(Minghui.org) در سراسر تاریخ، هیمالیا منطقه‌ای بوده که تزکیه‌کنندگان بسیاری داشته است. مردم آنجا زندگی ساده و فروتنانه‌ای دارند، همه آواز می‌خوانند و می‌رقصند. برای فای بودا نیز احترام بسیار زیادی قائل هستند. تقریباً هزار سال پیش، تزکیه‌کننده‌ای به نام میلارپا در این منطقه زندگی می‌کرد. در حالی که بسیاری از بوداها و بودی‌سات‌واها قبل از تزکیه تا کمال دوره‌های زندگی زیادی را پشت سر گذاشته و از میان رنج و محنت‌های فراوانی گذشته بودند، میلارپا در یک دوره زندگی توانست به همان مقدار تقوای عظیم دست یابد و بعداً به‌عنوان بنیانگذار شاخه سفید بودیسم تبتی شناخته شد.

میلارپا یک روز در غاری صخره‌ای در نیانمِ تبت، یک سخنرانی درباره دارمای مرکب بزرگ [ماهایانا] ارائه داد. مخاطبانش شامل مریدانی نظیر رچونگپا و گامپوپا، همچنین مریدان زن او و افراد نیکوکار مرد و زن بودند. تعداد زیادی از داکینی‌ها- یا به‌طور تحت‌اللفظی «زنانی که به آسمان می‌روند» با مقام دستیابی در نور رنگین‌کمان (در زبان سانسکریت، این موجودات داکینی یا در متون تبتی مکای‌گروما خوانده می‌شوند)- و یوگی‌ها نیز در آن میان بودند.

شب قبل از آن سخنرانی، رچونگپا رؤیایی داشت که در آن ظاهراً به سرزمین پاک داکینی سفر کرده بود. آن شهر بزرگی با ساختمان‌های صیقلیِ مزین به جواهرات بود. در این شهر، مردم لباس‌های آسمانیِ زیبا به تن داشتند و گردنبند‌های یشم به گردن آویخته بودند. گرچه همه آنها به رچونگپا لبخند می‌زدند و برایش سر تکان می‌دادند، اما هیچکدام با او صحبت نمی‌کردند.

بانوی جوانی با لباس قرمز به گرمی به او سلام کرد و گفت: «مرید جوان [مرید همان استاد]، کی به اینجا آمدی؟ خوش آمدی! خوش آمدی!» رچونگپا سرش را بالا آورد و دید که هم‌کلاسی‌اش باریما است که در مطالعه دارما زیر نظر استاد بزرگ تیپوپا در نپال با او بود.

باریما گفت: «به‌موقع رسیدی. بودا آکشوبیا (یکی از پنج بودای دیانی) اکنون در اینجا آموزش می‌دهد. اگر علاقه‌مند هستی، می‌توانم اجازه بگیرم تا تو هم شرکت کنی.»

رچونگپا هیجان‌زده گفت: «سال‌ها است که مشتاق بوده‌ام بودا آکشوبیا را ببینم. این فرصت ارزشمندی است که به سخنرانی ایشان گوش دهم. لطفاً از طرف من از ایشان اجازه حضور بگیر.»

قبل از اینکه به سمت محل سخنرانی بروند، باریما رچونگپا را به صرف شامی خوشمزه دعوت کرد. سخنرانی در قصر بزرگ و باشکوهی برگزار می‌شد که بودا آکشوبیا آنجا روی تختی در مرکز نشسته بود. او بی‌نهایت مقدس، فراتر از تصور انسان، به‌نظر می‌رسید. موجودات الهی بی‌شماری آنجا جمع شده بودند تا به سخنرانی گوش دهند، آنقدر زیاد که مانند اقیانوسی بی‌کران به‌نظر می‌رسیدند. آن بزرگ‌تر از هر همایشی بود که رچونگپا قبلاً دیده بود. او پس از درک این صحنه به‌طور غیرقابل وصفی خوشحال و هیجان‌زده بود‌. همکلاسی‌اش از او خواست صبر کند تا او اجازه حضورش را بگیرد. بعد از مدتی، رچونگپا دید که بودا آکشوبیا به او لبخند می‌زند. او که فهمید اجازه‌اش گرفته شده، برای تشکر سر بر خاک نهاد [زانو زد و صورتش را بر زمین قرار داد] و سپس نشست تا به سخنرانی گوش دهد.

آن روز، بودا آکشوبیا دربارۀ سفر زندگی بوداها و بودی‌ساتواهای گذشته صحبت کرد که بسیار تأثیرگذار بود. سپس درباره ماجراهای تیلوپا، ناروپا و مارپا [استادانی در بودیسم تبتی یا هیمالیایی در گذشته‌های دور] گفت. رچونگپا هرگز چنین توصیفات دقیق و روشنی را نشنیده بود.

در اواخر این گردهمایی بودا آکشوبیا گفت: «در میان تمام این شرح حال‌ها منحصربه‌فردترین، بزرگ‌ترین و تأثیرگذارترین شرح حال مربوط به میلارپا است. لطفاً فردا بیایید و من این سخنرانی را ادامه خواهم داد.»

سپس رچونگپا شنید که چند نفر بین خودشان درباره این موضوع صحبت می‌کنند. شخصی گفت: «تصورش دشوار است که شرح حال‌های دیگری خاص‌تر و فوق‌العاده‌تر از اینها وجود دارند.»

دیگری پاسخ داد: «ماجراهایی که امروز درباره آن بوداها و بودی‌ساتواها شنیدیم، نتیجه تزکیه آنها طی دوره‌های زندگی بی‌شمار و عبور ازمیان رنج و محنت‌های بی‌شمار بود، اما میلارپا چنین تقوای عظیمی را در یک دوره زندگی به‌دست آورد. به همین دلیل بسیار منحصر‌به‌فرد است!»

شخص دیگری در ادامه گفت: «اگر چنین شرح حال ارزشمندی مدفون شود، آیا یک ضرر و زیان محسوب نمی‌شود؟ اگر ما مریدان از آن استاد والامقام نخواهیم تا در این باره سخنرانی کنند و به موجودات ذی‌شعور منفعت برسانند، آیا گناهکار نخواهیم بود؟ باید از این بودا خالصانه تقاضا کنیم و بخواهیم تا درباره این شرح حال سخنرانی کنند!»

شخص اول پرسید: «در حال حاضر میلارپای محترم کجا هستند؟»

شخص دیگری گفت: «میلارپای محترم؟ ایشان در آبیراتی (سرزمین پاک بودا آکشوبیا) نیستند. احتمالاً در سرزمین نور سکون ابدی هستند.»

رچونگپا که این صحبت‌ها را می‌شنید، فکر کرد: «استاد به‌وضوح در تبت هستند. چرا می‌گویند که ایشان در سرزمین نور سکون ابدی هستند؟ اما بدون توجه به اینکه چه می‌شنوم، واضح است که منظور از این سخنان من هستم. باید از استاد بخواهم درباره زندگینامه خود سخنرانی کنند.» همانطور که درباره این موضع فکر می‌کرد، باریما دستانش را به‌گرمی فشرد و به‌آرامی تکان‌شان داد: «متوجه شده‌ای، درست است؟» رچونگپا واضح‌تر آن را درک کرد و این احساس آنقدر قوی بود که ناگهان از خواب پرید.

سپیده‌دم بود. رچونگپا به‌وجد آمده بود و با خود فکر کرد: «اگرچه گوش دادن به سخنرانی‌های بودا آکشوبیا ارزشمند است، بودن با استاد خودم خوش‌اقبالی بیشتری است. فکر می‌کنم استاد به من نیرو بخشیدند واجازه دادند به یک سخنرانی بودا آکشوبیا گوش کنم. مردم در آنجا می‌گفتند که استاد در آبیریاتی یا سرزمین نور سکون ابدی هستند، در حالی که ما فکر می‌کردیم استاد در تبت هستند. در حقیقت "بدن، کلام و ذهن" استاد متفاوت از سایر بوداها نیست. تقوای عظیم ایشان نیز غیرقابل تصور است. سابقاً تصور می‌کردم که استاد فقط در تبت هستند و اینکه ایشان شبیه ما هستند و یک زندگی عادی دارند. نمی‌دانستم که استاد به مقام بودا رسیده‌اند و در سراسر جهان فاشن (بدن‌های قانون) دارند. تجلی‌های ایشان حتی شگفت‌انگیزتر هستند. به دلیل کارمای عظیم‌مان است که یک فرزانه را مانند فردی عادی می‌بینیم. آن واقعاً توهین به آن فرزانه بود! رؤیای شب گذشته‌ام چیزی عادی نبود. آن اشاره‌ای از همکلاسی‌ام و سایر داکینی‌ها بود تا از استاد بخواهم سخنرانی‌هایی ارائه دهند. باید دراین باره از استاد درخواست کنم!» رچونگپا با این فکر در ذهنش، باوری قوی داشت و درحالی که کف دو دستش را به‌هم می‌فشرد، از استادش خالصانه تقاضا کرد.

در آن لحظه، ناگهان محیط اطرافش روشن شد. چند داکینی خوشرو، با لباس‌های زیبا مقابلش ظاهر شدند و به سمتش رفتند. یکی گفت: «فردا یک سخنرانی درباره شرح حال میلارپا است. بیا برویم و گوش کنیم.»

دیگری پرسید: «کسی که درخواست سخنرانی کرده، کیست؟»

یک داکینی به رچونگپا لبخند زد و گفت: «البته او مرید اصلی استاد خواهد بود!»

چند داکینی دیگر نیز به رچونگپا نگاه کردند و لبخند زدند. یکی از آنها گفت: «درخواست از استاد که درباره شرح حال خودشان صحبت کنند هم برای ما و هم برای سایرین مفید خواهد بود. اینطور نیست که فقط مشتاق گوش دادن به این شرح حال باشیم، بلکه ما نیز کمک می‌کنیم تا از استاد بخواهیم ما را مورد رحمت و نیک‌خواهی‌شان قرار دهند و در این باره برای‌مان سخنرانی کنند. بعداً ما نیز از این آموزش محافظت می‌کنیم تا نسل‌های بیشتری از موجودات ذی‌شعور از آن سود ببرند.» داکینی‌ها با این سخنان ناپدید شدند.

وقتی رچونگپا دوباره بیدار شد، کاملاً روز شده بود. «واضح است که داکینی‌ها مرا تشویق می‌کنند تا از استاد بخواهم سخنرانی کنند.» او با خوشحالی برای همایش نزد میلارپای محترم رفت. پس از سر بر خاک گذاشتن و ادای احترام، مقابل استاد ارجمند زانو زد و درحالی که دستانش را مقابل سینه‌اش به‌هم می‌فشرد، تقاضا کرد: «استاد عزیز، بودا‌های بی‌شماری در گذشته تجلی‌های مختلف و انواع‌واقسام دستاوردهای غیرقابل تصور داشتند تا مردم را نجات دهند. زندگینامه‌های ارزشمند آنها در این جهان منتشر می‌شوند تا مردم مورد برکت قرار گیرند و فای بودا ترویج یابد. استادانی از جمله تیلوپا، ناروپا، و مارپا نیز درباره زندگینامه خود به‌تفصیل سخن گفته‌اند که در بین مردم جهان منتقل شده تا آنها تزکیه کنند. استاد حالا امیدواریم که ما را مورد نیک‌خواهی و محبت خود قرار دهید و درباره گذشته‌تان سخنرانی کنید تا هم مریدان و هم موجودات ذی‌شعور آینده از آن سود ببرند.»

میلارپای محترم این را شنید و با آرامش گفت: «رچونگپا، تو درباره من خیلی می‌دانی، اما از آنجا که درخواست کردی، به تو پاسخ می‌دهم.»

«من از نوادگان قبیله‌ای در کیونگپو هستم و نام جدم خوزه است. سابقاً کارهای بدی انجام می‌دادم و بعداً کارهای خوبی انجام دادم. اکنون انجام کارهای خوب و کارهای بد را کنار گذاشته‌ام. حالا همۀ چیزهایِ با قصد در گذشته‌ام هستند و در آینده نیز آنها را انجام نخواهم داد. اگر این چیزها به‌تفصیل شرح داده شوند، بسیاری از آنها سبب می‌شوند مردم زار زار و با سوز جگر بگریند و بسیاری از آنها سبب می‌شوند مردم فوق‌العاده خوشحال شوند. آن بسیار مفصل است و می‌توانیم همینجا به آن خاتمه دهیم. اجازه بده مرد سالخورده‌ای مانند من با فراغت خاطر استراحت کند.»

رچونگپا روی زمین زانو زد و همچنان تقاضا کرد: «استاد!»

«ممکن است برای‌مان شرح دهید که چگونه به‌طور کوشا تزکیه کردید، فای بودا را جستجو کردید و به کمال و روشن‌بینی رسیدید؟ شما از نوادگان کیونگپو بودید و نام جدتان خوزه بود. پس چرا نام خانوادگی‌تان میلا است؟ چرا ابتدا کارهای بد انجام می‌دادید و سپس کارهای خوب انجام دادید؟ لطفاً ماجراهایی که مردم را به گریه می‌اندازد یا سبب شادی‌شان می‌شود را نیز برای‌مان بگویید. این فقط درخواست من نیست، بلکه خواسته هم‌شاگردی‌هایم و افراد نیکوکار نیز است که همگی تشنه شنیدن هستیم. لطفاً ما را مورد لطف و رحمت خود قرار دهید.»

استاد محترم به‌آرامی و با لبخند گفتند: «ازآنجا که اینطور درخواست می‌کنی، من هیچ رازی ندارم و به شما می‌گویم. اجداد من عشایر قبیله کیونگپو از منطقه شمال بودند. پدر پدربزرگِ پدربزرگِ من خوزه، پسر لامای شاخه سفید بود. به‌عنوان یک تمرین‌کننده مانترا که مورد حمایت موجودات الهی است، ذکرهایش قدرت‌های بسیار بزرگی داشتند. یک سال او برای سفری معنوی به تبت برگشت. او به مکانی در شمال تبت، به نام چونگپاچی سفر کرد و در آنجا افرادی را دید که از طاعونی که اهریمن‌ها مسببش بودند، رنج می‌کشیدند. از آنجا که ذکرهایش به‌شدت قدرتمند بودند و بسیاری از شیاطین را از بین بردند، تعداد بیشتر و بیشتری از مردم به او باور آوردند. محلی‌ها از او خواستند که آنجا بماند، بنابراین او در آنجا ساکن شد و بعداً خانواده‌ای تشکیل داد.»

«سالی دیگر، روحی به آنجا رفت تا به مردم آسیب برساند. خانواده‌ای وجود داشت که اصلاً به خوزه لاما اعتقاد نداشت. این روح برای آن خانواده دردسر ایجاد کرد: دام‌های‌شان مردند یا فرار کردند و افراد خانواده مریض شدند و در طول روز ارواح را می‌دیدند. این مشکل هر روز رخ می‌داد. هیچ یک از پزشکانِ دعوت‌شده از سوی خانواده نتوانستند بیماری آنها را درمان کنند. هیچ یک از لاماهای دعوت‌شده برای مقهور ساختن آن روح، موفق نشدند و پس از مبارزه و کشمکش با آن روح، خسته و درمانده رفتند. در نهایت خانواده هیچ کاری نمی‌توانست انجام دهد. دوستی به آنها گفت: "باید به دنبال خوزه لاما بروید. سایرین نمی‌توانند این کار را انجام دهند!"»

«یکی از اعضای خانواده گفت: "اگر بدانیم که این زخم درمان می‌شود، حتی دنبال روغن سگ هم می‌رویم. بسیار خوب، او را دعوت خواهیم کرد."»

«سپس آن خانواده کسی را فرستاد تا خوزه لاما را دعوت کند. »

«قبل از اینکه خوزه لاما به چادر این خانواده برسد، روح را از دور دید. روح هم خوزه را دید و پا به فرار گذاشت. قدرت الهی خوزه لاما ظاهر شد و او با صدای بلند گفت: "ای روح! من، کیونگپو خوزه، در نوشیدن خون شیاطین و بیرون کشیدن تاندون‌شان تخصص دارم. اگر جرأت داری، بمان و فرار نکن!"»

«او با این عبارات با عجله به سمت روح رفت. روح از ترس می‌لرزید و گریه می‌کرد: "وحشتناک است! وحشتناک است! میلا! میلا!" (آوای "میلا" در تبتی بیانگر احساس ترس ناشی از دیدن یک غول است.)»

«خوزه به روح رسید و روح به خود لرزید و جرأت نداشت حرکت کند و با صدای لرزان گفت: "لامای عزیز، من جرأت ندارم به مکان‌هایی بروم که شما در آنجا بوده‌اید. شما هرگز به اینجا نیامدید، بنابراین جرأت کردم به اینجا بیایم. لطفاً مرا ببخشید و از من چشم‌پوشی کنید."»

«خوزه لاما به روح دستور داد که قول دهد دیگر به مردم آسیب نرساند. روح چاره‌ای نداشت جز اینکه قول دهد. سپس خوزه لاما به روح اجازه داد که برود.»

«آن روح بعداً بدن شخص دیگری را تسخیر کرد و گفت: "میلا! میلا! این شخص خیلی خیلی قدرتمند است! در کل زندگی‌ام هرگز آنقدر نترسیده بودم. او بسیار قدرتمند است! میلا! میلا!"»

«به همین دلیل، خوزه لاما مشهورتر شد و مردم برای ادای احترام نام مستعار میلا لاما را به او دادند. بعداً آن به نام خانوادگی‌اش تبدیل شد. بنابراین نام میلا لاما مشهور شد.»

«کیونگپو خوزه فقط یک پسر و دو نوه داشت. اولین نوه‌اش، میلا دوتون سِنگه، فقط یک پسر به نام دورخه سنگه داشت.»

«دورخه سنگه استعدادی طبیعی در قمار داشت و مخصوصاً از پرتاب تاس لذت می‌برد. مهارت‌هایش در قمار فوق‌العاده بود و همیشه وقتی تاس می‌انداخت، می‌بُرد.»

«یک سال، شیاد بی‌خانمانی به چونگپاچی آمد. او در قمار ماهر بود و از آن کسب درآمد می‌کرد. پس از بردن مقدار زیادی پول و شنیدن درباره اینکه دورخه سنگه به قمار علاقه‌مند است، از او برای بازی تاس دعوت کرد.»

«او در روز اول، برای آزمودن مهارت‌های دورخه سنگه، فقط شرط‌بندی کوچکی کرد و عمداً به دورخه سنگه باخت. روز بعد، مهارت‌هایش را نشان داد و به‌راحتی دورخه سنگه را بُرد. دورخه سنگه که هرگز چنین باختی را تجربه نکرده بود، بسیار ناراحت شد و به او گفت: "فردا همه پول‌هایی که باختم را از تو می‌برم. اگر جرأت داری دوباره با من شرط‌بندی کن."»

«آن شیاد به‌طور عادی پاسخ داد: "البته"»

«در روز سوم، چهارم و پنجم، آن شیاد هر بار از روی عمد یا از روی بدشانسی باخت.»

«سپس آن شیاد با یک مبارزه نهایی دورخه را به چالش کشید: "دورخه سنگه! طی چند روز گذشته هر روز باخته‌ام، بنابراین پیشنهاد می‌کنم فردا هر دو سر همه دارایی‌مان، دام‌های‌مان، زمین، پشم، پول و جواهرات‌مان شرط‌بندی کنیم. درحالی که روستاییان شاهد هستند، توافق‌نامه‌ای را برای نبردی نهایی امضاء می‌کنیم و بدون توجه به اینکه چه کسی شرط را می‌برد، هیچ یک از ما مجاز به نقض آن توافق نخواهد بود. آیا موافقی؟"»

«دورخه سنگه بدون تردید موافقت کرد.»

«روز بعد، روستاییان شرط‌بندی آنها را تأیید و تماشای‌شان کردند. هر دوی آنها هنگام پرتاب تاس بسیار عصبی بودند. در انتها دورخه همه اموالش را ازدست داد.»

«تحت این شرایط، دورخه سنگه هیچ انتخابی نداشت، جز اینکه زادگاه و مردم قبیله‌اش را ترک کند و در اطراف بی‌هدف پرسه بزند. پدرش، دوتون سنگه، او را به روستای کوچکی به نام کیانگاتسا برد تا در آنجا ساکن شود. دوتون سنگه که در ذکر و ورد ماهر بود، می‌توانست شیاطین را بگیرد و بیماری‌ها را درمان کند. او از این مهارت‌هایش کسب درآمد می‌کرد و درآمد پایداری داشت. دورخه سنگه تغییر کرد و کاملاً قمار را کنار گذاشت. او در تجارتِ خود به‌سختی کار کرد، درحالی که در زمستان پشم را برای فروش به جنوب می‌برد و در تابستان با عشایر شمالی، دام دادوستد می‌کرد. برای معاملات تجاری کوچک بین مکان‌های مختلف نیز سفر می‌کرد. کار سختش پاداش داده و موفق شد ثروت جدیدی به‌دست آورد.»

«دورخه سنگه بعداً با یک دختر زیبای محلی ازدواج کرد. آنها پسری به نام میلا شِراب گیلتسِن(پدر میلارپا) داشتند.»

«در آن زمان دوتون سنگه خیلی پیر بود. او بیمار شد و از دنیا رفت. دورخه سنگه به‌دنبال سال‌ها کار سخت، به‌تدریج ثروتمند شد. او مبلغ زیادی را صرف خرید مزرعه مثلثی‌شکل حاصلخیزی کرد که آن را مثلث اورما نامید. خانه بزرگی را نیز در آن نزدیکی خریداری کرد.»

«وقتی شراب گیلتسن 20 ساله شد، با نیانگتسا کارگین (مادر میلارپا) ازدواج کرد. نیانگتسا کارگین از یک خانواده دولتمند محلی، باهوش و توانا بود. کل خانواده زندگی‌ای مملو از فراوانی و شادی داشتند.»

«پس از مدتی، آنها عمارت بزرگ سه‌طبقه‌ای را با چهار ستون و هشت تیرک کنار مثلث اورما ساختند. کنار عمارت، یک انبار بزرگ غله و آشپزخانه‌ای اضافه کردند.»

«تا آن زمان، بستگان میلا دوتون سنگه در زادگاهش، درباره ثروت دورخه سنگه شنیده بودند. عموزاده‌های شراب گیلتسن، یانگدرانگ گیالتسن و کیانگتسا پالدرن که برادر و خواهر بودند نیز به کیانگاتسا نقل‌مکان کردند. شراب گیلتسن واقعاً بستگان خویش را گرامی می‌داشت و برای کمک به آنها نهایت تلاشش را می‌کرد. به آنها پول قرض می‌داد و تجارت را به آنها می‌آموخت. پس از مدت کوتاهی، عموزاده‌ها نیز ثروتمند شدند.»

«زمان به‌سرعت می‌گذشت. چند سال بعد نیانگتسا کارگین باردار شد. در آن زمان شراب گیلتسن کالاهای زیادی را از جنوب خریداری کرده بود و برای فروش آنها به عشایر به شمال رفته بود.»

«من در 25 اوت (در سال 1052پس از میلاد) متولد شدم. مادرم بلافاصله فردی را فرستاد تا نامه‌ای را به دست پدرم، شراب گیلتسن برساند. او نوشت: "پسری به دنیا آورده‌ام. لطفاً به خانه بازگرد، نامی روی او بگذار و برای جشن با روستاییان آماده شو. برداشت پاییز نیز نزدیک است. لطفاً زود به خانه بازگرد."»

«پیام‌رسان نامه را در زمان کوتاهی تحویل و شرح مفصلی نیز درباره نوزاد و وضعیت خانواده داد و از پدر خواست به خانه بیاید و نامی روی من بگذارد. پدر بسیار خوشحال شد و با لبخند گفت: "عالی! عالی! ازقبل نامی برای کودک انتخاب کرده‌ام. هر نسل از خانواده ما میلا همیشه فقط یک پسر داشته است. فوق‌العاده خوشحالم که می‌شنوم دوباره پسری داریم. نامش را توپاگا (خوش‌صدا) می‌گذارم!»

«بنابراین، پدرم با عجله کارش را تمام کرد و به خانه بازگشت و مرا توپاگا نامید. پس از اینکه بزرگ شدم، دوست داشتم آواز بخوانم. هر کسی صدایم را می‌شنید، دوست داشت. آنها می‌گفتند: "توپاگا، خوش‌صدا. این نام واقعاً مناسب تو است!"»

«وقتی چهار ساله بودم، مادرم دختری به دنیا آورد و نامش را پتا گذاشت. یادم می‌آید وقتی من و خواهرم کوچک بودیم، همیشه بهترین لباس‌های ساتن را به تن می‌کردیم و کل موهای‌مان با جواهرات تزئین شده بود. افرادی که به دیدارمان می‌آمدند، ثروتمند و قدرتمند بودند. خدمتکاران زیادی نیز داشتیم.»

«در آن زمان، مردم در کیانگاتسا اغلب بین خود می‌گفتند: "این آواره‌ها که از جایی دور به اینجا آمدند، حالا خیلی ثروتمند هستند. آنها در بیرون دام و مزرعه دارند و در داخل خانه نیز بیشتر از آنچه می‌توانند بخورند، غلات دارند و بیشتر از آنچه می‌توانند بپوشند، لباس دارند. خیلی خوش‌اقبال هستند! آنها ما را تحسین می‌کردند و غبطه می‌خوردند، اما این زندگی سعادتمندانه فقط تا کمی قبل از مرگ پدرم میلا شراب گیلتسن ادامه داشت.»

رچونگپا پرسید: «استاد، پس از درگذشت پدرتان، آیا متحمل رنج زیادی شدید؟ شنیدیم که شما سخت‌ترین تجربه را داشتید. ممکن است درباره آن به ما بگویید؟»

ادامه در قسمت دوم