(Minghui.org) طولی نکشید که مطالعه فا را دوباره شروع کردم، استاد یک بار دیگر بدنم را پاک کردند و در رؤیاهایم نکاتی را به من تذکر دادند. میدانستم که استاد مرا رها نمیکنند، گرچه کارهای بسیار اشتباهی انجام داده بودم. مصمم شدم که از زمان استفاده کنم و کوشا شوم. نمیتوانستم این فرصت کمیاب را از دست بدهم و استاد را ناامید کنم.
باور به استاد و دافا
در سال 2015 بهدلیل ارائه شکایت کیفری علیه جیانگ زمین دستگیر شده و 23 روز در بازداشتگاه بودم.
در اوایل سال 2016 دوباره دستگیر شدم. مأموران پلیس مکان تهیه مطالب روشنگری حقیقت را غارت کردند و تعداد زیادی چاپگر، یک لپتاپ، یک کپیکننده دیسک و تعداد بسیار زیادی از مطالب روشنگری حقیقت را ضبط کردند. مرا به هتلی بردند، و درحالیکه به صندلی آهنی بسته شده بودم، دو ولگرد را استخدام کردند که مراقبم باشند.
در اولین روز، دو مأمور پلیس جوان به هتل آمدند و گفتند که مسئول مراقبت از من هستند. آنها به دو مراقب گفتند که اتاق را ترک کنند. وقتی آنها اتاق را ترک کردند، مأموران شروع به بازجویی از من کردند.
از گفتن مطلبی یا همکاری با آنها خودداری کردم. بهآرامی گفتم که به سؤالاتشان پاسخ نمیدهم، حتی نام و سنم را نیز نخواهم گفت، چون آنها قبلاً این را میدانستند.
وقتی آنها پرسیدند چرا از پاسخ دادن خودداری میکنم، گفتم، استادم بیان کردند: «فرقی نمیکند چه وضعیتی است، با درخواستها و دستورات شیطان یا آنچه که تحریک میکند همکاری نکنید.» («افکار درست مریدان دافا قدرتمند است» در نکات اصلی برای پیشرفت بیشتر2)
آنها با تحقیر پرسیدند: «اهریمن چه کسی است؟»
پاسخ دادم: «آنهایی که دافا و مریدان دافا را آزار و شکنجه میکنند اهریمن هستند.»
پس از اینکه از پاسخ به سؤالاتشان خودداری کردم، آنها با گفتن چیزهایی به استاد و دافا بیاحترامی کردند. میدانستم که اهریمن آنها را کنترل میکند و در قلبم بهآرامی افکار درست فرستادم. آنها چند ساعت بعد آنجا را ترک کردند. دو نگهبان دوباره وارد اتاق شدند. هنگامیکه افکار درست میفرستادم و فا و هنگیین را از بر میخواندم، آنها تلویزیون تماشا میکردند. تمام مدت به صندلی بسته شده بودم، بجز زمانی که به من اجازه میدادند به توالت بروم. حتی وادارم میکردند که روی صندلی بنشینم و غذا بخورم و همچنین بخوابم، درحالیکه آن دو نگهبان در رختخواب میخوابیدند.
چون نمیتوانستم بخوابم، بهتدریج فای استاد را درباره مریدان دافایی که آزار و شکنجه شده بودند به یاد آوردم. بهخاطر دارم که به دلیل وابستگیها و افکار بشریام، تحت آزار و شکنجه قرار گرفتم.
این بار، بهنظر میرسید که برای تهیه مطالب روشنگری حقیقت تحت آزار و شکنجه قرار گرفتم، اما این واقعاً بهدلیل وابستگیها و شکافهایم بود. مجبور بودم شکافها را پیدا کنم، اشتباهاتم را دریابم و آنها را تغییر دهم، بهطوری که نیروهای کهن دیگر نتوانند مرا مقصر بدانند.
سرانجام در نیمههایشب خوابم برد و در رؤیایی دیدم که یک سبد بزرگ از چوب بامبو، پر از کرم سفید در مقابلم ظاهر شد. آن رؤیا مرا بیدار کرد.
استاد بیان کردند:
«درحال حاضر نیروهای کهن جرأت نمیکنند بهطور مستقیم مریدان دافا را مورد آزار و اذیت قرار دهندــهیچ یک از موجودات بزرگتر که شکلی بهخود میگیرند، جرأت نمیکنند این کار را انجام دهند. پس حالا چه نوع چیزهایی درحال انجام این کار هستند چیزهایی مانند کرمها، حشرات، باکتری، و انواع و اقسام چیزهای پلید مانند آن. در این موارد، فرستادن افکار درست بینهایت مؤثر است!» («آموزش فا در کنفرانس فای 2015 کرانۀ غربی»)
دریافتم که استاد عمداً این رؤیا را به من نشان دادند که بگویند این بار این کرمها سبب آزار و شکنجه شده و گذراندن این آزمون تا زمانی که افکار درست بفرستم، بسیار آسان است. بنابراین، هر موقع که افکار درست میفرستادم، برای ازبین بردن آنها تمرکز میکردم.
روز بعد، دو مأمور پلیس دوباره برای بازجوییام آمدند، اما از پاسخ به سؤالاتشان خودداری کردم. آنها پرسیدند چرا پاسخی به آنها نمیدهم.
گفتم: «استادم بیان کردند: "فرقی نمیکند چه وضعیتی است، با درخواستها و دستورات شیطان یا آنچه که تحریک میکند همکاری نکنید."» («افکار درست مریدان دافا قدرتمند است» در نکات اصلی برای پیشرفت بیشتر 2)
گفتم: «شما یک مرید دافا را آزار و شکنجه کرده و اهریمنیترین کارها را انجام میدهید. اگر با شما همکاری کنم، گناهتان عظیمتر خواهد شد. به این دلیل است که چیزی نمیگویم.»
هنگامی که به آرامی در ذهنم افکار درست میفرستادم، آنها شروع به توهین به دافا کردند. طولی نکشید که آن مکان را ترک کردند.
آنگاه، به فرستادن افکار درست ادامه دادم، فا را از بر خواندم و بهدرون نگاه کردم. دریافتم که یک وابستگی دارم که هرگز رها نکرده بودم ــ وابستگی به شهوت. فکر میکردم نیروهای کهن از این شکاف برای آزار و شکنجهام استفاده کردهاند.
وقتی خوابیده بودم، در رؤیایی زوجی را درحال رفتار جنسی دیدم. بیدار شدم و دریافتم که این مسئله به این دلیل است که وابستگیام به شهوت را رها نکردهام.
در همان زمان، خوشحال و ناراحت بودم. خوشحال بودم که وقتی آزار و شکنجه میشدم، استاد هنوز به من هشدار میدادند و ناراحت بودم که بعد از مدتها این وابستگی را ازبین نبرده بودم. این باعث شد که تحت آزار و شکنجه قرار بگیرم و همچنین استاد نگرانم شوند.
به استاد گفتم: «استاد، متأسفم. شما را ناامید کردم. اشتباه میکردم. این بار، حتماً سعی میکنم که وابستگیام را به شهوت رها کنم. قطعاً بهتر تزکیه خواهم کرد.»
آنگاه، افکار درست فرستادم تا اهریمنهای شهوت را در بُعدم ازبین ببرم. بعد از اینکه این مشکلات را حل کردم، ناگهان احساس کردم سبکتر شدهام.
گرچه هنوز در بازداشت بودم، اما اکنون دلیل آزار و شکنجهام را میدانستم و اینکه چگونه باید آن را حل کنم. باور داشتم تا زمانی که از آموزههای استاد برای نگاه بهدرون پیروی میکنم، شکافهایم را پیدا کرده و قصورهایم را تزکیه میکنم، آزار و شکنجه بهسرعت متلاشی خواهد شد.
دیگر به چیزی فکر نمیکردم، احساس ترس نیز نمیکردم. به خواندن فا تمرکز کرده و افکار درست میفرستادم و میتوانستم احساس کنم که افکار درستم قویتر شده است.
پنج روز بعد، تعدادی مأمور پلیس آمدند و زنجیرهای سنگینی به پاهایم بستند. رئیس پلیس گفت: «اگر بازهم از حرف زدن خودداری کنی، فشار بیشتری به تو میآوریم. وقتی حرف بزنی، این زنجیرها را برمیداریم.»
تحتتأثیر این تهدیدها قرار نگرفتم. فکر میکردم: «شما این کار را انجام میدهید تا فشار را بر من افزایش دهید و منتظرید که من تسلیم شوم. این بار، دیگر به دام شما نمیافتم. باید در افکار درستم محکم و استوار باشم و تحتتأثیرتان قرار نگیرم.» پس از اینکه آنجا را ترک کردند، به خواندن فا ادامه دادم و افکار درست فرستادم.
هر روز، دو مأمور پلیس جوان به بازجویی از من ادامه میدادند. گرچه، غل و زنجیر به من بسته بودند، هیچ علائمی از استرس را نشان ندادم و آرام باقیماندم، هنوز از همکاری با آنها امتناع میکردم.
آنها از برخوردی سخت به رویکردی ملایم رسیدند. هر روز رئیس به آنجا میآمد با من درباره زندگی، جامعه و واقعیت صحبت میکرد، درحالیکه من درباره دافا و برداشت اجباری اعضای بدن صحبت میکردم. آنگاه او سعی میکرد از احساساتم در مورد خانوادهام استفاده کرده و مرا تحریک کند. او گفت که دخترم هنوز جوان است و اگر دستگیر شوم، بسیار غمگین خواهد شد. میدانستم که دخترم یک مرید دافا است. استاد نظم و ترتیب همه چیز را میدهند و به این ترتیب تحتتأثیر قرار نگرفتم.
وقتی رئیس دید که کلماتش تأثیری روی من ندارد گفت: «من نمیتوانم تو را تشویق کنم، بنابراین به پدر و دخترت میگویم که بیایند با تو صحبت کنند.»
میدانستم که هنوز سعی میکند با استفاده از احساسات مرا تحریک کند، لبخند زدم و گفتم: «شما مجبور نیستید از آنها بخواهید به اینجا بیایند. اگر از پدربزرگم نیز بخواهید اینجا بیاید، بازهم چیزی نخواهم گفت. من فقط به حرفهای استادم گوش میدهم و نه شخص دیگری.»
پس از اینکه دریافت تا چه حد مصمم هستم، آنجا را ترک کرد و هرگز باز نگشت.
دو مأمور پلیس هنوز هم هر روز به آنجا میآمدند، اما دیگر چیزی از من نمیپرسیدند. آنها با تلفن همراهشان صحبت میکردند و بعدازظهر چرت میزدند. میدانم که حقیقت را درک نکردند، بنابراین درباره دافا با آنها صحبت کردم. آنها دافا را پذیرفتند، اما از حزب کمونیست چین خارج نشدند.
اما درمورد دو ولگرد، وقتی آنها برایم غذا میآوردند، مؤدبانه از آنها تشکر میکردم. پس از اینکه ما بهتدریج با یکدیگر آشنا شدیم، با آنها درباره دافا و اهمیت خروج از ح.ک.چ صحبت کردم. آنها با من موافقت کردند و یکی از آنها از حزب خارج شد، درحالیکه فرد دیگر هرگز به حزب ملحق نشده بود.
در طول این مدت، هنوز مرا به صندلی بسته بودند و زنجیر باعث میشد از پاهایم خون جاری شود، اما هیچ دردی احساس نمیکردم. میدانم که استاد مجبور بودند درد را دوباره برایم تحمل کنند.
حدود 20 روز بعد، سرپرست آمد و کلمات زننده بسیاری درباره استاد و دافا گفت. وقتی گفت که اگر از همکاری خودداری کنم بهمدت 6 ماه یا حتی یک سال مرا به صندلی خواهد بست، به او نگاهی کردم و گفتم، استاد بیان کردند:
«روشنبینان بزرگ از هیچ سختیای نمیهراسند
ارادهشان مانند الماس است
رها از وابستگی به زندگی یا مرگ
با اعتماد و ذهنی فراخ مسیر اصلاح فا را میپیمایند»
(«افکار درست و اعمال درست» در هنگیین 2)
پس از خواندن این اشعار، او آنجا را ترک کرد. فکر کردم از آنجا که فای استاد را با افکار درست بسیار قوی خواندم، او را ترساندم.
پس از اینکه یک ماه در هتل بازداشت بودم مرا برای شکنجه بیشتر به بازداشتگاه منتقل کردند. در اولین روز ورودم به بازداشتگاه، نگهبان زندان به من گفت: «در طول روز سخت کار کن و تمرینها را شب انجام بده. تا زمانی که برایمان دردسر درست نکنی، اگر تمرینها را انجام دهی، اهمیتی نخواهد داشت.»
ناگهان احساس کردم که محیط اطرافم تغییر کرده و واقعاً دوران پایان اصلاح فا نزدیک است.
در طول روز، با زندانیان عادی کار میکردم. درحالیکه مشغول کار بودیم، با آنها درباره دافا صحبت میکردم. هنگام شب، افکار درست میفرستادم و تمرینها را انجام میدادم.
از آنجا که ساعت داخل اتاق بسیار کوچک بود، هنگام انجام تمرینها، نمیتوانستم ساعت را ببینم. برای انجام تمرین دوم باید در ذهنم میشمردم و خیلی برایم مشکل بود. وقتی آرزو میکردم که ساعت بزرگتری در آنجا وجود داشته باشد، بازداشتگاه تمام ساعتها را تغییر داد.
در سلولی با بسیاری از زندانیان عادی زندانی بودم و در آنجا فضای کافی برایم وجود داشت که بایستم و تمرینها را انجام دهم. یکی از زندانیان آزاد شد، فضای بیشتری برای انجام این تمرینها فراهم شد. اکنون میتوانستم ساعت را نیز ببینم. میدانم که این نظم و ترتیب استاد بود.
استاد همیشه مراقبم بودند و مرا راهنمایی میکردند. حتی موفق شدم تاحدودی آزمون شهوت را در رؤیایم اداره کنم.
بعد از 34 روز در بازداشتگاه، به من گفتند مسئولین پدرم را پیدا کردند و به او گفتند برای آزادیام به قید وثیقه درخواست بدهد.
تقریباً 20 سال است که دافا را تمرین کرده و چیزهای بسیاری را تجربه کردهام. امیدوارم با اشتراک گذاشتن تجربههایم، به آن دسته از تمرینکنندگانی که هنوز در دنیای بشری گم شدهاند کمکی کند. بیائید بهسرعت به تزکیه بازگردیم و مأموریتمان را انجام دهیم، بهطوری که استاد را ناامید نکنیم.
مطالب بالا نکاتی است که در تزکیهام به آنها آگاه شدهام. اگر مطلبی نامناسب وجود دارد لطفاً به آن اشاره نمایید.
کپیرایت ©️ ۲۰۲۳ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.
مجموعه بازگشت به تزکیه