(Minghui.org) درود بر استاد! درود بر هم‌تمرین‌کنندگان!

از سال 1996 شروع به تزکیه فالون دافا کرده‌ام، بنابراین بیست سال است که تزکیه می‌کنم. به‌دلیل آزار و شکنجه‌ای که جیانگ زمین راه‌اندازی کرد، به مدت ده سال از 2006 تا آوریل 2016 به‌خاطر باورهایم زندانی شدم. آن ده سال، زمانی بود که تزکیه کرده‌ام.

شاهد بوده‌ام که چگونه نگهبانان زندان و زندانیان خلافکار از تمام توان‌شان برای درهم شکستن روحیه تمرین‌کنندگان استفاده ‌کرده‌اند. برخی از تمرین‌کنندگان تا سرحد مرگ تحت ضرب و شتم قرار گرفتند، برخی علیل شدند، برخی ازنظر روانی بیمار شدند، برخی خانواده‌شان ازهم پاشیده شد، برخی به‌رغم میل باطنی باورشان را رها کردند و برخی از طریق حزب کمونیست چین تحت شستشوی مغزی قرار گرفته و اکنون درمقابل دافا ایستاده‌ بودند.

من مشکلات بسیار زیادی را تحمل کرده‌ام و تقریباً زندگی‌ام را از دست داده‌ام. اما به‌خاطر فا و به‌خاطر حمایت استاد، جان سالم به در برده‌ام. با کمک استاد، توانستم از افکار بشری‌ام رها شوم و افراد دور و برم را نجات دهم.

در ده سال گذشته متوجه شده‌ام که وقتی کیفیت تزکیه تمرین‌کننده‌ای خوب باشد، به این دلیل است که فرد عقاید بشری کمتری دارد و اصول فا را به‌خوبی درک می‌کند. وقتی کیفیت تزکیه فردی خوب نباشد، به‌خاطر این است که فرد چیزی را که فا از ما می‌خواهد، انجام نمی‌دهد یا نمی‌تواند عقاید بشری‌اش را پیدا کند یا دلایل پشت آن وابستگی‌ها را دریابد. طی ده سالی که در زندان بودم، باورم به دافا تغییری نکرد. در واقع، حتی محکم‌تر نیز شد.

ثابت‌قدم باقی‌ماندن در دافا

ده سالی را که در زندان بودم، طولانی و سخت بود. به‌طور وحشیانه‌ای تحت شکنجه قرار گرفتم. وقتی نوبت به تمرین‌کنندگان دافا می‌رسید نگهبانان و زندانیان خلافکار به‌شدت تحت تأثیر شیطان بودند که باعث تقویت سمت اهریمنی‌شان می‌شد. آنها تمرین‌کنندگان دافایی را که از انکار باورشان خودداری می‌کردند، مورد ضرب و شتم و شستشوی مغزی قرار می‌دادند.

به‌محض ورودم به زندان، ده تن مرا دور کرده و سعی کردند مرا با ماجراهای ساختگی حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) و دروغ‌های افتراء آمیز درباره فالون گونگ شستشوی مغزی دهند. آنها به‌نوبت مرا تحت ضرب و شتم قرار می‌دادند و تلاش می‌کردند مرا «تبدیل» کنند.

از آنها روی برگرداندم، نگاه نمی‌کردم، گوش نمی‌دادم و کاملاً آنها را نادیده می‌گرفتم. آنها گفتند: «ببین تو حتی نمی‌توانی به چشم ما نگاه کنی.» اما وقتی به چشمان‌شان نگاه کردم تا نشان دهم که نمی‌ترسم، آنها عقب‌نشینی کردند. «چرا فرار می‌کنید؟ برگردید. به چشمانم نگاه کنید.» آنها جرأت نکردند به من نگاه کنند و به‌سرعت آنجا را ترک کردند.

یک بار چند زندانی مرا احاطه و سعی کردند وادارم کنند که دافا را انکار کنم. با استفاده از اصولی که در فا به آن آگاه شده بودم، برای رد کردن نظریات مسخره و دروغ‌های‌شان، ساکت و بی‌صدا آنها را ترک کردم. آنها نتوانستند مرا متقاعد کنند و دشنام دادند.

به‌عنوان یک تمرین‌کننده، نمی‌توانستم متقابلاً به آنها دشنام بدهم، بنابراین این عبارت را چندبار تکرار کردم: «فالون دافا خوب است»، با صدایی که بلندتر و بلندتر می‌شد. آنها درحالیکه مستقیماً به هوا خیره شده بودند، بی‌حرکت ماندند و نتوانستند حتی کلمه‌ای به زبان بیاورند. نگهبان صدایم را شنید و به آنجا آمد تا ببیند چه اتفاقی رخ داده است. او به من چیزی نگفت، اما برسر زندانیان دیگر فریاد کشید.

نامه‌ای 20 صفحه‌ای برای آشکار کردن دروغ‌های ح.ک.چ نوشتم، مثال‌هایی آوردم که چقدر دافا برای تمرین‌کنندگان سودمند بوده است و توضیح دادم که چرا شخص باید از حزب شیطانی خارج شود. اما زندانبانی که این نامه را برایش فرستادم، اهمیتی به من نداد و درعوض، اوضاع بدتر شدند.

قطع رابطه با دنیای خارج و شکنجه شدن

در طول بازی‌های المپیک 2008 شرارت تشدید شده بود. در دوران اوج آن، هر روز، تعداد 300 تمرین‌کننده دافا محبوس می‌شدند. تمام آنهایی که در دافا ثابت‌قدم باقی‌ماندند در یک بخش مخفی در ساختمان محبوس شدند.

این بخش، تاریک و دلگیر و کاملاً از سایر بخش‌های زندان مجزا بود. یک دروازه آهنی در قسمت ورودی آن قرار داشت که تمام اوقات بسته بود. هر سلول با پرده‌‌های کشیده شده، در تمام اوقات قفل بود. هیچ‌کسی جرأت نمی‌کرد بپرسد چه کسی در آنجا بازداشت است.

اما وقتی تمرین‌کنندگان شکنجه می‌شدند، می‌توانستیم دشنام‌ها، سروصدای ضرب و شتم و فریاد درد و رنج تمرین‌کنندگان را بشنویم که لرزه بر اندام می‌انداخت. زندانبانان و زندانیان نمی‌خواستند کسی صدای فریادها را بشنود، بنابراین گاهی اوقات صدای تلویزیون را بلند می‌کردند تا مانع شنیدن صدای آنها شوند.

از روش‌های مورد استفاده برای شکنجه این بود که شخص را با دست‌های بسته شده از پشت، به یک پنجره که در ارتفاع بالاتری بود آویزان می‌کردند یا دستها را به چهارچوب فلزی تخت می‌بستند یا روی چارپایه‌ای کوچک برای مدت زمانی طولانی شخص را می‌نشاندند. این چارپایه‌ها واقعاً کوچک و باریک بودند و سوراخ‌هایی در وسط‌شان وجود داشت. اجسام سختی در داخل این سوراخ‌ها قرار داده شده بود و تمرین‌کنندگان مجبور بودند بدون حرکت برای مدت زمانی طولانی روی آن بنشینند، حتی وقتی که در نشیمنگاه‌شان زخم‌های عفونی ایجاد و پراز چرک ایجاد می‌شد.

برای اینکه مرا «تبدیل» کنند زندانبانان و زندانیان، دست‌ها و پاهایم را به چهار گوشۀ تخت بستند و بارها و بارها دست‌ها و پاهایم را می‌کشیدند. درد طاقت‌فرسا بود. استخوان‌های بازویم از مفصل جدا شده بودند. برای سال‌ها، استخوان‌های جابجا شده در دو طرف شانه‌هایم چسبیده بودند.

به مدت دو ماه متوالی، در آن حالت به تخت بسته شده بودم و اجازه نداشتم به توالت بروم. هر روز، زندانیان با قاشق به من غذا می‌دادند. درد تحمل ناپذیر بود و دیگر طاقتم تمام شده بود. دوبار سعی کردم به زندگی‌ام خاتمه دهم، اما نتوانستم. تقریباً مشاعرم را از دست داده بودم و سرانجام تسلیم شدم.

تزکیه دوباره در دافا

عمیقاً دچار افسردگی شده و به انتهای خط رسیده بودم. اما پس از رسیدن به منتها درجه، لازم بود همه چیز به‌جای اولش باز گردد. عزمی برای تزکیه کردن به آرامی در وجودم بیدار شد. با خودم فکر کردم: «خوب، اگر نمی‌توانی بمیری، پس شروع به تزکیه کن.» راه تزکیه‌ام را که استاد نظم و ترتیب داده بودند، به‌پایان نرسیده بود، بدین ترتیب، می‌خواستم که فا راهنمایم باشد و مرا تکوین دهد.

اکثر اوقاتم را به تکرار مطالبی که می‌توانستم از جوآن فالون و نکات اصلی برای پیشرفت بیشتر به‌خاطر آورم، صرف می‌کردم. همچنین هنگ‌یین1 و 2 را ازبر کردم. حتی وقتی که فا را ازبر نمی‌کردم، فکرم بر این عبارات متمرکز شده بود: «به استاد باور داشته باش، به فا باور داشته باش.» این عبارت را ده هزار بار تکرار کردم تا مغزم بی‌حس شد.

استاد وقتی دیدند که هنوز قلبی برای تزکیه دارم، به من نیرو و خرد دادند و بسیاری از اصول فا را به من نشان دادند.

استاد در جوآن فالون بیان کردند:

«ما به شما چیزهای زیادی داده‌ایم. هر یک از شما، تا وقتی به‌طور واقعی تزکیه کنید و به‌طور جدی بر طبق دافا رفتار کنید، شما را به‌عنوان مریدانم درنظر می‌گیرم و شما را راهنمایی می‌کنم. تا وقتی فالون دافا را تزکیه کنید، شما را به‌عنوان مریدان درنظر خواهیم گرفت و شما را راهنمایی می‌کنیم. ...اگر تزکیه نکنید، مراقب شما نخواهد بود، اما اگر تزکیه کنید تمام مسیر تا انتها به شما کمک خواهد کرد.»

استاد همچنین بیان کردند:

«فالون دافای ما شاگردان را از رفتن به گمراهی محافظت می‌کند. آن چگونه شما را حمایت می‌کند؟ اگر یک تمرین‌کننده حقیقی باشید، فالون ما از شما حفاظت می‌کند. ریشه من در جهان است. اگر کسی بتواند به شما آزار برساند، قادر است به من آزار برساند. به‌عبارتی ساده، آن شخص می‌تواند به این جهان صدمه بزند.» (جوآن فالون)

این بخش از دافا همیشه مرا به گریه می‌اندازد. دریافتم که فاشن استاد همیشه با من است و از من حمایت می‌کند. من نمردم، زیرا اگر بدن بشری‌ام را از دست می‌دادم، نمی‌توانستم دوباره تزکیه کنم.

ظاهراً به‌نظر می‌رسید که درد، بیش از حد توانم بود و نتوانستم بر آن غلبه کنم، تا حدی که با شیطان سازش کردم، اما، درحقیقت، آن چیزی نبود که قابل مقایسه با مقدار درد وصف‌ناپذیری باشد که استاد برای من تحمل کرده بودند. نیک‌خواهی و بخشش استاد با زبان بشری قابل توصیف نیست و نمی‌توان با افکار بشری آن را تصور کرد.

پیدا کردن عقاید بشری‌ام، از طریق مطالعه فا

در حالی‌که مطالب بسیار زیادی از فا را تکرار می‌کردم، بسیاری از عقاید بشری‌ام به سطح آمدند. برای نمونه، می‌ترسیدم- می‌ترسیدم اگر با مردم درباره فالون دافا صحبت کنم، شکنجه شوم، می‌ترسیدم مرا به تخت ببندند و دوباره مجبور شوم آن درد را تحمل کنم و می‌ترسیدم که «تبدیل»شوم.

وقتی هنگام شستشوی مغزی مقاومت کردم و به نگهبانان و زندانیان گفتم که آنها اشتباه می‌کنند، کمابیش فردی رقابت‌جو و اهل مجادله بودم. در قلبم، از آنها متنفر بودم و به اندازه کافی آرام یا مهربان نبودم.

بدون اینکه منظورم این باشد، آنها را به سمت مخالف سوق می‌دادم. با آنها مانند موجوداتی رفتار نمی‌کردم که لازم بود نجات داده شوند. درعوض، آنها را در سمت مخالف دافا قرار داده بودم. نیروهای کهن از این کاستی‌ام سوء استفاده می‌کردند. نه تنها نمی‌توانستم آنها را نجات دهم، بلکه برای خودم نیز دردسر درست می‌کردم.

همانطور ‌که به اصول فا آگاه می‌شدم و کاستی‌هایم را پیدا می‌کردم، مصمم شدم از عقاید بشری‌ام رها شوم. استاد متوجه شدند که شین‌شینگم رشد کرده، بنابراین فرصت‌هایی را نظم و ترتیب دادند تا از آنها رها شوم.

غلبه بر ترس و اعتباربخشی به فا

کارکنان مأیوسانه سعی می‌کردند مانع یکی شدن انرژی افکار درست تمرین‌کنندگان، در درون زندان شوند. ما اجازه نداشتیم با یکدیگر صحبت کنیم. اگر به این کار مبادرت می‌کردیم، تحت شکنجه قرار می‌گرفتیم. یا اینکه اگر کسی جرأت می‌کرد که به فا اعتباربخشی کند ــ جرأت می‌کرد که بگوید دافا خوب است، جرأت می‌کرد روشنگری حقیقت کند ـــ آزمون نهایی درباره‌اش انجام می‌شد تا ببینند که آیا یک تزکیه‌کننده زندانی می‌تواند در آن محیط شریر باقی ‌بماند یا نه.

طی گفتگویی با زندانبان، از خواهرم نام بردم که او نیز دافا را تمرین می‌کرد. وقتی زندانبان از من پرسید چگونه بیماری خواهرم درمان شد، مکث کردم ــ ترس در من رخنه کرد. اما وقتی دوباره از من پرسید، بی‌اختیار گفتم: «از طریق تمرین فالون دافا بیماری‌اش درمان شد» و در کمال تعجب او عصبانی نشد. او فقط به‌آرامی، حرف‌هایم را تکرار کرد، همین.

آن شب، رؤیایی داشتم. افراد بسیاری را دیدم که بسیار هیجان‌زده بودند و همه درباره چیزی صحبت می‌کردند. آنها به نامم اشاره می‌کردند و می‌گفتند: «او آمده است. او برگشته.» به این معنی که ثابت کردم دوباره یک تزکیه‌کننده واقعی هستم. آنها بسیار خوشحال بودند و درباره آن با همه گفتگو می‌کردند.

وقتی بیدار شدم، دریافتم که آنها موجودات ذی‌شعور در دنیای من هستند، دریافته‌اند که پس از افتادن دوباره بلند شده‌ام، با روشنگری حقیقت در چنین محیط شیطانی، به فا اعتبار بخشی می‌کنم. آنها امیدوار شده بودند و می‌دانستند که می‌توانند نجات پیدا کنند، بنابراین خوشحال بودند و خبرهای خوب را پخش می‌کردند.

تشویق استاد، اعتماد به نفسم را در اعتباربخشی به فا افزایش ‌داد. به‌طور استواری دربرابر دروغ‌ها و شستشوی مغزی که هر روز انجام می‌شد مقاومت کردم و به دستورشان برای ارائه گزارش افکارم عمل نمی‌کردم. از زدن برچسب نامم خودداری می‌کردم و بویژه با هیچ قانونی که برای «تبدیل» تمرین‌کنندگان‌ طراحی شده بود، همکاری نمی‌کردم.

رئیس بخش تغییر کرد

موجودات شیطانی به‌دقت مرا تحت‌نظر داشتند و آماده بودند هر زمان که لازم باشد به من حمله کنند. به‌علاوه فرستادن افکار درست آنها را نابود می‌کرد، همچنین سعی می‌کردم از وابستگی‌ام به ترس رها شوم و از هر فرصتی برای روشنگری حقیقت استفاده کنم.

وقتی شنیدم تمرین‌کننده‌ای تا سرحد مرگ شکنجه شده است، نتوانستم از گریستن خودداری کنم. برای اعتراض به این مسئله، اعتصاب غذا کردم. وقتی زندانیانی که برای مراقبت از من تعیین شده بودند، پرسیدند که چرا غذا نمی‌خورم، گفتم: «هم‌تمرین‌کنندگانم را تا سرحد مرگ کتک زده‌اند، گویا زندگی یک تمرین‌کننده ارزشی ندارد. آن مسئولین حتی با عواقب کارشان نیز مواجه نمی‌شوند. نمی‌توانم غذا بخورم.»

این موضوع به رئیس بخش گزارش شد و او مجبور شد در دفترش با من صحبت کند. در ابتدا سعی کرد بفهمد از چه کسی این مطلب را شنیده‌ام. گفتم: «نمی‌توانم به شما بگویم که چه کسی به من گفته است. اگر از او نام ببرم، دردسر بزرگی برایش پیش خواهد آمد. نمی‌توانم به شما بگویم.» آنگاه او مرگ تمرین‌کننده را انکار کرد. از او خواستم که اجازه دهد تمرین‌کننده را ببینم و آن موقع بود که او سکوت اختیار کرد. از فرصت استفاده کردم و درباره دافا با او بیشتر صحبت کردم.

برای مدتی طولانی، به‌آرامی به سخنانم گوش داد. به او گفتم: «خوبی با خوبی پاداش داده می‌شود و بدی مجازات می‌شود. عقوبت کارمایی برای کسی که مسئول است وجود دارد.» در خاتمه پذیرفت که اشتباه کرده است. او گفت: «اشتباه از من است. کار خوبی انجام ندادم و باعث این حادثه شدم.» به سه روز اعتصاب غذا پایان دادم بدون اینکه تحت خوراندن اجباری قرار بگیرم.

پس از گفتگوی‌مان، رئیس بخش تغییر کرد. او اغلب تمرین‌کنندگان را در هر سلول ملاقات می‌کرد و از زندانیان می‌خواست که با آنها بدرفتاری نکنند. وقتی به او گفتم که برخی از زندانیان شب‌ها تمرین‌کنندگان را شکنجه می‌کنند، او تصمیم گرفت وقتی‌ که سرکارش بود، شب‌ها باقدم زدن در زندان، زندانیان را زیرنظر بگیرد.

وقتی افکار بشری‌ام را رها کردم و کارها را با نیک‌خواهی انجام دادم، موجودات شیطانی در بُعدهای دیگر، نتوانستند بیشتر مداخله کنند. فقط وقتی در تزکیه‌ام کاستی‌هایی وجود داشت، شیطان جرأت می‌کرد مرا شکنجه کند.

ازبین بردن مداخله با افکار درست

از آنجایی که شدت شرارت در زندان بسیار بالا است، روشنگری حقیقت سخت‌تر از هر جای دیگری انجام می‌شود. فرد لازم است زمان مناسب و مکان مناسب را انتخاب کند و امیدوار باشد که زندانبانان خلق و خوی خوبی داشته باشند. فرد ترجیح می‌دهد از سایر نگهبانان و زندانیان دور باشد تا نگران نباشد کسی گزارش او را می‌دهد و او را به دردسر می‌اندازد.

اگر شخص هر جنبه‌ای را بررسی و بهترین موقعیت را انتخاب می‌کرد، ممکن بود که آنها یک نامه روشنگری حقیقت را بپذیرند. محتویات نامه نباید جنبه‌ای منفی را در آنها بیدار می‌کرد. شخص باید این امکان را فراهم می‌آورد که حقیقت را درک کنند بدون اینکه حیثیت یا منافع شخصی‌شان را تحت‌تأثیر قرار دهد.

فرد باید همچنین مداخله موجودات شیطانی را که مانع خواندن چنین نامه‌هایی می‌شوند، ازبین ببرد. اولین باری که نامه‌ای برای سرپرست بخش نوشتم، او طوری محتاطانه نامه را از من گرفت مانند اینکه درحال توقیف نامه است. نمی‌دانستم که چه فکری می‌کند و کمی نگران شدم. برای ازبین بردن تمام عوامل شیطانی که مانع نجات او می‌شدند، شروع به ازبر خواندن فا و فرستادن افکار درست کردم.

استاد بیان کردند:

«نیروهای کهن جرأت نمی‌کنند با روشنگری حقیقت‌مان و نجات موجودات ذی‌شعور مخالفت کنند. راه حل آن این است‌که به آنها اجازه ندهیم وقتی که کارها را انجام می‌دهیم، از شکاف‌ها در کیفیت ذهنی‌مان استفاده کنند.» («آموزش فا در کنفرانس فا در بوستون 2002»)

استاد همچنین بیان کردند:

«قلم‌های خدایی، انسان‌ها و اهریمنان را شوکه می‌کند
مانند تیغ‌های تیز، ارواح پوسیده را نابود می‌کند
نیروهای کهن به فا احترام نمی‌گذارند
یک حرکت قلم‌موها، موج وحشی را فرو می‌نشاند»
(«هول و هراس» از هنگ‌یین2)

افکار درستم قوی‌تر و قوی‌تر شدند. درحالی‌که، به ازبر خواندن فا ادامه می‌دادم و عقاید بشری‌ام و عوامل شیطانی بیشتری نابود می‌شدند. بسیار آرام و دلگرم شدم. به‌خاطر نامه دردسری برایم پیش نیامد و رئیس بخش بیشتر پذیرای حقیقت شد.

هریک از نامه‌هایم به این رئیس بخش ویژه دست کم 30 صفحه می‌شد و حداقل شش نامه برایش نوشتم. تمام جنبه‌ها را درنظر گرفتم و به‌طور کامل حقیقت را برایش روشن کردم. یک بار به من گفت: «تو با آن نامه‌ها یک کتاب کامل برایم نوشتی» و گفت که از خواندن آنها لذت برده است. تازمانی که تمایل به خواندن آنها داشت، من به نوشتن نامه ادامه می‌دادم.

«نشستی برای به‌اشتراک گذاشتن وقایع شگفت‌آور»

به‌خاطر دارم برای یکی دیگر از رؤسای بخش، کار روشنگری حقیقت را به‌ خوبی انجام ندادم. سرانجام شکنجه شدم. فکر می‌کنم: «اگر فقط قلب خالصی را که اکنون دارم آن موقع می‌داشتم، شاید می‌توانستم او را نیز نجات دهم.» اما او به مکانی دیگر منتقل شد.

اما، چون چنین ذهنیتی داشتم، استاد برایم نظم و ترتیبی دادند. درحال حاضر، این رئیس بخش پس از اینکه به حقیقت پی برد به جای دیگری منتقل شد و رئیس بخش قبلی دوباره بازگشت. از فرصتی که استاد نظم و ترتیب داده بودند استفاده کردم و برایش نامه‌های روشنگری حقیقت را نوشتم.

پس از دریافت هفت یا هشت نامۀ 30 صفحه‌ای، او از من خواست که به دفترش بروم. برایش توضیح دادم که دافا چیست و اینکه تا چه حد آزار و شکنجه کار اشتباهی است. در آخر صمیمانه به او گفتم: «خواهش می‌کنم حرف‌هایم را باور کن.» او پرسید درباره چه چیزی صحبت می‌کنم. گفتم: «که فالون دافا خوب است.» او تحت‌تأثیر قرار گرفت.

به صحبت‌هایم ادامه دادم و به او گفتم که معجزات بسیاری درمیان تمرین‌کنندگان رخ داده است. «اگر به‌خاطر آمدن بودای واقعی به دنیای بشری نبود، چه کسی آنقدر احمق بود که زندگی‌‌اش را به خطر بیندازد تا مصمم و ثابت‌قدم برجای بماند و و آن را رها نکند؟ راجع به زمانی با او صحبت کردم که یک جفت پابند که باعث درد بسیاری می‌شد، بی‌مقدمه باز شد و روی زمین مقابل چشمانم افتاد.

گفتم: «لطفاً با آنهایی که در دافا ثابت‌قدم مانده‌اند صحبت کنید. آنها احتمالاً همگی چنین چیزهای معجزه‌آسایی را تجربه‌کرده‌اند.» او پاسخ داد: «مجبور نیستم صحت آن را بررسی کنم. به آنها بگو طی چند روز آینده جلسه‌ای خواهیم داشت.» او درباره آن فکر کرد و گفت: «ما آن را نشستی برای به‌اشتراک گذاشتن وقایع شگفت‌آور می‌نامیم. شما می‌توانید تمام این ماجراهایی که برایتان اتفاق افتاده را به‌اشتراک بگذارید.» من موافقت کردم.

گرچه چنین جلسه‌ای هرگز تشکیل نشد، اما او افکار بسیار درستی داشت.

روشنگری حقیقت در نامه‌ها

اگر نامه‌های روشنگری حقیقت مستقیماً به زندانیان داده می‌شد جرأت نمی‌کردند که آنها را بپذیرند. هنگامی‌که تنها بودیم، من به‌دنبال فرصتی بودم که آن را به آنها بدهم. گاهی اوقات، از آنها می‌خواستم که پیش‌نویسم را بخوانند و به این شکل نامه‌ها را به آنها می‌دادم که بخوانند. بسیاری از زندانیان گماشته شده بودند تا مراقب من باشند از حقیقت آگاه شدند و دیگر مرا چندان به‌دقت زیر نظر نداشتند.

نامه‌های روشنگری حقیقت را برای رئیس و معاونش، سرپرستان پنج بخش، شش نگهبان، رئیس بخش آموزش، پزشک زندان و بسیاری از زندانیان نوشتم. نامه‌ها تقریباً همیشه بیشتر از 30 صفحه بودند.

استاد بیان کردند:

 «روشنگری حقیقت شاه‌کلید است.» («آموزش فا در کنفرانس فای آتلانتا 2003»)

استاد همچنین بیان کردند:

«از حقیقت آگاه شوید و از ارواح اهریمنی رها شوید.» («برای نجات دنیا» از هنگ‌یین3)

مردم اطرافم به‌تدریج حقیقت را دریافتند و در بخش من از آزادی کمی برخوردار بودم. می‌توانستم در بخش به‌هر جا که بخواهم بروم بدون اینکه مورد پرسش قرار بگیرم. یکی از رؤسای بخش به همه گفته بود: «او می‌تواند طبقه بالا یا پایین و حتی به دفتر برود. تا زمانی که یک زندانی او را همراهی می‌کند، مانعش نشوید.»

از استاد بسیار سپاسگزارم که محیطی را برایم نظم و ترتیب دادند که بتوانم نامه‌های روشنگری حقیقت را شخصاً به افراد بدهم.

افراد دوروبرم شاهد شگفتی‌های دافا هستند

در ابتدا که دوباره شروع به انجام تمرین‌ها کردم، زندانیان قدم به قدم مرا تعقیب می‌کردند. با مهربانی به آنها گفتم که لزومی ندارد تا این حد مرا دنبال کنند. به آنها اطمینان دادم که اگر اتفاقی افتاد، تمام مسئولیت را برعهده می‌گیرم و برای آنها دردسر درست نمی‌کنم. همگی آنها حقیقت را دریافتند، بنابراین دیگر به‌دنبالم نیامدند و فقط به من یادآوری کردند که در اطاقی که تمرین‌ها را انجام می‌دهم مدت زیادی نمانم.

هر روز، به‌دنبال فرصتی می‌گشتم که تمرین‌ها را انجام دهم. هنگامی‌که، روزی مشغول آویزان کردن حوله بودم، یکی از زندانیان گفت: «اوه، تو دیگر مجبور نیستی روی پنجه پا بایستی و حوله را آویزان کنی. می‌توانی دستت را به آویز برسانی.» پس از اینکه مرا به تخت بستند و شکنجه شدم، نمی‌توانستم بازویم را بلند کنم. از طریق انجام تمرین‌های دافا، بهبود یافتم.

این زندانی پس از اینکه شاهد بهبودی‌ام بود، دیگر مرا تحت نظر نمی گرفت. اگر کسی مرا درحال انجام تمرین‌ها می‌دید، کمک می‌کرد که این موضوع پنهان بماند. او قبل از اینکه آزاد شود، به من گفت: «مواظب خودت باش. من فقط نگران تو هستم.»

وقتی زندانیان قدیمی زندان را ترک می‌کردند، زندانیان جدید برای مراقبت از من گماشته می‌شدند. برای همه آنها روشنگری حقیقت می‌کردم و کمک می‌کردم از حزب خارج شوند. هرموقع که تمرین‌ها را انجام می‌دادم، یکی از آنها به‌طور داوطلبانه از در محافظت می‌کرد.

یک بار، روی تخت مشغول انجام مدیتیشن بودم. زندانبانی به درون آمد پرسید: «آیا او فالون گونگ را تمرین می‌کند؟» زندانی پاسخ داد: «نه، او فقط استراحت می‌کند.» زندانبان چیزی نگفت و آنجا را ترک کرد. او روزی به من گفت: «استخوان‌ها دیگر به شانه‌‌ات نچسبیده‌اند. به‌نظر می‌آید خوب شده‌ای.»

بوجود آوردن محیطی برای انجام تمرین‌ها

برخی از زندانیان دریافتند که من تمرین‌ها را انجام می‌دهم و گزارشم را به زندانبانان دادند. اما زندانیان که مراقب من بودند این موضوع را انکار کردند. زندانبانان نمی‌خواستند آن را به مسئله بزرگی تبدیل کنند و به من گفتند که دوباره از آن اتاق استفاده نکنم. با خودم فکر کردم: «انجام تمرین‌ها را شروع کرده‌ام و قطع نمی‌کنم.»

یک روز، درحالی‌که از پله‌ها پایین می‌آمدم، متوجه شدم که یک زندانی به دنبالم می‌آید. چند زندانی دیگر از درون سلول‌های‌شان ازمیان درهای باز مرا تماشا می‌کردند. فکر کردم: «فقط به‌خاطر اینکه زندانیان مرا تماشا می‌کنند، انجام تمرین‌ها را متوقف نخواهم کرد. تمرین‌هایم را به همان ترتیب انجام خواهم داد.» مکث کردم و با صدای بلند اما آرام گفتم: «آیا همه شما نمی‌خواهید در عوض اینکه مرا تماشا کنید، تمرین‌ها را انجام بدهید؟ بیایید، به شما نشان می‌دهم.»

پس از اینکه این جمله را گفتم، یک زندانی که مراقب من بود به سلولش برگشت و در را بست. در همۀ سلول‌ها نیز بسته شدند. پس از آن اگر تمرین‌ها را انجام می‌دادم، هیچ کسی توجهی نمی‌کرد.

یک بار، با وجود دوربین نظارت تمرین‌ها را انجام دادم. درست هنگامی‌که، «مکانیزم را دنبال می‌کردم» و دستهایم را به‌طرف پایین حرکت می‌دادم، زندانبانی را دیدم که به من نزدیک می‌شود. از من پرسید چه‌کار می‌کنم. به او گفتم که مشغول انجام تمرین‌ها هستم. او گفت: «انجام تمرین‌ها درست مقابل دوربین؟ آیا تلاش می‌کنی که همه ما اخراج شویم؟»

به او گفتم: «این غیرممکن است. انجام تمرین‌ها به همه فایده می‌رساند و برای کسی دردسر درست نمی‌کنم. این اعتقاد من است. زندانیان را مجازات نکن. آنها همگی می‌خواهند زودتر آزاد شوند.» او متوجه شد که من خیلی ملاحظه دیگران را می‌کنم و تحت‌تأثیر قرار گرفت.

پس از صحبت‌هایمان، یک زندانی را مأمور مراقبت از من کرد. در اواخر دوره زندانم، می‌توانستم آزادانه تمرین‌ها را انجام دهم. خواه رئیس بخش بود خواه زندانبانان، اگر آنها مرا می‌دیدند که تمرین‌ها را انجام می‌دهم، برمی‌گشتند و قدم‌زنان دور می‌شدند، گویا چیزی ندیده‌اند.

فقط آرزو داشتم روشنگری حقیقت کرده و فضایی داشته باشم که بتوانم تمرین‌ها را انجام دهم. استاد همه اینها را برایم نظم و ترتیب دادند. در چنین مکانی شیطانی ح.ک.چ، اگر به‌خاطر نیک‌خواهی استاد نبود، چگونه می‌توانستم آن را خودم انجام دهم؟

یک بار دیگر مفهوم عمیق سخنان استاد را درک کردم:

«ریشه من در جهان است. اگر کسی بتواند به شما آسیب رساند، او می‌تواند به من آسیب رساند. یا ساده‌تر بگویم، آن فرد می‌تواند به این جهان آسیب رساند.» (جوآن فالون)

کلمات گویای قدردانی و سپاسم از استاد نیستند.