(Minghui.org) درود، استاد! درود، همتمرینکنندگان!
در تابستان 1997، 45 ساله بودم که ارابهای را به اسبم متصل کردم و کوسن و لحاف پنبهای ضخیمی را روی آن گذاشتم. میخواستم به خانه خواهر کوچکم در شهر بروم تا مادرم را به خانه بازگردانم.
مادرم 66 ساله بود و بیماریهای زیادی، از جمله روماتیسم داشت. مفاصل انگشتانش از شکل افتاده بودند و نمیتوانست آرنجها و زانوانش را کاملاً باز کند. اگر روی زمین ساقه گیاه ذرتی بود، نمیتوانست از روی آن عبور کند. همیشه سردش بود و حتی در تابستان نیز کلاه و جوراب شلواری میپوشید. سال قبل بهشدت بیمار شده و نزدیک بود بمیرد.
او 28 روز در منزل خواهر کوچکم مانده بود. وقتی به آنجا رسیدم، مادرم بهتنهایی از خانه بیرون آمد، دستها و پاهایش صاف شده بودند و صورتش میدرخشید. او بهراحتی سوار ارابه شد و گفت: «دیگر احساس سرما نمیکنم. نیازی به لحاف ندارم.»
خیلی تعجب کردم و پرسیدم: «مادر، خواهرم چه اکسیری به شما داده است؟ چگونه تمام بیماریهایتان در کمتر از یک ماه ناپدید شدهاند؟»
او پاسخ داد: «حتی یک قرص هم مصرف نکردهام. فقط فالون گونگ را تمرین کردم.» (فالون گونگ همان فالون دافا است.)
نمیتوانستم آنچه را میشنوم، باور کنم و پرسیدم: «واقعاً؟ اصلاً هیچ قرصی مصرف نکردید؟ شما برای دهها سال به آن بیماریها مبتلا بودید، یک تمرین چیگونگ میتواند تمام آنها را در عرض 28 روز درمان کند؟ اگر این حقیقت دارد، من نیز میخواهم آن را تمرین کنم.»
رها کردن عادات بد و تبدیل شدن به انسانی خوب
بهمحض اینکه به روستایمان برگشتیم، از مادرم خواستم تمرینات را به من آموزش دهد.
او گفت که فالون گونگ یک تمرین تزکیه در مدرسه بودا است، شاگردانش به معبد نمیروند و میتوانند آن را در خانه تمرین کنند. «اما تو سیگار میکشی، الکل مینوشی و قمار میکنی. ابتدا باید این عادات بد را ترک کنی.»
گفتم: «مشکلی نیست. فالون گونگ شگفتانگیز است. مهم نیست که باید چه کاری انجام دهم، میخواهم آن را یادبگیرم.»
استاد لی بیان کردند:
«مدرسۀ بودا نوشیدن الکل را اجازه نمیدهد. آیا هرگز یک بودا را دیدهاید که جامی از شراب در دست داشته باشد؟ خیر.» (جوآن فالون)
توانستم نوشیدن الکل را ترک کنم، اما ترک سیگار مشکلتر بود. هر چند روز، تحملم تمام میشد و پیپ میکشیدم.
استاد بیان کردند:
«سیگار کشیدن هیچ فایدهای برای بدن بشری ندارد. اگر شخص برای مدتی طولانی سیگار بکشد، یک پزشک در زمان کالبدشکافی، نای و ششهای او را کاملاً سیاه خواهد یافت.» (جوآن فالون)
یک روز مصمم شدم تا استعمال دخانیات را کنار بگذارم، بنابراین پیپ را درون کیسهاش روی سقف گذاشتم. چند روز بعد، دوباره میل به استعمال دخانیات در من ظاهر شد، بنابراین در حیاط ایستاده بودم و مشتاقانه به پیپ در کیسهاش نگاه میکردم.
مادرم این میلم به استعمال دخانیات را دید و گفت: «اگر نتوانی چنین چیز کوچکی را انجام دهی، چگونه میتوانی تزکیه کنی؟ اگر واقعاً پسر من هستی، مصمم شو و آن را ترک کن!»
آموزههای استاد را بهیاد آوردم:
«آیا ما تمرینکنندگان نمیخواهیم بدنهایمان را تصفیه و پالایش کنیم؟ باید بهطور پیوسته بدنهایمان را تصفیه و بهطور پیوسته بهسوی سطوح بالاتر پیشرفت کنیم. اما شما هنوز آن را در جسم خود وارد میکنید، پس آیا برخلاف راه ما عمل نمیکنید؟ بهعلاوه این نیز تمنای نیرومند دیگری است. بعضی اشخاص میدانند که سیگار کشیدن خوب نیست، اما فقط نمیتوانند آن را ترک کنند. حقیقت امر این است که آنها افکاری صحیح که راهنمایشان باشند ندارند و برای آنها آسان نیست که بدان صورت از سیگار کشیدن دست بکشند. بهعنوان یک تزکیهکننده، چرا آن را بهعنوان یک وابستگی که باید رها شود درنظر نمیگیرید و ببینید آیا میتوانید آن را ترک کنید. اگر واقعاً بخواهید تزکیه کنید، شدیداً توصیه میکنم که از همین امروز سیگار کشیدن را ترک کنید و تضمین میکنم که بتوانید این کار را انجام دهید.» (جوآن فالون)
وقتی واقعاً مصمم شدم که استعمال دخانیات را ترک کنم، استاد کمک و بدنم را پاک کردند. گلویم طعمِ تلخ تنباکو داشت. حتی مدفوعم بوی تنباکو میداد. در نهایت، دیگر میلی به آن نداشتم.
درگذشته بهشدت عاشق قمار بودم و مدت کوتاهی پس از ماه عسلم، برای قمار کردن بیرون رفتم. همسر سابقم خیلی ناراحت شد و تصمیم گرفت مرا طلاق دهد. درخصوص قمار هیچ کسی در خانوادهام نمیتوانست مرا کنترل کند. بیشترِ آنچه از برداشت ذرتمان بهدست میآوردیم را سر قمار ازدست میدادم. یک سال نوی چینی، فقط بهاندازه خرید یک کیلو گوشت برای کل خانواده، پول داشتم.
یک بار بهخاطر قمار دستگیر شدم. یکی از روستائیان به خانوادهام گفت که بهقید وثیقه مرا آزاد کنند. آنها خیلی از دستم ناراحت بودند و گفتند: «مهم نیست. بهتر است همانجا زندانی باشد. باید کتک هم بخورد!»
پول برایم همه چیز بود. بعد از اینکه خواهر کوچکم ازدواج کرد، اغلب برای دیدار به خانهمان میآمد. به او هشدار میدادم که با ما غذا نخورد، چراکه ازدواج کرده و دیگر به این خانواده تعلق ندارد. ازآنجا که چنین رفتاری داشتم، برادر بزرگ و خواهر کوچکم مرا دوست نداشتند.
استاد بیان کردند:
«یک حقیقت را به شما میگویم: تمام روند تزکیه، روند دائمی رها کردن وابستگیهای بشری است. در اجتماع انسانی فقط برای کمی سود بردن، مردم با یکدیگر مبارزه میکنند، همدیگر را فریب میدهند و به دیگران آسیب میرسانند. تمام این افکار باید از بین بروند. مخصوصاً برای افرادی که امروز این تمرین را یاد میگیرند، این افکار حتی بیشتر باید رها شوند.» (جوآن فالون)
پس از شروع تمرین فالون گونگ، قمار را کنار گذاشتم و درخصوص برادر و خواهرم باملاحظه شدم و حقیقتاً به خواهر کوچکم اهمیت میدادم.
درباره کشاورزی چیزهای زیادی میدانستم و در آن ماهر بودم و درنتیجه به سایر روستائیان به دیده تحقیر نگاه میکردم. اغلب سایرین را مسخره میکردم و به آنها دشنام میدادم.
پس از شروع تمرین فالون دافا، وضعیت تغییر کرد. یک بار، یکی از روستائیان مرا مسخره کرد و گفت چون مجردم، هیچ فرزندی ندارم که نام خانوادگیمان را حفظ کند.
به او دشنام ندادم، لبخند زده و گذشتم. فکر کردم، حتی اگر فرزندی نداشته باشم، موجودات ذیشعور بسیار زیادی در دنیای خود دارم. باید آموزههای استاد را دنبال میکردم: «شما درعوضِ آن، او را نزده و به او دشنام ندادید.» («سخنرانی در سیدنی»)
گودالی حفر و موتوری نصب کردم تا پمپ آبی را راه بیندازم. ابتدا به سایر روستائیان اجازه دادم نهالهای خود را آبیاری کنند. وقتی همراه چند نفر ویدئویی از آموزههای فای استاد را تماشا میکردم، رئیس روستا به منزلم آمد و گفت: «باید بیایی و ابتدا نهالهای خودت را آبیاری کنی.»
پاسخ دادم: «اجازه دهید ابتدا سایرین آبیاری کنند. من بعد از همه، آبیاریام را انجام میدهم.»
او گفت: «از وقتی تمرین فالون گونگ را شروع کردهای، کاملاً تغییر کردهای! فالون گونگ بسیار شگفتانگیز است!»
روشنگری حقایق و فرار از دستگیر شدن
حزب کمونیست چین در سال 1999 آزار و شکنجه فالون گونگ را آغاز کرد. تمام رسانههای دولتی به فالون دافا افتراء زدند و ذهن مردم را مسموم کردند. من یک تمرینکننده فالون دافا هستم، بنابراین مسئولیت دارم که حقایق را برای مردم روشن کنم. بنابراین با تمرینکنندگان در شهر تماس گرفتم تا برای انجام این کار، مطالب چاپشده را دراختیارم قرار دهند.
برای این منظور، از دوچرخۀ خود بهخوبی محافظت و مرتب آن را سرویس میکردم و مطمئن میشدم که لاستیکها کمباد نباشند. دوچرخهام را به هیچ کسی قرض نمیدادم، بنابراین بهمحض اینکه از شهر با من تماس میگرفتند، میتوانستم با دوچرخهام به شهر بروم تا مطالب را تحویل بگیرم.
گاهی هنگام کار در مزرعه با من تماس میگرفتند. بیل را رها میکردم، سوار دوچرخهام میشدم و مطالب را تحویل میگرفتم. اگر چه وقت نداشتم بهخوبی از مزرعهام مراقبت کنم، اما هر ساله برداشت خوبی داشتم. گاهی فراموش میکردم به اسب غذا بدهم، اما بهنظر نمیرسید که دچار کاهش وزن شده باشد.
به درک من تمام این مسائل مربوط به تزکیهام هستند. اگر سه کار را بهخوبی انجام دهم، باید برداشت زیاد و خوبی داشته باشم.
اولین بار، 130 فلایر که واقعیتهای فالون دافا را شرح میدادند، تحویل گرفتم و آنها را توزیع کردم. پس از آن، چه هوا بارانی بود و چه آفتابی، هر هفته دستکم 400 نسخه توزیع میکردم. برای اینکه با دوچرخه به شهر بروم و برگردم، باید مسافتی بیش از 30 کیلومتر را طی میکردم. 4 یا 5 بار در ماه میرفتم و برمیگشتم. فکر میکردم: «این کار را انجام خواهم داد تا اعتبار دافا بازگردانده شود.»
فرمانداری سعی میکرد فلایرها را توقیف کند. یک بار، دو پلیس جوان مرا با کیسه بزرگی از فلایرها در پشت دوچرخه و دو کیسه کوچکِ آویزان روی دستهها، متوقف و دستهایم را محکم گرفتند. وانمود کردم که میخواهم دوچرخه را پایین بگذارم. وقتی دستانم را کمی رها کردند، روی دوچرخه پریدم و تا آنجا که ممکن بود، دوچرخه را سریع راندم. آنها به دنبالم دویدند. از استاد درخواست کردم: «استاد، لطفاً اجازه ندهید مرا بگیرند. نمیتوانم اجازه دهم این مطالب که میتوانند مردم را نجات دهند، توقیف شوند.»
روی جاده سی سانتیمتر برف نشسته بود و دوچرخهام بسیار سنگین حرکت میکرد. خیلی خسته بودم، بنابراین فکر کردم: «شما دو نفر یخ میزنید.» اما ظاهراً فکرم بر آنها تأثیری نگذاشت. مجبور بودم با سختیِ زیادی دوچرخهام را برانم و سرانجام تا حدودی از آنها فاصله گرفتم.
بهمحض ورود به روستایمان و قبل از ورود به خانه، برای حفظ ایمنی، فلایرها را در مزرعه پنهان کردم. مادرم پرسید چرا هیچ فلایری ندارم. کل جریان را برایش تعریف کردم.
وقتی بعداً درباره آن ماجرا دوباره فکر کردم، متوجه شدم استاد به من کمک کردند. در غیر اینصورت، چگونه میتوانستم دوچرخه سنگینی را در برف برانم و از دست دو مرد جوان که مرا تعقیب میکردند، فرار کنم؟
از مسیرهای مختلفی میرفتم و برمیگشتم، اما یک بار پلیس مرا دنبال کرد. آنها مرا با یک جیپ تعقیب کردند. بنابراین از مسیر خاکیِ داخل مزرعهها رفتم. از روی گودالها میراندم و به راهم ادامه میدادم. پلیس هیچ راهی برای دستگیریام نداشت.
بارها در وضعیتهای خطرناکی بودم، اما با حمایت استاد، همیشه در کمال امنیت به خانه برگشتهام.
وقتی نه شرح و تفسیر درباره حزب کمونیست منتشر شد، توانستم به روستاها در کوهستان بروم و در عرض یک شب،500 نسخه از آن را توزیع کنم.
بعدها، تمرینکنندگان این مسئله را با من بهاشتراک گذاشتند که باید به تعداد بیشتری از تمرینکنندگان کمک کنم تا در این فعالیت درگیر شوند. «فقط خودت بهتنهایی آنها را توزیع نکن. همه تمرینکنندگان بدنی واحد هستند. اگر تعداد بیشتری از تمرینکنندگان مشارکت کنند، افراد بیشتری میتوانند نجات یابند.»
با تمرینکنندگان در روستا صحبت کردم و بعضی از آنها در ابتدا میترسیدند. بنابراین بهصورت گروهی بیرون رفتیم و آنها توانستند 3 تا 5 نسخه را توزیع کنند. بهتدریج، هر یک از ما توانست این کتاب را بهتنهایی توزیع کند.
یک شب، من و تمرینکننده دیگری با دوچرخههایمان به 8 روستا رفتیم و 4000 فلایر را توزیع کردیم.
همتمرینکنندگان فکر میکردند که راندن یک دوچرخه برای من بیشازحد مشکل است، به همین دلیل موتورسیکلتی به من دادند. خیلی خوشحال بودم. یک روز سوار موتورسیکلتم شدم تا تعدادی فلایر را برای تمرینکنندهای در روستای مجاور ببرم.
بعد از خروج از خانه او، سریع پیچیدم و به داخل گودال بزرگی افتادم. او من و موتورسیکلت را بیرون کشید و گفت: «به من گفتی که موتورسیکلتت سریع است. من تماشایت میکردم و فکر کردم که آن واقعاً سریعتر است، اما انتظار نداشتم که به درون گودال بزرگی بیفتی.»
موفق شدم تا خانه برانم، اما آن شب حتی نمیتوانستم به روی تخت بروم. مادرم مجبور شد کمکم کند. به درون نگاه کردم و متوجه شدم که وابستگیای قوی به خودنمایی دارم. باید خودم را نیز در روند اصلاح فا، اصلاح میکردم.
راهاندازی یک مکان چاپ در منزل و با خرد، بر مداخله غلبه کردن
در سال 2002، بهطور غیرقانونی به 2 سال حبس در اردوگاه کار اجباری محکوم شدم. تمرینکننده دیگری را دیدم که بهخاطر چاپ مطالب روشنگری حقیقت تحت آزار و شکنجه قرار گرفته بود. به خودم گفتم: «اگر بتوانم از اردوگاه کار اجباری جان سالم بهدر ببرم و به خانه برگردم، یادمیگیرم که چگونه از کامپیوتر و چاپگر استفاده کنم. تعداد بسیار زیادی از مردم تاکنون هیچ گونه مطلب روشنگری حقیقت را ندیدهاند.»
ازطریق روشهای بسیاری تحت شکنجه قرار گرفتم.طی ضربوشتمهای مکرر تمام دندانهایم شکستند. همچنین بیشتر قسمتهای بدنم مملو از لک شده بودند، اما هیچ چیز نتوانست عزمم را برای یک مرید دافا بودن تغییر دهد.
پس از بازگشت به خانه، با کمک استاد آموختم که چگونه از کامپیوتر استفاده و چطور مطالب را چاپ کنم. سه تمرینکننده محلی به من پیوستند و ما یک مرکز چاپ خانگی، یک «گل کوچک»، را راهاندازی کردیم. چهار نفرمان بهطور مشترک وظایف مختلفی را انجام میدادیم و میتوانستیم برای فعالیتهای منطقهمان بهاندازه کافی مطلب تهیه کنیم. بنابراین دیگر نیازی به درخواست مطلب از تمرینکنندگان در شهر نداشتیم.
یک شب در ماه ژوئیه ماه بسیار درخشان بود و من و دو تمرینکننده قدیمیتر برای توزیع مطالب روشنگری حقیقت به روستایی رفتیم. من مطالب را در خیابانهای اصلی عریض توزیع میکردم و آنها در خیابانهای فرعی این کار را انجام میدادند. آنها میترسیدند و میگفتند: «ماه خیلی درخشان و هوا روشن است، آیا میتوانیم این کار را انجام دهیم؟»
در قلبم از استاد خواستم: «استاد، مریدان شما میخواهند مطالب روشنگری حقیقت را توزیع کنند. لطفاً ماه را برای یک ساعت بپوشانید و پس از اتمام کارمان، پوشش را بردارید.»
آنگاه تکهای ابر ماه را پوشاند. کارمان حدود یک ساعت طول کشید. وقتی در انتهای دیگر روستا با تمرینکنندهای ملاقات کردم، او گفت: «امشب عجیب بود. در حالی که فلایرها را توزیع میکردیم، ماه پشت یک ابر پنهان بود. اکنون کارمان تمام شده و ابر نیز ناپدید شده است.»
یک روز، به روستایی در کوهستان رفتم و خانهای را دیدم که درش نیمهباز بود. وارد شدم و بروشور روشنگری حقیقت را روی لبه پنجره گذاشتم. وقتی برگشتم که خارج شوم به پسر جوانی برخورد کردم که وارد خانه میشد. او به لباسهایم چنگ انداخت و پرسید که آنجا چه کار میکنم.
گفتم: «مطالب روشنگری حقیقت را توزیع میکنم. پس از خواندن آن، مورد برکت قرار خواهی گرفت.»
او پرسید: «مطالب روشنگری حقیقت چیست؟»
«آن روی لبه پنجره گذاشتهام. لطفاً آن را بخوان. میتوانی آن مطالب را درک کنی.»
او مطالب را برداشت و زیر نور ماه، شروع به خواندنشان کرد. به او گفتم که به داخل برود و بعد مطالب را بخواند. «اگر سؤالی داشتی، چند روز دیگر برمیگردم.»
ازآنجا که گفتم برمیگردم و یک تمرینکننده نمیتواند دروغ بگوید، بنابراین شبِ بعد به نزد این خانواده برگشتم. وقتی وارد خانه شدم، پدر آن پسر جوان را دیدم. متوجه شدم که آن مرد مسن را میشناسم. او پرسید که چرا به آنجا آمدهام. گفتم که برای پاسخ دادن به سؤالات پسرتان اینجا هستم.
وقتی پسرش آمد، درباره حقایق آزار و شکنجه صحبت کردیم. او دید که واقعاً در منزلشان، منتظرش هستم.
یک روز بهاری، کل شب را صرف توزیع مطالب کردم. بههنگام طلوع صبح به خانه برگشتم و بلافاصله خوابیدم. مدت کوتاهی پس از آن، پنج مأمور پلیس با دستهای از فلایرهایی که جمعآوری کرده بودند، به خانهام آمدند.
یکی از آنها پایم را کشید تا مرا بیدار کند. دیگری گفت: «به چشمانش نگاه کنید. قرمز هستند. او تمام شب را نخوابیده است.»
سخن خردمندانهای به ذهنم آمد: «امروز روز خوبی است. مردم میگویند اگر به نور جوشکاری نگاه کنی، نمیتوانی چشمان خود را باز کنی. امروز میتوانم ببینم!»
آنها بعد از شنیدن حرفهایم رفتند
شهردار شهرستان ما نیز برای اداره 610 که مسئول آزار و شکنجه فالون دافا است، کار میکرد. یک روز صبح، او با دستهای از مطالب روشنگری حقیقت به خانهام آمد و پرسید: «آیا تو اینها را چاپ کردی؟»
گفتم: «شهردار، شما بامزه هستید. چرا هر زمان مطلبی درباره فالون گونگ وجود دارد، به من گزارش میدهید؟» او بدون اینکه چیز دیگری بگوید، رفت.
صبح روز دیگری، درحال بررسی این بودم که چه کسی برچسبهای روشنگری حقیقت را پاره میکند و به شهردار برخورد کردم. او گفت: «میدانستم تو این برچسبها را چسباندهای. چطور جرأت میکنی برگردی؟»
میدانستم که نمیتوانم دروغ بگویم. اگر آن را میپذیرفتم، آنها مرا تحت پیگرد قانونی قرار میدادند و مرتکب جرم دیگری علیه دافا میشدند. اگر آن را انكار میكردم، دروغ گفته بودم. استاد خردی به من دادند. بهآرامی گفتم: «شما گفتید که من این کار را انجام دادم. آسمان، لطفاً به من گوش بده. زمین، لطفا به من گوش بده.»
او فکر کرد که درحال قسم خوردن به آسمان و زمین هستم و رفت.
پس از آن، وقتی مطالب را در آن نزدیکی توزیع میکردم، اغلب بهخاطر مسائل امنیتی، کمی تغییر قیافه میدادم.
در ژوئیه 2017، اداره پلیس به رئیس روستایمان دستور داد ازآنجا که من فالون گونگ را تمرین میکنم تا قبل از نوزدهمین کنگره حزب کمونیست مرا دستگیر کند. رئیس روستا از من دفاع کرد و گفت: «او را آزار ندهید. او فقط در مزرعهاش کار میکند و اصلاً هیچ مشکلی ایجاد نکرده است.»
اما رئیس سابق اداره پلیس هنوز به خانهام میآمد تا مرا تهدید کند. به او گفتم: «با آمدن به خانهام و آزار و اذیت من، قانون را نقض کردی. به شما فرصتهای زیادی دادم و نامتان را برای فهرست مجرمان بینالمللی ارسال نکردم. میخواهم حقایق را بدانید و با تمرینکنندگان فالون گونگ منصفانه رفتار کنید. آنگاه مورد برکت قرار خواهید گرفت.»
«جیانگ زمین مرتکب جرایم غیرقابل بخششی شده است. تمرینکنندگان فالون گونگ در بیش از 30 کشور از او شکایت کردهاند. اگر همچنان از دستورات او پیروی کنید، در وبسایت مینگهویی افشاء خواهید شد و یک سازمان بینالمللی در این باره تحقیق خواهد کرد و بدون توجه به اینکه چقدر طول میکشد، شما را محاکمه خواهد کرد.»
«درست همانند نگهبانِ زندان نازی که وقتی بیش از 90 سال داشت، به زندان محکوم شد. برای آزار و شکنجه هیچ بهانهای وجود ندارد. هر کسی مسئول اعمال خودش است.»
«امروز آخرین شانس شما برای خروج از حزب است. اگر برگشتهای، باید حزب را ترک کنی.»
دستش را گرفتم و پرسیدم: «آیا آمادهای که از حزب خارج شوی؟ میتوانم کمکت کنم که همین حالا از حزب خارج شوی!» او هرگز دوباره مرا مورد اذیت و آزار قرار نداد.
استاد بیان کردند:
«چرا شما، يک مريد دافا وقتي که آزار و اذيت را تحمل ميکنيد بايد از افراد شيطاني بترسيد؟ قضيه اصلي اين است که وابستگي داريد. اگر نداريد بهطور منفعلانهاي تحمل نکنيد و با افراد شيطاني در همه زمانها با افکار درست مواجه شويد. فرقي نميکند چه وضعيتي است، با درخواستها و دستورات شيطان يا آنچه که تحريک ميکند همکاري نکنيد. اگر همه اين کار را انجام دهند، محيط به اين شکل نخواهد بود.» («افکار درست مريدان دافا قدرتمند است» از نکات اصلی برای پیشرفت بیشتر 2)
استاد همچنین بیان کردند:
«روشنگری حقایق و نجات موجودات ذیشعور کارهایی هستند که باید به انجام برسانید. چیز دیگری برای شما وجود ندارد که به انجام برسانید. چیز دیگری در این دنیا نیست که نیاز باشد به انجام برسانید.») («آموزش فای ارائه شده در کنفرانس فای ۲۰۱۵ نیویورک»)
سپاسگزارم، استاد!