(Minghui.org) مادرم باوجود سرکوب باورهای معنوی سنتی از سوی حکومت کمونیستی، از دیرباز به وجود خدا و بوداها اعتقاد داشته است. او باور داشت که خوبی پاداش داده می‌شود و اعمال شرورانه با مجازات کارمایی مواجه خواهد شد و او این باور را در من، خواهران و برادرم نیز القاء کرد.

وقتی چند سال پیش مادرم از یک سکتۀ مغزی شدید کاملاً به‌سلامت گذر کرد، این واقعیت را مقابل چشمانمان دیدیم. این تبدیل به نقطۀ شروع او در تمرین فالون دافا شد.

مادرم پس از سال‌ها حمایت از من و خواهرانم که به‌خاطر باورمان با آزار و شکنجۀ بی‌رحمانه مواجه بودیم، اکنون شگفتی‌های فالون دافا را به‌طور کامل تجربه می‌کند که به او کمک می‌کند بر هر محنتی غلبه کند.

حمایت از من در سال‌های آزار و شکنجه

من در خانواده‌ام اولین کسی بودم که شروع به تمرین فالون دافا کردم. طی چند روز تمام نشانه‌های بیماری‌هایم از‌بین رفتند. سپس خواهرانم نیز دنباله‌رو شدند و شروع به انجام تمرین‌ها و همچنین مطالعۀ تعالیم کردند.

پس از اینکه حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) در سال 1999 آزار و شکنجۀ فالون دافا را آغاز کرد، من و خواهرانم مورد تهدید و ارعاب قرار گرفتیم و بازداشت و حبس شدیم. پلیس چندین بار به خانۀ پدر و مادرم رفت و از آنها خواست که کتاب‌های فالون دافای خود را تحویل دهند. والدینم امتناع کردند.

وقتی بازداشت شدم، شوهر سابقم که تسلیم فشارهای حکومت شده و مرا طلاق داده بود، نمی‌خواست پسر خردسالمان را با خود ببرد. بنابراین مادرم از پدرم خواست که او را با خود به خانه ببرند. در‌حالی‌که من به‌کرّات بازداشت و زندانی می‌شدم، آنها به‌مدت 16 سال از زمان پیش‌دبستانی تا دانشگاه از پسرم مراقبت کردند. آنها پول زیادی نداشتند، اما تمام هزینه‌های تحصیل او را پرداخت کردند و محیط گرم خانواده را برایش فراهم کردند.

یک بار بلافاصله پس از اینکه آزاد شدم، حدود ده مأمور پلیس به خانۀ پدر و مادرم آمدند تا دوباره مرا بازداشت کنند. آنها مرا به ماشین پلیس کشاندند. در آن زمان به مادرم سرم وصل بود. او سوزن سرم را از دستش درآورد و با عجله بیرون آمد و مقابل ماشین پلیس ایستاد تا مانع آنها شود. چند مأمور پلیس او را کنار زدند. ماشین‌های پلیس به‌سرعت دور شدند و پدر و مادرم را با قلبی شکسته و گریان در خیابان تنها گذاشتند.

وقتی خانواده‌های سایر تمرین‌کنندگان اغلب آنها را به‌خاطر ایجاد دردسر متهم می‌کردند، مادرم هرگز مرا به‌خاطر پایدار ماندن به ایمانم مقصر ندانست. او درک می‌کرد که هیچ اشتباهی در تمرین فالون دافا وجود ندارد درحالی‌که سرکوب ظالمانۀ ح.ک.چ اشتباه است.

اغلب بیرون می‌روم تا فلایرهای فالون دافا و آزار و شکنجه را توزیع کنم. مادر علیرغم اینکه پول کمی برای خرج کردن دارد، به من مبالغی را که پس‌انداز کرده پیشنهاد می‌کند تا مطالب بیشتری چاپ کنم.

یک بار به مهمانی خانوادگی برای جشن تولد پدر دیر رسیدم. برادرم شکایت کرد و گفت: «مادر، خواهرم در کارهای خانه به شما کمک نمی‌کند. تمام وقت خود را صرف توزیع مطالب فالون دافا می‌کند. نباید به او اجازه بدهیم به این خانه بیاید. اگر او بماند، من خواهم رفت!»

مادر به‌آرامی گفت: «پس تو می‌توانی بروی.»

برادرم از در بیرون رفت، اما کمی بعد بازگشت. سپس مادرم به او کمک کرد که اهمیت کارهایی را درک کند که در مقاومت در برابر آزار و شکنجۀ ظالمانه انجام می‌دهم.

بهبودی چشمگیر

مادرم پس از اینکه چند سال پیش سکته کرد، کاملاً ناتوان شد.

به او گفتم: «حتی اگر آمپول به تو تزریق کنند و دارو مصرف کنی، ممکن است کاملاً بهبود نیابی. اگر حقیقتاً باور بیاوری، فالون دافا می‌تواند به تو کمک کند.»

مادرم یک نشان فالون دافا را در دستمالی پیچید و آن را در جیبش نزدیک بدنش قرار داد. وقتی شب‌ها نمی‌توانست بخوابد، در‌حالی‌که دراز کشده بود تکرار می‌کرد: «فالون دافا خوب است! حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است!»

چند روز بعد شاهد معجزه‌ای بودیم.

مادرم دیگر به سرم نیازی نداشت. هروقت تزریق انجام می‌داد یا دارو مصرف می‌کرد، احساس بسیار بدی داشت. وقتی دارو و تزریق نداشت، فوراً احساس بدی که داشت، از‌بین می‌رفت.

بنابراین او تمام درمان‌ها را قطع کرد و از من و خواهرم خواست که کتاب‌های دافا را برایش بخوانیم چراکه بی‌سواد بود.

خیلی زود چوب‌های زیربغلش را دور انداخت و به وضعیت کاملاً عادی بازگشت.

یک شاگرد جدید فالون دافا

مادرم از من و خواهرم خواست که به خواندن جوآن فالون برای او ادامه دهیم. از‌آنجاکه همیشه وقت برای این‌کار نداشتیم، یک نسخه از هنگ یین را به او دادم.

چند روز بعد از او پرسیدم که آیا کتاب را خوانده است.

«بله. هر روز تمام کتاب را می‌خوانم.»

تعجب کردم. «می‌توانی آن را درک کنی؟»

«بله! آن را درک می‌کنم!»

یک بلندگو برای پخش سخنرانی‌های استاد لی هنگجی نیز به او دادم. تنها یک بار به او نشان دادم که چگونه با آن کار کند و او یاد گرفت. شگفت‌زده شدم چراکه در گذشته صرف‌نظر از اینکه چگونه به او یاد می‌دادم، نمی‌توانست کار کردن با تلفن همراه را یاد بگیرد.

از آن به بعد، هر روز مادرم متعهدانه به سخنرانی‌ها گوش می‌دهد.

وقتی مردم شکایت کیفری از جیانگ زمین، رئیس پیشین ح.ک.چ و آغازکنندۀ آزار و شکنجۀ فالون دافا، را شروع کردند، مادر و پدرم هر دو می‌خواستند شکایتی ارسال کنند. به آنها گفتم که می‌توانند با نام واقعی خود امضاء کنند یا اینکه از یک نام مستعار استفاده کنند تا مورد انتقام ح.ک.چ قرار نگیرند.

مادرم با اعتقادی راسخ گفت: «چرا از نام مستعار استفاده کنم؟ من می‌خواهم با نام واقعی‌ام امضاء کنم!»

وقتی به سال نوی چینی نزدیک می‌شدیم، من و خواهرانم تصمیم گرفتیم که یک کارت تبریک الکترونیکی برای استاد ارسال کنیم.

مادرم از ما خواست که نام او را هم ذکر کنیم: «به استاد سال نو را تبریک بگویید! از استاد برای نجات جانم تشکر کنید!»

پرسیدم: «چطور می‌خواهی آن را امضاء کنی؟ به‌عنوان یکی از اعضای خانوادۀ یک تمرین‌کنندۀ فالون دافا یا اینکه به‌عنوان یک شاگرد دافا؟»

مادر گفت: «من یک شاگرد جدید هستم.»