(Minghui.org) من یک تمرین کننده ۷۶ ساله فالون دافا و یک معلم بازنشستۀ مدرسۀ ابتدایی از پکن هستم.
روزهای درد و بیماری
قبل از اینکه حزب کمونیست چین به قدرت برسد، پدرم یک عضو مخفی حزب کمونیست بود و بعدها افسر ارشد پلیس برای رژیم شد. بنابراین من در شرایطی بزرگ شدم که کاملاً تحت نفوذ ایدئولوژی الحاد بودم.
من و تعدادی از سایر بچه های مدرسه که مثل من فکر میکردند، هیجانزده از تصویر باشکوهی که تبلیغات ح.ک.چ ترسیم کرده بودند، مدرسه را رها کردیم، فرصت تحصیل کردن را در ازای شکوه و جلال کشور ازدست دادیم و با رؤیای تبدیل شدن به وارثان مشروع بهاصطلاح انقلاب کبیر به مناطق روستایی رفتیم.
در سال ۱۹۶۳ به اولین دسته جوانان پکن ملحق شدم تا بطور داوطلبانه در بیابان بزرگ شمالی کار کنیم.
ما کمونیسم را بهعنوان شروع جدید باشکوهی برای چین قلمداد میکردیم، اما واقعیت آن حقیقتاً فریبآمیز است. پدرم در طول انقلاب فرهنگی به اشتباه متهم شد. او مورد سرزنش و آزار قرار گرفت و به من برچسب «عنصر بد» زده شد و در دسته «فرزندان ضد انقلاب» قرار گرفتم. هیچکسی جرأت نداشت به من نزدیک شود.
احساس میکردم در حقم بیانصافی شده است، آزرده و رنجور بودم و به بیماریهایی مبتلا شدم.
بعد از انقلاب فرهنگی که ۱۰ سال بهطول انجامید، در سن تقریباً ۳۰ سالگی، درنهایت از پدرم رفع اتهام شد، اما همچنان به بیماریهایی مبتلا بودم. بهجایی رسیدم که هر روز نیاز به درمانهای پزشکی داشتم اما هیچ چیز نتوانست مرا درمان کند.
تجربه چیگونگ و سپس یافتن فالون دافا
بعد از ۲۳ سال بیابان بزرگ شمالی را ترک کردم و در سال ۱۹۸۶ به پکن بازگشتم و بهعنوان یک معلم مدرسه ابتدایی مشغول به کار شدم.
زمانی که بازنشسته شدم یعنی در سال ۱۹۹۶، بدنم مملو از بیماریهای علاجناپذیر بسیار زیادی بود. در شرایط بسیار بدی بودم و مستأصل شده بودم.
چیگونگ تا آن موقع در چین بسیار رایج شده بود و پدرم یکی از معلمان مدرسهام را به من معرفی کرد که استاد چیگونگ بود و در شفای بیماریها توانا بود.
به دیدن آن استاد چی گونگ رفتم و با گریه و زاری داستانم را تعریف کردم. او بدون ذکر کلمهای به صحبتهایم گوش کرد. بعد از مدتی، احساس کردم که ماده سیاهی که مرا به پایین فشرده بود از بین رفت. در سر و قفسۀ سینهام احساس سبکی کردم.
این تجربه چشمانم را باز کرد و بعد از دو تا سه جلسه توانستم به محل کار باز گردم.
فکر کردم که چیگونگ شگفتانگیز است و میخواستم آن را یاد بگیرم اما آن استاد چیگونگ به من آموزش نمیداد. به جستجوی سایر استادان چیگونگ رفتم و در بسیاری از کلاسهای چیگونگ شرکت کردم اما بعد از اینکه مقدار زیادی هزینه کردم، باز به هدفم نرسیدم.
در سال ۱۹۹۶، پدرم درباره استاد چیگونگ دیگری که مهارتهای فوقالعادهای داشت خبردار شد. درنهایت آن خانم و دو نفر از مریدانش را به خانهام دعوت کردم، برای آنها غذا و مسکن فراهم کردم. حتی به آنها کمک کردم که چندین کلاس برگزار کنند و همه هزینهها را پرداخت کردم.
میخواستم که مریدش بشوم، اما او حاضر به پذیرش من نشد. حتی مریدانش به خاطر من به او التماس کردند اما او بر تصمیمش پابرجا ماند. بعداً متوجه شدم که دلیلش این بود که او دیده بود که به زودی در یک تصادف ماشین خواهم مُرد. او به پدرم گفت: «دخترت فاجعه بزرگی در پیش دارد و من نمیتوانم او را نجات دهم.»
یک روز یکی از همسایگان کتابی به نام فالون گونگ به من داد. وقتی کتاب را گرفتم، آن استاد چیگونگ نزد من بود و از من خواست که نگاهی به کتاب بیندازد. او نگاهی اجمالی و سریع به کتاب انداخت و سپس آن را با خود برد.
دو ماه بعد کتاب را به من بازگرداند و گفت: «من معمولاً هرگز کتابهای چیگونگ را نمیخوانم، اما این یکی را از ابتدا تا انتها کلمه به کلمه خواندم.»
سپس کتاب دیگری به نام جوآن فالون از همان نویسنده به دستم رسید. تمرین فالون دافا را شروع کردم و احساس کردم که سلامتیام بهتر و بهتر شد. هر روز فا را مطالعه میکردم و تمرینها را انجام میدادم.
گسترش قدرت معجزهآسای دافا تا دوردست و بهطور گسترده
در سال ۱۹۹۸ من و برخی از تمرینکنندگان به همه جا رفتیم تا مردم را از دافا آگاه سازیم و شاهد معجزات بسیاری بودیم.
موارد زیر چندین نمونه از آن هستند:
بسیاری از خانمهای مسن بیسواد که در مرزعه کشاورزی میکردند درنهایت توانستند که تمام جوآن فالون را بخوانند.
تعدادی از افرادی که سالهای طولانی بیماریهای مزمنی داشته و در بستر بیماری بودند بعد از انجام تمرینهای فالون دافا به سرعت بهبود یافتند.
بسیاری از مادرشوهرها بعد از یادگیری فالون دافا روابط خود را با عروسهایشان بهبود بخشیدند و در مواردی برخی از آنها حتی دعوت شدند که همراه با خانواده فرزندان خود زندگی کنند.
یک خانم مسن از شمال شرقی چین که سیگار کشیدن را در سنین جوانی شروع کرده بود و پشت سرهم سیگار میکشید، یک روز پس از یادگیری فالون دافا سیگار کشیدن را ترک کرد و نمونهای برای دامادش بهجا گذاشت و او نیز ترک کرد.
معلمی در مدرسهام، مادر بسیار مریضش را به خانه برد. آن خانم مسن سخنرانیهای ویدیوئی استاد لی (بنیانگذار) را به مدت چند روز تماشا کرد و توانست در تخت بنشیند. او درنهایت توانست از تخت بیرون بیاید و تمرینها را انجام دهد و خیلی زود بهبود یافت.
مادر بیسواد معلم دیگری، به علت بیماریاش در آستانه مرگ بود. بعد از تمرین فالون دافا نه تنها بهبود یافت، بلکه همچنین توانست کل جوآن فالون را بخواند. حتی موی سفیدش شروع به سیاه شدن کرد.
مادر کرهای پرستاری در مدرسه مبتلا به سرطان روده بزرگ بود. سرطانش بدتر شد تا جاییکه فقط میتوانست با چشمان بسته روی تخت دراز بکشد و صدایی از وی بیرون نمیآمد. دخترش بسیار نگران بود.
دخترش میدانست که خانمهای مسن دیگری از طریق تمرین فالون دافا بهبود یافتهاند، بنابراین همه کتابها و سخنرانیهای دافا را خرید تا برای مادرش بخواند.
زمانیکه مادرش کمی بهتر شد، او را به محل تمرین برد. خیلی زود سرطانش ناپدید شد.
چنین معجزاتی فراوانند.
متأسفانه بعد از شروع آزار و شکنجه در سال ۱۹۹۹، برخی از این خانمهای مسن از ترس مقامات تمرین را کنار گذاشتند. آنها یکی بعد از دیگری بازگشت بیماریهایشان را تجربه کردند و یکی پس از دیگری درگذشتند.
این ماجراهای غمانگیز توسط حکومت کمونیست ایجاد شد.
دافا مرا از یک تصادف مرگبار نجات داد
سه روز قبل از سال نوی چینی ۱۹۹۸، من و شوهرم سوار بر دوچرخهمان به خرید رفتیم.
از دوچرخه سقوط کردم و قبل از اینکه بتوانم بلند شوم ماشینی مرا زیر گرفت. آن ماشین درنهایت در فاصلهای دور ایستاد. سه نفر از ماشین پیاده شدند و خواستند مرا به بیمارستان ببرند.
شوهرم نیز یک تمرینکننده فالون دافا است که از تعلیم استاد درخصوص اینکه اول به فکر دیگران باشد پیروی میکند. او گفت: «اشکالی ندارد. میتوانید اینجا را ترک کنید.» او نمیخواست که مشکلی برای آنها ایجاد کند.
با این حال، آنها جایی نرفتند، بنابراین شوهرم بهآرامی به آنها گفت: «این همسر من است. حالش خوب است. میتوانید بروید.»
تنفسم به اندازه کافی بازگشته بود، بنابراین به آنها گفتم: «حالم خوب است. میتوانید بروید.»
افراد زیادی در اطرافم جمع شده بودند. مردی در کمال شگفتی پرسید: «چرا آن خانم مسن برای معاینه به بیمارستان نمیرود؟»
لبخند زدم اما پاسخی ندادم.
پس از آن، تأسف خوردم که چرا به مردمی که جمع شده بودند توضیح ندادم که فالون دافا را تمرین میکنم و استادم از من مراقبت خواهند کرد.
شوهرم به من کمک کرد بلند شوم و ما دوچرخههایمان را به سمت خانه هل دادیم.
او در مسیر خانه دائماً به من خیره شده بود و حالم را میپرسید، چراکه اصلاً خوب به نظر نمیرسیدم. ناگهان احساس کردم گویی مشکلی در تمام استخوانهای بدنم وجود دارد. سپس راه رفتن برایم دشوار شد.
با تشویق شوهرم موفق شدم که نزدیک دو مایل پیاده بروم تا به خانه برسم و حتی از سه رشته پلکان بالا رفتم تا به آپارتمانمان رسیدم.
بعد از اینکه کمی آب نوشیدم، مستقیم به تختخواب رفتم. بر روی تخت نشستم و احساس کردم که دیگر نمیتوانم حرکت کنم.
شوهرم مجبور بود آن شب کار کند. نزدیک سال نوی چینی بود و بیشتر کارکنانِ آن واحد از قبل درخواست مرخصی داده بودند، حتی سرپرستان نیز رفته بودند، اما شوهرم که تمرینکننده است منافع دیگران را اول قرار داد و بنابراین تصمیم گرفت که سر کار برود.
او بطری آب و تلفن را در دسترس من قرار داد و به من گفت که اگر به چیزی نیاز داشتم با او تماس بگیرم. سپس خانه را به قصد محل کار ترک کرد.
سعی کردم دراز بکشم اما نمیتوانستم بدنم را خم کنم. نفسم را نگه داشتم، دندانهایم را به هم فشردم و خودم را بر روی تخت انداختم. بهقدری درد داشتم که چند فریاد غیرقابل کنترل کشیدم.
درد غیرقابل تحمل بود. سعی کردم خودم را از تخت جدا کنم و در تلاش برای نشستن بودم. درحالیکه به تندی نفس میکشیدم، چند جرعه آب نوشیدم.
نمیتوانستم بیحرکت بنشینم، بنابراین بلند شدم و به اتاق دیگری رفتم. دوباره سعی کردم دراز بکشم. کمی استراحت کردم و درحالیکه نفس تازه میکردم سعی میکردم درد را تحمل کنم. دوباره خودم را بالا کشیدم تا در وضعیت نشسته قرار گیرم و چند ثانیه بعد، در سراسر کف اتاق بالا آوردم.
صبح روز بعد عروسم به من سر زد و مرا در حالی دید که با صورت زخمی بر روی تخت نشسته بودم و کف اتاق با استفراغ کثیف شده بود. از من پرسید که چه اتفاقی افتاده است. چیز زیادی به او نگفتم اما به او اطمینان دادم که حالم خوب است.
عروسم اتاق را تمیز کرد و با پسرم تماس گرفت. پسرم کمی بعد آمد. آنها سعی کردند مرا متقاعد کنند که به بیمارستان بروم، اما نپذیرفتم. آنها پافشاری نکردند.
زمانی که سایر تمرینکنندگان متوجه شدند، همگی به دیدنم آمدند.
بهمدت سه روز غذا نخوردم و فقط آب مینوشیدم. در روز چهارم، پسرم برایم مقداری نودل درست کرد. یک کاسۀ پر خوردم اما بلافاصله همهاش را بالا آوردم. سپس متوجه شدم که استاد در حال پاکسازی بدنم بودند.
از آن روز به بعد توانستم دوباره بهطور معمولی غذا بخورم.
بعد از آن تصادف، کل ستون فقراتم به هم فشرده شده بود. دوستی از بیابان بزرگ شمالی دارم که هنگام تمیز کردن پنجرهها به زمین افتاد و گردنش آسیب دید. او بهمدت بیش از ۲۰ سال فلج بود اما من بعد از تصادف توانستم بهطور طبیعی راه بروم و حرکت کنم.
براساس گزارش پزشکی که او نیز یک تمرینکننده است، نهتنها ستون فقراتم فشرده شده بود، بلکه استخوانهای دنده ششم، هفتم و هشتمم شکسته شده و کتف چپم ترک خورده بود. با این حال توانستم نزدیک به دو مایل پیاده بروم تا به خانه برسم. استاد از من محافظت کردند. آن حقیقتاً یک معجزه بود!
در روزهای بعد با پشتکار به سخنرانیهای استاد گوش دادم و هر روز احساس بهتری داشتم. میتوانستم بسیار راحتتر نفس بکشم. در روز هشتم، تمرینکنندهای کمرم را بررسی کرد و با تعجب فریاد زد: «ستون فقراتت صاف شده است!»
زمانی که سایر افراد به دیدنم آمدند، همگی از پیشرفت روزانه بهبودیام شگفتزده شدند.
همتمرینکنندگان بهمنظور افزایش سرعت بهبودیام، محل تمرین و مطالعه کوچکی را در آپارتمانم راهاندازی کردند. یک روز درحالیکه فا را مطالعه میکردیم، احساس کردم که یک جفت دست بزرگ شانههایم را گرفتند و به سمت بالا کشیدند. بهمنظور حفظ تعادلم مجبور شدم لبه میز را بگیرم. دیگران با حیرت به من خیره شدند.
روز بعد هر دوی شانههایم همتراز شدند.
تمرینکنندگان بار دیگر اظهار کردند: «چرا بدنت صدای ترک خوردن میدهد؟» متوجه شدیم که این استاد هستند که در حال ترمیم استخوانهای شکستهام هستند.
یک ماه بعد توانستم از پلهها پایین بروم و سه ماه بعد به یک گردش کوتاه تمام روز در خارج از شهر پیوستم. کوهنوردی کردم، از روی نهرها پریدم و حتی برای عکس گرفتن از درختی بالا رفتم.
بهدلیل اینکه فالون دافا را تمرین میکنم، توانستم از چنین تصادف جدیای بدون مراقبت پزشکی بهبود یابم. مطمئنم که در غیراینصورت مُرده بودم.
بسیاری از دوستان، همکاران، بستگان و همسایگان شاهد معجزۀ دافا بودند و آنها نیز تمرین را شروع کردند.
کپیرایت ©️ ۲۰۲۳ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.
مجموعه قدرت الهی فالون دافا