(Minghui.org) روزی در سال 1996، یکی از دوستان خوبم که از دوران دبیرستان با هم دوست بودیم، کتاب جوآن فالون را برایم آورد و از من خواست تا آن را بخوانم. او اغلب مرا به خانه‌اش دعوت می‌کرد تا با هم مدیتیشن نشسته را انجام دهیم. برای من نشستن در وضعیت لوتوس و قرار دادن پاها به حالت ضربدری و نیم ساعت نشستن به آن شکل کار سخت و دردناکی بود.

دوستم مرا تشویق می‌کرد: «نگران نباش. می‌توانی بنشینی.» اغلب به مکان‌های مطالعه گروهی می‌رفتیم تا در مطالعه فا و انجام تمرینات شرکت کنیم. من از اینکه هر روز بعد از کارم همراه او به مطالعه و تمرین گروهی می‌رفتم خوشحال بودم.

روزی با مادرم درباره فالون گونگ (فالون دافا) صحبت کردم. او روز بعد صبح زود از خواب بیدار شد و مکان تمرینی نزدیک خانه پیدا کرد. ما برای انجام تمرینات به آنجا رفتیم و به مطالعه گروهی پیوستیم تا اینکه در ژوئيه 1999 آزار و شکنجه حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) شروع شد.

آزادی از بازداشتگاه

در نیمه دوم سال 2001 با دستگیر شدن یک هم‌تمرین‌کننده من نیز دستگیر و محبوس شدم. با دیدن سلولی با در و پنجره‌های آهنی از ترس می‌لرزیدم و نمی‌دانستم چه کار کنم.

یک هم‌تمرین‌کننده در همان سلول حبس بود. او به‌خاطر اجتناب از پوشیدن جلیقه مخصوص زندانیان بارها تحت شکنجه و ضرب و شتم قرار گرفته بود. اما همچنان مصمم بود که جلیقه را نپوشد زیرا مرتکب هیچ جرمی نشده بود. من از تصمیم و اراده محکم او تحت تأثیر قرار گرفتم. کمی بعد این تمرین‌کننده به یک اردوگاه کار اجباری منتقل شد. افکار درستم قوی‌تر شد و تصمیم گرفتم من نیز جلیقه را نپوشم.

من به سلول دیگری منتقل شدم که 4 تمرین‌کننده در آنجا بودند. آنها اجازه نداشتند فالون گونگ را تمرین کنند و به‌خاطر انجام تمرینات در فضای بیرون مورد ضرب و شتم قرار گرفته بودند.

سرپرست سلول شغلم را پرسید و من گفتم که مترجم زبان انگلیسی برای یک شرکت خارجی بودم. او خیلی خوشحال شد و از من خواست به او زبان انگلیسی یاد بدهم. او بیش از 2 سال زندانی و بسیار تنها بود. من آموزش دادم و او به دقت یاد گرفت.

به‌تدریج رفتار سرپرست سلول نسبت به من و سایر هم‌تمرین‌کنندگان تغییر کرد و بهتر شد. حتی زمانی که هنگام استراحت در بیرون تمرینات را انجام می‌دادیم، او آنها را یاد گرفت و از ما در مقابل نگهبانان و مأموران زندان حفاظت می‌کرد. «درباره دافا» و برخی از شعرهای استاد را به او یاد دادم.

هر دوشنبه تمام سلول‌ها را جستجو می‌کردند. سرپرست‌مان کاغذ و خودکارها را پنهان می‌کرد و بعد آنها را به ما باز می‌گرداند. کمی بعد او آموزه‌های استاد را از سلول دیگری برایمان آورد. بنابراین در هر فرصتی آموزه‌های استاد را از بر می‌کردم.

بدست آوردن یک تکه کاغذ در زندان سخت بود. در فضای شدیداً سخت زندان تمرین‌کننده‌ای متن «مسیر» از سخنان استاد را روی جعبه خمیر دندان نوشت و برایمان فرستاد و من هنگام خواندن آن گریه کردم. هر روز آموزه‌های استاد را از بر می‌کردم و افکار درست می‌فرستادم تا اینکه ترسم کمتر و کمتر شد.

روزی هم‌تمرین‌کننده‌ای ما را صدا کرد و پیشنهاد داد که برای اعتراض به آزار و شکنجه دست به اعتصاب غذا بزنیم. من موافقت کردم اما از اصول آن مطلع نبودم. پس از اینکه اعتصاب غذا را شروع کردیم، چند تن از تمرین‌کنندگان به سلول دیگری منتقل شدند. به غیر از تمرین‌کننده‌ای که پیشنهاد این کار را داده بود، بقیه دوباره غذا خوردیم.

نگهبانان زندان به اجبار به آن تمرین‌کننده غذا دادند. هر بار که او را برای خوراندن اجباری از سلولش خارج می‌کردند، از مقابل سلول من رد می‌شد و می‌توانستم او را ببینم. برایش ناراحت و وحشت‌زده بودم.

من دوباره به سلول او منتقل شدم و ما درک‌هایمان از فا را به اشتراک گذاشتیم. روزی گفتم: «فردا اعتصاب غذا را شروع می‌کنم.» و روز بعد آن را شروع کردم اما روز ششم چنان ضعیف شده بودم که نمی‌توانستم بایستم.

نگهبانان مرا ترساندند که غذا بخورم اما من اجتناب کردم. آنها لوله پلاستیکی را داخل بینی‌ام فرو کردند و محلول غلیظ نمکی را به اجبار به من خوراندند. پس از آن تمام صورت و بدنم خون‌آلود بود.

همچنان که به اعتصاب غذا ادامه می‌دادم ضعیف‌تر می‌شدم. با درد و عذاب روی تخت دراز می‌کشیدم و اغلب بیهوش می‌شدم. اما طولی نمی‌کشید که به هوش می‌آمدم و فا را از بر تکرار می‌کردم و افکار درست می‌فرستادم.

روز نهم دیگر نمی‌توانستم چشمم را باز کنم یا حرف بزنم. مرا به بیمارستان زندانیان فرستادند. پیش از اینکه بروم، سرپرست سلول موهایم را شست و دیگران حمامم کردند. همه گریه می‌کردند.

در بیمارستان پزشک گفت که در آستانه مرگ هستم و دستور داد مرا به قید ضمانت پزشکی آزاد کنند. یکی از نگهبانان زندان که دید من چقدر ضعیف و لاغر و حدوداً 20 کیلو شده بودم گریه کرد. او که می‌ترسید بمیرم دائم به من سر می‌زد.

روز چهارم، رئیس بیمارستان به ملاقاتم آمد و با مهربانی گفت: «شما عالی هستید. فالون گونگ عالی است. ما در حال انجام کارهای اداری هستیم که اولین فرصت آزاد شوید. باید مراقب خودتان باشید!» به این ترتیب در روز دوازدهمِ اعتصاب غذایم آزاد شدم.

برقراری مکان تهیه مطالب اطلاع‌رسانی فالون گونگ

کمی پس از اینکه به خانه رفتم بهبود یافتم. یک روز مأموران اداره 610 به خانه‌ام آمدند و مرا ترساندند و سعی کردند مرا مجبور به رها کردن اعتقادم کنند. اما من اجتناب کردم. چند روز بعد همراه پدرم به بانک رفتیم و در مسیر بازگشت دیدم اتوموبیل پلیسی وارد محلۀ ما شد. مأموران پلیس به سرعت به واحد ما رفتند. می‌دانستم که آمده‌اند تا مرا دستگیر کنند. آنجا را فوراً ترک کردم و به خانه یک هم‌تمرین‌کننده رفتم.

برای اینکه دستگیر نشوم مجبور شدم از خانه دور بمانم. پس از غلبه بر مشکلات زیادی و با کمک سایر تمرین‌کنندگان توانستم به روستای کوچکی در استانم بروم. همراه یک تمرین‌کننده محلی یک مکان تهیه مطالب اطلاع‌رسانی فالون گونگ را راه‌اندازی کردیم.

حفظ یک مکان تهیه مطالب کار سختی بود. من صبح در یک قسمت کار می‌کردم و برای اجتناب از دستگیری، بعدازظهر به مکان دیگری می‌رفتم. به این نقل مکان عادت کردم. روزی یک هم‌تمرین‌کننده مقداری پول برای اجاره خانه‌ گذاشت و روز بعد دستگیر شد. با کمبود شدید بودجه برای مکان تهیه مطالب مواجه شدیم.

به دلایل امنیتی به تنهایی مطالب را تهیه می‌کردم. پس از چند تغییر مکان سرانجام مکان تهیه مطالب در مکان امنی برقرار شد.

روزی یک بار تمرین‌کننده‌ای به مکان تهیه مطالب می‌آمد و برایم لوازم مورد نیاز را می‌آورد و مطالبی را که تهیه کرده بودم برای یک تمرین‌کننده محلی می‌برد تا توزیع کنند. او خبرهایی از سایر مکان‌های تهیه مطالب که بسته شده بودند را برایم می‌آورد و می‌خواست که مطالب بیشتری تهیه کنم.

من نهایت تلاشم را می‌کردم تا مطالب را آماده کنم و مدت کمی استراحت می‌کردم. گاهی تمام طول شب تا روز بعد بطور مداوم کار می‌کردم. حتی با برنامه‌ریزی هم نمی‌توانستم مطالب مورد نیاز هم‌تمرین‌کنندگان را تأمین کنم.

تمرین‌کنندگان محلی برای جشن روز فالون دافا در 13 مه، تعداد زیادی مطالب نیاز داشتند. به دلیل حجم زیاد کار، 2 تمرین‌کننده برای کمک آمدند. ما شب و روز بنرها و مطالب اطلاع‌رسانی زیادی تهیه کردیم. تمرین‌کنندگان محلی مطالب را توزیع و بنرها را نصب می‌کردند که تأثیر زیادی در آن منطقه داشت.

کمی بعد پلیس هماهنگ‌کننده مکان تهیه مطالب را تعقیب کرد و ما دستگیر و به بازداشتگاه منطقه دیگری برده شدیم.

ما درباره مکان تهیه مطالب هیچ اطلاعاتی ندادیم. بنابراین آنها زندانیان محکوم به مرگ را گماشتند تا ما را بطور وحشیانه‌ای بزنند. ما هم برای اعتراض دست به اعتصاب غذا زدیم. بعداً زمانی که در آستانه مرگ بودیم ما را برای درمان فوری به بیمارستان بردند. من آزاد شدم اما متأسفانه هم‌تمرین‌کننده‌ام در بیمارستان فوت کرد.

ایمان به استاد و دافا و حفظ ذهنی روشن در زندان

در سال 2003 به‌خاطر صحبت با مردم درباره آزار و شکنجه دستگیر و به 3 سال حبس در زندان زنان استان محکوم شدم. ما تمرین‌کنندگان در آنجا تحت شکنجه وحشیانه‌ای قرار گرفتیم.

به‌دلیل اینکه حاضر نشدیم قوانین زندان را از بر تکرار کنیم، اغلب تنبیه می‌شدیم. حق ملاقاتم لغو شد و والدینم نمی‌توانستند مرا ببینند. داشتن افکار درست برای یک تمرین‌کننده در آن محیط خشن بسیار مهم بود.

یک بار نگهبانان زندان، مجرمان را وادار کردند مرا شکنجه کنند و دست و پاهایم را با طناب بستند. من روی زمین سیمانی سرد بی‌حرکت بودم. افکار درست فرستادم و فا را از بر تکرار کردم و در ذهنم از استاد خواستم: «استاد کمکم کنید تمام این درد را به عاملان آن منتقل کنم.»

با وجود شدید بودن شکنجه هیچ دردی احساس نمی‌کردم. هر از گاهی فریاد می‌زدم «کمک». زندانیان پس از چند دور شکنجه دست و پاهایم را باز کردند. روی مچ دستم و بازویم علائم عمیقی مانده بود اما طولی نکشید که از بین رفت. اما دست و پاهای آن زندانیان تمام طول هفته درد داشت.

یک بار اداره امنیت ملی نمایندگانی را برای بازبینی زندان اعزام کرد. آنها می‌خواستند با یک تمرین‌کننده فالون گونگ صحبت کنند و از من خواسته شد با آنها صحبت کنم. تحت مشایعت زندانیان به دفتر نگهبانی رفتم.

نماینده نظر مرا درباره تبدیل تمرین‌کنندگان فالون گونگ پرسید. می‌دانستم این فرصت خوبی برای روشنگری حقیقت است. گفتم: «فالون گونگ تمرینی عالی است. استاد لی به ما می‌آموزند افراد خوبی باشیم. به چه چیزی «تبدیل» شدیم؟ تمرین‌کنندگان فالون گونگ باید آزاد شوند. فالون دافا خوب است! حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است!»

آنها از من خواستند چند دقیقه بیرون بایستم. شخصی که مسئول بود تمرین‌کنندگان فالون گونگ را مجبور به نفی اعتقادشان کند، ناراحت بود و گفت که حرف‌های من به معنی شکست آنهاست. آنها دوباره مرا تحت شکنجه قرار دادند.

مرا در یک سلول به تنهایی نگه داشتند درحالی‌که 4 زندانی به نوبت باید مرا می‌زدند. من افکار درست فرستادم: تمام درد به عاملان آن منتقل شود! آنها بعداً دیگر جرأت نداشتند مرا بزنند.

بعد از آن مرا از خواب منع کردند. شمال چین در ماه نوامبر بسیار سرد است. مجرمانی که کت‌ و شلوار گرم به تن داشتند مرا مجبور کردند پابرهنه و با شلوار کوتاه در راهرو بایستم.

در شب آرام و مهتابی فا را از بر تکرار کردم و اصلاً سرما را احساس نکردم. پس از نیمه شب خسته شدم و درحالی‌که به دیوار تکیه داده بودم خوابم برد. هر چند دقیقه یک بار که بیدار می‌شدم جریان گرمی را روی بدنم احساس می‌کردم. چشمانم پر از اشک بود.

بدن قانون استاد از من محافظت می‌کرد! استاد در کنارم بودند!

روزی به سرپرست زندانیان گفتم: «بیا صحبت کنیم.» وارد یک انبار موقت شدیم. گفتم: «تو سال‌ها زندانی و در ارتباط با تمرین‌کنندگان فالون گونگ بوده‌ای. کدام یک از آنها بد بوده‌اند؟ فالون دافا به مردم می‌آموزد خوب باشند. فالون دافا تمرینی از مدرسه بودا است. اگر با تمرین‌کنندگان به خوبی رفتار کنی پاداش خواهی گرفت.» فالون گونگ را به او معرفی کردم و حدود یک ساعت صحبت کردیم. آن روز او به زندانی که مراقب من بود گفت: «از این به بعد اجازه بده شب‌ها بخوابد.»

متوجه شدم که روشنگری حقیقت برای عاملان باعث از بین رفتن عوامل شیطانی در بعدهای دیگر شد.

پیش از اینکه آزاد شوم، برای کاستن آزار و شکنجه و بالا بردن سطح آگاهی میان نگهبانان، بیش از یک ساعت با رئیس نگهبانان صحبت کردم. فالون گونگ را به او معرفی کردم و گفتم که عمل نیک پاداش و کارهای بد مجازات کارمایی دریافت خواهد کرد. او توصیه کرد که حین انجام کارهای دافا حواسم به امنیتم باشد و دیگر هرگز بازنگردم. او با لبخندی از دفترش مرا بدرقه کرد.

بهبودی معجزه‌آسا

یک روز عصر در طول سال نوی چینی 2012 از پله‌ها پایین می‌رفتم که زمین خوردم. نمی‌توانستم پای چپم را حرکت دهم. اولین فکرم این بود که: «من یک تمرین‌کننده هستم و حالم خوب است.» نیم ساعت بعد ایستادم و با تکیه به پای راستم بالا رفتم. اما هنوز اصلاً نمی‌توانستم پای چپم را حرکت دهم.

پدرم که تمرین‌کننده نبود گفت: «برو به بیمارستان!» گفتم: «پدر من تمرین‌کننده فالون گونگ هستم. حالم خوب می‌شود. شما بروید بخوابید.»

پای چپم بی‌حس بود. فکر کردم که تمرین‌کننده هستم و نباید پدرم از من مراقبت کند. باید به زودی خوب شوم.

روز بعد پدرم گفت: «برو و تمرینات فالون گونگ را انجام بده.» من هم موافقت کردم. سعی کردم روی پای راستم بایستم. با گوش کردن به صدای استاد و موسیقی تمرینات، به خوبی ایستادم و با اینکه نمی‌توانستم مثل همیشه تمرین چهارم را انجام دهم اما 4 تمرین اول را انجام دادم.

پدرم وقتی دید 4 تمرین را انجام دادم با خوشحالی گفت: «مدیتیشن نشسته» در ابتدا مردد بودم اما برای مدیتیشن روی تخت نشستم. پای چپم متورم و کبود بود و وقتی به آن دست می‌زدم درد می‌گرفت اما با بردباری عظیم ضربدری نشستم و فکر کردم: «تا پایان موسیقی تمرینات پایم را حرکت نمی‌دهم.»

تمام پای چپم در رنج و عذاب بود و نمی‌توانستم آرام شوم. چنان درد داشتم که اشک از صورتم جاری بود و لباسم از اشک‌هایم خیس بود.

پدرم منقلب شد و از من خواست که اگر تا این حد درد دارم تمرین را متوقف کنم. گفتم: «این در مقایسه با سختی بی‌پایانی که استاد تحمل می‌کنند چیزی نیست.» یک ساعت مدیتیشن را با تحمل درد انجام دادم.

3 روز پی‌درپی فا را مطالعه کردم و تمرینات را انجام دادم تا اینکه روز سوم بطور معجزه‌آسایی توانستم راه بروم و روز چهارم به مدرسه رفتم.

طی این 3 روز آشپزی کردم و کارهای خانه را انجام دادم و از پدرم مراقبت کردم. او که این معجزه را مشاهده کرده بود با لحنی احساساتی گفت که حتی اگر 1 ماه در بیمارستان بستری می‌شدم هم اینطور بهبود نمی‌یافتم.

پدرم در سال نوی چینی 2014 به دلیل مشکلات قلبی در بیمارستان بستری و 2 هفته بعد وضعیتش بهبود یافت. روزی او گفت که علاقه‌مند است دافا را یاد بگیرد. کتاب جوآن فالون را به او دادم و به این ترتیب تمرین فالون دافا را شروع کرد.

او هر روز صبح زود از خواب بیدار می‌شد و کتاب را مطالعه می‌کرد. او می‌توانست کلمات را به صورت سه بعدی ببیند که به رنگ طلایی می‌درخشند. حالا من همراه پدرم تمرینات را انجام می‌دهیم. او اکنون 83 سال دارد و در سلامتی کامل به سر می‌برد. به خوبی می‌بیند و می‌شنود و ذهنش کاملاً پاک و شفاف است.

بالا بردن سطح آگاهی دانش‌آموزان و والدینشان

برای امرار معاش شروع کردم به تدریس زبان انگلیسی. شاگردانم به دقت گوش می‌کردند و به سرعت ارتقاء می‌یافتند. از هر فرصتی استفاده می‌کردم تا فالون گونگ را به آنها معرفی کنم و آزار و شکنجه را افشاء کنم. به دانش‌آموزان و والدینشان توصیه می‌کردم که ح.ک.چ و سازمان‌های وابسته به آن را ترک کنند.

یکی از دانش‌آموزان نوجوان بزهکاری بود که نه به حرف معلمانش گوش می‌کرد و نه تکالیفش را انجام می‌داد. والدین و معلم‌ها اصلاً نمی‌توانستند او را کنترل کنند. مادرش معلم‌های زیادی برای او گرفت بود اما پسرش با همۀ آنها مشاجره می‌کرد.

او نزد من آمد و تصمیم گرفت با من کار کند. پدرش که از این موضوع مطلع شد به دیدنم آمد و می‌خواست بداند من چه معلمی هستم که پسرش را قانع کرده بودم.

من به او انگلیسی و اصول زندگی را آموختم. او به دقت به حرف‌هایم گوش می‌داد و به من اعتماد داشت. به‌تدریج فهمیدم سابقاً با همه مشاجره می‌کرد و با تبهکاران در ارتباط بود.

فالون گونگ را به او معرفی و توصیه کردم عبارت «فالون دافا خوب است» را تکرار کند. او اغلب درباره افکارش با من صحبت می‌کرد و تحت تأثیر من ارتباطش را با تبهکاران و مشاجراتش را تمام کرد. با خوشحالی گفت: «اگر شما را زودتر ملاقات می‌کردم با سایرین مشاجره نمی‌کردم!» خانواده‌اش خیلی از من راضی و خشنود بودند.

دانش‌آموز دیگری در منطقه‌ام بود که مادربزرگ بداخلاقی داشت و او را به‌خاطر ضعف درسی‌اش کتک می‌زد. از اینرو دختر ستیزه‌جو شد و مادربزرگش نگران بود.

یک دی‌وی‌دی شن بودن به مادربزرگش دادم. او پس از تماشای آن هیجان‌زده گفت: «فوق‌العاده بود!» فالون گونگ را به او و دختر جوان معرفی کردم و هر دو تمرین را شروع کردند.

مادربزرگ در وقت آزاد خود به سخنرانی‌های شنیداری استاد لی گوش می‌کرد. او هیجان‌زده گفت: «متشکرم! حالا کاملاً درک می‌کنم.» او حتی به اعضای خانواده‌اش توصیه کرد که ح.ک.چ و سازمان‌های وابسته به آن را ترک کنند.

به دختر پیشنهاد دادم که در تعطیلات تابستان و زمستان به او انگلیسی آموزش دهم. جلسات 2 ساعت و 30 دقیقه طول می‌کشید. هر 3 نفر در یک ساعت اول جوآن فالون را مطالعه می‌کردیم و سپس من به مدت یک ساعت و نیم به دختر جوان انگلیسی آموزش می‌دادم و او به سرعت در آن پیشرفت کرد.

معلم مدرسۀ شاگردم به دیدن والدین او رفت تا پیشرفت سریعش را در یادگیری زبان انگلیسی تحسین کند. مادرش به دیدن من آمد. دخترش برگۀ آزمون انگلیسی را با نمره‌ای عالی در دست گرفته بود و باورش نمی‌شد. او گفت: «چرا شما مادر یا مادربزرگم نیستید؟ اجازه دهید شما را خاله صدا بزنم.»

از بر کردن فا

از مقطع ابتدایی دوست داشتم شعر بگویم و بخوانم. شعرهایم در روزنامه محلی نیز چاپ شد. پس از اینکه سر کار رفتم، روزی یک شعر ازبر می‌کردم.

ایمان دارم که شعرهای استاد ضمن داشتن معنایی عمیق، بهترین هستند. پس از شروع تمرین فالون دافا، هر گاه در اتوبوس بودم شعرهای استاد را از بر می‌کردم. یکی از هم‌تمرین‌کنندگان از این موضوع مطلع شد و به من گفت که جوآن فالون را از بر کنم. او گفت: «زمانی را به از بر کردن جوآن فالون اختصاص بده. تا زمای که مصمم باشی می‌توانی آن را انجام دهی.»

من با بی‌میلی سرم را تکان دادم چرا که فکر می‌کردم بسیار سخت است. اما پس از اینکه به خانه رسیدم فکر کردم: «او 10 سال از من بزرگ‌تر است و می‌تواند جوآن فالون را از بر تکرار کند. من هم باید بتوانم.»

زمانی که سعی کردم جوآن فالون را از بر کنم مداخلات بسیاری ایجاد شد. یک سال بطور جسته گریخته آن را از بر کردم. اما همچنان اعجاب پشت کلمات را احساس می‌کردم. از بر تکرار کردن فا، درکم را از معنای عمیق و بی‌حد و مرز محتوای آن قوی‌تر کرد.

تصمیم دارم به این کار ادامه دهم. هر روز زمانی را به از بر کردن فا اختصاص داده‌ام و آن را به انجام رسانده‌ام. نتایج خوب بوده است. ماهی یک بار به دیدن تمرین‌کننده‌ای می‌روم که گفت فا را از بر کنم.

ما فا را با هم از بر تکرار می‌کنیم. هر چه بیشتر فا را از بر می‌کنم، درکم بهتر و آرام‌تر می‌شوم. گاهی هنگام از بر کردن فا احساس می‌کنم تمام چیزها در این دنیا ناپدید می‌شوند و فقط من و جوآن فالون در مقابلم وجود داریم. این احساس فوق‌العاده‌ای است! هیچ چیز نمی‌تواند با من مداخله کند! وضعیت همگام شدن با فا را کاملاً احساس کرده‌ام.

بیش از 20 سال است که تمرین فالون گونگ را شروع کرده‌ام. ماجراها و تجربیات زیادی وجود دارند که آنها را ننوشته‌ام. در هر قدم از مسیر سختی‌هایی وجود داشته است. اما استاد هر بار از من محافظت کرده‌اند. وقتی به نیک‌خواهی عظیم استاد فکر می‌کنم و اینکه به‌خاطر من و تمام موجودات ذی‌شعور متحمل محنت‌های فراوانی در این دنیا شده‌اند، چشمانم پر از اشک می‌شود. به عنوان یک مرید دافا تنها کاری که می‌توانم انجام دهم ارج نهادن به زمان تمدید یافته شده توسط استاد، مطالعه فا و فرستادن افکار درست و روشنگری حقیقت برای عموم است.