(Minghui.org)
آزمونهای بیماری شوهرم
شوهرم در مارس 2017 در رختخواب بود که ناگهان احساس خفگی كرد و نمیتوانست نفس بكشد. او خالصانه به استاد گفت: «استاد، گرچه در تزکیهام کوشا نبودهام، لطفاً کمکم کنید تا نفس بکشم.» بلافاصله تنفسش به حالت عادی بازگشت. استاد زندگیاش را در آن لحظه بحرانی نجات دادند. هر دوی ما فکر کردیم دلیل این اتفاق این است که بدنش درحال پاکسازی شدن است و آن بهسرعت میگذرد. او برای یافتن وابستگیهایش به درون نگاه نکرد و برای پاکسازی عناصر بد افکار درست نیز نفرستاد.
استاد اشارهای به من دادند و داستان بودا شاکیامونی را بهیاد آوردم که به مریدش گفت وان حمام را تمیز کند. میدانستم که باید در هر شرایطی تحتتأثیر قرارنگرفته باقی بمانیم. در بُعدی دیگر دیدم که تعداد زیادی هزارپا و حشره که رویشان پا گذاشته و آنها را کشته بودم، به پاشنههای کفشم چسبیدهاند. نمیتوانستم معنای این صحنه را درک کنم.
چند روز بعد شوهرم دچار تنگی نفس شد و قدرت چندانی در پاهایش نداشت، اما چون هنوز میتوانست بخورد و بخوابد، نگران نبود. یک روز دیدم که قسمت پایین پا و انگشتانش متورم شده است و سپس متوجه شدم که ساق پا و شکمش نیز متورم شده است. فهمیدم که موضوع جدی است، بنابراین شروع کردیم تا هر روز به مقدار زیادی افکار درست بفرستیم.
فکر کردم وقتی چنین حوادثی برای شوهرم اتفاق میافتد، باید چیزی درخصوص من اشتباه باشد، درنتیجه به درون نگاه کردم. از آنجا که هماهنگکننده تمرینکنندگان محلیمان هستم، سرم با پروژههای دافا شلوغ بود. شوهرم همه کارهای خانه، از جمله خرید لباس و ملزومات خانه برای مرا انجام میداد. روزی سه وعده غذا میپخت و مراقب مسائل مالیمان بود. من هرگز به بانک نرفتهام. او در جستجو در وبسایت مینگهویی و روشنگری حقیقت برای مردم نیز کمکم میکرد. کارهای خانواده را مدیریت میکرد، بنابراین نیروهای کهن از وابستگی و تکیه کردن من به او سوءاستفاده میکردند. با آزار و شکنجه او، نمیتوانستم روی پروژههای دافا تمرکز کنم.
روز بعد، از او خواستم فا را مطالعه کند، در حالی که خودم همه کارهای خانه را انجام میدادم. از پسرم خواستم بهصورت آنلاین برایمان ناهار سفارش دهد. صبحانه و شاممان را نیز ساده خوردیم. فکر میکردم که نیروهای کهن نمیتوانند ما را ناراحت کنند، اما متوجه نبودم که آنها را ازبین نبردهایم.
نفی نظموترتیبات نیروهای کهن
یک روز، در بُعد دیگری دیدم درحالی که شوهرم قایقی را میراند، به هوا پرواز کرد. روی سکویی فرود آمد و قبل از پرواز به بالاتر و بالاتر کمی توقف میکرد تا اینکه ناپدید شد. او پارچه بنفشی را روی زمین انداخت که فکر کردم پوسته بشریاش است. آن را به این معنا درنظر گرفتم که دیگر در این دنیا نیست. در آن لحظه منِ دیگری ظاهر شد که حالا بیوه بود.
وقتی به واقعیت برگشتم، کل بدن شوهرم متورم بود و بهسختی نفس میکشید. با هم افکار درست فرستادیم و فا را برای مدت سه ساعت مطالعه کردیم. در طول روز بعضی از کارهای دافا را انجام دادم و از ساعت 7 تا 10 شب، ازطریق تلفن همراهم با مردم درباره خوبی دافا صحبت کردم. سپس برای مدتی به یکی از سخنرانیهای استاد گوش دادیم و بهمدت 45 دقیقه افکار درست فرستادیم.
بعد از نیمهشب به اتاقم رفتم و فا را ازبر خواندم. به درون نگاه کردم تا هرگونه وابستگیام را بیابم. در ضمن، درباره شوهرم هشیار و گوشبهزنگ بودم. اگر نمیتوانستم صدایش را بشنوم، به اتاقش میرفتم. احساس میکردم که ممکن است هر لحظه بمیرد، زیرا بهسختی نفس میکشید.
حتی اگرچه حالا فا را با جدیت بیشتری مطالعه میکرد، مطمئن نبودم که بتواند این آزمون را با موفقیت پشت سر بگذارد. همیشه او را ترغیب میکردم که به درون نگاه کند، اما نمیدانستم که آیا این کار را انجام میدهد یا خیر. او شبها خیلی خواب میدید و در رؤیاهایش سؤالات زیادی از او پرسیده میشد. وقتی پاسخهایش را با من درمیان میگذاشت، فکر میکردم او از دیدگاه فا پاسخ نداده و در آزمونهایش شکست خورده است. تورمش بدتر میشد و نمیدانست باید چه کار کند. او میگفت: «چگونه میتوانم در رؤیاهایم هشیار باقی بمانم؟»
شیاطین شریر و ارواح فاسد، انواعواقسام افکار را به ذهنم میآوردند و برایم تصاویر دروغینی ایجاد میکردند. یک روز، در حالی که لباسهای شسته را در بالکن آویزان میکردم، صدایی به من گفت: «حتی اگر برای یک ماه لباسهایت را اینجا رها کنی، هیچ کسی آنها را به داخل نمیآورد. تو اغلب شبها دیروقت به خانه میآیی. خانهات سرد است و هیچ کسی آب یا نوشیدنی گرمی به تو نمیدهد.»
صحنهای را دیدم که در آن در مراسم خاکسپاری شوهرم بودیم و نامه تشکری که من و پسرم نوشته بودیم در محل کارش به دیوار چسبانده شده بود.
پس از این جریان، صحنه وحشتناکِ ازدست دادن شوهرم دائماً در ذهنم جرقه میزد. غرقِ غم و اندوه بودم. بین دو سناریو گیر کرده بودم: در یکی شوهرم را از دست داده بودم؛ در دیگری نزدیک بود او را ازدست بدهم. درحال دیوانه شدن بودم.
یک روز، صدای استاد را شنیدم که مرا صدا میزدند. ایشان گفتند: «تو بیشازحد خودخواه هستی و فقط به خودت فکر میکنی. عجله کرده و به شوهرت کمک کن این آزمون را پشت سر بگذارد.»
بیدار شدم و فکر کردم: «چرا باید تحت کنترل نیروهای کهن باشم؟ شوهرم هنوز زنده است. آنچه درحال اتفاق افتادن بود، چیزی بود که نیروهای کهن مدتها پیش نظموترتیب داده بودند. درگذشته همیشه میترسیدم او را ازدست بدهم، مخصوصاً وقتی متحمل رنج و محنتهایی میشد. نیروهای کهن از شکافم سوءاستفاده کردند. در واقع من درحال همکاری با نیروهای کهن بودم تا این آزار و شکنجه را بدتر کنم!»
استاد بیان کردند:
«آن به معنی تصدیق آزمونهای سختِ نظم و ترتیب داده شده توسط نیروهای کهن و سعی در خوب عمل کردن در بین آزمونهای سختی که آنها نظم و ترتیب دادهاند نیست؛ ما حتی وجودشان را تصدیق نمیکنیم.» («آموزش فا در کنفرانس فای شیکاگو 2004»)
بنابراین این صحنهها تصاویری جعلی بودند و برای ازبین بردن آنها افکار درست فرستادم.
من و شوهرم به درکهای مشابهی رسیدیم: کاستیهای خود را اصلاح میکنیم و نیروهای کهن شایستگی این را ندارند که ما را آزمایش کنند. استاد مراقب ما هستند. به نیروهای کهن گفتم: «اگر درحال آزار و شکنجه شوهرم هستید، همانند این است که مرا تحت آزار و شکنجه قرار میدهید. ما بدنی واحد هستیم. نیمی از کاری که من انجام دادهام، با کمک او بوده است. ما هرکسی را که او را آزار و اذیت کند، از بین خواهیم برد.»
یک شب که او بهسختی نفس میکشید، جریان نسیم خنکی را در قلبش احساس کرد و سپس دوباره توانست نفس بکشد. استاد برای دومین بار او را نجات دادند.
تورم در بدنش ثابت نبود. گاهی بهتر شده و گاهی بدتر میشد. بیماریاش هرازچند گاهی عود میکرد.
بدون هیچ دلیلی قابلِ تشخیصی دردِ طاقتفرسایی را در یکی از پاهایم تجربه کردم. بیناییام تار شد. در بُعد دیگری دیدم که ابرهای تیره بالای خانهمان جمع شدهاند. اهریمنهای پلید و ارواح فاسد گروه گروه، یکی پس از دیگری، میآمدند. برای مدتی طولانی افکار درست فرستادم و احساس کردم که در ناحیه دنتیان هیچ گونه انرژی ندارم. کمردرد داشتم و نمیتوانستم خودم را راست نگهدارم. ظاهراً نیروهای کهن میخواستند به ما آسیب برسانند.
شوهرم اصرار داشت که به بیمارستان نرود. میگفت: «اگر نتوانم با تزکیه در دافا بهبود پیدا کنم، پزشکان قطعاً هیچ راهی برای درمانم ندارند.»
پاهایش چنان متورم شده بودند که نمیتوانست کفش به پا کند. صورتش ازشکل افتاده بود و قسمت بالای بدنش بزرگ شده بود. بهسختی میتوانست نفس بکشد. احساس میکردم که ممکن است هر لحظه ترکم کند.
رمز عبور حسابهای بانکی یا کامپیوترمان را نمیدانستم. از او نیز نمیپرسیدم، زیرا نمیخواستم به او استرس وارد کنم. در عوض، او سپردههای زماندار بانکیمان را به من داد و کلمات عبور را نیز گفت. آنها را کنار گذاشتم و فکر کردم در این مرحله آنها مهم نیستند.
در تمام شب برای ازبین بردن شیطان، افکار درست فرستادم، اما ابرهای تیره هنوز میدان بُعدیمان را پوشانده بودند، در حالی که اهریمنهای زشت و ارواح فاسد به ما میخندیدند.
یک شب تا ساعت 5 صبح افکار درست فرستادم. از استاد خواستم که اگر ممکن است سربازان آسمانی را برای کمکم بفرستند، چراکه قادر نبودم همچنان با آن شیاطین مبارزه کنم. ناگهان میدانهای بُعدیمان روشن و پاک شدند، اما روز بعد شیاطین برگشتند. غذا نمیخوردم یا نمیخوابیدم. احساس گرسنگی یا خوابآلودگی هم نداشتم. در طول این محنت 6 کیلو وزن ازدست دادم.
استاد بیان کردند:
«گرچه فشاری که با آن مواجه میشوید وقتی مشقات زودتر از زمانی که میبایست برای شما میآمد بر شما فرود آیند، عظیم است، و گذراندن آزمایشها برای شینشینگ شما دشوار هستند- و گاهی اوقات ممکن است آزمونها عظیم باشند- با این همه، تمام آن سختیها چیزهایی هستند که باید بر آنها فائق آیید، آنها حسابهایی هستند که لازم است تسویه کنید، هزینههایی هستند که باید پرداخت کنید. (خنده حضار) پس آیا اینها چیزهای بزرگی نیستند؟ بنابراین آنچه با آن مواجه میشوید خواه چیزهایی خوب باشند یا بد، مادامی که در دافا تزکیه میکنید، آنها مثبت هستند، مطمئن باشید.» (آموزش فا در سن فرانسیسکو، 2005)
استاد همچنین بیان کردند:
«در تمرین چیگونگ، برای افرادی از شما که چیتان نتوانسته از میان یک کانال رد شود یا پایین بیاید، باید در جستجوی دلایلی در شینشینگ خود باشید، "آیا من برای مدت زیادی در آن سطح باقی ماندهام و حالا زمان آن است که شینشینگ خود را ترفیع دهم"؟» (سخنرانی ششم، جوآن فالون)
از آنجا که استاد گفتند آنها چیزهایی عالی هستند، رنج و محنتهای ما باید چیزهایی عالی باشند.
برای یافتن وابستگیهایم بیشتر کنکاش کردم و متوجه شدم که از شوهرم رنجش به دل دارم. برای مدتی طولانی در عمق قلبم از او و سایرین رنجش به دل داشتم. بعد از اینکه فا را بهطور کوشا مطالعه کردم، بخش عمده آن رنجش را رها کردم، اما نمیتوانستم رنجشی که از شوهرم به دل داشتم را رها کنم. میدانستم که نمیتوانم آن را با خودم به آسمان ببرم و باید آن را رها کنم، اما حالا که آن زخمِ قدیمی دوباره باز شده بود، خشمگین بودم و با خشونت و تندی با او صحبت میکردم. هر کاری میکردم تا بر او پیروز شوم.
هر شب فا را ازبر میخواندم و بهتدریج رنجشم از او را رها کردم. در واقع او شخص بسیار خوبی بود. سایر بستگانم در استانهای دیگر و دور از ما زندگی میکردند. او تنها خانوادهای بود که اینجا داشتم. ما با هم بر طوفانهای زندگی غلبه و در رنج و محنتها به هم کمک کرده بودیم.
بهمدت سه سال در یک اردوگاه کار اجباری حبس شدم. فقط دو بار در ماه اجازه داشتم خانوادهام را ببینم. او هر بار به ملاقاتم میآمد و حتی یک ملاقات را هم از دست نداد. گاهی اجازه نمیدادند مرا ببیند، اما او باز هم میآمد. او صادق و درستکار بود و سرشت خوبی داشت. شوهر خوبی بود. اگر جلوی چشمانم فوت میکرد، برایم وحشتناک بود. اگر استاد به من فرصتی میدادند تا آن را جبران کنم، قطعاً ریشه رنجشم از شوهرم را بیرون میکشیدم.
او بهمدت 18 سال در منطقه دوردستی در ارتش خدمت کرده و به بیماریهای زیادی مبتلا شده بود و پس از انتقال به یک اداره مدنی بهسختی کار میکرد.
شوهرم در سال 1996 تمرین فالون دافا را آغاز کرد و همه بیماریهایش بهبود یافتند. دیگر از آسم، فشار خون بالا، بیماری قلبی در ارتفاع زیاد، دیابت شدید و نواحی بزرگ آماسِ پوست رنج نمیبرد.
حالا تقریباً 80 سال داشت. نیروهای کهن سعی داشتند طی آخرین مرحله از دوره اصلاح فا، او را پایین بکشند. نفرتم از او را کاملاً رها کردم. نیکخواهیام ظاهر شد. بعد از آن عقاید و تصورات و رفتارم را تغییر دادم. قبل از آن، باقیمانده غذای او را نمیخوردم یا جورابهایش را نمیشستم. حالا دیگر فکر نمیکردم که او کثیف است. با او بداخلاقی نمیکردم. برایم کاملاً عالی بهنظر میرسید. آرام و صلحجو شدم. استاد کمکم کردند تا نفرتم را رها کنم.
قبلاً فکر میکردم که شوهرم شبیه یک تمرینکننده جدید است؛ زیرا درکش از فا بسیار سطحی بود. اگرچه بعضی از کارهای دافا را انجام میداد، تمرینات را انجام میداد و افکار درست میفرستاد، واقعاً فا را درک نکرده و به درون نگاه نمیکرد. هرگز دیدگاهمان را با هم در میان نمیگذاشتیم. به او میگفتم که تزکیه نمیکند، بلکه فقط مداخله ایجاد میکند. او یک بار به من گفت: «به تو حسادت نمیکنم. چرا اینقدر بهدقت مراقب من هستی؟» واقعاً نمیتوانستیم با یکدیگر صحبت کنیم. ما بهطور جداگانه فا را مطالعه میکردیم.
حالا فا را با هم مطالعه میکنیم و مقالات تبادل تجربه در وبسایت مینگهویی را میخوانیم. وقتی این مسئله را با من درمیان گذاشت که چگونه به درون نگاه میکند، فکر کردم او نمیداند چگونه بهطور درستی به درون نگاه کند.
وقتی در 20 ژوئیه 1999 برای دادخواهی بهمنظور اجرای عدالت درخصوص فالون دافا به پکن رفتم، او با تمام وجودش از من حمایت کرد. او برایم بلیط هواپیما خرید و برای هزینههای سفرم به من پول داد.
او به پکن نیامد، زیرا میترسید محل کارش نتواند بدون او از عهده کارها برآید. او در نهایت گفت که از من رنجش به دل دارد، هرچند که اغلب میگفت رنجشی به دل ندارد. در واقع، عمیقاً از دستم عصبانی بود. فکر میکرد هیچ کار اشتباهی انجام نداده است. به او گفتم که چگونه به درون نگاه کردم و با این کار، به چه درکهایی دست یافتم. گفتم: «باید از دیدگاه فا به درون نگاه کنی و خودت را با اصول فا بسنجی. تو یک تمرینکننده دافا هستی. وقتی دافا و استاد مورد آزار و اذیت قرار گرفتند، تو قدم جلو نگذاشتی. اینکه در اعتباربخشی به فا کمکم کردی، خیلی کمتر از حد کافی است. علاوه بر این، نباید درباره این جزئیات که حق با چه کسی است و چه کسی اشتباه میکند، بیشازحد نگران باشی. باید افکارت را بررسی کنی. اگر یک وابستگی بشری را بیابی، نباید آن را فکر خودت درنظر بگیری. باید افکار درست بفرستی تا آن را ازبین ببری.»
برای اولین بار، به طور آشکار و آرام با هم تبادل تجربه کردیم. به شناخت بهتری از هم رسیدیم و شوهرم یاد گرفت که چگونه به درون نگاه کند.
او بهمدت 18 سال در ارتش کار کرد و یکی از رؤسای شرکتهای غیرنظامی بود. فرهنگ حزب کمونیست چین بهشدت در او القاء شده بود. اگرچه برای سالهای زیادی فالون دافا را تمرین کرده بود، اما بسیاری از عقاید و تصورات و افکارش هنوز تحت تاثیر فرهنگ ح.ک.چ بودند. هر روز بهمقدار زیادی افکار درست میفرستاد و به فایل صوتی نه شرح و تفسیر درباره حزب کمونیست، از جمله بخشهای متلاشی کردن فرهنگ حزب کمونیست و صحبت کردن درباره فرهنگ حزب، گوش میداد. او دو ویدئو از سخنرانی استاد در گوانگژو را تماشا کرد. شبها فا را ازبر میخواند و افکارش را براساس اصول فا بررسی میکرد.
استاد بیان کردند:
«اگر بهطور واقعی در مسیری حقیقی تزکیه کنید، هیچکسی جرأت نمیکند به میل خود به شما کاری داشته باشد. بهعلاوه شما فاشن مرا دارید که از شما محافظت میکند و با هیچ خطری روبرو نخواهید شد.» (سخنرانی سوم، جوآن فالون)
به او گفتم: «باید کاملاً خوب باشی! تو بهطور کوشا درحال تزکیه هستی. استاد رهایت نخواهند کرد. ایشان مطمئناً از تو محافظت خواهند کرد.»
باور به استاد
بدن شوهرم هنوز متورم بود و بدتر میشد. کل شب را برایش افکار درست فرستادم، به درون نگاه کردم و فا را ازبر خواندم. استاد نیز به من یادآوری کردند که شینشینگم را حفظ کنم که اعتمادبهنفس و باورم به اینکه این رنج و محنت بهزودی پایان خواهد یافت را افزایش داد، اما روز بعد هیچ نشانهای دال بر بهتر شدن او ندیدم. نمیدانستم باید چه کار دیگری برای کمک به او انجام دهم.
شوهرم به درخواست فرزندانمان، به بیمارستان رفت. پس از پنج روز بعد، تورمش ازبین رفت و میتوانست بهطور معمول نفس بکشد. پزشک شگفتزده بود که رگی نازک که خون را به قلبش میرساند، مسدود نشده بود و نمیفهمید که چرا بدنش اینقدر متورم شده است. برای هفت روز در بیمارستان بستری بود، اما هیچ یک از داروهای تجویزشده را نخورد. ما به خانه قدیمیمان بازگشتیم.
یک روز، او از بیرون آمد و گفت: «همین حالا ناگهان از گردن تا شکمم احساس سفتی کردم و نزدیک بود زمین بخورم. بلافاصله از استاد کمک خواستم و فرمولهای افکار درست را تکرار کردم. سپس به حالت عادی بازگشتم.» در آن لحظه بسیار مهم، استاد برای سومین بار او را نجات دادند.
پس از آنکه فا را بهطور فشرده و زیاد برای یک ماهِ تمام مطالعه کردم، شینشینگم پایدار شد. میدانستم که پزشکان او را درمان نکردهاند؛ فقط اِدِمش را درمان کرده بودند. هنوز هم ممکن بود هر لحظه در معرض خطر باشد. طی این درمان، بدنش فوقالعاده صدمه دیده بود. او گفت که شکمش دوباره متورم شده است. به او گفتم که چیز خوبی است و اینکه باید شینشینگمان را حفظ کنیم و آنچه باید انجام دهیم را به انجام برسانیم.
پسرم دو ماه پس از مرخص شدن شوهرم از بیمارستان، در بازسازی آشپزخانه و حمام کمک و بخاری جدیدی را نصب کرد. بنابراین پس از سرد شدن هوا، به خانه جدیدترمان بازگشتیم. یک شب، دو فرد مسن که در طبقه پایین زندگی میکردند، درِ خانهمان را زدند و گفتند که آب از آپارتمان ما به آپارتمانشان نشت کرده است. به آنها اطمینان دادم که آن را تعمیر میکنیم. روز بعد به سرویسکار زنگ زدم و در عرض یک ماه آن را تعمیر کردم.
طی آن زمان شوهرم در تمام بدنش، از جمله نواحی شرمگاهیاش، تورم شدیدی داشت.
استاد بیان کردند:
«بنابراین بهعنوان مریدان دافا فقط باید افکار درستتان را مستحکم کنید و در آنچه باید انجام دهید، بهخوبی عمل کنید. اگر بتوانید از عهدۀ این برآیید تا در همۀ این سه کار واقعاً بهخوبی عمل کنید، هیچ کسی جرأت نمیکند به شما نزدیک شود.» («آموزش فا در کنفرانس فای 2015 کرانۀ غربی»)
در انجام سه کار سستی نمیکردیم. قلبمان بهخاطر تورم تحت تأثیر قرار نمیگرفت. میدانستیم آن چیز خوبی است. آن تصویری جعلی بود و باید آن را از میبردیم.
فرزندانمان از یک متخصص قلب برجسته در استانمان خواستند که تمام آزمایشهای شوهرم در بیمارستان را بررسی کند. او تأیید کرد که شوهرم از نارسایی قلبی سطح 4 رنج میبرد که شدیدترین مرحله است. هیچ درمانی وجود نداشت. تنها چیزی که میتوانست انجام شود کاهش ورم بود. آن متخصص به شوهرم گفت که زمان زیادی زنده نخواهد ماند. حالا فقط فالون دافا و استاد میتوانستد او را نجات دهند. چند تمرینکننده که مشکلی مشابه مشکل شوهرم داشتند، درگذشتند. اگر آن تورم ادامه مییافت، آیا او میتوانست نجات یابد؟
آن شب، «چیزهایی که معلمتان به شاگردانش داده است» در سخنرانی سوم جوآن فالون را دوباره ازبر خواندم و برای اولین بار آن را بدون اشتباه به پایان رساندم. استاد درباره چهار داستان صحبت کردهاند. متوجه شدم که استاد توان لازم را دارند. درخصوص آن تمرینکننده در چانگچون، یک میله فولادی از یک داربست سقوط کرده و به او اصابت کرده بود، اما او جان سالم به در برده بود. استاد با قدرتشان او را نجات دادند. استاد کنار ما بوده و تمام مدت مراقب ما هستند. استاد شوهرم را سه بار در لحظات بحرانی نجات دادند. باید از صمیم قلب به استاد باور داشته باشم. وقتی مسائل به نهایت خود میرسند، برعکس میشوند. مطمئناً عواملی وجود دارند که باید آنها را بهبود بخشیم و وابستگیهایی که بایست رهایشان کنیم.
تمرینکنندگان محلی مانند بدنی واحد رشد کردند و شوهرم بهبود یافت
دیگر شوهرم را مجبور نکردم به درون نگاه کند. ما متوجه شدیم که اگر او را مجبور به انجام این کار کنم، در واقع نظموترتیبات نیورهای کهن را تصدیق میکنیم. استاد از او مراقبت میکنند. او خود را از دیدگاه فا رشد داد. استاد چند بار به ما گفتهاند که تمرینکنندگانی که قبل از 20 ژوئیه 1999 تمرین فالون دافا را شروع کردند، به جایگاه مربوطه خود هل داده شدهاند و حالا درحال کمک به استاد در اصلاح فا و نجات موجودات ذیشعور هستند. استاد هیچ محنت بزرگ کارمای بیماری را برای ما نظموترتیب نداده بودند. ورم در بدن شوهرم یک تصویر جعلی ایجاد شده از سوی نیروهای کهن بود. باید آن را برمیداشتیم و ازبین میبردیم.
به سایر تمرینکنندگان درباره رنج و محنتهایی که شوهرم از میان آنها گذشته بود، نگفته بودم. متوجه شدم که باید همراه سایر تمرینکنندگان رشد کرده و به قدرت بدنه کلی تکیه کنیم. چند تمرینکننده به خانه ما آمدند تا برای شوهرم افکار درست بفرستیم. میدان بُعدی صالح و نیکخواه آنها شیطان را در بُعدهای دیگر ازبین برد. این جریان افكار درست شوهرم را تقویت کرد و ما باور داشتیم كه او آزمون مرگ و زندگی را با موفقیت پشت سر گذاشته است.
یک روز شنیدم که او با پسرمان صحبت میکرد. پسرم از او میخواست که به بیمارستان برود. شوهرم به او گفت که برطبق استاندارد یک تمرینکننده عمل میکند. پسرم درباره ورم پدرش نگران بود. شوهرم به او گفت که وقتی شینشینگش بالا برود، ورمش از بین خواهد رفت.
چند روز بعد، فردی که در طبقه اول زندگی کرد، با عجله در خانۀ ما را زد. او گفت که آب به حمام و اتاق خواب اصلیاش میریزد و تصور میکرد به دلیل بازسازیهایی است که ما انجام دادهایم. لحنش کمی تند بود، زیرا نگران بود که با او موافقت نکنیم؛ چراکه ما در طبقه سوم زندگی میکردیم و برای ما مشکلی ایجاد نمیشد.
به او اطمینان دادم که بدون توجه به اینکه آن مشکل ما است یا خیر، با همکاری هم مشکل را حل خواهیم کرد. سرویسکارها روز بعد آمدند و متوجه شدند که لوله آبِ طبقه دوم به علت قدمت زیاد نشت کرده است. مدیر ساختمان گفت که ما سبب آن نشتی نبودهایم. اگر تمرینکننده نبودیم، آن مشکل را نادیده میگرفتیم. ابتدا برای پیدا کردن علت نشت، یک سمت دیوار داخلی اتاق ما را پایین آوردند و کف را بالا کشیدند. هیچ گونه اعتراضی نکردیم و موافقت کردیم که لوله آب را از آپارتمان ما به پایین تعمیر کنند.
نشتی همچنان ادامه داشت. متوجه شدیم که باید غفلتهایی داشته باشیم. هنگام ازبر خواندن فا، متوجه مشکلات خودم و مشکلات بین تمرینکنندگان در منطقهمان شدم. تعدادی از تمرینکنندگان به علت کارمای بیماری درگذشته بودند. سایر تمرینکنندگان با فرستادن افکار درست به ما کمک میکردند. اگرچه نظموترتیبات نیروهای کهن را نفی میکردیم، اما تصدیق میکردیم که نیروهای کهن درحال آزار و اذیت ما هستند. در واقع به نیروهای کهن کمک و آزار و اذیت آن تمرینکنندگان را تقویت میکردیم. فکر میکردیم افکار درستمان اثر نداشته، چراکه دلایلش را تشخیص ندادهایم.
برخی از تمرینکنندگان شکایت میکردند که تمرینکنندگانی که از کارمای بیماری رنج میبرند، افکار درست ندارند. تمرینکنندگان درمانده شده بودند و فکر میکردند که نمیتوانند وضعیت را تغییر دهند. بعضی از تمرینکنندگان پس از تحمل کارمای بیماری برای مدتی بسیار طولانی، درگذشتند. وقتی کارمای بیماری آن تمرینکنندگان برای مدت زیادی طول کشید، سایر تمرینکنندگان بیتفاوت شدند و دیگر به آن تمرینکنندگان اهمیت ندادند. آنها نسبت به تمرینکنندگانی که پلیس آنها را بازداشت کرده بود نیز نگرش مشابهی پیدا کرده بودند.
سایر تمرینکنندگان درباره مشکلات آن تمرینکنندگان صحبت میکردند و بدون گله و شکایت افکار درست میفرستادند. ما قادر به از بین بردن شیطان یا کمک به نجات آن تمرینکنندگان نبودیم.
تمرینکنندگان در تیم هماهنگی دیدگاههای خود را بهاشتراک گذاشتند و به درون نگاه کردند. ما برخی از راه حلها را برای این مشکلات پیشنهاد دادیم.
حقایق فالون دافا را برای کارگران توضیح دادم و آنها از عضویت خود در حزب کمونیست چین و سازمانهای وابسته به آن خارج شدند. آنها براساس مهربانی و همکاری ما، میگفتند که فالون دافا خوب است. یک ماه بعد کارشان را به پایان رساندند. مسئولشان به من گفت: «بهخاطر پذیرش مهربانانهتان متشکریم. بهخاطر همکاری عاری از خودخواهیتان سپاسگزاریم. مطمئن باشید که این بار دیگر هیچ مشکلی وجود نخواهد داشت.» وقتی کارشان تمام شد، پسرم دستمزدش را پرداخت کرد.
ما با ذهنی آرام کاری درست را انجام دادیم. روز بعد شوهرم به من گفت که ورمش ازبین رفته است. خودم هم متوجه شدم که پایم دیگر درد نمیکند. با حمایت نیکخواهانه استاد و پس از غلبه بر موانع بیشمار طی سال گذشته، در نهایت این آزمون را پشت سر گذاشتیم.
ما سالروزطلاییمان را در 20 ژانویه 2018 جشن گرفتیم. همه بستگانمان میگفتند که انتظار نداشتند شوهرم بتواند به این خوبی و اینقدر سریع بهبود یابد. او جوانتر بهنظر میرسید. فالون دافا واقعاً شگفتانگیز است!
استاد بیان کردند:
«اما، در آن لحظه نیروهای کهن از زمانهایی که طولهای مختلفی دارند بهرهبرداری کردهاند، و آنچه که میخواهند انجام دهند را در بعدهای مختلف انجام دادهاند. اما از سوی دیگر، استاد از تمام آنچه که انجام میدهند استفاده میکند تا موفقیت مریدان دافا را رقم بزند؛ ...» («کنفرانس فای بینالمللی 2012 در پایتخت ایالات متحده»)
استاد از نیروهای کهن بهمنظور بهبود شینشینگ ما و تبدیل کارمایمان استفاده کردند.
با نگاه به این تجربه، میبینم که رنجش از شوهرم را رها کردم. او نیز متوجه جدیت تزکیه شد.
استاد در هر قدمی که پیمودهایم، ما را راهنمایی و در هر لحظه از ما محافظت کردهاند. حتی در شرایط دشوار، عقبنشینی نکردیم، دست نکشیدیم یا تسلیم شیطان نشدیم. قدرت نیروهای کهن را بزرگ نکرده و توجه زیادی به کارمای بیماری نکردیم. تحت هر شرایطی، مدام حقیقت را برای مردم روشن کردم، مشکلات و محنتهای شخصی را کنار گذاشتم و آنچه باید انجام دهیم را انجام دادم.
بهبودِ شوهرم تمرینکنندگان محلی را بهشدت تشویق کرد و دوباره شاهد شگفتی و قدرت فالون دافا و نیکخواهی بیکران استاد بودند. کل خانوادهمان از استاد لی برای نجاتشان و از همتمرینکنندگان برای کمک عاری از خودخواهیشان سپاسگزارند.
کپیرایت ©️ ۲۰۲۳ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.