(Minghui.org) من در یک روستا متولد شدم. پدرم خيلي بداخلاق و خشن و من بسيار لجوج بودم. در دوران کودکی اگر حرفهای پدرم را گوش نمیدادم، مرا کتک میزد. این سبب شد نفرت زیادی در قلبم رشد دهم و قسم بخورم که وقتی بزرگ شدم، خانه را ترک خواهم کرد.
پس از فارغالتحصیلی از یک مدرسه فنیوحرفهای، تصمیم گرفتم خانهمان را ترک کنم. در شهری که حدود 320 کیلومتر با خانهمان فاصله داشت، مشغول به کار شدم.
ازدواج کردم. شخصیت شوهرم بدتر از پدرم بود. اصلاً نمیتوانست خودش را کنترل کند. مسئولیتپذیر هم نبود. در نتیجه هر روز عصبانی میشدم و به بیماریهای زیادی مبتلا شده بودم. پسرمان در آن زمان بسیار خردسال بود و احساس ناامیدی و درماندگی داشتم. بهقدری درد و رنج میکشیدم که در آستانه فروپاشی بودم.
دیگر تحمل هیچ گونه فشار جسمی یا روانی را نداشتم. به داروها حساسیت پیدا کرده بودم، بنابراین برای بهدست آوردن سلامتیام، هر زمان میشنیدم کسی درباره اثرات روش چیگونگ خودش صحبت میکند، آن را امتحان و درنتیجه بسیاری از روشهای تقلبی چیگونگ را تمرین میکردم. فاجعهآمیز این بود که آنها همگی چیگونگهایی بودند که شخص به تسخیر حیوانات درمیآمد. هرچند خودم بیماریهای زیادی داشتم، بهاشتباه آموزش دیدم که بیماریهای سایرین را درمان کنم. صورتم سیاه و تیره شده بود.
سپس یک روز بخت به من رو کرد و نسخهای از جوآن فالون را از همکارانم قرض گرفتم. پس از خواندن این کتاب، متوجه شدم در انواع چیگونگهایی که قبلاً آموخته بودم، شخص بهتسخیر حیوان در میآمد. بنابراین مصمم شدم فالون گونگ را یادبگیرم.
اما آن را جدی نگرفتم تا اینکه حادثهای رخ داد.
یک آتش سوزی بزرگ مرا آگاه میکند
بهدلیل کیفیت ضعیف مادرزادیام، بعد از فقط یک بار خواندن جوآن فالون آن را در کشوی میزِ دفترم گذاشتم. اگرچه مدارس چیگونگی که شخص با تمرینشان به تسخیر حیوانات درمیآمد را کنار گذاشته بودم، معنای عمیقتر جوآن فالون را درک نمیکردم. هر روز کارهای خانه را انجام میدادم و از پسرم مراقبت میکردم و سرم با این کارها شلوغ بود، اما احساس میکردم که این کتاب میتواند از من محافظت کند.
یک بار در نیمهشب آتشسوزی بزرگی در محل کارم اتفاق افتاد. در یک مرکز خرید بزرگ کار میکردم که دارای کالاهای قابلاشتعال زیادی بود. کل نمای بیرونی این مرکز از طبقه اول تا پنجم سوخت.
چند روز بعد، مسئولین یک شرکت بیمه بهمنظور بررسی اینکه آیا هیچ گونه سوابق برای حسابرسی باقی مانده است، به آنجا آمدند. من نیز به دنبال آنها به داخل مرکز رفتم تا نگاهی بیندازم. چه مصیبتی! همه کالاها نابود شده بودند.
به دفترم در طبقه پنجم رفتم تا ببینم آیا پول و اقلام شخصیام سالم ماندهاند یا خیر. درحین عبور از راهرو، متوجه شدم که دفاتر همکارانم به خاکستر تبدیل شدهاند. گردنبند طلا و جواهرات یکی از همکارانم ذوب شده بودند.
وقتی وارد دفترم شدم، خوشحال و شگفتزده شدم. همه چیز سالم بود؛ فقط در سوخته بود. میزها و گنجهها آسیب ندیده بودند. بسیار هیجانزده شدم و به همکارانم گفتم: «جوآن فالون که در کشوی میزم بود، از دفترم محافظت کرد.»
پس از این آتشسوزی بزرگ، مصمم شدم فالون گونگ را تمرین کنم، اما کاملاً متعهد نشدم که بهطور حقیقی تزکیه کنم.
یک روز دچار لرزش شدم. سردم بود، تب داشتم و نمیتوانستم بخوابم. بهمدت چند روز حیوانی شبیه یک خرگوش سفید را میدیدم که سعی داشت بدنم را تصاحب کند، اما واقعاً نمیتوانست. متوجه شدم دلیلش این است که قبلاً چیگونگ تسخیرشدن توسط حیوانات را تمرین کردهام. در همین زمان بود که تمرین فالون گونگ را بهطور جدی شروع کردم.
مقید کردنِ خودم به نگاه به درون
پس از شروع تمرین فالون دافا، استاد بارها کارمای بیماریام را برایم ازبین بردند. بهلطف حفاظت استاد، بر رنج و محنتهای کارمای بیماری، یکی پس از دیگری، غلبه کردم. در ابتدا مانند سایر تمرینکنندگان که در تمام بدنشان احساس سبکی میکردند، نبودم. همیشه درحال درد و رنج کشیدن بودم.
مغزم مانند توپ سخت و محکمی از کارما بود و هر ثانیه از روز رنج میکشیدم. وقتی عمیقاً درد میکشیدم، بهنظر میرسید که گاهی مغزم صدایی میدهد. درحالیکه در مدیتیشن نشسته بودم، صورتم درهم میپیچید و گردنم سفت میشد.
رنج و محنتهای خانوادگی
من نیز مانند بسیاری از همتمرینکنندگانم متحمل آزار و شکنجهای شدم که در ژوئیه 1999 راهاندازی شد. بهدلیل باور قاطعم به فالون دافا، دو بار و درمجموع بهمدت بیش از چهار سال در اردوگاه کار اجباری حبس شدم. بعد از آزادی از اردوگاه کار، وضعیت سلامتیام روبهوخامت گذاشت و برای زنده ماندن به تمرینات فالون گونگ تکیه کردم.
در زمان حبسم در اردوگاه کار اجباری، شوهرم با زن دیگری زندگی میکرد. او پسرمان را تربیت و از او بهخوبی مراقبت نمیکرد. پسرم مانند کودکی بیخانمان زندگی کرد، اغلب به منزل بستگانمان میرفت و نزد آنان میماند.
وقتی از اردوگاه آزاد شدم، حتی یک ریال هم در جیب نداشتم. محل کارم مرا اخراج کرده بود و در وضعیت سلامتی بدی بودم.
طی چهار سالی که در اردوگاه حبس بودم، شوهرم هرگز حتی یک بار هم به ملاقاتم نیامد. وقتی سایرین از او جویای حال من میشدند، مرا لعنت میکرد. میخواستم او را ترک کنم، بنابراین تقاضای طلاق دادم. او موافقت کرد، اما پسرم با شوهرم زندگی کرد، چراکه من نمیتوانستم از او حمایت کنم.
پس از مدت کوتاهی متوجه شدم که فقط به نیازهای خودم توجه دارم. هرگز فکر نکرده بودم که آنها را نجات دهم. پس از طلاق برای زمانی بسیار طولانی، هیچ خبری از شوهر و پسرم نداشتم.
سپس درباره وضعیت بدی که شوهر سابقم در آن گرفتار شده بود، شنیدم. او در یک سانحه رانندگی به کسی آسیب زده و مجبور به پرداخت خسارت زیادی شده بود. درنهایت مبلغ بسیاری- تقریباً یک میلیون یوآن- مقروض شد. پسرم به تماسهایم جواب نمیداد. او مرا مادر خود نمیدانست و با من ارتباط برقرار نمیکرد.
همانطور که در تزکیه به بلوغ میرسیدم، متوجه شدم که درخصوص آنچه یک تمرینکننده دافا باید برای خانوادهاش انجام دهد، بهخوبی عمل نکردهام. اگر خوب تزکیه نمیکردم، چگونه میتوانستم آنها را نجات دهم؟ در قلبم به استاد گفتم: آرزو دارم خانوادهام را نجات دهم. استاد لطفاً به من کمک کنید.
باخبر شدم که پسرم در شهر دیگری زندگی میکند و در آنجا مغازهای دارد. برنامهریزی کردم که او را ببینم. دقیقاً نمیدانستم مغازهاش کجا است، اما ناگهان پیامی در ذهنم ظاهر شد: پسرم در آستانه ناامیدی و در حال مرگ است. اصلاً نمیدانستم چگونه او را پیدا کنم. در این لحظه روی میزم قراردادی بین پسرم و افراد دیگری را یافتم که آدرس او در آن قید شده بود.
به خارج شهر رفتم تا مغازهاش را پیدا کنم. وقتی بالاخره مغازه را یافتم، آن بسته بود. از هممحلیهایش پرسوجو کردم و آنها گفتند که این مغازه برای چند روز بسته است. پسرم پس از گذشت روزهای زیادی به مغازه آمد. تمایلی به دیدن من نداشت و دلیل حضورم را پرسید. گفتم که نگرانش هستم و او برایم اهمیت دارد و برای دیدنش آمدهام.
او را تا خانهاش دنبال کردم. وقتی دیدم که فقط بطریهای خالی الکل و تکههای زباله روی زمین پخش شدهاند، شگفتزده شدم. خواستم برایش مقداری غذا بپزم، اما گفت که هیچ مواد اولیهای در خانه وجود ندارد، بهمدت چند روز چیزی نخورده است و فقط میخواهد به زندگیاش خاتمه دهد. وقتی این را شنیدم خیلی ناراحت شدم. بیرون رفتم تا مقداری مواد غذایی برایش بخرم.
در طول آن مدت، واقعاً درحال یادگیری این بودم که چگونه بهطور حقیقی تزکیه کنم. گذاشتم پسرم هر روز فقط بخوابد و بازی کند. میتوانستم ببینم که این وضعیت ذهنی بهطور جدی منحرف و فاسد است. میدانستم که فقط دافا میتواند او را تغییر دهد، بنابراین وقتی آرام شد، سعی کردم درباره اصول فالون دافا به او بگویم. گفتم که دافا میتواند سرنوشتش را تغییر دهد. او با گستاخی پاسخ داد: «حتی اگر آنچه میگویی درست باشد، ترجیح میدهم رنج بکشم تا اینکه حرفهای تو را بپذیرم.»
وقتی شنید که تمرینکننده دیگری به دیدارم میآید، خواست کلیدهایش را پس بدهم و آنجا را ترک کنم. خیلی ناراحت شدم و تصمیم گرفتم صبح روز بعد به خانه برگردم.
صبح روز بعد، پس از انجام تمرینات خوابیدم. این صحنه را در رؤیایی دیدم: اتاق پسرم با تودهای از بستنی یخی پر شده بود. دو نفر با یک «کیک بزرگ» وارد شدند که تلفظ آن در پینیین چینی «دان گائو» است که همآوا با واژه «رشد کردن» است.
آنها اصرار داشتند که من بمانم و با هم غذا بخوریم. هر دوی آنها نام خانوادگی مشابهی داشتند، «لیو» که همآوا با واژه چینی «ماندن» است. به این درک رسیدم که استاد اشاره میکنند باید بمانم و بهجای رفتن خودم را رشد دهم. بستنیهای یخی نماد قلب یخزدهای بودند که برای نرم شدن نیاز به زمان داشت. بعد از بیدار شدن برای پسرم صبحانه آماده کردم و حرفی از رفتن نزدم. پسرم نیز چیزی نگفت.
برای ده روز دیگر ماندم و دیگر سعی نکردم او را تغییر دهم. هر گاه وقت داشتم، بیرون میرفتم تا درباره واقعیتهای فالون دافا به مردم بگویم. میدانستم که در تزکیهام مشکلات بزرگی دارم، بنابراین باید تا حد ممکن فا را مطالعه کنم و درکم را درباره اصول فا رشد دهم.
پسرم نیز تمام مدت بازی میکرد. فکر میکردم که اگر به شهر برگردد و با من زندگی کند، بهتر خواهد بود. بنابراین تصمیم گرفتم در این خصوص با شوهر سابقم صحبت کنم. به شهرمان برگشتم و به دیدار والدین شوهر سابقم رفتم. چند سال بود که یکدیگر را ندیده بودیم. آنها بهگرمی با من رفتار و مرا به داخل دعوت کردند.
بهطور اتفاقی دقیقاً همان موقع همسر سابقم نیز آمد. وقتی مرا دید، خشمگین شد. چاقویی از آشپزخانه برداشت و گفت که مرا میکشد. پدرشوهرم با یک دست او را عقب میکشاند و با دست دیگر به صورتش سیلی میزد. مادرشوهرم نیز درحالیکه فریاد میکشید: «فرار کن!» سعی میکرد مانعش شود.
فرار کردم و سوار اتوبوسی شدم. آنقدر عصبی و گیج شده بودم که ایستگاه مورد نظرم را رد کردم. خیلی طول کشید تا توانستم راه خانهمان را پیدا کنم.
تمرین تزکیه حقیقی و شناسایی وابستگیهایم
درحالیکه اشک بر چهرهام جاری بود، مقابل تصویر استاد زانو زدم و از ایشان تقاضای کمک کردم: «مشکل من، مریدتان، چیست؟ واقعاً میخواهم بهخوبی تزکیه کنم. بدون توجه به اینکه چقدر سخت است، مریدتان میخواهد به جلو پیش برود. میخواهم آنها را نجات دهم. استاد لطفاً اشارهای به من بدهید و مرا آگاه کنید.»
روز بعد در اینترنت مقالۀ تبادل تجربه تمرینکنندهای را خواندم. شوهر این تمرینکننده سابقاً او را کتک میزد، به او دشنام میداد و همیشه قمار میکرد. او خود را تغییر داد و بدون هیچ گونه نفرت یا شکایت، همواره با شوهرش نیکخواهانه رفتار کرد. بعد از مدت کوتاهی شوهرش تغییر کرد. پس از خواندن این مقاله و مطالعه فا، او را با خودم مقایسه کردم و در نهایت مشکلم را یافتم.
در طول سالهایِ تزکیه، روی «من» تمرکز کرده بودم. معنای تزکیه را محدود کرده بودم. «من میخواهم تزکیه کنم» مهمتر از هر چیز دیگری بود. هیچ کسی نمیتوانست در تزکیهام تأخیری ایجاد کند. هیچ کسی نمیتوانست بر تزکیهام تأثیر بگذارد. فکر میکردم تزکیه مهمترین چیز است. هر چیزی که با تزکیهام مداخله میکرد را فدا میکردم، کنار میگذاشتم، رد یا از آن دوری میکردم. در تزکیه بهافراط رفته بودم تا حدی که حتی اعتباربخشیام به فا بر اساس خودخواهی بود. به همین دلیل همیشه مشکل داشتم.
هرگز فکر نمیکردم که مشکلاتم در روابط خانوادگی بهخاطر وضعیت تزکیه خودم باشند. مشکلات آنها همگی به من مربوط بودند. آنها آینههای من بودند. باید به درون نگاه میکردم تا مشکلاتم را تشخیص دهم، اما خودم را تزکیه نمیکردم. وضعیت ناامیدکننده آنها مرا بیدار کرد: شروع کردم تا برای یافتن وابستگیهایم به درون نگاه کنم و بسیاری از آنها را یافتم.
در عمق درونم با دیده تحقیر به شوهرم نگاه میکردم؛ بدون توجه به اینکه چه کاری انجام میداد، از او متنفر بودم. همان ذهنیت را نسبت به پسرم نیز داشتم. آیا این همان حسادت نبود؟! خودم را تزکیه نمیکردم. هرچه بیشتر از آنها متنفر میشدم، نیروهای کهن سبب میشدند آنها بدتر شوند. اگر همچنان در مسیر فعلیام باقی میماندم که معادل با تزکیه نکردن بود، نیروهای کهن آنها را به سوی ناامیدی سوق میدادند و در نهایت آنها را نابود میکردند.
این رنج و محنتهای خانوادگی سبب شدند متوجه شوم که تزکیهام از دافا منحرف شده است. مشکل جدی حسادت را داشتم و با وجود این حسادت اصلاً جای صحبتی درباره کمال در تزکیه باقی نمیماند. ناگهان به این نکته روشن شدم: هیچ چیز اشتباهی درخصوص خانوادهام یا پسرم وجود ندارد. این من هستم که در تزکیه، در مسیر درستی گام ننهادهام. خودم را تزکیه نمیکردم و موجودات ذیشعور را به سمت وضعیت بدي هُل میدادم. پس از اینکه متوجه این موضوع شدم، بر تزکیه شخصیام متمرکز شدم.
پسرم برای زندگی به پکن رفت. دوباره به دیده تحقیر به او نگاه و فکر کردم آنها بدون توجه به اینکه کجا میروند، نمیتوانند هیچ کاری را بهخوبی انجام دهند. بلافاصله به این فکر بدم آگاه شدم و آن را متلاشی کردم. در ذهنم با عقاید و تصورات قدیمیام صحبت کردم: همه موجودات ذیشعور من آمدهاند تا جذب فا شوند و نجات یابند. آنها در دستان استاد هستند. سرنوشت خانوادهام و پسرم را استاد نظموترتیب میدهند. هر کسی مداخله کند، مرتکب گناه میشود.
خانوادهام را آینهای برای خودم درنظر گرفتم و نجات آنها را هدفم قرار دادم. هر زمان که مشکلی داشتند، بلافاصله به درون نگاه میکردم تا ایراد را در خودم بیابم. دیگر درباره آنها شکایت و آنها را سرزنش نمیکردم. با آنها با مهربانی رفتار و بیسروصدا کمکشان میکردم.
(ادامه دارد...)
کپیرایت ©️ ۲۰۲۳ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.