(Minghui.org) (ادامه قسمت اول)
«من اینجا هستم تا از تو محافظت کنم!»
...
وقتی در نوامبر 2002، به سه سال کار اجباری محکوم شدم، هر یک از بستگان که به ملاقاتم میآمد، اردوگاه کار اجباری او را وادار میکرد به استاد لی دشنام دهد. آنهایی که از انجام این کار اجتناب میکردند، اجازه ملاقات نداشتند.
شوهرم با آنها بحث کرد و گفت: «در مدرسه هیچ کسی به ما نمیآموزد که به مردم دشنام دهیم. کدام قانون ما را ملزم میکند که قبل از ملاقات دشنام دهیم؟ این کار را انجام نمیدهم. آیا این اردوگاه کار اجباری به مردم نمیآموزد که خوب باشند؟ چرا مردم را مجبور میکند دشنام دهند؟ چه کسی این قانون را وضع کرده است؟ باید رؤسایتان را ببینم.»
شخص مسئول در اردوگاه کار اجباری گفت: «تمام بستگانت که به اینجا آمدند، به حرف ما گوش دادند و به ما احترام گذاشتند. تو تنها کسی هست که جرأت میکنی اینگونه صحبت کنی.»
«خوب، همسرم شخص خوبی است. او مورد بیانصافی قرار گرفته است. حتی اگر واقعاً مرتکب نقض قانون شده بود، این کار را انجام نمیدادم. چرا باید بهحرفتان گوش کنم و به شما احترام بگذارم؟»
آنها میدانستند که اشتباه از آنها است و در نهایت به او اجازه ملاقات دادند. در آن سه سال، او هرگز مرا سرزنش نکرد. حتی اگرچه برطبق قوانین، بستگان فقط یک بار در ماه میتوانستند برای ملاقات بیایند، اما او هر بار که میخواست مرا ببیند، میآمد و به او اجازه میدادند که با من ملاقات کند.
وقتی از اردوگاه آزاد شدم و به خانه بازگشتم، پلیس گفت به اداره پلیس بروم تا سندی را امضاء کنم. شوهرم گفت: «نرو. من اینجا هستم. نباید از آنها بترسی!»
هر زمان پلیس برای آزار و اذیت من میآمد، در را باز نمیکردیم. یک شب، زنی در زد و شوهرم در را باز کرد. وقتی خودش را بهعنوان رئیس کمیتۀ اماکن معرفی کرد و میخواست وارد منزل شود، شوهرم او را به بیرون هل داد و در را قفل کرد.
در آن لحظه شخصی از پلهها بالا دوید و به در کوبید و گفت: «پلیس. سریع در را باز کنید!»
شوهرم پرسید: «موضوع چیست؟»
پلیس گفت:«چیزی نیست. فقط میخواهیم نگاهی بیندازیم.»
«چه چیزی برای نگاه انداختن وجود دارد؟ پلیس باید افراد بد را دستگیر کند. هیچ فرد بدی در منزل من وجود ندارد. از اینجا بروید!»
پلیس دوباره و این بار محکمتر در را کوبید.
شوهرم پرسید: «آیا اجارهای به شما بدهکارم؟»
پلیس پاسخ داد: «نه. اینطور نیست.»
«آیا فراموش کردهام صورتحساب آب را بپردازم.»
«نه. جریان این نیست.»
«صورتحساب برق چطور؟ آن باید مربوط به برق باشد.»
«نه. نیست.»
شوهرم گفت: «خوب، ازآنجا که من هیچ بدهیای ندارم، چرا آمدهاید؟ قصد ندارم در را برایتان باز کنم. حالا میخواهم بروم و استراحت کنم. اینجا خانه من است، پس بروید.»
آنها تقریباً برای یک ساعت در زدند. تحمل این وضعیت برایم سخت بود. او درحالیکه با پلیس بحث میکرد، همزمان مرا نیز دلداری میداد.
شوهرم میگفت: «من اینجا هستم. نترس!»
پلیس پرسید: «اگر فردا بیاییم، آیا در را باز میکنی؟»
«اینجا خانه من است. اینکه بخواهم در را باز کنم یا نه، به حال من بستگی دارد. آن حقِ من است.»
سپس مأموران رفتند.
ساعت 4 صبح روز بعد، شوهرم مرا به جای دوری فرستاد. ساعت 7 صبح، مأموران پلیس دوباره در را زدند و شوهرم این بار در را باز کرد.
پلیس پرسید: «چرا دیشب در را باز نمیکردی؟»
او پاسخ داد: «دوست نداشتم. اگر مایل باشم، در را باز میکنم. اگر نخواهم، در را باز نمیکنم. موضوع چیست؟»
پلیس گفت: «چیزی نیست. میخواهیم نگاهی به همسرت بیندازیم.»
شوهرم گفت: «مطمئناً- عجله کنید و به داخل بیایید. آیا در جستجوی همسر من نیستید؟ وقتی کارتان تمام شد، من با شما میآیم و به منزل تکتکتان میرویم تا نگاهی به همسران شما هم بیندازیم؟»
مأموران پلیس نگاهی به یکدیگر انداختند و جرأت نکردند به داخل بیایند. یکی از مأموران پرسید: «آیا عکسی از همسرت داری؟»
شوهرم پاسخ مثبت داد.
پلیس گفت: «عکسش را به ما بده.»
شوهرم پاسخ داد: «نمیدهم! خودم برای عکس همسرم پول پرداختهام. آن مال من است، بنابراین چرا باید آن را به شما بدهم؟»
پلیس زبانش بند آمد و رفت.
پس از مدتی، پسرم میخواست به هنگ کنگ برود و باید برای دریافت ویزا اقدام میکرد. وقتی شوهرم به اداره پلیس رفت تا تقاضای ویزا دهد، مأمور پلیس او را شناخت و سعی کرد اذیتش کند. او گفت: «وقتی به خانهات آمدیم، با ما همکاری نکردی. ما نیز کار ویزای پسرت را انجام نمیدهیم!»
شوهرم گفت: «همکاری با شما برای اینکه همسرم را دستگیر کنید؟ آنگاه آیا شما به خانه من خواهید رفت تا برایم غذا بپزید؟»
پلیس خندید و کار ویزا را انجام داد.
وقتی با شوهرم صحبت میکردم، از او پرسیدم: «چرا از پلیس نمیترسی؟»
او گفت: «بهمحض اینکه جوآن فالون را خواندم، از ته قلبم متوجه شدم که کتاب ارزشمندی است. این کتاب مردم را راهنمایی میکند که خودشان را تزکیه کنند. تو قانونی را نقض نکردهای. آنها در حال آزار و اذیت تو هستند.، بنابراین آنها اشتباه میکنند و من از آنها نمیترسم.»
پرسیدم: «چرا فالون گونگ را تمرین نمیکنی؟»
او با حالتی که گویا چیزی واضحتر از این وجود ندارد، گفت: «من اینجا هستم تا از تو محافظت کنم!»
رهایی از یک رنج و محنت
در آوریل 2013، درحالی که سوار موتورم بودم، ترمزش از کار افتاد. وقتی وارد یک سرازیری شدم، موتور با سرعت به جلو حرکت میکرد. با فریاد از استاد کمک خواستم. بلافاصله، به ارتفاع بسیار بالایی پرتاب شدم و با شدت به زمین فرود آمدم. موتورم خرد شد و به پشت یک تاکسی که آن طرف جاده پارک شده بود و سپس به سهچرخهای برخورد کرد.
اگرچه هنوز هشیار بودم، اما اصلاً نمیتوانستم حرکت کنم و کمرم درد میکرد. ازآنجا که موتورم به تاکسی برخورد کرده بود، باید به راننده خسارت پرداخت میکردم، اما او پس از اینکه دید با چه شدتی به زمین فرود آمدم، فکر کرد که من مردهام. ترسیده بود که مسئول مرگ من شناخته شود و فرار کرده بود.
افراد زیادی پیرامونم جمع شده بودند و یکی از آنها گفت آمبولانسی خبر کنیم. تلفن همراهم خورد شده بود. به آنها گفتم با شماره منزلم و شماره تمرینکننده دیگری تماس بگیرند.
پسرم جای دیگری بود و عروسم نزدیک زمان زایمانش بود. پس از 30 دقیقه، شوهر و عروسم همراه دو تمرینکننده آمدند. عروسم میخواست مرا به بیمارستان انتقال دهد، اما من قبول نکردم.
شوهرم مرا درک کرد و به منزل آورد، درحالی که عروسم میگفت: «اگر بهدلیل بیمارستان نرفتن، هر گونه اتفاقی برایتان بیفتد، من از شما مراقبت نمیکنم.»
به او گفتم مشکلی نیست، زیرا استاد مراقب من هستند.
پس از دراز کشیدن روی تخت، نمیتوانستم حرکت کنم. بهخاطر کمردرد نمیتوانستم بخوابم و حتی نمیتوانستم به توالت بروم. با خودم فکر کردم: «درست نیست. من یک مرید دافا هستم. چطور میتوانم اجازه دهم سایرین در خدمت من باشند؟ استاد در جوآن فالون بیان کردند: "... یک پیامد خوب یا بد از یک فکرِ آنی میآید." باید به استاد گوش دهم و این وضعیت را تصدیق نکنم. میتوانم این کار را انجام دهم!»
این فا را ازبر خواندم: «وقتی تحمل کردن آن سخت است، میتوانی آن را تحمل کنی. وقتی انجام آن سخت است، میتوانی آنرا انجام دهی.» (جوآن فالون) و «برای بهکمال رساندن خودتان، برای دستیابی به ثمرۀ بوداشدن، سختی را همانند لذت درنظر بگیرید.» («آبدیده کردن اراده» در هنگ یین).
صبح روز بعد، خانوادهام کمک کردند از تختم بلند شوم. با کمک آنها و با درد بسیار زیاد به توالت رفتم. عرق میریختم و همزمان اشک بر گونههایم جاری بود.
با دیدن این صحنه، عروسم گفت: «بیایید نامتان را تغییر دهیم و بگذاریم "قوی"»
تحت محافظت استاد، بعد از دو هفته توانستم با کمک سایرین راه بروم و در عرض یک ماه کاملاً بهبود یافتم. خانوادهام دوباره شاهد فوقالعاده بودن دافا بودند. استاد یک بار دیگر مرا نجات دادند.
توده بدخیم پسرم به تودهای خوشخیم تبدیل شد
در فوریه امسال، پزشکان دو توده را در سقف دهان پسرم (که دافا را تمرین نمیکند) تشخیص دادند که سبب شده بود سقف دهانش مانند گلبرگهای گل باز شود.
پزشک در بیمارستان به من و پسرم گفت: «براساس تجربهام، این غده خوشخیم نیست. باید توده بدخیمی باشد، چراکه جداره توده خوشخیم صاف است، درحالی که این تودهها اینطور نیستند.»
چند پزشک دیگر نیز همنظر بودند که آنها تودههایی بدخیم هستند.
پسرم بستری شد و تودهها برداشته شدند. درحالی که منتظر نتایج بعد از عمل بودیم، به پسرم گفتم: «اگر همانطوری باشد که پزشکان گفتند، فقط استاد میتوانند تو را نجات دهند. عبارات "فالون دافا خوب است" و "حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است!" را سریعاً تکرار کن.» او این جملات را در قلبش بارها و بارها تکرار کرد.
با دیدن رنج و درد تنها فرزندم، شبها نمیتوانستم بخوابم. فکر میکردم: «دافا برای 18 سال تحت آزار و شکنجه قرار گرفته است. چند جوان مانند پسر من فریب حقه خودسوزی میدان تیانآنمن را خوردهاند و از فای بودا متنفر شدهاند؟ این سبب مصیبت برایشان میشود. من یک مرید دافا هستم. آیا سختکوشانه حقایق را برایشان روشن میکنم تا نجاتشان دهم؟ چرا وقتی پسرم در رنج و محنت است، تحت تأثیر قرار میگیرم؟ آیا نباید به سخنان استاد گوش دهم و نیکخواهی داشته باشم. باید با همه بهطور یکسان رفتار کنم!»
وقتی تمرینکنندگان درباره وضعیت پسرم شنیدند، به دیدار من آمدند و گریستند. گفتم: «نگران نباشید. ما استاد را داریم. همه چیز را به استاد بسپارید! استاد بهترین را به ما خواهند داد!»
با باورم به استاد، معجزهای اتفاق افتاد: نتایج نشان دادند که تودهها خوشخیم هستند. این جریان پزشکانش را شوکه کرد.
نوه چهارسالهام یک نابغه است
نوهام امسال 4 ساله میشود و من از زمان تولدش از او مراقبت کردهام.
وقتی متولد شد، پاهایش پرانتزی بودند. پسرم خیلی نگران بود و از من میپرسید وقتی دخترم بزرگ شود، چه اتفاقی برایش خواهد افتاد. به او میگفتم من یک مرید دافا هستم و به استاد باور دارم. همانطور که انتظار داشتم، پاهای او صاف شدند.
شوهرم به من گفت: «بزرگترین آرزویم برای تو این است که سبب شوی این کودک نیز مرید دافا شود.»
از وقتی نوهام شروع به صحبت کردن کرد، به او آموختم که عبارات «فالون دافا خوب است و حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است» را تکرار کند. او هر کسی را که میدید، این عبارات را به او میگفت.
وقتی دو ساله بود، تمرینکنندگان دافای سراسر چین شکایاتی کیفری علیه رئیس سابق حزب کمونیست چین، جیانگ زمین، تنظیم میکردند. یک روز به او گفتم جیانگ زمین شخصی است که دافا را مورد آزار و شکنجه قرار داد و به من اجازه نداد آن را تمرین کنم. او حتی مرا مورد اذیت و آزار قرار داد. به او گفتم که قصد دارم از جیانگ شکایت کنم.
انتظار نداشتم که نوهام پاسخی دهد.
اما او گفت: «من نیز میخواهم از او شکایت کنم. او به مادربزرگم آسیب رساند، اما مادربزرگ، نمیدانم چطور باید بنویسم.»
وقتی خواهر سومم به دیدارم آمد و گفت که پاهایش درد میکنند، نوهام به او گفت که عبارات «فالون دافا خوب است و حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است» را تکرار کند و اینکه استاد او را نجات خواهند داد. سپس از استاد خواست که او را نجات دهند.
یک بار که شوهرم حالش خوب نبود، نوهام به او گفت که با تکرار این دو عبارت از استاد کمک بخواهد.
شوهرم به حرفش گوش داد و یک بار آن عبارات را گفت، اما نوهام گفت که آن بیفایده است و از او خواست آن را خالصانه و با صدای بلند تکرار کند. شوهرم با میل این کار را انجام داد.
وقتی نوهام دید که شوهرم الکل مینوشد، این شعر استاد را ازبرخواند:
«الکل مخدری است که راهی شکم میشود
ترک اعتیاد به آن سخت است
یک لیوان شاید تسکین
بخش نگرانیها باشد
اما ده لیوان نیشخند اهریمنان را درپی دارد» («رهسپار شکم» از هنگیین 3)
سپس شوهرم گفت که دیگر الکل نمینوشد.
او میتوانست بسیاری از اشعار هنگیین را نیز ازبر بخواند و تمام مطالبِ دیزی گویی را حفظ کند، شامل مؤلفین و اینکه آنها از کدام سلسله بودند. هر زمان بازیگوشی میکرد، یک جمله از دیزی گویی را برایش ازبرمیخواندم و او میتوانست ادامهاش را بگوید و بلافاصله اصول دیزی گویی را دنبال میکرد تا رفتارش را اصلاح کند. او میتوانست سه شخصیت کلاسیک و هزار شخصیت کلاسیک را نیز ازبر بخواند. یک بار که با او بازی میکردم، گفتم خودش بهتنهایی بازی کند، چراکه حالم خوب نیست. او با احترام گفت: «شما فا را کمتر مطالعه کردهاید و به من و پدربزرگ آموزش ندادید که فا را ازبر بخوانیم. وقتی شما فا را برای من و پدربزرگ بخوانید، آیا همه چیز خوب نخواهد بود؟»
سپس از من خواست که جوآن فالون را برایش بخوانم. پس از خواندن 20 الی 30 صفحه خسته شدم و نمیتوانستم ادامه دهم. او گفت: «این فا بسیار خوب است! خیلی دوست دارم به آن گوش دهم! بیشتر برایم بخوان. خیلی آن را دوست دارم.»
یک روز لونیو را ازبرمیخواندم، درحالی که نوهام کنارم بازی میکرد. بعد از دوبار خواندن آن، احساس کردم ازبرکردنش هنوز مشکل است. چند روز بعد، وقتی دوباره شروع به حفظ کردن آن کردم، او اولین پاراگراف لونیو را برایم ازبرخواند.
بسیار شگفتزده شده بودم و به شوهرم گفتم: «به او نگاه کن. من لونیو را حفظ میکردم و او کنارم بازی میکرد. پس از دو بار گوش دادن به آن، توانست اولین پاراگراف را ازبر بخواند. این کودک بیشازحد باهوش است.»
شوهرم با خوشحالی گفت: «این کودک یک مرید دافای خردسال است. پس از اینکه جوآن فالون را برایش خواندی و او گوش داد، استاد خردش را باز کردهاند.»
حالا هر روز فا را برایش میخوانم. خانوادهمان بهطور خاصی بسیار احساس خوشبختی میکند که غرق شکوه دافا شده است. متشکرم استاد! متشکرم دافا!
کپیرایت ©️ ۲۰۲۳ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.
مجموعه سفرهای تزکیه