(Minghui.org) در روستا بزرگ شدهام و سه خواهر و برادر دارم. پدرم معلم و در ناحیه دیگری مشغول بهکار بود و مادرم که کشاورز بود هر روز در مزرعه کار میکرد. او مجبور بود بهطور خستگیناپذیری شبانهروز کار کند تا از چهار بچه بهتنهایی نگهداری کرده و از غلات مواظبت کند.
وقتی کلاس چهارم بودم بهعنوان فرزند بزرگتر و با دیدن اینکه مادرم بسیار سخت کار میکند، مدرسه را رها کردم تا به او در مزرعه کمک و از خواهر و برادرهایم مواظبت و در درسهایشان کمکشان کنم.
عمهام در مورد فالون دافا برایم گفت
همیشه دوست داشتم با عمهام در اوقات بیکاریاش گپ بزنم، چون او فالون دافا (فالون گونگ نیز خوانده میشود) را تمرین میکرد. جوان فالون را برایم میخواند و با خلوص نیت یادم داد «فالون دافا خوب است. حقیقت-نیکخواهی-بردباری خوب است.» را از حفظ بگویم. به من گفت با اینکار رستگار خواهم شد و بیان کرد که «هر فردی با داشتن افکار خوب بهخاطر درست رفتار کردن با دافا، با خوشحالی و صلح توسط آسمان پاداش داده خواهد شد.» به آن باور راسخ داشتم.
بعضی از مردم میگفتند که احمق بودم که مدرسه را رها کرده بودم، اما همیشه به این نظرات با لبخند پاسخ میدادم. با آموختن درباره فالون دافا از عمهام، آگاه شده بودم که چطور با مردم با مهربانی و خوب رفتار کنم. سخت کار کردن برای آنکه خواهر برادرهایم تحصیل بهتری کنند، چیز فوقالعادهای نبود؟
شوهرم ارادهام را میآزماید
وقتی در سن مناسبی بودم، سایرین برایم ازدواجی را ترتیب دادند. شوهرم و من در ابتدا با خانواده شوهرم زندگی میکردیم که خیلی فقیر بودند. وقتی که بالاخره خانه خود را پیدا کردیم، یک صورتحساب به مبلغ سه هزار یوآن دریافت کردیم و گفته شد که این برای وام ازدواجمان بود.
با اشکهایی که روی صورتم جاری بودند، خالصانه با خود تکرار میکردم، « فالون دافا خوب است. حقیقت-نیکخواهی-بردباری خوب است.» بعد از تکرار مدام آن کلمات، قلبم آرامتر و آرامتر شد.
صورتحساب را گرفته و کناری گذاشتم، درحالیکه فکر میکردم «چرا از فقیر بودن میترسم؟ ثروت از سخت کار کردن میآید. تا وقتی که در وضعیت سلامتی خوبی باشم، فقیر نخواهم شد.»
بعدها صاحب یک دختر و یک پسر شدم. هر روز قبل از طلوع آفتاب که برای کار کردن به مزرعه میرفتم آنها را با خود میبردم. آنجا تمام روز را کار کرده و وقتی هوا تاریک میشد به خانه بازمیگشتم. قادر بودم غذایی کامل به فرندانم بدهم. هر جا که میرفتم فرزندانم را با خود میبردم. علاوه بر کاشتن دانههای غلات و حبوبات در مزرعه، تجارت کوچکی را نیز راه انداخته بودم. توانستم وام را پس بدهم و هشتاد هزار یوآن پس انداز کنم.
روزی شوهرم گفت که میخواهد برای کار به ناحیه دیگری برود. به نظر میرسید این برنامه برای فرزندان و خانوادهمان از نظر مالی منفعت دارد. پس با او موافقت کردم. اما، مدت کوتاهی پس از رفتنش، عاشق همکارش شد. میدانست که هشتاد هزار یوآن دارم و از من تقاضای پول کرد.
برای اینکه دلش را بهدست آورم و به این امید که تصمیمش را عوض خواهد کرد، تمام پساندازم را به او دادم. با پولها در دستش، از من رو گرداند و دیگر هیچوقت حتی برای سال نوی چینی هم باز نگشت.
بهنظر نمیرسید که شوهرم هیچ به فکر مادر 89 سالهاش باشد یا توجهی به فرزندانمان نشان دهد. تمام پولم در دستان او بود.
درحالیکه فرزندانم را بهتنهایی بزرگ میکردم، مجبور بودم از مادرشوهرم نیز مراقبت کنم. در روزهای بسیار شلوغ، تنها وقت خوردن یک وعده غذا را داشتم. صورتم همیشه پر از اشک بود. به سختی میتوانستم اینهمه فشار را تحمل کنم. در تعجب بودم که چگونه میتوانستم با این وضعیت کنار بیایم؟ در این زمان، کلمات «حقیقت-نیکخواهی-بردباری» خوب است. فالون دافا خوب است» در ذهنم نقش بست.
استاد لی هنگجی، بنیانگذار فالون دافا، بیان کردند:
«وقتی تحمل کردن آن سخت است، میتوانی تحمل کنی. وقتی انجام آن سخت است، میتوانی آنرا انجام دهی.» (جوآن فالون)
این جملات را بارها و بارها با خود تکرار کردم و احساس کردم که پر از نیرو و قدرت شدم.
تصمیم به تمرین فالون دافا
در آن زمان فالون دافا را نه تمرین کرده نه کتاب را خوانده بودم، اما احساس میکردم که استاد همیشه مواظب من بوده است. عمهام سعی کرد تمرینها را به من یاد دهد، اما به او گفتم که وقت کافی ندارم.
مدت زیادی از آن نگذشت که بالاخره تصمیم را برای تمرین گرفته و از عمهام تقاضای یک جلد کتاب جوآن فالون کردم.
روزی، وقتی پیدا کردم و برای دیدن والدینم به خانهشان رفتم. همانطور که به سمت خانه میرفتم، تعداد زیادی پلیس در حیاط دیدم. بعضی از آنها پلیس محلی و بعضی پلیس شهر بودند.
از یکی از آنها پرسیدم: «اینجا چکار میکنید؟» با عصبانیت جواب داد: «بهخاطر عمهات است. او فالون دافا تمرین میکند و مطالب فالون گونگ را پخش میکند. به خانه او حمله شد و او را برای یک سال به اردوگاه کار اجباری زنان جینان منتقل کردند.
با صدای بلند گفتم: «فالون گونگ به مردم اصول حقیقت-نیکخواهی-بردباری را یاد میدهد. آیا نمیخواهید مردم بهتر رفتار کنند؟ عمه من از کودکی وضعیت سلامتی خوبی نداشت. از بیماریهای گوناگونی ازجمله سِل رنج میبرد. بعد از تمرین در فالون گونگ تمام بیماریهایش در مدتی کوتاه ناپدید شد. این دافا بود که او را نجات داد. او بهجستجوی عدالت برای فالون گونگ به پکن رفت و به خانه برگردانده شد تا بهمدت دو هفته توسط اداره 610 بازداشت شده و خانهاش در زمانیکه در بازداشت بود تفتیش شد. اینبار، باز هم خانهاش تفتیش شده، فقط چون مطالب فالون گونگ را پخش میکند. خواهش میکنم با دافا بهخوبی رفتار کنید. آنوقت توسط آسمان با شادمانی و صلح پاداش داده خواهید شد.»
وقتی در حال حرف زدن بودم، همسایهها جمع شده بودند و همه حرفهایی را که به پلیس زده بودم تأیید میکردند. همسایهای به پلیس گوشزد کرد: «خوبی و بدی تلافی خواهد شد. اینقدر به مردم سخت نگیرید. این روزها فرد خوبی بودن آنقدرها آسان نیست.»
همسایهها به حرف زدن در این مورد بین خودشان ادامه دادند تا پلیس معذب شد و بنابراین آنجا را ترک کرد.
وقتی پلیس رفت، احساس آرامش کردم. کشویی را در اتاق اصلی خانه والدینم گشودم و نسخهای از جوآن فالون در برابرم بود. همانطور که اشک در چشمانم حلقه زده بود در ذهنم به استاد گفتم: «متشکرم استاد مهربانم.» پلیس آن مکان را زیر و رو کرده بود ولی کتاب را ندیده بود.
وقتی از مادرم پرسیدم که آن کتاب از کجا آمده بود، گفت آن هدیهای از عمهات به پدرت بود که در کمد نگهداری میشد. باور داشتم که استاد از آن کتاب گرانبها بهخاطر من نگهداری کرده بودند. کتاب را با دقت فراوان بستهبندی کرده و در کیفم قرار دادم.
بهمحض آنکه به خانه رسیدم خواندن را شروع کردم.
از طریق خواندن فا، جواب سؤالهای بسیاری را در مورد زندگی که برای مدتی طولانی مرا گیج کرده بود دانستم. آن کتاب به مردم یاد میداد که کارها را با نیت خوب، مطابق با اصول حقیقت، نیکخواهی، بردباری انجام دهند. همچنین درک کردم که زندگی یک فرد عقوبت کارمایی دارد و اینکه اگر به کسی بدهکار باشید مجبورید آنرا بپردازید.
چون مدرسه را در سن پایین ترک کرده بودم، هنوز کلماتی بودند که نمیتوانستم بفهمم. آنها را یادداشت میکردم و از فرزندانم میخواستم آنها را برایم توضیح دهند. تا زمانیکه وقت داشتم، جوآن فالون را میخواندم.
فرد بهتری شدن
بخاطر مراقبت از مادرشوهر پیرم، درس فرزندانم و مواظبت از مزارع سرم بسیار شلوغ بود، اما همیشه سرشار از انرژی بودم. هر زمان که فرصتی پیدا میکردم « حقیقت-نیکخواهی-بردباری خوب است» را از بر میگفتم. احساسات منفیام از بین رفته بودند و قادر بودم در زندگیم لبخند بزنم. بدون شکایت و تنفر، هر چیزی را همانطور که آمده بود میپذیرفتم.
عمهام به تمام خانوادهاش و خانواده عمویم کمک کرد تا حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) و سازمانهای همکارکننده با آنرا ترک کنند. خانواده من برای انجام اینکار گرامی داشته شد. پسرم با تمایز فراوان دانشجوی فوق لیسانس در دانشگاهی در جینان شد، درحالیکه دخترم در دانشکده فنی پذیرفته شد.
من به دیگران اجازه دادم که در زمینم دانه غلات و حبوبات بکارند و اکنون خواهرشوهرم از مادر پیرش نگهداری میکرد. بنابراین، وقت بیشتری داشتم تا با فرزندانم به جینان نقل مکان کنم. تبدیل به یاوری برای خانوادهام شدم و اکنون سههزار یوآن در ماه درآمد دارم که برابر با درآمد یکسال من در روستا بود. دخترم اکنون برای شرکتی کار میکند، درحالیکه پسرم هنوز مشغول تحصیل است. ما خانواده شادی را تشکیل دادهایم.
این سال نوی چینی، من و فرزندانم به روستا برگشتیم و همسایهای بیان کرد که بسیار جوانتر از قبل شدهام. به دیدن مادر شوهرم رفتیم و پانصد یوآن به او دادم. او بسیار احساساتی شد و گفت: «پسر من چند سال است که برای دیدن من نیامده، اما تو به دیدنم آمدی و به من پول دادی.»
لبخند زدم: «مادر، من کتاب دافا را میخوانم که بهمن یاد میدهد با مردم مهربان و خوب باشم. این استاد لی هستند که به من یاد میدهند اینگونه باشم.
مادرشوهرم به گریه افتاد و گفت: «از استادت بسیار متشکرم.»
سابقاً افسرده بودم و تمام روز گریه میکردم، اما با مطالعه دافا نگرشم را به زندگی تغییر دادهام و معنای واقعی زندگی را فهمیدم. یک فرد خوب باید نسبت به سایرین مهربان و خوب باشد. در مسیر تزکیه بهدرستی گام برخواهم داشت، بی قید و شرط با دافا هماهنگ خواهم شد و به خود واقعیام باز خواهم گشت.