دامه قسمت اول)

(Minghui.org)

نقطۀ عطفی در زندگی و تزکیه

من فردی درون‌گرا بودم و در ابراز ایده و تفکرم، به‌خوبی عمل نمی‌کردم از این‌رو معلم نشدم. پس از اینکه شروع به تمرین دافا کردم و به فعالیت‌های روشنگری حقیقت ملحق شدم، استاد وقتی قلب مشتاقم را دیدند نظم و ترتیبی برایم دادند که در سال 2004 در دانشگاه تدریس کنم. ایشان توانایی و خرد لازم را برای چنین موقعیتی به من دادند. موقعیت کاری جدیدم برای روشنگری حقیقت دنیای تازه‌ای را به‌رویم باز کرد.

پس از پذیرفتن این موقعیت تدریس و شرکت در آزمونی که دولت به اجبار برگزار می‌کرد، به‌عنوان معلم کالج مورد تأیید قرار گرفتم. با شاگردانم درباره دافا صحبت می‌کردم. هر ترم دانش‌آموزانم امتیاز بالایی به من می دادند. در سال 2006 به سِمت استادیار ارتقاء یافتم. پذیرفتن این موقعیت در تدریس، نقطۀ عطف فوق‌العاده‌ای در زندگی و تزکیه‌ام بود.

برای تقویت وضعیت تزکیه شخصی‌ام، استاندارد بالایی را حفظ کردم. صبح‌ها 5 مجموعه تمرین را انجام می‌دادم و فا را هر موقع که وقت داشتم مطالعه می‌کردم. سرشار از انرژی بودم. معمولاً، در اواخر ترم، می‌دیدم که در تشویق شاگردانم برای خارج شدن از حزب و سازمان‌های جوانان آن بسیار موفق بوده‌ام.

روشنگری حقیقت در کلاس درس

فرمانداری شهر و استانداری از دانشگاه‌ها خواسته بودند که برنامه‌هایی با محتوای افتراآمیز به دافا را در مطالب تدریس‌شان بگنجانند. افکاری را که شامل ازبین بردن چنین مطالبی بود، در فرستادن افکار درست روزانه‌ام اضافه کردم.

کمیته ح.ک.چ محلیِ یک دانشگاه، در هر کلاس برای بازبینی فعالیت‌های تدریس استادان دانشجویان خبرچین را شرکت می‌داد تا یک یا دوبار در هفته، از طریق فرم‌های رسمی به مسئولین بخش گزارش کنند. در اکثر موارد روشنگری حقیقتِ تمرین‌کنندگان به مسئولین گزارش داده می‌شد که نتیجه مستقیم خبرچینی این دانشجویان بود. بنابراین، تمرین‌کنندگان باید با این دانشجویان با نیک‌خواهی رفتار و از اختلاف خودداری می‌کردند. این رفتار نه‌تنها آنها را از دادن گزارش برای تمرین‌کنندگان باز می‌داشت، بلکه از تمرین‌کنندگان حمایت و دفاع نیز می‌کردند.

برای اینکه در روشنگری حقیقت در کلاس‌ها بیشتر تأثیر داشته باشم، باید مطالبی را در سایت مینگهویی پیدا و آنها را به دسته‌های مختلف مرتب می‌کردم. آنگاه، کارت‌های کوچک با علائمی درست کردم که فقط خودم از آنها سردر می‌آوردم. این به من کمک می‌کرد تا درباره دافا صحبت کنم.

مرا به‌عنوان مشاور و مسئول امور خوابگاه دانشجویی تعیین کرده بودند. از این فرصت برای بازدید از اطاق‌های خوابگاه و تعامل با دانشجویان استفاده کردم. این ابزارها برای روشنگری حقیقت در کلاس کاربرد بسیار خوبی داشتند.

جستجوی درون

به مرور زمان، به این نتیجه رسیده‌ام که دافا منبع خرد تمرین‌کنندگان است. اما، کارما و وابستگی‌های‌مان موجودات زنده‌ای هستند که می‌توانند مانع قدرت‌مان شوند و در خردمان مداخله می‌کنند. بنابراین، ما باید درون‌مان را جستجو کنیم تا از وابستگی‌ها و عقاید بشری رها شویم. استاد بیان کردند: 

«برای یک تزکیه‌کننده، نگاه کردن به درون یک ابزار جادویی است.» ("آموزش فا در کنفرانس بین‌المللی فای واشنگتن دی‌سی 2009")

همسرم کتاب‌های دافا را خوانده بود، اما نمی‌خواست تمرین‌ها را انجام دهد. قبل از شروع آزار و شکنجه، از تمرین بسیار حمایت می‌کرد. به دلیل آزار و شکنجه محیط خانواده‌ام، به‌نوبه خود بدتر ‌شد. با مشاهده تمرین‌کنندگان در جامعه محلی‌مان که از کار اخراج و زندانی می‌شدند و خانواده‌های‌شان ازهم می‌پاشید، همسرم بیشتر و بیشتر ترسیده بود. او کتاب‌های دافا ، لپ‌تاپ و ضبط صوت برای پخش موسیقی تمرین را پنهان ‌کرد.

در آن زمان، من علاوه بر مبارزه و مقاومت، حتی او را متهم می‌کردم که سرباز پیاده ح.ک.چ و نیروهای کهن است. رابطه ما به بدترین وضع خود رسیده بود و این بیش از یکسال ادامه پیدا کرد.

سرانجام درسم را یادگرفتم و شروع به پیروی از تعالیم استاد کردم، استاد بیان کردند: «… باید به درون خود نگاه کنید و سخت روی ذهن‌تان کار کنید …» (جوآن فالون)

وابستگی عمیق پنهانم را به ترس پیدا کردم. پس از آن، نگرش همسرم به‌نوبه خود نیز تغییر کرد و او دیگر با تمرین دافایم مخالفت نکرد.

رفتن به افراط

یکی از دوستان قدیمی‌ام به ریاست انجمن علمی محلی ارتقاء یافت. در سال 1999 پس از اینکه آزار و شکنجه آغاز شد، او به‌طور فعالی به تدوین بروشورهایی برای بدنام کردن فالون دافا با برچسب‌هایی مانند خرافات اقدام کرد. طی 6 ماه، دچار بیماری قلبی و 15 روز در بیمارستان بستری شد.

در آن زمان مطمئن بودم که بیماری‌اش به‌دلیل مجازات کارمایی است و برای ملاقاتش به بیمارستان نرفتم. او به‌خاطر آن موضوع از من کینه به‌دل گرفت و دوستی ما در آن موقع به‌پایان رسید.

پس از مطالعه فا و نگاه به‌درون، دریافتم که در ارتباطم با او افراط کرده‌ام. احساس برتری می‌کردم زیرا یک تمرین‌کننده بودم و برای مشارکتش در آزار و شکنجه خشمم را نسبت به او نشان می‌دادم. پس از اینکه کارهایی علیه دافا انجام داد، با او ارتباط خوبی نداشتم. لحن صدایم هنگام صحبت با او خودپسندانه بود و حقیقت را به‌طور کامل توضیح ندادم. می‌دانستم که فاقد نیک‌خواهی‌ام و بنابراین این قدرت را نداشتم که قلب و ذهنش را تغییر دهم.

پس از درک قصورهایم، به‌نظر می‌رسید خشمی که در قلبم لانه کرده، ذوب شده است. در سال نوی چینی با او تماس گرفتم و سال خوبی را برایش آرزو کردم. اخیراً در مراسم ازدواج دخترش شرکت کردم. پس از آن رابطه‌مان بهبود یافت.

روزی به من گفت که قرار است به اداره 610 شهر منتقل ‌شود. این بار، صحبتی نکردم و او را مورد سرزنش قرار ندادم. درعوض، روز بعد او را برای ناهار به خانه‌ام دعوت کردم. بعد از صرف غذا، ویدئویی درباره خودسوزی صحنه‌سازی شده میدان تیان‌آن‌من نشانش دادم. به‌نظر می‌رسید شوکه شده است و دو بار آن را تماشا کرد.

آنگاه، به‌طور کلی درباره زندگی و اصولی که خوبی پاداش می‌گیرد و اهریمن مجازات می‌شود صحبت کردم. همچنین پیشنهاد کردم که از ح.ک.چ و دستگاه آزار و شکنجه‌اش طرفداری نکند که دیر یا زود محکوم به فروپاشی است.

پس از ساعت‌ها گفتگو، سرانجام او درکش را از دافا تغییر داد و اعتراف کرد که دربارۀ موضوع انتقالش به اداره 610 تجدید نظر خواهد کرد. او بعداً به من گفت که پس از تفکری جدی در باره این موضوع و بحث با اعضای خانواده‌اش، ارتقاء شغلی را در ادارۀ 610 نپذیرفته است.