(Minghui.org) چند سال قبل،زمانی که درکارم به‌عنوان مدیر برنامه‌ریزی شرکت ترفیع گرفتم، به بخش بازاریابی مرکزی منتقل شدم. ده‌ها کارمند از جمله تعدادی مرد جوان در آن قسمت مشغول به کار بودند که من در کنار آن‌ها راحت نبودم. با هدف به روز بودن، لباسهای عجیب می‌پوشیدند در حالی که رفتار و گفتارشان نیز زننده بود. در آن زمان من تنها به این فکر می‌کردم که آنها لیاقت توجه مرا ندارند.

وابستگی لجبازی‌ام

در محل کارم، تنها افرادی با تحصیلات دانشگاهی استخدام می‌‌شوند. نمی‌دانستم که چطور آن افراد «بی‌فرهنگ»، حتی با وجود تحصیلات عالی، استخدام شده بودند؟ همچنین این سؤال برایم مطرح شده بود که آیا آنها توانایی انجام کار خود را داشتند یا خیر؟ به‌دلیل ذهنیت قضاوت‌گر خود، یک دیوار نامرئی میان ما ایجاد شد. تصمیم گرفتم آنها را نادیده بگیرم به این امید که آنها نیز از من دور بمانند.

تربیت خانوادگی من به گونه‎‌ای بود که «پسر خوبی» باشم که همیشه باید شایسته و متین باشد. در بزرگسالی، افراد بی‌ادب یا بی‌سواد را دوست نداشتم. احساس می‌کردم آن افراد کار خود را جدی نمی‌گیرند. همیشه شوخی‌های گستاخانه می‌کردند و لباس‌های نامناسب می‌پوشیدند. نمی‌توانستم آنها را تحمل کنم.

چون من یک تمرین‌کننده بودم، می‌دانستم که آن شرایط اتفاقی نیست. با این حال به محض دیدن آنها خشمگین می‌شدم. فقط می‌خواستم از آنها دوری کنم، حتی نمی‌خواستم با آنها در مورد فالون دافا یا آزار و شکنجه صحبت کنم. می‌دانستم افکارم درست نیست اما نمی‌توانستم از این احساس بیزاری نسبت به آنها رها شوم. احساس می‌کردم این نگاه تحقیرآمیزی که نسبت به آنها داشتم به کوه بزرگی تبدیل شده که بالا رفتن از آن برایم خیلی سخت بود.

رها کردن وابستگی‌ام و تشخیص روابط تقدیری

در یک موقعیت ناگهانی مجبور شدم فایل مدیر قبلی را که هنوز در کامپیوتر بود، مرتب و به روز کنم. پوشه‌‌ای را باز کردم و عکس‌های مدیر قبلی و همکارانم را، در لباس‌های سنتی باستانی دیدم. مردان جوان در حالی که جلوی قصر سلطنتی ایستاده بودند، لباس‌هایی از یک خاندان سلطنتی دیگر به تن داشتند و بسیار باشکوه و اصیل به نظر می‌رسیدند. کاملأ متفاوت از ظاهر همیشگی خود بودند.

منقلب شده بودم و فهمیدم که آنها واقعأ پادشاهانی از یک دوره تاریخی دیگر بودند. آموزش‌های فای استاد را به یاد آوردم که بیان کرده بودند، بسیاری پادشاهان از دوران دیگر، دوباره در چین به دنیا آمدند. طوری شوکه شده بودم که ناگهان کوه بزرگی که از ذهنیت نگاه تحقیرآمیز به آنها ساخته بودم، از بین رفت.

به دلیل ذهنیتی که برای مدت‌ها در آن گیر افتاده بودم و فریفته شدن به‌وسیلۀ توهم این جهان، احساس بدی داشتم. احساس می‌کردم فاقد نیک‌خواهی و خردی هستم که یک تمرین‌کننده دافا باید دارا باشد و اینکه آنها را نا‌ امید کرده بودم. می‌دانستم که می‌بایست با آنها رابطه تقدیری مهمی ‌داشته‌ باشم و از خوش‌شانسی‌ام آنها را در این زندگی دیده بودم. حالا امکان کمک به نجات آنها برایم فراهم شده بود.

با پدیدار شدن نیک‌خواهی‌ام، دیوار نامرئی جدایی ناپدید شد

تصمیم گرفتم که با آنها به‌خوبی رفتار کنم و آنها را محترم بشمارم. احساس عمیق مورد ملاحظه قرار دادن دیگران در قلبم بیدار شده بود و اشکم متوقف نمی‌شد.

صبح روز بعد هنگامی که همکارانم را دیدم، با لبخندی به آنها خوشامد گفتم و آنها نیز متقابلاً همان کار را کردند. دیوار نامرئی میان ما از بین رفته بود!

متوجه شدم زمانی که افکارم در مورد آنها تغییر کرد، آنها نیز تغییر کردند. می‌دیدم که که آنها سرشار از نیرو و سرزندگی هستند. فهمیدم که وقتی در گذشته کار آنها را بررسی می‌کردم، فکر می‌کردم کارشان را به درستی انجام نمی‌دهند، زیرا با آنها جانبدارانه رفتار می‌کردم.

یکی از آنها مسئول بازاریابی مناطق حومه شهر بود. او بسیار خلاق بود و رابطۀ خیلی خوبی با مشتری‌ها داشت. از صحبت‌هایش فهمیدم که از خانواده‌اش نیز به خوبی نگهداری می‌کند و به آنها احترام می‌گذارد.

یکی دیگر از آنها مسئول قسمت مرکزی شهر بود. او نیز روابط خیلی خوبی با مشتری‌ها داشت. آنها او را نزد من تحسین ‌کردند و ‌گفتند که او اغلب تا دیروقت کار می‌کند و حتی به آنها در فروشگاه کمک ‌کرده است.

مرد جوانی مسئول یک فروشگاه بزرگ بود. او باید به‌طور مداوم به آنجا می‌رفت تا مشتری‌ها را راضی نگه دارد. کار با مشتری‌های چنین فروشگاه‌هایی بسیار سخت است اما او نه تنها ناراحت نمی‌شد، بلکه خوش‌بین و خوش‌قلب بود.

آنها همگی با خروج از حزب کمونیست چین موافقت کردند

زمانی که ذهنیت نگاه تحقیرآمیز به دیگران را از بین بردم، متوجه شدم که هر کدام از آن افراد قابلیت‌های خیلی خوبی دارند. در فرصتی که به‌دست آوردم درباره فالون دافا و آزار و شکنجه با آنها صحبت و سپس توصیه کردم که از ح.ک.چ و سازمان‌های وابسته به آن خارج شوند. همه موافقت کردند.

مواجه شدن با هر اتفاقی، عاملی برای پیشرفت ما تزکیه‌کنندگان است

من بارها به این اتفاق فکر کردم و به این درک رسیدم که با هر چیزی مواجه می‌شویم، از پیش تعیین شده است و هیچ چیز اتفاقی نیست. اگر آن مردان جوان با بی‌احترامی رفتار نمی‌کردند و در عوض رفتارشان مطابق میل من بود، چگونه ذهنیت نگاه تحقیر‌آمیزم نسبت به آنها آَشکار می‌شد؟

زمانی که با عقاید‌مان که آنها را طبیعی می‌پنداریم مواجه می‌شویم، فرصتی است تا آنها را از بین ببریم. اگر بتوانیم در هر شرایطی خود را با استاندارد‌های تزکیه بسنجیم، شاهد پیشرفت جدی خواهیم بود.

من از استاد و تمام نظم و ترتیب‌های‌شان سپاسگزارم. همچنین از تمام کسانی که در اطرافم این فرصت را برای پیشرفت من فراهم می‌آورند، سپاسگزارم. متوجه شدم که پس از رهایی از ذهنیت غرور، می‌توانم با قلبی نیک‌خواه به همه بنگرم!

گاهی پس از اینکه فکر می‌کنیم وابستگی را از بین برده‌ایم، ممکن است دوباره سر برآورد. به محض تشخیص آن، می‌توانم دوباره آن را از بین ببرم.

http://en.minghui.org/html/articles/2016/5/10/156638.html