(Minghui.org) در سال 1992 یکی از همسایگانم پس از بازگشت از یک سفر کاری اظهار داشت: «استاد چیگونگی به نام استاد لی هنگجی در پکن وجود دارد. ایشان درحال پذیرش شاگرد هستند. یک روز آسمان تیره شد و بهنظر میرسید طوفان بزرگی در راه است. استاد لی به شاگردانش گفتند: "اکنون به خانه بروید. تا زمانی که به منزل برسید، باران شروع نخواهد شد."در واقع بهمحض اینکه همه شاگردان به خانه رسیدند، باران شروع به باریدن کرد.»
این ماجرا برایم شگفتانگیز بود و به این فکر کردم که میخواهم یک تمرینکننده فالون دافا بشوم. در کمال شگفتی، فقط بهدلیل این فکر، استاد لی بلافاصله شروع به مراقبت از من کردند.
بلافاصله پاکسازی بدنم شروع شد و احساس میکردم کل بدنم بسیار فشرده شده است. از ناراحتی روی زمین غلط میخوردم. نمیتوانستم چیزی بخورم یا بنوشم یا اینکه بخوابم. هشت روز بعد، جریان گرمی را احساس کردم که از بالای سرم به تمام بدنم جریان پیدا کرد. آن فشردگی ازبین رفت و احساس فوقالعادهای داشتم.
دو ماه بعد، چیز گرم و گِردی از بالای سرم پایین آمد و در منطقه پایین شکمم فرود آمد. میتوانستم چرخش آن را احساس کنم. ناگهان چیزهای شگفتانگیزی را دیدم که دیگران نمیتوانستند ببینند. سپس متوجه شدم که استاد لی مدار آسمانی بزرگ را برایم باز کردهاند و به من یک فالون دادهاند و چشم سومم را باز کردهاند.
با این حال، هنوز تزکیه را شروع نکرده بودم.
زندگی پر از بدبختی
شوهرم خلق و خوی بدی داشت و اغلب بر سر من و پسرمان فریاد میکشید و ما را بدون هیچ دلیلی کتک میزد. فقط اجازه داشتیم که شبها زمانی که نمیتوانست صدای ما را بشنود، گریه کنیم. سپس با مردی ملاقات کردم که مرا تحت مراقبت بسیار زیاد خود قرارداد و ما تبدیل به دوستان صمیمی شدیم. شوهرم متوجه شد و مرا تحت ضرب و شتم قرار داد. شرم و ناامیدی که احساس میکردم بهقدری عمیق بود که فکر کردم: «بهتر است بمیرم بجای اینکه چنین زندگی رنجآوری داشته باشم.»
20 شیشه پنیسیلین خریدم که اقدام به خودکشی کنم. من به هر نوع دارویی آلرژی داشتم و مطمئن بودم که این مقدار دارو مرا خواهد کشت. در مسیر بازگشتم به خانه، مرد قدبلندی در لباس نظامی در مقابلم ظاهر شد و از من بهآرامی پرسید: «خانم، چرا میخواهی خودت را بکشی؟»
مبهوت شدم و تعجب کردم: «چطور او از این موضوع آگاه است؟» پاسخ دادم: «شما کی هستید؟ این به خودم مربوط است. فقط میخواهم بمیرم و به همه این مشکلات پایان دهم.» شروع به دویدن کردم.
بهطوری اتفاقی به خانه یکی از همکلاسیهای سابقم رسیدم و گفتم: «مردی مرا تعقیب میکند. لطفاً ببین که آیا او هنوز آنجا است.»
او بیرون رفت و برگشت: «هیچ کسی آنجا نیست.» بلند شدم و آنجا را ترک کردم. او بهدنبالم آمد و گفت: «چرا این قدر عجله داری؟ چرا برای مدتی نمیمانی؟»
فریاد زدم: «باید بروم. خداحافظ!»
همکلاسیام به خانه بازگشت و دید که مردی با لباس نظامی در وسط اتاق نشیمنش ایستاده است. آن مرد از او پرسید: «شما چه رابطهای با آن خانمی که اینجا را ترک کرد دارید؟»
«ما همکلاسی بودیم.»
آن مرد گفت: «فوراً به خانهاش برو! او قصد دارد خودکشی کند!»
به محض اینکه به خانه رسیدم 20 شیشه پنیسیلین را در کاسهای ریختم. زمانی که میخواستم آب اضافه کنم، آن همکلاسی در خانهام را کوبید و فریاد زد: «در را باز کن! هیچ کاری انجام نده احمق!»
در را باز نکردم، بنابراین او به پنجره کوبید و فریاد زد: «خودت را نکش. من با شوهر و تعدادی از دوستانت تماس گرفتهام. آنها همگی در راه هستند.» مجبور شدم از تلاش برای خودکشی دست بکشم. به شدت احساس شرمندگی کردم.
پیش از این گاهی اوقات به معبدی میرفتم. میخواستم جهان دنیوی را ترک کنم، بنابراین از راهب ارشد درباره ورود به صومعه پرسیدم. او گفت: «تو کیفیت مادرزادی خوبی داری و از تمایلات و احساسات بشری رها هستی اما من نمیتوانم تو را بپذیرم چراکه تو مأموریت و مسئولیت بزرگتری داری که در انتظار توست. تو باید برگردی و منتظر بمانی.»
به فکر فرو رفتم: «چه مأموریت و مسئولیتی میتوانم داشته باشم؟ منتظر چه چیزی باید باشم؟»
در تعطیلات سال نوی چینی 1996، به همان معبد رفتم که عود بسوزانم. بر روی دوچرخهام بودم و متوجه نشدم که یک تاکسی به سمت من میآید. تاکسی به من برخورد کرد و من را از دوچرخه پایین انداخت و سپس متوقف شد. راننده بیرون آمد و ماشینش را بررسی کرد و دید که هیچ آسیبی ندیده است سپس سوار ماشین شد و فرار کرد.
با دیدن خسارتی که به دوچرخهام وارد شده بود، فکر کردم: «نه، نمیتوانم به معبد بروم. دیگر لیاقت رفتن به معبد را ندارم. چطور میتوانم ادامه بدهم» یکبار دیگر به فکر خودکشی افتادم.
شروع تزکیه
چند ماه بعد در ژوئیه 1996، خواهر کوچکترم به من گفت: «خواهر، تو باید فالون گونگ (فالون دافا) را تمرین کنی.» گفتم علاقهای ندارم. او پاسخ داد: «شنیدهام که فالون گونگ تأثیرات معجزهآسایی بر روی سلامتی فرد میگذارد.»
گفتم: «سلامتی برای کسی مثل من که حتی نمیخواهد زنده باشد، چه معنی میدهد؟»
خواهرم پاسخ داد: «این تمرین کتابی دارد که تو را در تزکیه راهنمایی میکند بدون اینکه نیازی به ترک جهان دنیوی داشته باشی.»
زمانی که «تمرین تزکیه بدون ترک جهان دنیوی» را شنیدم، شوکی را در تمام بدنم احساس کردم.
پرسیدم: «کجا میتوانم این کتاب را بیابم؟»
پاسخ داد: «محلهای تمرینی وجود دارد.»
محل تمرینی در پارک نزدیک محل زندگیام یافتم و یادگیری تمرینها را شروع کردم. بعد از آن احساس شگفتانگیزی داشتم. وقتی به خانه میرفتم، پوست هندوانهای از ساختمانی سقوط کرد و به سرم برخورد کرد. به بالا نگاه کردم اما هیچ کسی را ندیدم. میخواستم فریاد بکشم و از اینکه ضربه خوردم شکایت کنم اما مردد شدم. به خودم گفتم: «از آن بگذر. اکنون یک تمرینکننده هستم.»
در روز چهارم بعد از انجام تمرینها درحالی که باشتاب به سمت خانه میرفتم، احساس کردم که توسط انرژی قدرتمندی که در بالای سرم جریان داشت از زمین بلند شدم. نمیتوانستم جلوی سرعتم را بگیرم و تا نزدیک خانه دویدم. آن شگفتانگیز بود. از آن زمان به بعد، هر روز به محل تمرین رفتم.
یک روز صبح بعد از تمرین به فروشگاهی رفتم. به محض اینکه به آنجا رسیدم، آسمان با ابرهای تیره تاریک شد، تقریباً انگار که شب شده بود. فکر کردم: «باید به خانه بروم.» باران شدیدی شروع به باریدن کرد. با خود فکر کردم: «استاد لی، لطفاً باران را نگه دارید تا زمانی که من به خانهام برسم.» باران متوقف شد و من بهسرعت به سمت خانه رفتم.
درست بعد از اینکه وارد خانه شدم، باران شروع به باریدن کرد و به مدت نیم ساعت بارید. «شگفتانگیز است! استاد لی بسیار شگفتانگیز هستند!»
در اواخر ماه اوت سال 1996، در خانۀ خواهرم شروع به تماشای سخنرانیهای فای استاد کردم. اولین باری که استاد لی را بر روی صفحه نمایش دیدم، نتوانستم جلوی گریهام را بگیرم. ایشان بسیار آشنا بهنظر میرسیدند.استاد با لبخندی بر چهره فا را به من آموزش دادند و صدایشان نیز برایم بسیار آشنا بود. بهدقت توجه میکردم و به خودم اجازه ندادم که حتی یک کلمه را ازدست بدهم.
ناگهان به ذهنم خطور کرد: «وای، آیا استاد لی همان مرد در لباس نظامی نبودند که سالها پیش مرا از اقدام به خودکشی منع کردند؟»
روز بعد درحال تماشای سخنرانیهای تصویری استاد بودم که در همان زمان احساس کردم چیزی بالای سرم در حال چرخش است. به بالا نگاه کردم و فالونهای سفید بیشماری را در اندازههای مختلف دیدم که در اتاق میچرخیدند.
در روز چهارم به محض اینکه شروع به تماشای فیلم سخنرانی کردم، معدهام ناگهان درد گرفت. چندبار مجبور شدم در حمام بالا بیاورم تا زمانی که معدهام کاملاً خالی شد. بعد از تماشای سخنرانیها در مسیر بازگشت به خانه، بدنم احساس شگفتانگیزی داشت، انگار که در آسمان بودم. بهقدری شگفتانگیز بود که نمیتوانم آن را شرح دهم.
درنهایت در اکتبر 1996 نسخهای از جوآن فالون به دستم رسید. آن کتاب را با دو دست به بالای سرم بردم و سپس نزدیک قفسه سینه نگه داشتم. در قلبم گفتم: «استاد، من این فا را رها نخواهم کرد.» بهطور رسمی مسیر تزکیهام را شروع کردم. فالون دافا به من زندگی جدیدی بخشیده است. از زمانی که آزار و شکنجه در سال 1999 شروع شد، بارها بازداشت و متحمل انواع شکنجهها شدهام. کل خانوادهام تحت تأثیر قرار گرفتند و با فشار بسیار شدیدی مواجه شدند. با اینحال، هرگز این فای عظیم را رها نخواهم کرد. فالون دافا حقیقتاً شگفتانگیز است!
از صمیم قلب امیدوارم که همه بتوانند به اندازۀ من خوشبخت باشند و برای همیشه در پرتوی درخشان بودا قرار گیرند!
کپیرایت ©️ ۲۰۲۳ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.
مجموعه قدرت الهی فالون دافا