(Minghui.org) خانواده‌ام از مزایای فالون دافا بسیار زیاد بهره‌مند شده‌اند و من می‌خواهم سه ماجرا را به اشتراک بگذارم که برای پدرم، پسرم و مادرشوهرم اتفاق افتاده است.

پدرم پس از ۲۰ سال استفاده از عصا را کنار می‌گذارد

پدرم یک کارگر جنگلداری بود که با یک جرثقیل برای بارگذاری و تخلیه چوب کار می‌کرد. یک‌بار یکی از طناب‌های جرثقیل پاره شد و پدرم به‌شدت دچار آسیب شد. از آن زمان به بعد حس پاهایش را از دست داد.

در اواسط ماه ژوئن سال ۱۹۹۶، پدر‌م آمد تا در خانه من زندگی کند. یکی از هم‌تمرین‌کنندگان در مطالعه گروهی او را دید و پیشنهاد کرد: «آیا پدر شما کتاب جوآن فالون را خوانده است؟ به او کمک خواهم کرد.»

روز بعد تمرین‌کننده مزبور کتاب را برای ما آورد. پدرم خیلی بدبین بود و در پاسخ گفت: «هیچ چیز نمی‌تواند به من کمک کند. تقریباً ۲۰ سال است که این مشکل را دارم. به تمام بیمارستان‌های بزرگ مراجعه کردم. بی‌خیال این موضوع شوید.»

اما من رهایش نکردم و سعی کردم او را مجاب به خواندن کتاب کنم. او پس از اتمام خواندن آن ابراز کرد: «این کتاب یک گنج است.»

سپس به گروه مطالعه فا پیوست و فیلم سخنرانی‌های فای استاد در جینان را تماشا کرد.

یک شب، پاهای پدرم به‌شدت دردناک شدند، مثل اینکه سوخته شده باشند. او از شدت درد فریاد می‌زد.

به او گفتم: «پدر، استاد درحال پاکسازی بدن شما هستند.»

صبح روز بعد به محل تمرین رفت. درد بسیار شدیدی داشت به‌طوری که قادر به ایستادن نبود، بنابراین به دیوار تکیه داد و انجام تمرین دوم را که ۳۰ دقیقه بود به پایان رساند.

در همان شب، هنگامی که مادرم لباس‌هایش را تعویض می‌کرد، متوجه شد روی پای او با جوهر یک حرف نوشته شده است. آن درواقع نماد صلیب شکسته بود.

پدرم پس از اینکه شروع به تمرین فالون دافا کرد، بلافاصله سیگار را ترک کرد. او گفت که سیگار کشیدن احساس بدی به او می‌داد.

یک روز که از کار به خانه بازگشتم، پدرم را دیدم که در مقابل خانه ما نشسته بود. او با صدای بلندی به من گفت: «به من نگاه کن!»

عصایش را که به مدت ۲۰ سال از آن استفاده می‌کرد بالا گرفت و پس از آن پنج یا شش قدم بدون کمک عصا راه رفت. من شوکه شده بودم.

بلافاصله دویدم تا او را حمایت کنم که نیفتد. اشک بر چهره‌ام جاری شد.

در قلبم دوباره و دوباره گفتم: «سپاسگزارم استاد، سپاسگزارم استاد.»

هیچ کلامی نمی‌تواند قدردانی مرا نسبت به استاد توصیف کند.

تولد دوباره پسرم

پسرم زمانی که به دنیا آمد بسیار لاغر بود. تقریباً ۳۷ روز پس از تولدش دچار ذات‌الریه شد و به مدت سه روز تب داشت. شب، پزشکان به ما اطلاع دادند که به علت قطع‌شدن کپسول اکسیژن، نوزاد خواهد مرد. به ما گفتند که دراین‌خصوص آمادگی داشته باشیم.

مادرشوهر و شوهرم از من خواستند قبل از طلوع آفتاب از نوزاد دست کشیده و او را تحویل بگیرم. من تمایلی به انجام این کار نداشتم و به مراقبت از کودک ادامه دادم.

در صبح روز بعد، نوزاد دوباره زنده شد. مادرشوهرم گفت که قدرتی الهی نوزاد را حفاظت کرد.

پسرم در سن ۷ سالگی دچار تحلیل‌رفتن عصب بینایی شد و در سن ۱۹ سالگی از بیماری پسوریازیس رنج می‌برد. تقریباً ۹۵ درصد از پوست او، همانند یک ورق سفید شده بود و سرش حتی بدتر به نظر می‌آمد، گویی یک کلاه ایمنی پوشیده بود. نمی‌توانست راه برود چون اگر این کار را انجام می‌داد پاهایش خونریزی می‌کردند. به مدت ۱۱ سال بسیاری از بیمارستان‌ها، پزشکان و شیوه‌های درمانی را امتحان کردیم، اما هیچ‌یک از آنها کمکی نکردند.

پسر‌م با وجود اینکه بسیار جوان بود، هم از نظر جسمی و هم ذهنی درد و رنج بسیاری داشت.

یک روز که دیگر قادر به تحمل این همه درد و رنج نبود به من گفت: «مامان، می‌خواهم خودم را بالای ساختمان به پایین پرت کنم. قبل از انجام این کار، خودم را بیمه عمر می‌کنم تا شما و بابا بعد از مرگم ذینفع باشید. به‌این‌ترتیب، هیچ نگرانی پس از مرگم نخواهم داشت.»

وقتی که حرف‌های او را شنیدم، قلبم به درد آمد.

فکر کردم که فقط فالون دافا می‌تواند او را نجات دهد، بنابراین او را متقاعد کردم که تمرین دافا را در پیش گیرد.

هرگز روز ۲۴ ژوئن سال ۲۰۱۴ را فراموش نخواهم کرد، زمانی که پسرم تصمیم گرفت فالون دافا را تمرین کند. ما در گروه مطالعه فا با هم‌تمرین‌کنندگان، فا را مطالعه می‌کردیم.

در روز سوم تمرین پسرم، یک آزمون برایش برنامه‌ریزی شد. خاله‌ام به ما زنگ زد و گفت یک نسخه ویژه برای بیماری پسرم مهیا کرده است.

پسرم اصلاً از این خبر تکان نخورد و بسیار مصمم بود: «من درحال یادگیری فالون دافا هستم. هیچ شیوه درمانی دیگری را امتحان نمی‌کنم.»

هم‌تمرین‌کنندگان از گروه مطالعه فای ما به او در رشد و بهبود شین‌شینگ کمک کردند و او را بسیار مورد تشویق دادند. او در گذشته در استفاده از تلفن همراه و بازی‌های کامپیوتری افراط می‌کرد و گاهی اوقات تمام طول شب را به بازی کامپیوتری سپری می‌کرد. یک هفته پس از شروع تمرین فالون دافا، انجام تمام این قبیل بازی‌ها را کنار گذاشت.

در همان زمان، استاد پالایش بدنش را آغاز کردند. پوست سخت و خشک او به‌تدریج نرم شد، شروع به پوسته‌ریزی کرد و سلول‌های پوستی جدیدی جایگزین شدند.

یک بار وقتی که مطالعه گروهی را به پایان رسانده و قرار بود خانه برویم، به‌محض اینکه پسرم موتور‌سیکلت برقی‌اش را روشن کرد، شنید که چیزی با صدایی بلند فرو افتاد.

به عقب برگشت تا ببیند که چه چیزی سقوط کرد، اما چیزی پیدا نکرد. ما می‌دانستیم که استاد در بعد‌های دیگر موجودات بد را برای او ریشه‌کن کرده بودند.

بار دیگر در گروه مطالعه فا، یک تمرین‌کننده یک نسخه از مطالب روشنگری حقیقت را به او نشان داد. یک کاریکاتور در آن وجود داشت که مار بزرگی را نشان می‌داد که دور بدن یک فرد پیچیده شده بود.

پسر‌م بسیار شگفت‌زده شد و گفت: «من در خواب چنین ماری را دور خودم دیدم.»

او گفت که به‌طور مکرر در رؤیا دیده بود که در میان مارهای بسیاری به دام افتاده بود، اما به‌وسیله یک نشان یادبود درخشان فالون دافا مورد محافظت قرار گرفت. سرانجام مارها از آنجا رانده شدند.

سرانجام یک ماه بعد، پسر‌م دیگر می‌توانست پیراهن آستین کوتاه بپوشد، در صورتی که به مدت ده سال گذشته نمی‌توانست چنین لباسی را بپوشد. دافا پسرم را نجات داد و زندگی دوباره‌ای به او بخشید.

همان‌طور که پسرم درک بهتری از دافا به دست می‌آورد، شروع به انجام کارهای مرتبط با اصلاح فا کرد. او در خرید دستگاه‌های پخش موسیقی تمرین به تمرین‌کنندگان کمک می‌کرد، همکلاسی‌هایش را متقاعد می‌کرد که از حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) و سازمانهای وابسته به آن، کناره‌گیری کنند و برچسب‌های روشنگری حقیقت را مورد استفاده قرار می‌داد. او همچنین به جریان شکایت از دیکتاتور سابق، جیانگ زمین پیوست.

در مطالعه فا بسیار سخت‌کوش است و هر روز حداقل یک سخنرانی از جوآن فالون را می‌خواند. اگر به علت مشغله بیش از حد نمی‌توانست در مطالعه گروهی فا شرکت کند، قبل از رفتن به خواب آن را می‌خواند.

بهبود پسرم خانواده و بستگان مرا شگفت‌زده کرد. شوهرم بعد از اینکه تغییرات پسرم را مشاهده کرد، هر روز به سخنرانی‌های فای استاد در گوانگجو گوش می‌داد.

پسرم اکنون بسیار خوش‌قیافه به نظر می‌رسد و سرشار از اعتمادبه‌نفس است. ستون فقراتش برخلاف گذشته که گوژپشت بود، نیر صاف و مستقیم شده بود.

سپاسگزارم، استاد! سپاسگزارم، فالون دافا!

شکایات و نارضایتی من از مادرشوهرم ناپدید می‌شوند

مادرشوهرم در سن جوانی بیوه شد. برایش بسیار سخت بود تا به تنهایی کودکانش را بزرگ کند.

من اغلب برای او لباس خریداری می‌کردم، اما او هرگز از تلاش‌های من قدردانی نکرده و همیشه به من می‌گفت که سایر عروس‌هایش چگونه بسیار بهتر از او با مادرشوهرشان رفتار می‌کنند.

در هفتادمین سالروز تولدش، من پول بسیار بیشتری در مقایسه با دو عروس‌ دیگرش به اوهدیه دادم، اما او هنوز احساس رضایتمندی از من نداشت.

با گذشت زمان، فاصله بین ما بیشتر شد. دیگر تمایلی به دیدار یا صحبت با او را نداشتم. من هم احساسی حاکی از شکایت و نارضایتی بسیار شدید در خودم شکل دادم.

در تابستان سال ۲۰۱۳، هنگامی که سوار بر دوچرخه بودم، موتور‌سیکلتی در پشت سرم به من ضربه زد و من با صورت روی زمین افتادم. به‌شدت دچار خونریزی شدم و قادر نبودم که از زمین بلند شوم.

موتور‌سیکلت‌سوار بسیار ترسیده بود و از من پرسید که حالم چطور است. از استاد برای بلندشدن از زمین کمک خواستم. دهانم را باز کردم اما نمی‌تواند حتی یک کلمه بگویم.

او پرسید که اگر لازم است به بیمارستان مراجعه کنیم. من فقط سرم را تکان دادم.

می‌خواستم او را نجات دهم. هنگامی که چنین فکری ظاهر شد، توانستم دوباره صحبت کنم. به او گفتم که من یک تمرین‌کننده فالون دافا هستم که از اصول حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری تبعیت کرده و همیشه دیگران را در اولویت قرار می‌دهم. همچنین با او درباره حقایق صحنه خودسوزی جعلی صحبت کردم.

با او درباره خروج از ح.ک.چ و سازمان‌های وابسته به آن صحبت کردم و او را متقاعد کردم که این کار را انجام دهد. او گفت که قبلاً این کار را انجام داده است.

درنهایت به او گفتم که به خاطر داشته باشد: «فالون دافا خوب است. حقیقت، نیک‌خواهی و بردباری خوب است.» او این جملات را چند بار تکرار کرد و قول داد آنها را به ذهن بسپارد.

به او اجازه دادم که برود و گفتم که حالم خوب است به‌خاطر اینکه من یک تمرین‌کننده فالون دافا هستم.

پس از اینکه به خانه برگشتم، به درون نگاه کردم و مشکلم را پیدا کردم: شکایت و نارضایتی من از مادرشوهرم علت این رویداد بود.

پاهای مادرشوهرم که ۷۳ سال سن داشت دچار شکستگی شد.

با شنیدن این خبر، دنده خوک خریداری کردم و برای او سوپ پختم. همچنین به او در تمیز کردن اتاق و شستن لباس کمک کردم.

او بسیار تحت‌تأثیر رفتار من قرار گرفت. سپس از من پرسید: «من هیچ کار اشتباهی انجام ندادم. چرا با چنین فاجعه‌ای روبرو شدم؟»

برایش توضیح دادم: «مامان، این چیز خوبی است. اگر یک بدهی است، باید پرداخت می‌شد.» همچنین یک داستان درباره پرداخت بدهی‌های مربوط به زندگی‌های قبلی را برای او تعریف کردم.

او پس از شنیدن داستان احساس بهتری داشت و فاصله بین ما از بین رفت. من به‌عنوان یک تمرین‌کننده که ابتدا دیگران را در نظر می‌گیرد، احساس سبکی و شادی را نجربه کردم.

برایش سخنرانی‌های ضبط‌شده فای استاد در گوانگجو را گذاشتم. چند روز بعد، به من گفت که یک رؤیا دیده است که در آن سه نفر پاهای او را تحت کشش قرار داده بودند و او تمام مدت درد می‌کشید و عرق می‌ریخت.

به او گفتم که این چیز خوبی است به‌خاطر اینکه استاد درحال شفای پاهایش بودند. او چند روز بعد قادر به راه رفتن شده بود.

مادرشوهرم باور دارد که دافا خوب است. او اغلب این کلمات را ازبر می‌خواند: «فالون دافا خوب است. حقیقت، نیک‌خواهی و بردباری خوب است.»

در طول سال نو چینی، روی دیوارش تصاویری را نصب کرد که شرح می‌دادند فالون دافا مردم را نجات می‌دهد. رابطه ما در‌حال‌حاضر قوی‌تر از همیشه است.