(Minghui.org) اخیراً همتمرینکنندگان دیدگاههای خود را به اشتراک گذاشتند که درباره سختیهایی است که در روشنگری حقیقت و متقاعد کردن مردم برای خروج از حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) و سازمانهایش دارند.
در سال 2016 بعد از بهاتمام رساندن دیگر پروژههای طولانیمدتِ دافا، شروع به روشنگری حقیقت بهصورت رودررو کردم. افکار و عقاید بشری زیادی داشتم، ازجمله ترس و درونگرا بودن. بااینکه خیلی سخت تلاش میکردم، تنها توانستم سه نفر را متقاعد کنم که از حزب خارج شوند. از اینکه بعداز یک ماه هیچ پیشرفتی نداشتم، ناامید شدم.
استاد آرزویم برای اشاعۀ فا را دیدند، ازاینرو نظم و ترتیب دادند که چند تمرینکنندۀ بسیار باتجربه با من ملاقات کنند. آنها تجربیاتشان را بهاشتراک گذاشتند و اشاره کردند که نمایشگاههای محلی، فرصتی عالی است تا با مردم دربارۀ دافا صحبت کنیم.
روشنگری حقیقت دربارۀ دافا
در 2 فوریه 2016، قبل از رفتن به یکی از بزرگترین نمایشگاههای محلی، از استاد خواستم کمک کنند تا از شر افکار و عقایدم رها شوم.
وقتی به نمایشگاه رسیدم، تمام چیزی که دیدم نگهبانان امنیتی و پلیس بود—هیچ تمرینکنندۀ دیگری آنجا نبود. فکر کردم که استاد نمیخواهند وابستگی اتکا به دیگران را رشد دهم و میدانستم که باید ترسم را رها کنم، پس افکار درست فرستادم و شروع به توزیع مطالب اطلاعرسانی دافا کردم.
هنگام توزیع مطالب، با مردم درباره خروج از ح.ک.چ صحبت کردم و 12 نفر را متقاعد کردم که از حزب خارج شوند. در مدت زمانی که در نمایشگاه بودم، آرام بودم، هیچ ترسی نداشتم و تا زمانی که نمایشگاه تعطیل نشده بود، آنجا را ترک نکردم.
برخی افراد با صحبتهایم موافق بودند، درحالیکه عدهای رفتار بدی داشتند. با نگهبانان امنیتی روبرو شدم، اما هیچ مشکلی برایم ایجاد نشد.
این تجربه مرا تشویق کرد و شروع کردم که با مردم شهرک سکونتم درباره دافا و خروج از ح.ک.چ صحبت کنم. هر روز میتوانستم بیشاز 10 نفر را متقاعد به خروج از حزب کنم.
اجتناب از دستچین کردن و انتخاب کردن
بعد از سال نو چینی، به همراه چهار تمرینکننده به نمایشگاه دیگری رفتیم. از آنجاکه نمایشگاه در منطقۀ دورافتادهای بود، بهاندازۀ کافی روشنگری حقیقت در آنجا انجام نشده بود. قبلاً چند تمرینکننده در آنجا دستگیر شده بودند، بنابراین فضای سنگینی حاکم بود. آن باعث شد کمی افکار و عقاید بد داشته باشم.
بقیه تمرینکنندگان در جمعیت پخش شدند. چند جزوه پخش کردم و سه نفر را متقاعد کردم که از حزب خارج شوند. اما بعدازآن با چند نفر روبرو شدم که بیادب بودند و کمی عصبی شدم. افکار درست فرستادم و کمی بهتر شدم، اما هنوز بهطورکامل آرام نبودم. افراد زیادی مطالب را از من نمیگرفتند و تنها توانستم هشت نفر را به خروج از حزب ترغیب کنم.
بعد از نمایشگاه، سایر تمرینکنندگان گفتند که هر کدام دهها نفر را متقاعد کردند که از حزب خارج شوند. آنها به افرادی که «احتمال میدادند مناسب باشند» نزدیک نمیشدند و توجهی به سن یا وضعیت ظاهری شخص نمیکردند. همچنین نمیگذاشتند طرز برخورد شخص، آنها را از کارشان بازدارد. تعجبی نیست که توانسته بودند عدۀ زیادی از مردم را متقاعد به خروج از حزب کنند!
متوجه شدم که این، تجلی حقیقی نیکخواهی و ازخودگذشتی است. استاد بیان کردند:
«نجات مردم دقیقاً این است، نجات مردم، و اینکه دستچین میکردیم و انتخاب میکردیم مرحمتآمیز نمیبود.» (آموزش فا در کنفرانس فای بینالمللی نیویورک بزرگ 2009)
متوجه کوتاهیهایم شدم و فهمیدم که باید تغییر کنم. ازآنپس، سعی کردم هنگام روشنگری حقیقت در شهرکمان بهطور انتخابی عمل نکنم. کمی بهتر عمل کردم، اما به آهستگی رشد میکردم. امیدوارم بودم به نمایشگاه دیگری بروم تا فرصت پیشرفت داشته باشم.
یک فکر همهچیز را تغییر میدهد
خودم بهتنهایی به نمایشگاه سوم رفتم. قبل از رفتن، در قلبم به استاد گفتم: «استاد، خواهش میکنم کمکم کنید تا واقعاً پیشرفت کنم. امروز باید بیش از 30 نفر را متقاعد کنم که از حزب خارج شوند.» بااینکه میدانستم وضعیت تزکیهام به اندازه کافی خوب نیست، تصمیم گرفتم که تمام تلاشم را بکنم.
در نمایشگاه، تمام افکار و عقاید بشریام را فراموش کردم. تنها چند دقیقه که گذشت، هفت نفر را متقاعد به خروج از حزب کردم. حتی با یک شخص بدرفتار هم مواجه نشدم. کمی بیش از حد به خودم مطمئن شدم.
فکر کردم: «این تازه شروع کار است، ببین امروز تعداد مردم چقدر زیاد است. حسابی موفق خواهم شد. مطمئناً بیشتر از 30 نفر از حزب خارج میشوند. شاید از همتمرینکنندگانم که تجربه خیلی بیشتری دارند، جلو بزنم.»
آن فکر اشتباه بود. طولی نکشید که با چند فرد بیادب برخورد کردم. یک نفر تهدید کرد که به پلیس زنگ میزند و یک مرد مسن مرا تعقیب کرد. فشار شدید اهریمنی را احساس کردم.
ایستادم، افکار درست فرستادم و به درون نگاه کردم. دریافتم که شور و اشتیاق بیشازحد دارم. سعی کردم آن را نابود کنم، آرام شوم و سپس به صحبت با مردم ادامه دهم. با این وجود، چیزها خوب پیش نرفت. نمایشگاه در ساعت 11 صبح به پایان رسید، اما فقط توانسته بودم 16 نفر را به خروج از ح.ک.چ متقاعد کنم. همچنین، آن مرد مسن هنوز تعقیبم میکرد.
موفقیت: کمک به همتمرینکننده
بهجایاینکه به خانه بروم، با همان نگرشی که صبح داشتم به یک نمایشگاه دیگر رفتم. تا زمانی که نمایشگاه به پایان رسید، به 31 نفر کمک کردم که از حزب خارج شوند.
این اتفاق واقعاً مرا دلگرم و تشویق کرد و در روزهای بعد خیلی راحتتر توانستم با مردم شهرکمان صحبت کنم. دیگر برای صحبت کردن، گرایش انتخابی نداشتم و میتوانستم هر روز دهها نفر را متقاعد کنم که از حزب خارج شوند.
با اتوبوس به نمایشگاهی دورافتاده رفتم. در ایستگاه اتوبوس با دو تمرینکننده خانم جوان روبرو شدم که میخواستند برای روشنگری حقیقت کمکشان کنم.
در نمایشگاه، یکی از آنها با مردم صحبت میکرد، درحالیکه نفر دیگر فقط مشاهده میکرد. او گفت که همیشه فقط صحبت همتمرینکنندهاش را با مردم مشاهده میکند.
گفتم: «نترس، استاد مراقبت هستند و من برایت افکار درست میفرستم. چرا با افراد مسنی که بهنظر خوشبرخورد هستند، صحبت نمیکنی.» به او کمک کردم تا با چند نفر صحبت کند.
او سعی میکرد اما موفق به متقاعد کردن آنها نمیشد. به درون نگاه کردم و فهمیدم که قول داده بودم افکار درست بفرستم اما هنوز نفرستاده بودم. درحالیکه افکار درست میفرستادم، او با مرد دیگری صحبت کرد که از ح.ک.چ خارج شد.
فکر کردم: «باید به او کمک کنم و بر او تمرکز کنم، حتی اگر نتوانم با مردم صحبت کنم. مادامیکه امروز پیشرفت کند، ما بهعنوان یک بدن واحد قویتر خواهیم شد.»
سرانجام اعتمادبهنفسش زیاد شد و دیگر نیازی به کمکم نداشت. بااینکه نمایشگاه کوچکی بود، حدود 20 نفر را متقاعد کردم که از حزب خارج شوند. اما موفقیت واقعی این بود که کمک کردم یک همتمرینکننده رشد کند.
همکاری و کمک به همدیگر
وقتی بیقیدوشرط به دیگران کمک میکنم، واقعاً شگفتانگیز است. بهنظر میرسید که به سایر تمرینگنندگان کمک میکردم، اما درواقع، آنها بودند که به من کمک میکردند.
در راه بازگشت به خانه، به درک تازهای از آموزۀ استاد رسیدم. آن درکی از دیدگاهِ نجات دادن مردم بود. صدایی را در ذهنم شنیدم که خیلی واضح گفت: «استاد درحال کمک به من هستند تا عهدم را به انجام رسانم.»
چشمانم پر از اشک شدند و تمام سلولهای بدنم به ارتعاش درآمدند. از اینکه استاد کمکم میکنند، خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم. این استاد هستند که همهچیز را برایم نظم و ترتیب میدهند، حتی جزئیاتی که هرگز فکرشان را نمیکنم. تمام چیزی که نیاز داشتم یک خواستۀ پاک و خالص بود.
بدون استاد، به چه چیزی میتوانم دستیابم؟ «با بدن یک شخص عادی، دستهای یک شخص عادی و افکار یک شخص عادی، آیا فکر میکنید میتوانید مادۀ با انرژی بالا را به گونگ تبدیل کنید و گونگ را رشد دهید؟» (جوآن فالون)
با رفتن به نمایشگاههای محلی رشد عظیمی کردم و به شخص جدیدی تبدیل شدم. دیگر نگرانِ صحبت کردن با مردم نیستم. هر روز به آسانی میتوانم دهها نفر را متقاعد کنم که از حزب خارج شوند.
قبلاً انتخاب میکردم که با چه کسی صحبت کنم و از خانمها، افراد جوان و مقامات دولتی دوری میکردم. با تمام این افکار و عقاید، چگونه میتوانستم به مردم درباره دافا بگویم؟ اکنون از این افکار و عقاید رها شدهام.
امیدوارم که همتمرینکنندگان بتوانند از شر این افکار و عقاید رها شوند، قدم پیش بگذارند و بهصورت رودررو با مردم صحبت کنند.
کپیرایت ©️ ۲۰۲۳ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.
مجموعه روشنگری حقیقت