(Minghui.org) من یک خانم ۷۳ ساله هستم و تزکیه در فالون دافا را در سال ۱۹۹۹ شروع کردم، سالی که آزار و شکنجه دافا در چین آغاز شد. طی این سالها، در چند موقعیت نسبتاً خطرناک قرار گرفتم، اما همیشه بدون خطر از آنها گذر کردم. استاد در تمام سختی‌ها و مشکلات از من محافظت کرده‌اند.

مملو از شجاعت و اعتماد به نفس هستم و می‌دانم از طریق افکار درست، می‌توان بر تمام مشکلات غلبه کرد. اغلب به خودم یادآوری می‌کنم که با داشتن استاد و فای عظیم، چه چیزی برای ترسیدن وجود دارد؟

تمایل دارم یکی از تجربیاتم در ارتباط با پلیس و اردوگاه کار اجباری را به اشتراک بگذارم.

در بهار سال ۲۰۰۲، همراه با چند تمرین‌کننده به یک کنفرانس تبادل تجربه رفتم. در راه بازگشت به خانه توسط مأموران امنیت داخلی از منطقه شیائوهنگشان، در شهر جیشی بازداشت شدیم و ما را به بازداشتگاه شماره ۲ جیشی بردند.

در صبح روز ۱۳ ماه مه، روز تولد استاد، بیدار شدم و با چشم سومم دیدم که استاد کنارم ایستاده‌ا‌ند. گریه کردم. چند تمرین‌کنندۀ دیگر نیز استاد را دیدند.

در ۱۱ ژوئن پلیس قرار بود ما را به اردوگاه کار اجباری وانجیا ببرد. روزی که قرار بود از بازداشتگاه برویم، همه فرزندان برای دیدنم به بازداشتگاه آمدند. وقتی مرا دیدند، همه آنها گریه کردند.

به آنها گفتم: «گریه نکنید. مادرتان به "سفری"می‌رود و به زودی باز خواهد گشت.»

در مسیر اردوگاه کار اجباری در شهر هاربین، می‌توانستم قویاً حضور استاد را در کنارم احساس کنم. فکری در سر داشتم، «هیچ کسی در خانه‌ام نیست که مطالب روشنگری حقیقت دافا را برایم تحویل بگیرد. باید به خانه برگردم تا آنها را تحویل بگیرم. نمی‌توانم در اردوگاه کار اجباری باقی بمانم. کارهایی دارم که باید انجام دهم!»

برای ورود به اردوگاه کار اجباری، معاینه بدنی مورد نیاز بود، بنابراین قبل از اینکه به اردوگاه برویم، به بیمارستان رفتیم. سپس به ورودی اردوگاه کار اجباری برده شدیم.

مأموران پلیس به تمرین‌کنندگان گفتند که داخل اردوگاه شوند، اما از پذیرش من خودداری کردند. «تو نمی‌توانی وارد اینجا شوی. ریۀ تو از‌بین رفته و حفره‌های زیادی دارد.»

فکر کردم آن مسخره است اما بعد متوجه شدم، «اوه، این نظم و ترتیب استاد برای من است تا به خانه بروم.» با اینکه حالم کاملاً خوب بودم، اما به‌خاطر دلایل پزشکی اردوگاه کار اجباری مرا پذیرش نکرد!

قبل از رفتن به خانه، پلیس قصد داشت که در اطراف جزیره تاییانگ گشت‌زنی کند و مرا نیز با خودشان بردند. سوار یک قایق مخصوص گشت و گذار شدیم و من در صندلی جلو نشستم. باد شدیدی می‌وزید، دریا متلاطم بود.

یکی از مأمورین گفت: «خانم‌های مسن نباید جلو بنشینند. مراقب باش داخل آب نیفتی.»

به او گفتم: «اگر من اینجا نبودم شاید قایق واقعاً واژگون می‌شد.»

هنگام شب سروان مرا به خانۀ خواهر بزرگترش برد. تاریک بود و من بدون روشن کردن چراغ به تختخواب رفتم. صبح روز بعد زمانی که از خواب بیدار شدم، دیدم که در آن اتاق تعداد زیادی از عکس‌های استاد وجود دارد.

متوجه شدم که خواهر سروان نیز یک تمرین‌کننده است. سپس در یکی از عکس‌ها دیدم که استاد حرکت می‌کنند. فهمیدم که استاد در‌حال تشویق من هستند و دوباره گریه کردم.

وقتی به شهر مودانگ‌جیانگ رسیدیم، به دیدن دریاچه جینگبو رفتیم. آن روز هم باد شدیدی می‌وزید و دریاچه امواج بسیار بلندی داشت. پلیس از من پرسید که آیا می‌خواهم به گشت قایقی دیگری بروم. گفتم نه. به‌دلیل اینکه تمایلی به رفتن نداشتم، هیچ کدام از آنها جرأت نکردند سوار قایق‌های گشت بشوند.

آن شب به زادگاه‌مان رسیدیدم. با ماشین از مقابل خانه‌ام گذشتیم اما آنها توقف نکردند. به آنها گفتم که می‌خواهم به خانه بروم اما مأموران جوابی ندادند.

مرا مستقیماً به اداره امنیت داخلی هنگشان بردند و با زنجیر به لوله‌های شوفاژ طبقه پنجم بستند. می‌دانستم که می‌خواهند از من اخاذی کنند و به آنها هشدار دادم که موفق نخواهند شد.

خانواده‌ام آمدند که مرا ببرند و سروان از دخترم پول طلب کرد. به او گفتم که هیچ پولی به پلیس ندهد. دخترم به او گفت که هیچ کدام از آنها هیچ پولی ندارند و اینکه او می‌خواهد مرا به خانه ببرد.

به دخترم گفتم: «همراه تو نخواهم آمد. آنها مرا بازداشت کردند، اکنون باید مرا برگردانند.»

در پایان، پلیس مرا به خانه بازگرداند. آنها به من اطلاع دادند: «در‌واقع تو به قید وثیقه به‌مدت یکسال آزاد هستی. نمی‌توانی آزادانه به هر جایی که می‌خواهی بروی.»

می‌دانستم که استاد حرف آخر را می‌زنند که چه اتفاقی برای من بیفتد. سپس متوجه شدم که 2000 یوآن از دخترم اخاذی کرده‌اند.

زمانی که به خانه برگشتم بلافاصله به انجام سه کاری که از یک مرید دافا خواسته شده، مشغول شدم.