(Minghui.org) تا جایی که بهخاطر دارم، بیش از آنچه که میخواستم میدیدم و احساس میکردم. زمانی که کوچک بودم، شبها کوتولههای زشت و چندشآوری روی لبۀ تختم مینشستند و مرا نگاه میکردند. در طول روز سایههایی را درحال حرکت سریع میدیدم و مردم در میان غبار ابرمانند و سیاهی احاطه شده بودند. اغلب احساس میکردم در اتاق تنها نیستم و این مرا میترساند درحالیکه کسی را نداشتم تا با او درباره این موضوع صحبت کنم.
این وضعیت در دوران بلوغ بدتر شد. هنگام خواب و بیداری موجودات تاریکی میآمدند و به من فشار وارد میکردند. نه میتوانستم از خودم دفاع کنم و نه حرف بزنم. کاملاً بیحرکت و وحشتزده میشدم.
زمانی که این موجودات مرا ترک میکردند، بسیار بسیار ضعیف میشدم و شکم و کمرم درد میگرفت. آنها حتی یک بار نامم را صدا زدند. تا سالها تقریباً هر شب عاجزانه شاهد این «ملاقاتها» بودم. تا اینکه درباره آن با والدینم صحبت کردم.
گاهی حتی به تخت پدر و مادرم میرفتم. با اینوجود حتی در میان آنها، باز هم مورد آزار و اذیت این موجودات قرار میگرفتم و نمیتوانستم تقاضای کمک کنم. هربار که این اتفاق میافتاد کاملاً خشک و بیحرکت میشدم.
هر بار بهمحض اینکه از شوک خارج میشدم، اولین کاری که میتوانستم انجام دهم فکر کردن بود و بعد هم دعا میکردم. تقلایی میان من و آن موجود شده بود. اگر به اندازه کافی قوی میماندم، سریعتر میرفت. البته که من وحشتزده بودم. چه چیزی به دنبالم بود؟ با من چه کار میکرد؟ چرا چنین اتفاقی برایم میافتاد؟ چه کاری میتوانستم انجام دهم؟ از کجا میتوانستم این اطلاعات را بهدست آورم؟ چه کسی میتوانست به من کمک کند؟
جستجویم برای پیدا کردن پاسخ این سؤالات مرا نزد درمانگران، درمانگران معنوی و جادوگران سرخپوست کشاند. اما هیچ یک نه تنها نتوانستند کمکم کنند بلکه پاسخ را هم نمیدانستند. پس از مدتی شبها را فقط با تلویزیون و چراغ روشن میتوانستم به صبح برسانم. فقط میترسیدم. احساس میکردم این موجودات روی تختم و خودم نشستهاند و بیپناه بودم.
با افزایش سن، این ملاقاتها کمتر شد. اما ترس و بیپناهی ناشی از آن به جای ماند و هنوز بیش از آنچه که میخواستم میدیدم و احساس میکردم.
گاهی این تواناییها کاملاً مفید بود. وقتی ناآرام و وحشتزده میشدم آن محیط را ترک میکردم و بعداً میفهمیدم که کمی بعد از رفتن من ، تصادف یا درگیری گستردهای در آن مکان رخ داده است. پس از مدتی یاد گرفتم که به غریزهام اعتماد کنم و آن را زیر سؤال نبرم. اما شرایط زمانی کاملاً تغییر میکرد که نیمی از صورت شخصی را انسان میدیدم و نیمه دیگر را شیطان.
من چه مشکلی داشتم و چرا دچار این وضعیت بودم؟ من آن را نمیخواستم. این حالت را رد و انکار میکردم. فقط میخواستم عادی باشم! به دنبال سرکوب این شرایط و خوابی آرام به شدت به الکل و مواد مخدر روی آوردم و این کار را تا سالها بدون هیچ فایدهای ادامه دادم.
وقتی پس از سالها بیخوابی و اضطراب با فالون دافا آشنا شدم، شرایط تغییر کرد. اولین کتابی که خواندم فالون گونگ بود و مجذوب محتوای آن شدم. آیا سرانجام پاسخ سؤالاتم را پیدا کرده بودم؟
حتی بهتر اینکه: خواندن کتاب جوآن فالون را شروع کرده بودم که «ملاقات» دیگری صورت گرفت. این بار به شکل یک خانم مسن مهربان با موهای سفید بود. زنگ ساعتم خاموش شد. او به روی من خم شد و گفت: «درحال یادگیری مسائل بسیار زیادی هستی. بهویژه باهوش بهنظر میرسی.» نام استاد را صدا زدم و این روح ناپدید شد. تا چند بار با چنین موقعیتهایی مواجه شدم و بهمحض اینکه نام استاد را صدا میزدم، آنها بلافاصله ناپدید میشدند.
بهشدت تحت تأثیر قرار گرفتم. به این معنی بود که من نه تنها پاسخ را پیدا کرده بودم بلکه محافظت هم میشدم؟ به همین راحتی، بدون هیچ قیدو شرطی؟
یک بار در رؤیایی دیدم که در درمانگاهی هستم. از اتاقی مرا به برای کمک به یک بیمار صدا زدند. زمانی که وارد شدم خانمی با موهای تیره که لباس سفید پارهای به تن داشت به سمتم آمد. همراهانم که پشت سرم بودند ناگهان ناپدید شدند و در را بستند و من با این خانم تنها شدم. او نزدیک و نزدیکتر شد درحالیکه انگار از فیلم وحشتناکی به آنجا آمده بود. چشمانش از رگهای قرمز و مشکی درحال انفجار بود. او کاملاً در مقابل و نزدیک صورتم ایستاد و سرم را با دو دستش گرفت و به من خیره شد. من آرام ماندم و نام استاد لی هنگجی را صدا زدم. او به خودش آمد. دو بار دیگر نام استاد را صدا زدم و ناگهان خانم جوان سالم و شادی در مقابلم ایستاده بود که حالا موهایش طلایی و چشمانش آبی بود. با او صحبت کردم و گفتم که جوآن فالون را بخواند و لحظهای بعد او روی تخت در بیمارستان نشسته بود و کتاب را میخواند و بسیار خوشحال و قدردان بود.
من بیدار شدم درحالیکه شگفتزده بودم. این چه رؤیایی بود؟ گاهی چنین رؤیاهایی میبینم و همیشه از قدرت استاد شگفتزده میشوم. اما فراتر از همه این احساسات، بسیار سپاسگزارم! سپاسگزار از اینکه بالاخره میتوانم به تخت بروم و بدون ترس بخوابم. سپاسگزار از پیدا کردن پاسخ سؤالاتم. سپاسگزار از اینکه دیگر مانند گذشته چیز زیادی نمیبینم و احساس نمیکنم.
فکر میکنم که استاد همیشه با من بودهاند و از من محافظت کردهاند. موقعیتی را خیلی خوب به یاد دارم: 13 یا 14 ساله بودم که عصر روی تختم دراز کشیده بودم و گریه میکردم. از بیعدالتی و خشونت جسمی و روانی در زندگیام گله و شکایت میکردم. گفتم خدایی وجود ندارد یا اگر وجود دارد او ... خب حرفهای خیلی بدی زدم. وقتی به خواب رفتم، ناگهان خودم را در سالن عظیمی دیدم که در مقابل مرد بسیار قد بلندی با نوری خیرهکننده ایستاده بودم. فوراً زانو زدم و پیشانیام را بر زمین گذاشتم. نور چنان درخشان بود که حتی نمیتوانستم چشمانم را باز کنم. از حرفهایی که پیش از خواب زده بودم نادم و پشیمان و خجالتزده بودم. آن مرد دستش را روی سرم گذاشت و گفت که همیشه با من است و نباید بترسم. روز بعد وقتی بیدار شدم، بلافاصله گریه کردم و دوباره از حرفهایی که زده بودم خجالتزده و پشیمان بودم.
حالا میتوانم خیلی از مسائل زندگیام را درک کنم اما نه هر چیزی را. فقط حالا میتوانم خودم و زندگیام را بپذیرم. دیگر از بیعدالتیهای ظاهری گله و شکایت نمیکنم. میدانم که استاد بهترین را برایم نظم و ترتیب دادهاند و همیشه با من و محافظم هستند.
از استادم، استاد لی هنگجی با تمام وجودم سپاسگزارم.
کپیرایت ©️ ۲۰۲۳ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.
مجموعه سفرهای تزکیه