(Minghui.org) در سال ۲۰۰۹، بیش از ۳۰ تمرین‌کننده در شهر کوچک ما شامل خودم بازداشت شدیم. وقتی در بازداشتگاه زندانی بودم، دو تمرین‌کننده تا سرحد مرگ شکنجه شدند. این رویداد ضربه‌ای سنگین برایم بود. بعدها به زندان محکوم و طی یک سال دستخوش شستشوی مغزی شدم. دافا به‌تدریج از ذهنم پاک شد و نمی‌توانستم درباره هیچ‌یک از متون فا فکر کنم.

وقتی در سال ۲۰۱۳، به خانه بازگشتم، مداخله‌های بسیاری را تجربه کردم که هم درونی و هم از سوی خانواده‌ام بودند. نمی‌توانستم فا را به‌خوبی مطالعه کنم. گویی چیزی سرم را پوشانده بود و نمی‌توانستم هر چیزی را که می‌خواندم به خاطر بسپارم.

همگی هم‌تمرین‌کنندگان درخصوص من بسیار نگران بودند و به نوبت تجربیات و درک‌های خودشان را با من به اشتراک می‌گذاشتند. اما من می‌ترسیدم که دوباره بازداشت شوم و تمایلی نداشتم که هیچ‌گونه تماسی با آنها داشته باشم.

افکار شیطانی که در طول جلسات شستشوی مغزی در من القاء شده بودند اغلب با من مداخله می‌کردند و همچنین به نظر می‌رسید دچار علائم سرطان رحم هستم. خانواده‌ام می‌ترسیدند که در خطر مرگ باشم و مرا مجبور می‌کردند برای درمان به بیمارستان بروم. من پس از قریب به یک سال آشفته و دردمند به خانه بازگشته بودم.

استاد با نیک‌خواهی خانواده‌ام را نجات دادند

پدرم در پایان سال ۲۰۱۴ درگذشت. زمانی که به‌شدت بیمار بود، به برادر کوچکترم گفت: «وقتی من مردم، قصد دارم تو را با خودم ببرم.» برادر و عروسم بسیار وحشت‌زده شدند و گریستند.

پس از اینکه پدرم فوت کرد، برادرم، خواهرم و من در کنار تابوت او در خانه نشستیم. در اواخر شب به‌آرامی با هم حرف می‌زدیم که برادرم به خواهرم گفت: «نمی‌توانم نفس بکشم.» چشمانش از حدقه بیرون زده ‌بود به‌خاطر اینکه دچار تنگی نفس شده بود. از پشت افتاد. خانواده‌ام به وحشت افتادند. نمی‌دانستیم باید چه کاری انجام دهیم.

حدوداً ساعت ۴ بود، بنابراین زمان برای تماس با یک پزشک دیگر خیلی دیر بود. ذهنم تهی شد و فریاد زدم: «استاد، لطفاً برادرم را نجات دهید!» دو بار این کلمات را فریاد زدم و برادرم دوباره توانست نفس بکشد.

بعدها زمانی که نزد آنها نبودم، برادرم دوباره نمی‌توانست نفس بکشد. خواهرم نیز یک تمرین‌کننده است و به یاد آورد که چگونه برای اولین بار از استاد کمک خواسته بودم. او دوباره برای کمک استاد را صدا زد برادرم دوباره توانست نفس بکشد.

روز بعد، برادرم درد شدیدی در چشمانش احساس کرد و دچار رعشه شد. سپس بینایی‌اش را از دست داد. بیمارستان محلی ما نمی‌توانست به او کمک کند چون بیماریش بیش از حد جدی بود، بنابراین باید به بیمارستانی در سطح استان منتقل می‌شد. او در معرض خطر کوری دائمی قرار داشت.

خواهر بزرگترم، که خارج از شهر زندگی می‌کند، به من زنگ زد. او نیز یک تمرین‌کننده است. گفت که به هنگام مرگ پدر، روی مبل گریه می‌کرده است که صحنه‌ای در مقابل دیدگانش ظاهر شد. او پدر را دید، در‌حالی‌که با قدم‌هایش جست و خیز می‌کرد، شادمان بود، گویی قرار بود چیزی را به مافوقش گزارش دهد.

خواهرم شنید که پدرم می‌گوید: «در طول سال‌های بسیاری باعث رنج عظیمی برای آنها شدم و همه چیزهایی را که به من بدهکار بودند، پس گرفتم به جز این یکی [با اشاره به برادر کوچکترم]. نتوانستم او را با خودم بیاورم، به‌خاطر اینکه همه آنها تمرین‌کننده هستند و همه آنها تحت محافظت قرار دارند.» ظاهراً، ما در طول زندگی قبلی درخصوص پدرمان بدهی کارمایی ایجاد کرده بودیم.

خواهرم احساسی حاکی از روشن‌بینی درخصوص موضوع پیدا کرد و دست از گریه‌کردن برداشت. از من پرسید: «چرا پدر باید کسی را با خودش به زندگی پس از مرگ ببرد؟» به او گفتم که برادر ما روز قبل دو بار دچار مشکل تنفسی شده بود، اما استاد او را نجات دادند. او اکنون در معرض خطر نابینایی دائمی قرار داشته و در بیمارستان بستری است.

خواهرم گفت: «شما مراسم تشییع‌جنازه پدر را ترتیب بده، من هم افکار درست می‌فرستم.» او به‌ مدت یک روز و شب افکار درست قوی فرستاد، تا زمانی که مراسم تشییع جنازه پدر به پایان رسید، برادرم بهبود یافت و همه ما به سلامتی به خانه بازگشتیم.

خطری دیگر همین اواخر رخ داد. شوهرم، که تمرین‌کننده نیست، درحال رانندگی بود و اتومبیلش را کنار جاده متوقف کرد. دستش را روی در قرار داد تا از اتومبیل بیرون بیاید، که اتومبیل دیگری ناگهان ظاهر شد و با خودروی شوهرم برخورد کرد. او از صندلی راننده به صندلی مسافر پرت شد.

هنگامی که آرام شد، خودش را از اتومبیل بیرون کشید و به بررسی آسیب‌های ناشی از حادثه پرداخت. عرق سردی کرده بود و می‌لرزید. درب خودروی شوهرم کاملاً لت‌وپار شده بود. اگر این واقعه ۱۰ ثانیه بعد رخ می‌داد، زندگی شوهرم به پایان می‌رسید. استاد نیکخواه ما بودند که زندگی او را نجات دادند.

وقتی برایم تعریف کرد که چه اتفاقی برایش افتاده بود، زدم زیر گریه. من تحت فشار ناشی از آزار و اذیت شستشوی مغزی شده بودم، اما استاد هنوز مرا به حال خودم رها نکرده‌اند و حتی ا اعضای خانواده‌ام را محافظت می‌کنند. هرگز نمی‌توانم به‌طور کامل شفقت و مهربانی استاد را توصیف کنم.

در قلبم به استاد گفتم که، بدون توجه به هر اتفاقی که می‌افتد، باید او را دنبال کرده و تا پایان تزکیه کنم.

دوباره برخاستن

مطالعه فا را از سر گرفتم. در ابتدا بسیار سخت بود. مداخله خواب را تجربه کردم که برای جذب فا با من در جدال بود، بنابراین سعی می‌کردم راه بروم و فا را با صدای بلند بخوانم.

همچنین در‌حالی‌که افکار درست می‌فرستادم، نمی‌توانستم تمرکز داشته باشم. وقتی چشمانم را می‌بستم، احساس می‌کردم خودآگاه اصلی من حضور ندارد. بنابراین چشمانم را باز نگه می‌داشتم، در اطراف راه می‌رفتم و توجه‌ام را متمرکز می‌کردم. برای از بین بردن تمام موجودات شیطانی و عواملی که با مطالعه فا و فرستادن افکار درست از سوی من مداخله ایجاد می‌کردند، عبارات مخصوص فرستادن افکار درست را از حفظ تکرار می‌کردم. این تداخلات پس از یک ماه به‌تدریج ضعیف شدند.

یک روز تمرین‌کننده‌ای که در به دست آوردن فا به من کمک کرده بود به دیدارم آمد. تمام مسائلی را که در طول سال‌ها آزار و اذیت تجربه کرده بودم با او به اشتراک گذاشتم، از جمله مرگ دو تمرین‌کننده، سردرگمی‌ام و ترس شدیدم از اینکه دوباره تحت آزار و شکنجه قرار گیرم. او گفت: «اینجا آمدم تا درباره این موضوع با تو تبادل نظر کنم. آیا متوجه‌ شده‌ای که چرا طی این همه سال‌ها مورد آزار و اذیت قرار گرفتی؟»

ذهنم خالی بود و نمی‌توانستم به چیزی فکر کنم. بعد گفت که من به‌خاطر تمرین فالون دافا آزار و اذیت نشدم بلکه به این دلیل است که هنوز خودم را به‌عنوان یک موجود بشری در نظر می‌گیرم و فکر می‌کنم که این آزار و اذیتِ یک انسان علیه انسانی دیگر است.

استاد به ما گفتند:

«موجودات بشری امکان انجام چه کاری را نسبت به خدایان دارند؟ اگر هیچ عامل خارجی وجود نمی‌داشت، آیا انسان‌ها جرئت می‌کردند هر کاری را نسبت به خدایان انجام دهند؟» (در اصلاح فا افکار شما باید درست باشد، نه بشری» از نکات اصلی برای پیشرفت بیشتر، جلد ۳)

او به من گفت که استاد همیشه درست در کنار ما هستند. از من پرسید: «آیا استاد و دافا را باور داری؟ هنگامی که اهریمن، تو را مورد آزار و اذیت قرار می‌دهد، آن را براساس دافا انکار نمی‌کنی. فا را مطالعه می‌کنیم تا ما را راهنمایی کند و همیشه باید براساس فا تزکیه کنیم، نه همانند وضعیتی که تو هم‌اکنون داری. باید فا را بیشتر مطالعه کنی؛ تو فای بسیار اندکی را در قلب خود داری.»

کلمات او مرا بیدار کرد. تمام انواع عقاید و تصورات بشری را به خاطر آوردم که وقتی تحت آزار و اذیت قرار می‌گرفتم، به آنها متوسل می‌شدم، افکاری مانند این که چگونه برای خودم عذر و بهانه درست کنم، اینکه کار اشتباهی را انجام نداده بودم و پلیس هیچ مدرکی علیه من ندارد. اهریمن افکار مرا دیده بود. بنابراین مانند یک مرید دافا عمل نکرده بودم، به دلیل اینکه افکارم همه درباره خودم بودند، این آزار و شکنجه را امکان‌پذیر کردند. ناگهان متوجه شدم که واقعاً طی این سال‌های بسیار وارد دروازه دافا نشده بودم. حتی فکر می‌کردم که خودم را به خوبی تزکیه کرده‌ام چراکه کارهای دافای بسیار زیادی انجام داده بودم.

درحالی‌که به او گوش می‌دادم، آگاه شدم که فاصله زیادی بین سطح تزکیه ما وجود دارد. به خودم گفتم: «از قید خودت رها شو همه چیز را نادیده بگیر، درست مثل یک مبتدی، از اول قدم به قدم تزکیه کن و با توجه به آموزه های استاد کارها را انجام بده.»

از آن زمان، به مطالعه فا و بهبود شین‌شینگم پرداخته‌ام. استاد درباره معانی مختلف فا به من اشاراتی کردند. سایر تمرین‌کنندگان و من اغلب با هم فا را مطالعه کرده و تجربه‌هایمان را با هم به اشتراک می‌گذاریم. استاد این دوره از زمان را برای من نظم و ترتیب دادند تا اشتباهاتم را جبران کنم. استاد نیکخواه ما مرا به فا برگردانده‌اند. ذهن من دوباره روشن شده است.

رهاشدن از ترس و ازهم‌پاشیدن آزار و شکنجه

در تابستان سال ۲۰۱۴، یک افسر از اداره ۶۱۰ به خانه‌ام آمد و گفت که قرار است چند روز به یک مرکز شستشوی مغزی فرستاده شوم. گفتم: «من وقت ندارم، نمی‌توانم بروم.»

او گفت: «باید بروی، انتخاب دیگری نداری.»

ناگهان دچار ترس شدم و جرئت نکردم کار روشنگری حقیقت را برایش انجام دهم. می‌دانستم که به‌خاطر نداشتن افکار درست در لحظات حساس مورد آزار و اذیت قرار گرفته بودم. آگاه بودم که با رفتن به جلو، ‌باید می‌توانستم این آزار و شکنجه را نپذیرم. حرف آخر را استاد می‌زنند. فقط باید نظم و ترتیبات را دنبال کنم.

اعضای خانواده‌ام می‌ترسیدند و به من توصیه می‌کردند که برای مدتی خودم را مخفی کنم. سعی کردم به آنها اطمینان خاطر بدهم که وضعیتم خوب است. با‌وجود اطمینان خاطری که به آنها دادم، افکاری منفی مدام در سرم پدیدار می‌شدند، بنابراین اغلب افکار درست می‌فرستادم. یک روز تصویری غلط را دیدم مبنی‌بر اینکه به هنگام شب بازداشت می‌شوم. کمی احساس رعشه به من دست داد، بنابراین آن شب را در منزل برادرم ماندم.

همچنان به درون نگاه ‌کردم و متوجه شدم که فریب توهم را خورده و اهریمن را تصدیق کردم. سپیده‌دم به خانه بازگشتم و برای استاد عود روشن کردم. از اعماق قلبم با استاد بارها و بارها صحبت کردم و گفتم که در اشتباه بودم، اینکه هم‌تمرین‌کنندگان صادقانه با من تبادل تجربه کردند اما من نتوانستم حتی کوچکترین آزمون را پشت سر بگذارم. از نگاه به چهره استاد احساس شرم می‌کردم. در مقابل تصویر استاد ادای احترام کردم و خودم را به‌عنوان مقصر در نظر گرفتم.

از خودم پرسیدم: «درنهایت از چه چیزی می‌ترسی؟ حتی اگر مرگ در انتظارت باشد، آیا اهمیتی دارد؟ هنگامی که دچار ترس می‌شوی، آیا در آن لحظه این‌طور فکر نمی‌کنی که اهریمن قوی‌تر از استاد است؟ فکری که بی‌احترامی به استاد و دافا است!» به‌طور عمیقی احساس تأسف کردم. پس از آن تمامی ترسم از بین رفت. دوباره افکار درست به دست آوردم و مصمم شدم که هرگز استاد را سطح پایین در نظر نگیرم.

بعد، اقدام به روشنگری حقیقت کرده و درباره فالون دافا با مشتریان فروشگاهم صحبت کردم. مدتی بعد یکی از عوامل از اداره محلی ۶۱۰  به سراغم آمد. اصلاً نترسیدم. به او گفتم به لحاظ جسمی و ذهنی از تمرین دافا بهره برده‌ام و اینکه به‌خاطر رشد و بهبود من از نظر شخصیتی، خانواده‌ام و جامعه نیز از فواید آن برخوردار شده‌اند.

به او گفتم که هرگز دست به آزار و شکنجه تمرین‌کنندگان دافا نزند، زیرا برای خودش پیامد بدی دارد. همچنین گفتم که امیدوارم مرتکب هیچ جرمی نشده و به یاد داشته باشد که «فالون دافا خوب است، حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است.» چند بار به هنگام صحبت با او به گریه افتادم و نمی‌توانستم ادامه دهم. هر کلمه از ته قلبم بود و آن مأمور را تکان می‌داد. سمت آگاه او مهربانی و شفقت مرا احساس کرد. قبل از رفتن دستم را گرفت و به‌طور مکرر گفت: «شما باید به‌خوبی زندگی کنید، اما فقط با هر کسی [درباره فالون دافا] صحبت نکنید. مراقب باشید.»

او در واقع، آمده بود تا مرا به مرکز شستشوی مغزی ببرد. اما اهریمن متلاشی شد زیرا من استاد و فا را باور داشتم. وابستگی به خود را رها کردم و سعی کردم کاملاً دیگران را در نظر بگیرم. برای برطرف‌کردن آزار و اذیت، خودم را با قوانین جهان و استاد نیک‌خواه هماهنگ و هم‌راستا کردم.

http://en.minghui.org/html/articles/2016/3/11/155871.html