(Minghui.org) قبل از شروع تزکیه در فالون دافا، به بیماری قلبی شدید، فشار خون بالا و بیماری‌های دیگری مبتلا بودم. همیشه دارو مصرف می‌کردم و دست‌کم 3 الی 5 بار در سال در بیمارستان بستری می‌شدم که آن به‌شدت دردناک بود.

جَو منزلم همیشه پرتنش بود. همراه پسرم، شوهرم و والدین شوهرم زندگی می‌کردم. والدین شوهرم واقعاً به هیچ چیز و هیچ کسی جز خودشان اهمیت نمی‌دادند و پسرم نیز سرکش و نافرمان بود. شوهرم قمار می‌کرد و حس مسئولیت‌پذیری نداشت. من تنها کسی بودم که باید کارهای خانه را انجام می‌دادم.

برای کم کردن از غصه‌هایم، اغلب به خانواده‌ام دشنام می‌دادم. حتی بازی مایونگ را از شوهرم یادگرفتم و برای دستیابی به مقداری تعادل و شادی در زندگی‌ام به سالن‌های رقص می‌رفتم، اما با وجود همه اینها، زندگی‌ام هنوز بسیار بی‌هدف و بی‌‌ثمر به‌نظر می‌رسید.

در سال 1998 که با کتابی به نام جوآن فالون آشنا شدم، همه چیز تغییر کرد.

جوآن فالون قصدم برای خودکشی را تغییر می‌دهد

در سال 1998 قصد خودکشی داشتم. کار سختی نبود: من در طبقه پنجم ساختمان‌مان زندگی می‌کنم و پریدن از آنجا تقریباً بیش‌ازحد آسان است.

یک روز تصمیم گرفتم این کار را انجام دهم. پس از این فکر، در نیمه‌شب به بالکن رفتم تا ببینم چطور باید به پایین بپرم.

درست هنگامی که می‌خواستم به پایین بپرم، به فکر سومین خواهرم افتادم. او رفتار خیلی خوبی با من داشت، حتی بهتر از مادرم، اما در شهر دیگری زندگی می‌کرد. اگر من می‌مردم، چه اتفاقی برای او می‌افتاد؟ من بیش‌ازحد به او مدیون بودم.

دست از این کار کشیدم و برای یک هفته تمام مردد بودم که چه کار کنم.

در آن زمان ما تلفن همراه نداشتیم و در خانه نیز تلفن نبود، اما در چین، گفته‌ای است: قلب‌ها به هم مرتبط هستند، و احتمالاً این چیزی بود که اتفاق افتاد.

در طول آن هفته، خواهرم با محل کارم تماس گرفت. او می‌گفت که لحن صحبتم با همیشه فرق دارد و خیلی افسرده هستم. او فوراً به دیدارم آمد و حتی یک کتاب جوآن فالون برایم خرید.

او گفت: «این کتاب را بخوان. وقتی آن را به‌طور کامل خواندی، روابط تقدیری بین مردم را درک می‌کنی. این کتاب می‌تواند تمام مشکلاتت را حل کند.»

به او گفتم: «این را نمی‌خوانم، قبلاً تمرین‌های چی‌گونگ زیادی را یادگرفته‌ام و حتی نتوانستم خواندن کتابچه‌ای نازک را به پایان برسانم، چه رسد به این کتاب قطور.»

اما خواهرم همچنان مرا ترغیب کرد. ازآنجا که رفتارش همیشه با من خیلی خوب بود، موافقت کردم آن کتاب را بخوانم، و اکنون سپاسگزارم! وقتی خواندش را شروع کردم، بلافاصله جذبش شدم. هر کلمه از جوآن فالون بر روح و درونم تأثیر گذاشت. این همان چیزی بود که به دنبالش بودم! این کتاب بیش‌ازحد خوب است. اگر واقعاً این کتاب را زودتر خوانده بودم، قمار را شروع نمی‌کردم و به مهمانی‌های شبانه نیز نمی‌رفتم.

از آن زمان، رفتن به مهمانی‌های شبانه و بازی مایونگ را کاملاً کنار گذاشته‌ام. دیگر به مردم دشنام نیز نمی‌دهم.

بعد از شروع تزکیه، پرانرژی شدم و دیگر دردی نداشتم. نیازی به مصرف دارو نیز نبود. با تغییرات ایجاد شده در من، جوِ منزل نیز تغییر کرد و همه چیز هماهنگ شد.

در گذشته، اگرچه به خانواده‌ام و والدین شوهرم خدمت می‌کردم، اما به آنها دشنام می‌دادم. وقتی دشنام می‌دادم، مادرشوهرم جرأت نمی‌کرد، چیزی بگوید، اما حالا با نهایت احترام با آنها رفتار می‌کنم.

در آن زمان، شغلم فروش بلیط‌ در یک استخر شنا بود. هر روز از ساعت 6 صبح الی 8 شب کار می‌کردم. صبح‌ها صبحانه را آماده می‌کردم و ناهارم را به سر کار می‌بردم. پس از اتمام کار نیز شام را آماده می‌کردم. خیلی خسته‌کننده بود.

یک شب مادرشوهرم گفت که کوفته می‌خواهد.

گفتم: «مطمئناً. اما امروز هیچ گوشتی در منزل نداریم. فردا گوشت می‌خرم و برای‌تان کوفته می‌پزم.»

روز بعد، علی‌رغم کمبود وقت، برای خرید گوشت رفتم و در شب کوفته‌ها را پختم. صبح روز بعد، کوفته‌ها آماده بودند، اما مادرشوهرم نظرش عوض شد؛ او گفت که می‌خواهد نان بخارپز بخورد.

شوهر و پسرم عصبانی شدند.

آنها گفتند: «برای او خیلی خسته‌کننده است که صبح به این زودی بیدار شود. تو می‌خواستی کوفته بخوری و او برایت کوفته آماده کرد. حالا می‌گویی که نان بخارپز می‌خواهی. آیا این مردم آزاری نیست؟»

اما من عصبانی نبودم و گفتم: «مادر، امروز وقت ندارم برای‌تان نان بخارپز آماده کنم. فردا صبح برای‌تان می‌پزم. خوب است؟»

رو به شوهر و پسرم کردم و گفتم: «برای افراد مسن چنین چیزی عادی است. او را سرزنش نکنید. علاوه‌براین من حالا فالون دافا را تمرین می‌کنم. استاد از ما می‌خواهند که اصول حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری را دنبال کنیم و فرد خوبی باشیم و ابتدا به سایرین فکر کنیم.»

شوهرم خیلی تحت تأثیر قرار گرفت. با دیدن این تغییرات عظیم در شخصیتم، او از آن پس از تمرینم در فالون دافا حمایت کرد.

شوهرم جوآن فالون را می‌خواند

شوهرم نیز بیماری‌های بسیاری، ازجمله میگرن، داشت. ازآنجا که بیمار بود (و نسبتاً تنبل) در ساعات کاری اهمال می‌کرد. در زمان کار، اغلب بیرون می‌رفت تا مایونگ بازی کند و سرپرستانش نمی‌توانستند او را کنترل کنند.

پس از اینکه من تمرین دافا را شروع کردم، او سخت‌کوش شد و پیشنهاد می‌کرد در کارهای خانه کمکم کند. وقتی سایرین می‌پرسیدند چه چیزی باعث تغییرش شده است، می‌گفت: «همسرم فالون دافا را تمرین می‌کند. من جوان فالون را خوانده‌ام. آن کتابی است که به مردم می‌آموزد خوب باشند. به‌خاطر تأثیر آن کتاب، من نیز باید فرد خوبی باشم.»

در سال 1999 که جیانگ زمین آزار و شکنجه فالون دافا را آغاز کرد، محل کار شوهرم از بستگان تمام تمرین‌کنندگان خواست تعهدنامه‌ای را امضاء کنند، دال بر اینکه حتی اگر خودشان فالون دافا را تمرین نمی‌کنند، اعضای خانواده‌شان نیز این تمرین را انجام ندهند.

وقتی سرپرستانش از او خواستند این تعهدنامه را امضاء کند، او گفت: «تعهدنامه؟ از وقتی همسرم تمرین فالون دافا را آغاز کرده، دیگر مایونگ بازی نمی‌کند یا به مجالس شبانه نمی‌رود. هرگز با من دعوا نمی‌کند و به والدینم احترام می‌گذارد. چرا باید این را امضاء کنم؟»

وقتی سرپرستانش حرف‌های او را شنیدند، یکی از آنها گفت: «فالون دافا خیلی خوب است. بگذار همسرت در خانه تمرین کند. اگر کسی به‌دنبال تو آمد، بگو که من با تو صحبت کرده‌ام.»

در آن زمان بسیاری از شرکت‌ها پوسترهای افتراءآمیز درباره فالون دافا را نصب می‌کردند. ازآنجا که شوهرم با سرپرستانش درباره دافا صحبت کرده بود، این پوسترها هرگز در محل کارش چسبانده نشدند.

یک بار شخصی درحال بازی مایونگ به دافا افتراء زد. شوهرم روی میز کوبید، ایستاد و به آن شخص گفت: «اگر وضعیت را درک نمی‌کنی، مزخرف نگو! همسرم فالون گونگ را تمرین می‌کند. می‌دانم که فالون گونگ به مردم می‌آموزد خوب باشند!»

بلافاصله سکوت در اتاق حکمفرما شد.

یک روز صبح در سال 2001، هر دو سوار تاکسی بودیم و من یک دی‌وی‌دی تشریح حقایق دافا و آزار و شکنجه را به راننده دادم. راننده گزارش ما را به پلیس داد و ما دستگیر شدیم.

ما در ادره پلیس، به‌طور جداگانه مورد بازجویی قرار گرفتیم. پلیس از او پرسید که آیا فالون گونگ را تمرین می‌کند. او پاسخ منفی داد. سپس پلیس به نام استاد لی هنگجی (بنیانگذار فالون دافا) اشاره کرد و از شوهرم خواست که به استاد لی دشنام بدهد.

او پاسخ داد: «من این کار را انجام نمی‌دهم. چرا باید به ایشان دشنام بدهم؟ ایشان را نمی‌شناسم و ایشان به من آسیبی نرسانده‌‌اند. درعوض ایشان از همسرم خواسته‌اند که شخص خوبی باشد. چرا باید به ایشان دشنام بدهم؟»

درحالی که سه مأمور پلیس در اتاق بودند، او گفت: «بیایید شما سه نفر را به‌عنوان نمونه درنظر بگیریم. اگر کسی از من بخواهد به شما دشنام بدهم، چرا باید این کار را انجام دهم؟ من شما را نمی‌شناسم و شما آسیبی به من نرسانده‌اید. چرا باید به شما دشنام بدهم؟ دشنام نمی‌دهم.»

آن مأمور پلیس زبانش بند آمده بود. شوهرم سپس برای‌شان توضیح داد که این تمرین چقدر خوب است.

آن مأمور گفت: «می‌توانم بگویم تو واقعاً شبیه کسی هستی که فالون گونگ را تمرین می‌کند!»

شوهرم گفت: «نه، شما درک نمی‌کنید. من شایسته این نیستم که یک تمرین‌کننده دافا باشم. فالون گونگ می‌گوید وقتی کتک می‌خورید، تلافی نکنید و وقتی دشنام می‌شنوید، جوابش را ندهید. تمرین‌کنندگانِ این روش، الکل نمی‌نوشند، قمار نمی‌کنند یا مردم را فریب نمی‌دهند. من حتی نتوانستم بازی مایونگ را ترک کنم. چطور می‌توانم فالون گونگ را تمرین کنم؟ وقتی همسرم برای خرید می‌رود و مردم پول اضافه‌ای به او می‌دهند، او پول را به آنها بازمی‌گرداند. آیا هیچ مأمور پلیسی اینگونه رفتار می‌کند؟ او حتی هر روز صبحِ زود بیدار می‌شود تا تمرینات فالون گونگ را انجام دهد. من نمی‌توانم این کار را انجام دهم. مرا تا آن حد بالا نبرید.»

آن روز، هیچ ترسی نداشتم و به پلیس گفتم دافا چقدر عالی است و چطور از مزایای این تمرین بهره‌مند شده‌ام. ما همان شب آزاد شدیم.

ازآنجا که شوهرم همیشه بدون توجه به اینکه کجا است، در این باره صحبت می‌کند که دافا چقدر عالی است، برکات فراوانی نصیبش شده است.

او هر روز با دوچرخه‌اش به سر کار می‌رود و باید از زیرگذر شیبداری بگذرد. یک روز وقتی به پایین سرازیری می‌رفت، دوچرخه ناگهان ترمز کرد. او گیج شده بود. وقتی پیاده شد تا نگاهی بیندازد، دید که تقریباً نیمی از باد لاستیک جلوی دوچرخه خالی شده است. اگر در آن وضعیت، دوچرخه توقف نمی‌کرد، او جان خود را ازدست می‌داد. عرق سردی بر تنش نشسته بود.

ازآنجا که او قبلاً جوآن فالون را خوانده بود، فوراً متوجه شد که استاد لی از او محافظت کرده‌اند.

یک بار شب‌کار بود. از پشت میزش بلند شد و خواست بیرون برود، اما سرش به در خورد و سوراخ بزرگی بر در ایجاد شد. در دو طرف در رادیاتورهایی قرار داشتند و او تقریباً به آنها برخورد کرد. پس از آن، به‌شکلی معجزه‌آسا دیگر هرگز میگرن نگرفت. او می‌دانست که استاد لی از او محافظت کرده‌اند.

سایر بیماری‌هایش نیز درمان شدند. در گذشته، به کار نگهبانی مشغول بود، چراکه نمی‌توانست کارهای سنگین انجام دهد. با بهبود بیماری‌هایش او توانست در کارهای فیزیکی کمک کند. او براساس حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری عمل می‌کند و بارها به عنوان کارمند نمونه انتخاب شده است.

وقتی بستگان و دوستان به دیدار ما می‌آیند، همیشه به آنها می‌گوید: «جوآن فالون را بخوانید، حتی اگر تزکیه را شروع نکنید، درک خواهید کرد که چطور فرد خوبی باشید.»

«من اینجا هستم تا از تو محافظت کنم

در چند سال اول بعد از شروع آزار و شکنجه، پلیس اغلب به منزل ما می‌آمد تا مرا مورد اذیت و آزار قرار دهد. به همین دلیل، شوهرم قفل فلزی بزرگی روی در نصب کرد و گفت: «وقتی من خانه نیستم، در را برای هیچ کسی باز نکن!»

چند بار وقتی شوهرم منزل نبود، شنیدم که کسی با کلید می‌خواهد در را باز کند. اما به‌خاطر قفلِ در نمی‌توانستند وارد خانه شوند.

در 22 سپتامبر 2002، به‌خاطر توزیع مطالب اطلاع‌رسانیِ آزار و شکنجه دستگیر شدم. وقتی بازداشت شدم، پلیس به منزلم آمد و قصد داشت آنجا را غارت کند. شوهرم شب‌کار بود. پلیس به محل کارش رفت، کارت شناسایی‌اش را به او نشان داد و گفت: «ما پلیس هستیم. ما را به خانه‌ات ببر تا نگاهی به آنجا بیندازیم.»

او گفت: «با کارتت مرا نترسان. آن فقط یک کارت شناسایی است. من نیز کارت شناسایی دارم، آن فقط نشان می‌دهد که من یک کارگر هستم.»

پلیس گفت: «لطفاً با ما همکاری کن و بگذار نگاهی به منزلت بیندازیم.»

«افراد شما شخص خوبی را در منزلم دستگیر کردند. من هیچ فرد بدی در منزل ندارم. همکاری نمی‌کنم!»

پلیس گفت: «تو مانع می‌شوی که ما کارمان را انجام دهیم.»

شوهرم پاسخ داد: «نه. شما برایم مانع ایجاد کرده‌اید. آیا نمی‌بینید که درحال انجام کارم هستم؟ باید از این شرکت بزرگ مراقبت کنم.»

رئیس شیفتِ شب بعد از شنیدن سروصدای این مشاجره، جلو آمد. او به شوهرم اجازه داد که همراه پلیس برود.

شوهرم گفت: «نمی‌روم! همسرم قانونی را نقض نکرده است. او دستگیر شد، چراکه فرد خوبی است. چطور می‌توانم با آنها همکاری کنم؟»

بعد از یک ساعت بحث، پلیس تصمیم گرفت کوتاه بیاید و گفت فقط همراه تو نگاهی به منزلت می‌‌اندازیم.

وقتی آنها وارد منزل شدند، شوهرم گفت: «مادر پیرم را نترسانید. به هیچ چیزی دست نزنید!»

پلیس به کابینتی اشاره کرد و پرسید: «آیا کلیدش را داری؟»

او پاسخ مثبت داد.

پلیس گفت: «آن را باز کن! می‌خواهیم نگاهی بیندازیم!»

«این کار را نمی‌کنم. چطور می‌توانم به هر کسی اجازه دهم به وسایل منزلم نگاه بیندازد؟ اگر مایلید می‌توانید با مشت آن را باز کنید، اما اگر آن را بشکنید، باید خسارت بدهید.»

تا آن زمان ده‌ها مأمور پلیس اطراف آن کابینت جمع شده بودند تا به درون آن نگاهی بیندازند، اما شوهرم هنوز از بازکردن آن اجتناب می‌کرد. هرچه بیشتر از باز کردن اجتناب می‌کرد، آنها بیشتر مشکوک می‌شدند که باید چیزی در کابینت وجود داشته باشد.

بعد از یک ساعت، شوهرم سرانجام گفت: «بعد از اینکه کابینت را باز کردم، قصد دارید چه کار کنید؟»

پلیس پاسخ داد: «قصد انجام کاری را نداریم.»

«بسیار خوب. بعد از دیدن داخل کابینت، باید بروید!»

پلیس قول داد منزل‌مان را ترک کند و شوهرم کابینت را باز کرد. آنها وقتی دیدند چیزی درون کابینت نیست که بتوانند با خود ببرند، آنجا را ترک کردند.

چند روز بعد، پلیس به محل کار شوهرم رفت و از او تقاضای پول کرد. شوهرم گفت که پولی ندارد.

آنها گفتند: «چطور برای هزینه‌های غذای همسرت 500 یوان نداری؟»

«یک ریال هم به شما نمی‌دهم. ما زندگی خوبی داشتیم، اما شما فردی خوب را بازداشت کردید و حالا برای هزینه‌های غذا پول طلب می کنید. پولی نمی‌دهم!»

پلیس او را تهدید کرد: «ما به او گرسنگی خواهیم داد!»

شوهرم پاسخ داد: «ادامه دهید. اگر اتفاقی برایش بیفتد، از شما شکایت خواهم کرد. برای آن مسئول خواهید بود!»

پلیس که انتخاب دیگری نداشت، آنجا را ترک کرد.

(ادامه دارد...)