(Minghui.org) در سراسر تاریخ، هیمالیا منطقه‌ای بوده که تزکیه‌کنندگان بسیاری داشته است. مردم آنجا زندگی ساده و فروتنانه‌ای دارند، همه آواز می‌خوانند و می‌رقصند. برای فای بودا نیز احترام بسیار زیادی قائل هستند. تقریباً هزار سال پیش، تزکیه‌کننده‌ای به نام میلارپا در این منطقه زندگی می‌کرد. در حالی که بسیاری از بوداها و بودی‌سات‌واها قبل از تزکیه تا کمال، دوره‌های زندگی زیادی را پشت سر گذاشته و از میان رنج و محنت‌های فراوانی گذشته بودند، میلارپا در یک دوره زندگی توانست به همان مقدار تقوای عظیم دست یابد و بعداً به‌عنوان بنیانگذار شاخه سفید بودیسم تبتی شناخته شد.

(ادامه قسمت هفتم)

رچونگپا پرسید: «استاد، چگونه در تمرین ریاضت‌کشی تزکیه کردید؟ کجا تمرین کردید؟»

میلارپا پاسخ داد: «صبح روز بعد، پسرِ معلم کیسه‌ای از آرد جوی سرخ‌شده برای من و یک بسته غذای خوب به‌عنوان هدیه آماده کرد و گفت: "این برای تمرینت است. لطفاً قول بده ما را فراموش نکنی." غذا را گرفتم و رفتم تا در غاری در کوهِ پشت خانه‌ام مدیتیشن کنم. خیلی صرفه‌جویانه آرد را با آب مخلوط می‌کردم و آن را می‌خوردم. پس از مدتی طولانی، بدنم ضعیف شد، اما تمرینم به‌طور قابل توجهی رشد کرد. چند ماه به این صورت تزکیه کردم و در نهایت تمام غذایم مصرف شد. بدنم آنقدر ضعیف شده بود که نمی‌توانستم ادامه دهم. فکر کردم: "باید از یک کشاورز مقداری کره گاومیش و مقداری آرد جوی سرخ‌شده بگیرم. باید مانع نابودی این بدن براثر گرسنگی شوم تا بتوانم به تزکیه ادامه دهم.»

«به پایین کوه و به چراگاهی در آن نزدیکی رفتم و چادری از جنس موی گاومیش دیدم. مقابل چادر ایستادم و پرسیدم: "فرد نیکوکار، ممکن است لطفاً مقداری کره به یک یوگی بدهی؟" معلوم شد که آن چادرِ عمه‌ام است و او صدایم را شناخت و از روی خشم، سگی خشن را فرستاد تا به من حمله کند. باعجله و در دفاع از خودم تعدادی سنگ به سمت آن سگ پرتاب کردم. عمه‌ام تیرکِ نگه‌دارندۀ چادر موی گاومیشش را برداشت و به سمت من دوید و شروع به سرزنشم کرد: "ای ولخرج! دشمن خویشاوندان! شیطان روستا! شرم بر تو! اینجا چه کار می‌کنی؟ هرگز فکر نمی‌کردم خانواده‌ای بتواند پسری مانند تو داشته باشد!" او همچنان سرزنشم می‌کرد و سعی داشت با تیرک مرا بزند. شروع به فرار کردم، اما بدنم به‌خاطر سوء‌تغذیه ضعیف شده بود. روی سنگی لغزیدم و به داخل نهر کوچکی افتادم. عمه همچنان فریاد می‌زد و شروع به کتک زدن من با آن تیرک کرد. در حالی که تقلا می‌کردم، نمی‌توانستم بلند شوم. با یک دستم روی عصا و گریان شروع به آواز خواندن کردم.

«دختری که با عمه‌ام بیرون آمده بود، آوازم را شنید و نتوانست جلوی اشک‌هایِ از روی همدردی‌اش را بگیرد. عمه هم خجالت‌زده شد و به چادرش برگشت. او از دختر خواست یک کیسه چرمی پر از کره و پنیر به من بدهد. چادر عمه را لنگان لنگان ترک کردم و همچنان به گدایی ادامه دادم، چادری بعد از چادری دیگر. نمی‌دانستم این افراد چه کسانی هستند، اما همه آنها مرا می‌شناختند. با دیدن من که به سمت‌شان می‌رفتم، همگی با دقت به من نگاه می‌کردند و مقدار زیادی غذای خوب به من می‌دادند. با توجه به رفتار عمه‌ام، می‌ترسیدم که عمویم هم به من سخت بگیرد، بنابراین فکر کردم بهتر است برای درخواست غذا به جای دیگری بروم. با این فکر به روستای بعدی رفتم.»

«چه کسی می‌دانست که عمویم به دلیل فروریختن خانه‌ قدیمی‌اش، سال‌ها پیش به این روستا نقل‌مکان کرده است. ندانسته به در خانه‌اش رفتم. عمویم مرا دید و ازجا پرید و گفت: "ای حرامزاده! ولخرج! من خیلی پیر هستم و فقط چند استخوان از من باقی مانده است، اما تو یکی از آنهایی هستی که تمام عمرم منتظرش بوده‌ام!" سپس سنگ‌هایی را برداشت و به سمتم پرتاب کرد. با عجله دویدم و فرار کردم. عمویم به‌سرعت به خانه برگشت و تیر و کمانی برداشت. او فریادزنان آمد: "ای ولخرجِ بی‌مرام! آیا به‌اندازه کافی به این روستا آسیب نرساندی؟! هی، همسایگان و خویشاوندان، بیرون بیایید! دشمن‌مان اینجا است!" بسیاری از جوانان با شنیدن صدای فریاد عمویم بیرون آمدند تا در پرتاب سنگ کمکش کنند. آنها در گذشته به‌خاطر من متحمل ضرر و زیان‌هایی شده بودند. با دیدن این وضعیت بد، ترسیدم که مرا تا سرحد مرگ کتک بزنند. بنابراین تظاهر به خشمگین شدن کردم و فریاد زدم: "استادان و موجودات الهی! این تزکیه‌کننده با دشمنانی مواجه شده که می‌خواهند زندگی‌اش را بگیرند! نگهبانان الهی، لطفاً این سنگ‌ها را با تیرهای تیره به سوی‌شان بازگردانید! حتی اگر من بمیرم، نگهبانان الهی نخواهند مرد!"»

«همگی با شنیدن این حرف‌ها، ترسیدند و مانع عمویم شدند. بعضی از آنهایی که با من احساس همدردی می‌کردند، برای کمک جلو آمدند تا میانجی‌گری کنند. آنهایی که سنگ‌ها را به سمتم انداخته بودند نیز جلو آمدند و تقاضای بخشش کردند. همه آنها مقدار زیادی غذا به من دادند، به استثنای عمویم که حاضر به آشتی نشد و هیچ خیرات و صدقه‌ای به من نداد. غذاها را گرفتم و به‌آرامی به غار بازگشتم. با فکر کردن به اینکه حضورم در نزدیکی این روستا سبب خشم و ناراحتی آنها خواهد شد، نمی‌دانستم که آیا باید به زودی این مکان را ترک کنم یا نه.»

«آن شب رؤیایی داشتم که در آن نشانه‌ای ظاهراً به من می‌گفت قبل از رفتن، چند روز دیگر هم بمانم. بنابراین تصمیم گرفتم همین کار را انجام دهم.»

«چند روز بعد، دزسه با غذایی بسیار خوب و شراب به غار آمد. او با دیدنم، فقط مرا در آغوش گرفت و با صدای بلند گریست. درحالی که هق‌هق‌کنان گریه می‌کرد، به‌تفصیل شرح داد که مادرم چگونه مرد و خواهرم چگونه دور از خانه آواره و سرگردان شد. با شنیدن تجربیات غم‌انگیز آنها، من همنتوانستم از شدت درد و رنج جلوی گریه‌ام را بگیرم.»

«بعد از مدتی، جلوی اشک‌هایم را گرفتم و از دزسه پرسیدم: "هنوز ازدواج نکرده‌ای؟"»

«"مردم از نگهبانان الهی تو می‌ترسند و هیچ کسی جرأت نمی‌کند با من ازدواج کند. در واقع، حتی اگر کسی بخواهد با من ازدواج کند، خودم نمی‌خواهم! تو دارمای درست را تمرین می‌کنی و آن خیلی شگفت‌انگیز است."»

«دزسه برای مدتی سکوت کرد و سپس پرسید: "آیا برای خانه و زمینت برنامه‌ای داری؟"»

«می‌دانستم در ذهنش چیست. با خودم فکر کردم: "اینکه در جستجوی دارمای درست، زندگی دنیوی را ترک و خانواده را رها کردم، کاملاً درنتیجه نیک‌خواهی استاد مارپا بود. دزسه باید به درک مثبتی از دارمای بودیستی برسد. این برایش بهترین چیز است. او باید خودش تصمیم بگیرد که این مسائل دنیوی را چگونه اداره کند. باید اینها را به‌روشنی برایش توضیح دهم."»

«به او گفتم: "اگر خواهرم پتا را دیدی، لطفاً خانه و کل زمین را به او بده. قبل از آن می‌توانی از این اموال خانوادگی لذت ببری. اگر تأیید شود که پتا فوت کرده است، خانه و زمین را به تو می‌دهم."»

«"آیا خودت آنها را نمی‌خواهی؟"»

«پاسخ دادم: "من در یک تمرین ریاضت‌کشی تزکیه و مانند موش یا پرنده زندگی می‌کنم، بنابراین زمین برایم استفاده‌ای ندارد. حتی اگر قرار باشد مالک تمام این اموال در دنیا باشم، هنوز نمی‌توانم هنگام مرگ هیچ چیزی را با خودم ببرم. اگر در این لحظه همه چیز را رها کنم، در آینده خوشحال خواهم بود و حالا هم خوشحال هستم. آنچه من انجام می‌دهم مخالف چیزی است که مردم این دنیا انجام می‌دهند. بنابراین از حالا به بعد، لطفاً مرا آنطوری درنظر نگیر که فردی عادی را درنظر می‌گیری."»

«او گفت: "پس آیا هیچ یک از تمرین‌کندگان دیگرِ دارما را تأیید نمی‌کنی؟"»

«"اگر فردی با هدف مشهور شدن دارما را یاد می‌گیرد، او متون را آموزش داده و دارما را شرح می‌دهد. وقتی شاخه‌اش موفق می‌شود، خوشحال است و وقتی سایرین می‌بازند، شاد است. یعنی فقط درطلب شهرت و نفع شخصی است. چنین افرادی صرفاً ردای زردی می‌پوشند و فقط ادعا می‌کنند که دارما را مطالعه می‌کنند. مخالف چنین افرادی هستم. از سوی دیگر، اگر انگیزه شخصی خالص و پاک باشد، مهم نیست در کدام شاخه است، او به سمت بودا شدن پیش می‌رود و قطعاً مخالف او نیستم. بنابراین آنهایی که اهداف‌شان اساساً ناپاک است را تأیید نمی‌کنم."»

«دزسه گفت: "هرگز فردی که به‌اندازه تو فقیرانه و ژنده‌پوشانه درحال یادگیری دارما باشد را ندیده‌ام یا درباره‌اش نشنیده‌ام. کدام شاخه از ماهایانا را دنبال می‌کنی؟"»

«"این روش از میان تمام روش‌ها، مقدس‌ترین روش است. آن درباره رها کردن هشت نگرانی دنیوی و کسب مقام بودا در یک دوره زندگی است."»

«"سخنان و رفتارت متفاوت از همه استادان دیگر است. به‌نظر می‌رسد یکی از این دو باید اشتباه باشند. با فرض اینکه هر دو دارما هستند، هنوز مشتاق بهترین آنها هستم."

«پاسخ دادم: "آن استادانی که شما مردم دنیوی مشتاق‌شان هستید را دوست ندارم. محتوای دارمای آنها با دارمای من یکسان است، اما اگر فردی ردایی زردرنگ بپوشد و هنوز هم تحت کنترل هشت نگرانی دنیوی باشد، اساساً بی‌معنی است. حتی اگر این فرد تحت تأثیر «هشت باد دنیوی» نباشد، مدت زمان نسبی که آن فرد می‌تواند طی آن به مقام بودا برسد، بسیار متفاوت است. ممکن است این نکته را درک نکنی. به‌طور خلاصه اینکه اگر می‌توانستی مصمم باشی، بهترین چیز این می‌بود که با تلاش زیاد دارما را تمرین کنی. اگر نمی‌توانی، باید فقط از آن زمین و خانه مراقبت کنی."»

«دزسه گفت: "من خانه و زمینت را نمی‌خواهم. واقعاً می‌توانی آنها را به خواهرت بدهی. من دارما را تمرین خواهم کرد، اما نمی‌توانم این نوع از روش تزکیه که تو تمرینش می‌کنی را تمرین کنم." او بعد از گفتن این حرف‌ها رفت.»

«چند روز بعد عمه شنید که من دیگر خانه و زمین را نمی‌خواهم. او حیرت‌زده شد و فکر کرد: "اگرچه او گفت که سخنان استادش را دنبال می‌کند و آن اموال را نمی‌خواهد، خودم باید بروم و ببینم که آیا حرف‌هایش حقیقت دارند یا نه." بنابراین با غذا و شراب به دیدنم آمد. وقتی او را دیدم، گفت: "برادرزاده، چند روز پیش اشتباه کردم. تو تمرین‌کننده دارما هستی، پس لطفاً بردبار باش و مرا ببخش. می‌خواهم در زمینت زراعت کنم و هر ماه اجاره‌اش را به تو بپردازم. در غیر این صورت حیف است که زمینت بدون کشت باقی بماند. نظرت چیست؟"»

«گفتم: "عالی است! من هر ماه فقط حدود 11 تا 14 کیلو آرد غلات نیاز دارم. می‌توانی باقی را برای خودت نگه داری." عمه خوشحال و راضی رفت.»

«او دو ماه بعد، به غار برگشت و گفت: "مردم همه می‌گویند که اگر شخصی در زمینت کشت کند، نگهبانان الهیِ تو عصبانی خواهند شد و ذکری خواهند خواند. لطفاً برایم ذکری نخوان!"»

«پاسخ دادم: "چرا ذکر بخوانم؟ تو تقوا داری، پس لطفاً نگران نباش. فقط زمین را کشت کن و برایم غذا بیاور."»

«او گفت: "اگر چنین است، خیالم راحت شد. می‌توانی دراین باره قول بدهی؟"»

«فکر کردم: "چرا می‌خواهد به او قول بدهم؟ حتی اگر اهداف بدی داشته باشد، این ناسازگاری می‌تواند به چیز خوب و مطلوبی تبدیل شود." بنابراین قول دادم و او با خوشحالی رفت.»

«همچنان در آن غار تمرین می‌کردم. اگرچه تمام تلاشم را می‌کردم، هنوز نمی‌توانستم تقوای گرمای درونی را به‌دست آورم. درحالی که به این فکر می‌کردم که باید چه کار کنم، آن شب رؤیایی داشتم. در آن رؤیا دیدم که درحال کشت در مزرعه‌ای هستم که به‌شدت سخت است. بدون توجه به اینکه چقدر سخت تلاش می‌کردم، شخم زدن زمین دشوار بود. درست درحالی که قصد داشتم دست از شخم زدن زمین بردارم، استاد مارپا در آسمان ظاهر شد و گفت: "پسر! برای شخم زدن سخت تلاش کن! تا زمانی که دلیرانه به جلو پیش بروی، بدون توجه به اینکه چقدر سخت است، موفق خواهی شد." با این حرف‌ها، استاد مارپا در جلو و من در پشتش شروع به شخم زدن کردیم. درحالی که کاملاً مطمئن بودیم، آن مزرعه بعداً مملو از جوانه‌های سالم ‌شد.»

«سپس بیدار شدم و بسیار خوشحال بودم، اما وقتی درباره آن بیشتر فکر کردم، متوجه شدم که یک رؤیا فقط یکی از تجلی‌های عاداتم است. حتی یک فرد دنیوی ممکن است آن را جدی نگیرد. اگر به‌خاطر یک رؤیا شاد باشم، آیا خیلی احمقانه نیست؟ با وجود این، می‌دانستم که آن یک نوع نشانه است و اگر به تلاش‌هایم رو به جلو ادامه دهم، قطعاً تقوا را کسب خواهم کرد.»

«در آن زمان، قصد تمرین در غار دراکر تاسو (غار سنگی اسب سفید دندان) را داشتم. درست در همان زمان، عمه‌ام با حدود 30 لیتر آرد جوی سرخ‌شده و کتی مندرس، تکه‌ای پارچه و یک توپ کره و روغن به دیدارم آمد و با بی‌میلی گفت: "اینها چیزهایی هستند که از فروش زمین به‌دست آوردی. لطفاً اینها را بگیر و به جایی دور برو که نتوانم درباره‌ات بشنوم یا ببینمت، زیرا همه روستاییان می‌گویند: 'توپاگا به روستای ما خیلی بد آسیب رسانده است و حالا تو دوباره به او روی آورده‌ای. او احتمالاً همه افراد این روستا را خواهد کشت. اگر او را از اینجا نرانی، هم تو و هم او را خواهیم کشت!' بنابراین مخصوصاً برای گفتن اینها به اینجا آمدم. خواهش می‌کنم، بهترین چیز این است که به مکان دوری بروی. فرض کن اینجا بمانی، آنها ممکن است مرا نکشند، اما مطمئناً تو را خواهند کشت."»

«می‌دانستم که روستاییان چنین چیزی نمی‌گویند. اگر تمرین‌کننده یک دارمای حقیقی نبودم، نمی‌گذاشتم حالا که به من قول داده بود، زمینم را تصرف کند. اگرچه قول داده بودم ذکری نخوانم، لزوماً این معنی را نمی‌داد که او می‌تواند با فریبِ من زمینم را تصرف کند. با این فکر، به عمه گفتم: "من تزکیه‌کننده هستم و برای یک تزکیه‌کننده اینکه تحقیر را تحمل کند، مسئله مهمی است. اگر فرد نتواند مصیبت و بدبختی را تحمل کند، چگونه می‌توان آن را تحمل تحقیر خواند؟ اگر قرار بود امشب بمیرم، نه تنها این زمین، بلکه هر چیزی در این دنیا برایم بی‌فایده و بی‌استفاده بود. تحمل تحقیر بزرگ‌ترین چیز برای یک تمرین‌کننده دارما است و عمه، تو طرف مقابل من هستی و باعث شدی بردباری در برابر تحقیر را تزکیه کنم. دلیل اینکه توانستم دارمای درست را پیدا کنم نیز به‌خاطر مرحمت و مساعدت‌های از سوی تو و عمو بود. برای جبران محبت‌های‌تان، قول می‌دهم که آرزو کنم هر دوی شما در آینده به مقام بودا برسید. نه تنها زمین را نمی‌خواهم، بلکه می‌توانم خانه‌ام را نیز به تو بدهم." سپس آوازی خواندم:

"با تکیه به رحمت استاد،
رها و آزاد در این کوه مقیم شدم؛
نعمت‌ها و مصیبت‌های مریدان،
استاد از همه آنها کاملاً خبر دارد. "

"مردم زمین با کارما آلوده شده‌اند،
قادر به فرار از زندگی و مرگ نیستند؛
اگر نسبت به علایق دنیوی حریص باشم،
درحالی که روحم ازدست می‌رود، هیچ امیدی نیست."

"مردم زمینی مشغول ارتکاب کارما هستند،
که منجر به رنج در قلمروهای پایین‌تر می‌شود؛
حرص و شیفتگی،
منجر به شعله‌ای آتشین می‌شود."

"با دنبال کردن اموال و ثروت؛
درگیری‌ها اغلب ظاهر می‌شود و دشمنانی بوجود می‌آورد؛
شرابِ خوب مانند سم است؛
آنکه می‌نوشد، آزادی برای مشکل می‌شود."

"عمه‌ام خیلی دوستدار پول است،
به‌طرز خستگی‌ناپذیری حریص برای جمع کردن دارایی؛
نسبت به متعلقات خاکی تنگ‌‌چشم،
که در انتها احتمالاً منجر به روحی گرسنه می‌شود."

"آنچه عمه گفت،
عمدتاً پخش شایعات است؛
بیشتر سخن گفتن مانند این،
سبب آسیب واقعی به خودت است..."

"تمام خانه و زمینم،
تقدیم عمه می‌‌شود؛
با ذهن خالص دارما را می‌آموزم،
مقام بودا قابل دستیابی است."

"ارائه نجات به آنهایی که رنج می‌کشند،
درحالی که سختی از مداخله کارمایی می‌آید؛
به‌عنوان یک تمرین‌کننده به بالا می‌روم،
با سرشت ذاتی که تحت تأثیر قرار نمی‌گیرد."

"درحالی که مورد برکت نیک‌خواهی قرار گرفته‌ام،
برای حمایت استادان دعا می‌کنم؛
رها و آزاد،
اینجا در کوه زندگی می‌کنم."»

«عمه آوازم را شنید و فقط گفت: "برادرزاده، افرادی مانند تو تزکیه‌کنندگان حقیقی هستند!" سپش با رضایت و شادی از کوه پایین رفت.»

«پس از تجربه این انواع ناراحتی‌ها، بیزاری و میلم برای ترک این جهانِ خاکی قوی‌تر از همیشه شد. بنابراین، رها کردن آن خانه و زمین تقریباً برایم چیزی نبود. فکر کردم که برای مدیتیشن فوراً به دراکر تاسو بروم. این غار جایی بود که در آنجا شروع به تمرین کردم تا اینکه به کمال رسیدم، بنابراین بعداً همه آن را "غار سنگی آغاز سفر" نامیدند.»

«روز بعد، با اجناسی که از فروش زمین به‌دست آورده بودم و مقداری وسایل شخصی پاره و کهنه که معمولاً آنها را با خود همراه داشتم، در سپیده‌دم و قبل از اینکه کسی بیدار شود، به سمت دراکر تاسو به راه افتادم. دراکر تاسو غار صخره‌ایِ مناسبی برای اقامت بود. پس از رسیدن، تکه سفتی از نمد را پهن کردم و زیرانداز کوچکی را به‌عنوان جایگاه مدیتیشنم روی آن گذاشتم. پس از مرتب کردن همه چیز‌های لازم، با خواندن یک آواز عهدی بستم:

"تا قبل از رسیدن به مقام بودا،
قول می‌دهم اینجا بمانم؛
بدون توجه به سرما یا گرسنگی،
برای لباس و غذا اینجا را ترک نخواهم کرد."

"اگر بیمار شوم،
برای درمان پایین نخواهم رفت؛
با تحمل رنج‌ها ترجیح می‌دهم زندگی‌ام را به خطر بیندازم،
بجای اینکه برای درمان به پایین کوه بروم."

"حتی برای لحظه‌ای کوتاه،
و برای هیچ منفعت دنیوی برای این بدن فیزیکی؛
فقط از طریق بدن، کلام و ذهن،
فرد می‌تواند برای روشن‌بینی بزرگ تلاش کند."

"صمیمانه می‌خواهم از استاد،
و تمام بوداها در ده جهت؛
لطفاً حمایت عالی‌تان را نصیبم کنید،
تا این عهد شکسته نشود."

"خالصانه از همه داکینی‌ها می‌خواهم،
همراه نگهبانان الهی؛
در این رابطه تقدیری کمکم کنید؛
این عهد را سرنوشت نهایی‌ام بسازید."»

«سپس قول دادم: "قبل از رسیدن به کمال و ادراک بسیار بالا، هرگز برای غذا از این کوه پایین نخواهم رفت، حتی اگر تا سرحد مرگ گرسنه باشم؛ حتی اگر از سرما بمیرم، برای لباس از این کوه پایین نخواهم رفت؛ حتی اگر براثر بیماری زندگی‌ام را ازدست بدهم، در جستجوی دارو از این کوه پایین نخواهم رفت. قاطعانه تک‌تک چیزهای مربوط به این زندگی و جهان خاکی را رها می‌کنم. بدن، کلام و ذهنم استوار باقی خواهند ماند و فقط به دنبال رسیدن به مقام بودا هستم. امیدوارم استادان، داکینی‌ها و نگهبانان الهی کمکم کنند تا به این دست یابم. اگر قرار باشد این عهد را نقض کنم، ترجیح می‌دهم بمیرم نه اینکه بدی بشری را حفظ کنم که دارمای درست و صالح را تزکیه نمی‌کند. بنابراین اگر خلاف عهدم عمل کنم، امیدوارم بوداها و نگهبانان الهی بلافاصله به زندگی‌ام پایان دهند؛ از استاد می‌خواهم که پس از مرگ نیز کمکم کنند تا دوباره به‌عنوان یک انسان متولد شوم و بتوانم دارمای درست را تمرین کنم."»

«پس از بستن این عهد، هر روز فقط مقدار کمی آرد جوی سرخ‌شده می‌خوردم. هر روز پس از روز بعد، به این تمرین ریاضت‌کشی ادامه می‌دادم.»

«حتی با وجود حمایت مدیتیشن ماهامودرا، توان جسمی‌ام به‌دلیل کمبود غذا کافی نبود و انرژی و تنفسم هماهنگ نبود. در نتیجه نمی‌توانستم گرمای درونی را ایجاد کنم و خیلی احساس سرما می‌کردم. بنابراین از استاد کمک خواستم. یک شب، با احساسات روشنی ظاهراً استاد مارپا را در یک مراسم عبادت دیدم، درحالی که خانم‌های زیادی احاطه‌اش کرده بودند. شخصی پرسید: "اگر میلارپا نتواند گرمای درونی را ایجاد کند، باید چه کار کند؟" استاد مارپا پاسخ داد: "او باید چنین و چنان روشی را تمرین کند." سپس حالت خاصی از مدیتیشن را نشان داد. پس از بیدار شدن از خواب، دستورالعملش را دنبال کردم تا مهروموم شدن شش کوره (یک نوع سبک نشستن خاص) را انجام دهم. پس از تنظیم انرژی، کنترل تنفسم و سرکوب کردن افکاری که به‌طور اتفاقی به سراغم می‌آمدند، ذهنم آرام و گرمای درونی ایجاد شد.»

«بعد از یک سال، فکر کردم بیرون بروم تا قدمی بزنم و روستا را ببینم. همانطور که قصد داشتم غار را ترک کنم، یاد عهدی افتادم که قبلاً بسته بودم.»

«بنابراین خودم را تشویق کردم و سپس شجاعانه و به‌طور کوشا به پیشروی به جلو ادامه دادم، بدون هیچ استراحتی و به صورت شبانه‌روزی. به‌تدریج پیشرفت‌های بیشتر و بیشتری کردم و به این ترتیب سه سال دیگر گذشت.»

«اگرچه فقط 10 کیلو از آرد جوی سرخ‌شده را مصرف کرده بودم، اما با گذشت چند سال آن به‌تدریج کاهش یافت. در نهایت، چیزی برای خوردن نداشتم و دیدم که اگر به این طریق ادامه دهم، از گرسنگی می‌میرم. فکر کردم که مردم دنیوی با این بدن بشری ارزشمند، به‌طور خستگی‌ناپذیری به دنبال پول هستند. آنها به‌خاطر یک به‌دست‌ آوردن کوچک خوشحال شده و با یک ازدست دادن کوچک ناامید می‌شوند. آنها بسیار ترحم‌برانگیز هستند. حتی طلا در سراسر سه هزار دنیا، در مقایسه با رسیدن به مقام بودا هیچ است. اگر موفق نشوم و این بدن بشری را بیهوده ازدست بدهم، خیلی مایه افسوس خواهد بود. بنابراین آیا نباید برای به‌دست آوردن کمی غذا بیرون بروم تا بتوانم به زندگی ادامه دهم؟ سپس عهدی را به‌یاد آوردم که قبلاً بسته بودم. آیا باید به پایین کوه بروم یا نه؟ پس از اینکه بیشتر درباره آن فکر کردم، متوجه شدم که این بیرون رفتن برای تن‌آسایی و فراغت نیست؛ بلکه برای به‌دست آوردن غذا برای تزکیه‌ام است. بنابراین شکستن عهد و پیمانم محسوب نمی‌شود، بلکه چیزی است که باید انجام دهم. بنابراین برای به‌دست آوردن مقداری غذا برای تمرین دارما از دراکر تاسو بیرون رفتم.»

«این مکان مزرعه‌ای فراخ بود که از آنجا می‌توانستم تا فاصله بسیار دور را ببینم. نور خورشید گرم بود، جریان روشنی وجود داشت و همه جا با چمن‌های دلپذیر و گزنه‌های سبزرنگ پوشیده شده بود. با دیدن این صحنه، بسیار خوشحال شدم، فکر کردم: "اکنون می‌توانم با خوردن گزنه‌ها زنده بمانم و نیاز نیست برای یافتن غذا به پایین کوه بروم." از آن زمان به بعد، از طریق خوردن گزنه، به‌صورت بخور و نمیر زندگی کردم و به تزکیه‌ام ادامه دادم.»

«بعد از مدتی طولانی، لباس‌هایی که داشتم، همگی پاره شدند و هیچ لباسی نداشتم. از آنجا که فقط گزنه می‌خوردم، لاغر و نحیف بودم و مو و منافذ پوستم سبزرنگ شده بودند.»

«با فکر کردن به نامه استاد، آن را بالای سرم گذاشتم، درحالی که خیلی احساس خوشحالی داشتم. اگرچه چیزی برای خوردن نداشتم، احساس شادی و سربلندی داشتم، گویا تازه غذای خوشمزه‌ای خورده باشم. خیلی احساس راحتی و رضایت می‌کردم. فکر کردم نامه را باز کنم و آن را بخوانم، اما نشانه‌ای را دیدم دال بر اینکه هنوز وقت باز کردنش فرانرسیده است، بنابراین آن را باز نکردم. به این ترتیب یک سال دیگر گذشت.»

«یک روز گروهی از شکارچیان با سگ‌های شکاری به آنجا آمدند. آنها هیچ شکاری پیدا نکرده بودند و به نوعی به سمت ورودی غار آمدند. با دیدن من، وحشت‌زده فریاد زدند: "آیا تو یک انسانی یا یک روح؟"»

«پاسخ دادم: "انسان هستم. انسانی که تمرینِ تزکیه می‌کند."»

«یکی از آنها پرسید: "چرا ظاهرت این‌گونه است؟ چرا کل بدنت سبز است؟"»

«"مدتی طولانی است که گزنه می‌خورم، بنابراین به این شکل شده‌ام."»

«"غذایت برای تمرین تزکیه کجاست؟ آن غذا را به ما بده تا بخوریم و ما بعداً در ازایش به تو پول می‌دهیم. اگر غذایت را به ما ندهی، تو را خواهیم کشت!" آنها به سراسر غار نگاه و با شرارت تهدیدم کردند.»

«غیر از گزنه هیچ چیزی ندارم. اگر چیزی داشتم، آن را پنهان نمی‌کردم، زیرا معتقدم که مردم فقط به‌عنوان هدیه به تزکیه‌کنندگان غذا می‌دهند و قطعاً غذای تزکیه‌کنندگان را نمی‌دزدند."»

«یکی از شکارچیان پرسید: "چه چیز خوبی درخصوص هدیه دادن به تزکیه‌کنندگان وجود دارد؟"»

«پاسخ دادم: "هدیه دادن به تزکیه‌کنندگان، برای‌تان برکت به‌ارمغان خواهد آورد."»

«او فقط خندید و گفت: "بسیار خوب. عالی! پس حالا می‌آیم و به تو هدیه‌ای می‌دهم!" او مرا از جایم بلند کرد و سپس به زمین انداخت. سپس دوباره بلندم کرد و مرا رها کرد و یک بار دیگر هم این کار را تکرار کرد. البته بدن لاغر و ضعیفم نمی‌توانست این بلند کردن‌ها و به زمین انداختن‌ها را تحمل کند و برایم به‌شدت دردناک بود. اگرچه مرا به این صورت تحقیر می‌کردند، در قلبم نسبت به آنها نیک‌خواهی داشتم. احساس می‌کردم به‌شدت ترحم‌برانگیز هستند و نمی‌توانستم جلوی اشک‌هایم را بگیرم.»

«یکی دیگر از شکارچیان که گوشه‌ای نشسته بود و به من توهین نکرده و پرتابم نکرده بود، گفت: "هی! این کار را انجام نده. او در واقع یک تمرین‌کننده ریاضت‌کش است. حتی اگر اینطور نباشد، گردن‌کلفتی کردن برای چنین مرد نحیفی از تو قهرمان نمی‌سازد. معده‌های ما هم به‌خاطر او گرسنه نیست. دست از این کارهای غیرمنطقی بردار!" سپس به من گفت: "یوگی، حقیقتاً تحسینت می‌کنم و مزاحمت نمی‌شوم. لطفاً از من محافظت کن و مرا مورد برکت قرار بده." آن شکارچی که برایم قلدری کرده بود، گفت: "من به تو هدیه‌ای دادم، بالا بردمت و پایینت انداختم. باید مرا هم مورد برکت قرار دهی!" سپس خندید و رفت.»

«ذکری برای‌شان نخواندم. احتمالاً آن مجازاتی از سوی «سه جواهر» [بودا، دارما و دستور رهبانی بودیسم] یا مجازات برای اعمال بد خودش بود؛ شنیدم که پس از مدت کوتاهی یک قاضی آن شکارچی را به مرگ محکوم کرد. به غیر از آن شکارچی که به سایرین گفت مرا اذیت نکنند، باقی همگی مجازات‌های شدیدی دریافت کردند.»

ادامه در قسمت نهم