(Minghui.org) تمرین فالون دافا را در سال 2011 آغاز کردم و از مزایای آن فوق‌العاده بهره‌مند شده‌ام. مشکل گلودرد، گردن‌درد، شانه یخ‌زده و بسیاری از بیماری‌های جسمی دیگر- درمجموع حدود 20 بیماری- که پیش از شروع این تمرین از آنها رنج می‌بردم، همگی ناپدید شدند. عمیقاً قدردان دافا هستم که این معجزات را برایم به‌ارمغان آوردند.

در اینجا، مایلم این مسئله را به‌اشتراک بگذارم که چگونه در کودکستانم که خانواده‌ام اداره‌اش می‌کند، اصول حقیقت، نیک‌خواهی و بردباریِ فالون دافا را بکار می‌گیرم و آن تغییرات قابل‌توجهی را برای کودکان به‌ارمغان آورده است.

رشد ارزش‌های اخلاقی

در این مرکز فرصت‌های زیادی برای آموزش اصول فالون دافا به کودکان دارم، درحالی که از آموزشِ اهمیتِ ارزش‌های سنتی شروع می‌کنم. برای نمونه، در زمینه موضوع ارزش‌های سنتی، درباره ماجرای فرزانه باستانی شون به آنها می‌گویم، تعدادی لینک ویدئو برای والدین‌شان ارسال می‌کنم و از آنها می‌خواهم که همراه فرزندان خود آنها را تماشا کنند. سپس از کودکان خواسته می‌شود آن داستان را نقل کنند. والدین خیلی تحت تأثیر پیام‌های مثبت این داستان‌ها قرار می‌گیرند.

درخصوص موضوع قدردانی، درباره فداکاری والدین، معلمان، بستگان و دوستانِ کودکان صحبت می‌کنم. به این ترتیب، کودکان یاد می‌گیرند بابت کارهایی که سایرین برای‌شان انجام می‌دهند، قدردانی کنند. از طریق داستانِ قهرمانِ نظامیِ چینِ باستان یو فِی درباره وفاداری و از طریق داستان‌ها در رمان تاریخی «عاشقانه سه پادشاهی» درباره برادری نیز به آنها آموزش می‌دهم. به کودکان می‌گویم که باید به این ارزش‌های سنتی توجه داشته باشند.

با چنین بنیانی، شروع می‌کنم تا درک‌هایم را از اصول حقیقت، نیکخواهی و بردباری با کودکان به‌‌اشتراک بگذارم. حقیقت به این معنی است که راستگو باشیم و دروغ نگوییم. نیک‌خواهی به این معنی است که همیشه به سایرین کمک ‌کنیم و کارهای خوب انجام ‌دهیم؛ بردباری به این معنی است که روشنفکر بوده و قادر باشیم تحمل کنیم. بر اهمیت تقوا نیز تأکید می‌کنم. برای نمونه، نباید سایرین را اذیت کنیم یا چیزهایی که به آنها تعلق دارند را بدزدیم. در غیر این صورت، تقوا ازدست می‌دهیم و ماده سیاهِ کارما را جمع می‌کنیم.

در نتیجه کودکان در مرکزم دیگر حرف‌های بد نمی‌زنند یا دروغ نمی‌گویند. آنها به سایرین، هم در مرکز و هم در خانه‌شان، احترام می‌گذارند. طی زمان صرف غذا، به آنها می‌گویم که باید غلات و سبزیجات را گرامی بداریم و هرگز غذا را هدر ندهیم. کودکان درک می‌کنند و دیگر غذا را هدر نمی‌دهند.

در کلاس به کودکان می‌آموزم که اشعار استاد [استاد لی هنگجی، بنیانگذار فالون دافا] از هنگ یین را ازبر بخوانند. همچنین به آنها می‌گویم که تکرار عبارات «فالون دافا خوب است» و «حقیقت، نیک‌خواهی و بردباری خوب است» برای‌شان برکت به‌ارمغان خواهد آورد. کودکان بارها این عبارات را تکرار می‌کنند و حتی از والدین خود می‌خواهند که آنها نیز این عبارات را به‌خاطر بسپارند.

بین کلاس‌ها موسیقی فالون دافا، پو دو و جی‌شی، را برای‌شان می‌گذارم. همچنین از آنها می‌خواهم که تلویزیون تماشا نکرده یا وقت‌شان را صرف بازی‌های کامپیوتری نکنند. والدین‌شان نیز اطلاعیه‌هایی دریافت کرده‌اند تا به فرزندان‌شان در این زمینه کمک کنند. در نهایت کودکان دیگر تلویزیون تماشا نکرده یا بازی‌های کامپیوتری نمی‌کنند و من درعوض به آنها پازل جایزه می‌دهم. علاوه بر این، هر هفته فیلم‌هایی آموزشی درباره فرهنگ سنتی برای‌شان می‌گذارم تا ببینند.

هنگام صحبت با والدین درباره رویکرد‌شان درخصوص تربیت و آموزش فرزندان خود، درباره رفتار کودکان در خانه نیز می‌پرسم. والدین از کارها و آموزش‌های ما قدردانی کرده و بسیار همکاری می‌کنند. برخی از والدین با مشاهده پیشرفت چشمگیر فرزندان‌شان، برای تشکر هدیه یا پول برایم می‌آورند که همیشه مؤدبانه آنها را رد می‌کنم.

تاریخ 1 ژوئن در چین، روز کودک است. علاوه بر مراقبت از کودکان در طول آن روز، از والدین دعوت می‌کنم تا در غروب برای یک مهمانی شام در منزلم دورهم جمع شوند. بیش از 30 غذای محبوب برای‌شان آماده می‌کنم تا لذت ببرند. درباره باورم به فالون دافا نیز با آنها صحبت می‌کنم و اینکه آن به فرد می‌آموزد شخص بهتری شود. والدین درک می‌کنند و پس از آگاه شدن از اینکه حزب کمونیست چگونه تمرین‌کنندگان بی‌گناهِ فالون دافا را تحت آزار و شکنجه قرار می‌دهد، تصمیم می‌گیرند از حزب کمونیست و سازمان‌های جوانان وابسته به آن خارج شوند.

می‌دانم که فرصتِ تمرین تزکیه در فالون دافا ارزشمند است و استاد فداکاری‌های بسیار زیادی برای ما کرده‌اند. بنابراین هدفم این است که به‌عنوان یک تمرین‌کننده خوب عمل کنم و زمان را هدر ندهم. طی چند سال گذشته، 8 کودک تمرین‌کننده دافا شده‌اند. در اینجا مایلم ماجراهای برخی از آنها را به‌اشتراک بگذارم.

استاد به کودکی کمک کردند به خرد دست یابد

تونگ تونگ سه سال پیش که سه ساله بود، به اینجا آمد. به‌عنوان پسری خجالتی زیاد صحبت نمی‌کرد و به‌خاطر سپردن چیزها برایش دشوار بود. نمی‌توانست شعرها را ازبر کند و حتی بعد از اینکه بارها خواندن پین‌یین را به او آموختم، هنوز نمی‌‌توانست بخواند. مادرش خیلی امیدوار نبود و انتظار زیادی نیز از او نداشت.

به‌عنوان تمرین‌کننده فالون دافا، می‌دانم که باید بهتر عمل کنم. پس از نگاه به درون، متوجه شدم که تمایل به عجله کردن دارم و این برایم فرصتی بود تا آن را رها کنم. نسخه پین‌یین هنگ یین را در دفترچه‌ای نوشتم و هر زمان وقت داشتم به تونگ تونگ آموزش می‌دادم که آن را بخواند. پس از پنج بار تکرار آن با تونگ تونگ، او ناگهان توانست به پین‌یین بخواند و بنویسد و توانست چند شعر را به پین‌یین بنویسد. علاوه بر آن، مهارت‌های ریاضی‌اش نیز بهبود یافت و رفتارش کم‌کم مانند کودکان عادی شد.

یک بار که کودکان برخی از مسئله‌های مربوط به المپیاد ریاضی برای خردسالان را تمرین می‌کردند، تونگ تونگ فوق‌العاده خوب عمل کرد. در حقیقت او تمام مسئله‌ها را به‌درستی حل کرد. خیلی برایش خوشحال بودیم و می‌دانستم که استاد نیک‌خواه‌مان هستند که به تونگ تونگ خرد بخشیده‌اند.

کودکی «ناامید»

در بین همه کودکانی که با آنها کار کرده‌ام، پنگ پنگ احتمالاً برایم چالش‌برانگیزترین بوده است. وقتی چهار ساله بود، والدینش از هم طلاق گرفتند و او با مادرش زندگی می‌کرد. پدرش بعد از گذشت یک سال متوجه شد که پسرش عادات‌ بد بسیاری را رشد داده و او را نزد خود برد.

پنگ در ماه اوت گذشته به مرکز من آمد. به‌محض اطلاع از اینکه پدرش برای مدتی فالون دافا را تمرین کرده است و پنگ نیز وقتی خیلی کوچک بود، سخنرانی‌های استاد را شنیده است، می‌دانستم که او یک تمرین‌کننده خردسال است و باید به بهترین نحو عمل کنم. ازآنجا که پنگ فقط نیاز به مراقبت قبل از مدرسه و بعد از مدرسه داشت، در حین مراقبت از تمام کودکان دیگر، به‌سختی می‌توانستم او را مدیریت کنم. بنابراین از پدر 78 ساله‌ام خواستم تا هر روز برای بردن پنگ به مدرسه و برگرداندن او از مدرسه کمکم کند.

با کمال تعجب، ورود پنگ پنگ منجر به اختلالات و به‌هم ریختگی‌های زیادی در زندگی خودم شد. او ناسازگار و لجباز بود و عادات بد زیاد دیگری نیز داشت. علاوه بر این، درباره غذا خیلی سخت‌گیر بود و هر غذایی را نمی‌خورد، او به مردم دروغ می‌گفت و وسایل سایرین را می‌دزدید. دوست نداشت درس بخواند و اغلب با سایر کودکان دعوا می‌کرد و رفتارهای بد دیگری نیز داشت.

اما پس از مدت کوتاهی، متوجه شدم که بزرگ‌ترین مشکل پنگ پنگ افسردگی است. یک روز گریه‌کنان به من گفت: «سایر کودکان پدر و مادری دارند که از آنها مراقبت می‌کنند، اما هیچ کسی به من اهمیت نمی‌دهد. هدف از زندگی چیست؟ هر روز به مرگ فکر می‌کنم... مثلاً اینکه از یک ساختمان بلند پایین بپرم.»

درحالی که از حرف‌هایش وحشت‌زده شده بودم، او را محکم در آغوش گرفتم و گفتم: «پنگ، هرچند که ممکن است والدینت نتوانسته باشند خیلی خوب از تو مراقبت کنند، استاد تو را رها نکرده‌اند و به همین دلیل تو را به اینجا فرستادند. ما از آسمان به این جهان بشری آمده‌ایم و از طریق تمرین فالون دافا، می‌توانی به آنجا برگردی، زیباترین مکان که هیچ گونه نگرانی یا رنجی در آن نیست.» پنگ با شنیدن حرف‌هایم دست از گریه کردن برداشت و اشک‌هایش را پاک کرد.

درست همان موقع، تصمیم گرفتم که حتی بهتر از او مراقبت کنم- از غذایش گرفته تا عادات زندگی و حتی برنامه روزانه‌اش، اما بسیار دشوار بود. با او خیلی خوب رفتار می‌کردم، اما او پذیرا نبود و حتی به مخالفت با من برمی‌خواست. غذای خوبی برایش می‌پختم و او آن را دوست نداشت. انجام تکالیف خانه در غروب هر روز حتی سخت‌تر بود. باید تمام وقت پیش او می‌ماندم؛ در غیر این صورت، اصلاً تکالیفش را انجام نمی‌داد. برای اینکه تکالیفش را انجام ندهد، ازقصد کتاب‌هایش را در مدرسه جا می‌گذاشت. درس نمی‌خواند یا وظایفش در کلاس را هم انجام نمی‌داد. معلمانش پس از اینکه چند بار میزش را عوض کردند و دیدند که او همچنان با سایرین دعوا می‌کند، ناامید شدند و پنگ را در ته کلاس تنها رها کردند.

با معلم کلاسش تماس گرفتم، به این امید که او بتواند به پنگ کمک کند. پدرم که برای بردن پنگ به مدرسه و برگرداندنش از مدرسه، نمی‌توانست به سرعت پنگ قدم بردارد و از او عقب می‌ماند، تمایل نداشت که من نیز دیگر از او مراقبت کنم. سایر تمرین‌کنندگان نیز از او ناامید شده بودند. از پنگ می‌خواستم که هنگ یین را با من ازبر و تکرار کند و او حاضر به انجام این کار نمی‌شد.

علی‌رغم تمام این مشکلات، به سخنان استاد در هنگ یین2 فکر کردم:

«رحمت می‌تواند زمین و آسمان را هماهنگ کند، بهار را بیاورد افکار درست می‌تواند مردم دنیا را نجات دهد»

می‌دانم که فالون دافا جامع است و همه چیز را دربر می‌گیرد و درواقع کمبود نیک‌خواهی من بود که به این وضعیت منجر شده بود. به علاوه، اگر فالون دافا نمی‌توانست او را تغییر دهد، هیچ امیدی برای پنگ پنگ وجود نداشت.

بنابراین مقدار زیادی اسباب‌بازی و تنقلات خریدم و هربار که او فا را مطالعه می‌کرد، آنها را به پنگ جایزه می‌دادم. پس از صبحانه، نیم ساعت را صرف تکرار هنگ یین با او می‌کردم تا اینکه وقت مدرسه‌اش برسد. ابتدا تمایلی به انجام این کار نداشت. بنابراین اسباب‌بازی یا خوردنی را در دستش می‌گذاشتم و هر وقت ازبرکردن یک شعر را به پایان می‌رساند، اجازه می‌دادم با اسباب بازی‌اش بازی کند و یا خوردنی‌ مورد علاقه‌اش را بخورد. یک هفته بعد در عرض نیم‌ساعت توانست دو شعر را ازبر کند. به مطالعه فای ما در غروب‌ها نیز ملحق می‌شد. هرچند هنوز بی‌قرار بود، جنب و جوش داشت یا بلند می‌شد و دراطراف قدم می‌زد، هر روز می‌توانست یک سخنرانی از جوآن فالون را بخواند.

پنگ دو هفته بعد، اغلب عبارات «فالون دافا خوب است» و «حقیقت، نیک‌خواهی و بردباری خوب است» را با خودش تکرار می‌کرد. بدون آنکه از او بخواهم، هنگ یین را نیز می‌خواند. پس از مطالعه فا در غروب، یکدیگر را به چالش می‌کشیدیم تا ببینیم چه کسی می‌تواند برای مدت بیشتری در مدیتیشنِ نشسته بنشیند. او با توانایی انجام آن برای 10 دقیقه شروع کرد و سپس توانایی‌اش را به 20 و 30 دقیقه و سپس یک ساعت رساند. چهره‌اش شاداب شد و حالت تنفری که روی صورتش بود، با لبخند جایگزین شد. هر دوی ما اعتماد‌به‌نفس کسب کردیم و زمان مطالعه فای‌مان را افزایش دادیم.

به‌رغم این پیشرفت‌ها پنگ هنوز آزار‌دهنده بود. از سخنان استاد پیروی کرده و فقط با نیک‌خواهی با او رفتار می‌کردم. دو ماه گذشت و او در نهایت با من راحت شد و درباره همه چیز با من صحبت می‌کرد. به‌تدریج تحصیل در مدرسه برایش لذت‌بخش شد. یک روز گفت که من شخصی هستم که در این دنیا بیشتر از همه از او مراقبت کرده‌ام. چشمانم خیس اشک شده بود و بعد از چند لحظه گفتم: «لطفاً به‌یاد داشته باش شخصی که بیشتر از همه تو را گرامی می‌دارد و از تو مراقبت می‌کند، استاد هستند. او تو را نجات داد و از من خواست که از تو مراقبت کنم. اگر می‌خواهی از کسی تشکر کنی، لطفاً از استاد تشکر کن.»

پدر پنگ پنگ نیز از پیشرفتِ پسرش خوشحال بود. شش ماه بعد، نمرات مدرسه پنگ به‌طرز چشمگیری بهبود یافت و حتی در مسابقات ریاضی شرکت کرد. او در امتحانات نهاییِ زبان، ریاضی و علوم در پایان ترم نیز نمراتی عالی کسب کرد. معلمان و پدر پنگ از این موضوع خیلی هیجان‌زده بودند. می‌دانم استاد هستند که چنین کودک خاصی را نجات دادند و بسیار سپاسگزارم.

نجات والدین

لانگ لانگِ کلاس سومی، دختر پسرعمویم است. او نیز مانند پنگ، مشکلات بسیاری داشت: تمایلی به درس خواندن نداشت، همیشه در حال حرکت و جنب و جوش بود و اغلب با سایرین دعوا می‌کرد. شب‌ها نیز تا دیروقت، گاهی تا ساعت 1 بامداد، بیدار می‌ماند. هم پسرعمویم و هم همسرش مدرک کارشناسی ارشد داشتند، اما نمی‌توانستند هیچ کاری درخصوص سرکشیِ لانگ انجام دهند.

درباره وضعیت‌شان شنیدم و از آنها خواستم لانگ را به مرکز من بیاورند تا ببینم در طول تعطیلات تابستانی چه کاری می‌توانیم برایش انجام دهیم. او را دیدم و شگفت‌زده شدم- با وجود سن کمش به‌نظر می‌رسید بدبین و تندخو باشد. چهره‌اش تیره و خشمگین بود. مادرش نیز نگرانش بود و می‌گفت مکان‌های مختلفی را برای کمک به او امتحان کرده‌اند و لانگ نتوانسته در هیچ یک از آنها برای مدتی طولانی بماند.

والدین لانگ فالون دافا را تمرین نمی‌کردند. تمرین‌کننده‌ای در محل کار مادرش تحت آزار و شکنجه قرار گرفته بود و به همین دلیل آنها تمایلی به شنیدن درباره فالون دافا یا صحبت درباره آن نداشتند. بنابراین صرفاً به آنها گفتم: «تمام سعی خود را خواهم کرد تا کمکش کنم کودک بهتری شود.»

پس از آنکه والدینش رفتند، با لانگ لانگ صحبت کردم و متوجه شدم که او مملو از گله و شکایت و رنجش است. همیشه می‌خواست با مردم بحث کند و دروغ می‌گفت. با دقت و بردباری به حرف‌هایش گوش دادم. پس از پایان صحبت‌هایش، رک و صریح به او گفتم: «به‌نظر می‌رسد که معلمان و همکلاسی‌هایت تو را دوست ندارند. والدینت نیز تو را سرزنش و تنبیه بدنی‌ می‌کنند. نظرت چیست روی این کار کنیم که چه کاری باید انجام دهیم تا مردم ما را دوست داشته باشند؟» او به‌علامت تأیید سرش را تکان داد.

آن روز درباره ارزش‌های سنتی با او صحبت کردم و او واقعاً از شنیدن آنها لذت برد. سپس گفت: «دیگر از پدرم متنفر نیستم، اگرچه هنوز کمی آزاردهنده است.» سپس ازطریق تعداد زیادی از نمونه‌های واقعی در زندگی، درباره برخی از اصول در جوآن فالون، مانند حقیقت، نیک‌خواهی و بردباری و اصل «ازدست دادن و به‌دست آوردن» با او صحبت کردم. او برای مدتی گوش داد و سپس پرسید: «خاله، چطور همه اینها را می‌دانید؟ نه معلمانم و نه والدینم قبلاً درباره اینها به من نگفته‌اند.» به او گفتم که همه اینها از کتاب جوآن فالون است و اینکه تعداد زیادیِ اصول عمیق دیگر نیز در آن وجود دارد. سپس از او پرسیدم: «آیا می‌خواهی آن را بخوانی؟»

او عصبی به‌نظر می‌رسید و گفت که مادرش به او اجازه این کار را نمی‌دهد و به او گفته که جوآن فالون کتاب خوبی نیست. برایش شرح دادم که فالون دافا درباره چیست و اینکه حزب کمونیست چین چطور برای بدنام کردن آن دروغ‌هایی را منتشر کرده است. او با شنیدن اینکه فالون دافا در بسیاری از کشورهایِ سراسر جهان تمرین می‌شود و این آموزه‌ها به زبان‌های مختلفی ترجمه شده‌اند، شگفت‌زده شد و پرسید: «آیا همه اینها واقعاً حقیقت دارند؟» گفتم بله و چیزهای بیشتری به او گفتم. پس از اینکه به تعداد بیشتری از سؤالاتش پاسخ دادم، گفتم: «می‌توانی پاسخ تمام سؤالاتت را در جوآن فالون بیابی.»

به این ترتیب، لانگ همان شب شروع به مطالعه فا با من کرد. او همیشه سؤالات زیادی داشت. به او اطمینان دادم که با بیشتر خواندنِ کتاب‌های فالون دافا، جواب سؤالاتش را خواهد گرفت. بنابراین در غروب جوآن فالون را می‌خواندیم، در حالی که در طول روز سایر سخنرانی‌های استاد را می‌خواندیم. او فوق‌العاده از آن لذت می‌برد و در ظهر تمرینات را با من انجام می‌داد. چشم آسمانی‌اش باز شده بود و می‌توانست فالون را روی من ببیند که به او اعتمادبه‌نفس بیشتری می‌داد.

دو هفته بعد، لانگ آموخت که به درون نگاه کند. با نگاه به درون، وابستگی‌های خود به حسادت، تمایلش به بحث با سایرین، شوق و اشتیاق بیش‌ازحد، خودنمایی و سایر وابستگی‌ها را یافت. سپس خود را با اصول دافا تطبیق داد و نسبت به سایرین باملاحظه‌تر شد.

کمی بیش از دو هفته پس از اینکه نزد من بود، پدر و مادرش به دیدار او آمدند. وقتی لانگ لانگ آنها را دید، به آنها سلام و بابت رفتار گذشته‌اش عذرخواهی کرد. سالم‌تر نیز شده بود و می‌توانست در کارهای خانه کمک کند. علاوه بر این، همه تمام تکالیف تابستانی‌اش را طی حدود ده روز تمام کرده و حدود 900 کلمه انگلیسی را ازبر کرده بود. والدینش شگفت‌زده شده بودند. مادرش گفت: «در گذشته، لانگ همیشه تا آخرین لحظه منتظر می‌ماند. مجبور بود تا دیروقت بیدار بماند تا به‌سختی تکالیفش را به‌موقع به پایان برساند.» آنها از من پرسیدند رازم چیست که توانسته‌ام در چنین زمان کوتاهی این تغییرات را در او ایجاد کنم. به آنها گفتم که همه این معجزات از کتاب جوآن فالون است.

وقتی دیدم مادرش هنوز درباره فالون دافا مطمئن نیست، پیشنهاد کردم که لانگ یک پیاده‌روی با والدینش داشته باشد. پس از بازگشت‌شان و رفتن والدین لانگ به خانه، او گفت که مادرش نمی‌خواهد او به تمرین فالون دافا ادامه دهد و فکر می‌کند که ممکن است بر تکالیف مدرسه‌اش تأثیر بگذارد. در حقیقت لانگ برای مادرش توضیح داد که جوآن فالون به فرد می‌آموزد شخص بهتری شود و از مادرش خواست که درباره تصمیمش تجدیدنظر کند. مادرش گفت درباره این موضوع فکر می‌کند. او از من پرسید: «اگر مادرم به من بگوید که دافا را رها کنم و دیگر تمرینش نکنم، برایش بد است. درست است؟» قبل از پاسخ به سؤالش، او گفت: «خوب عمل خواهم کرد تا به فا اعتبار ببخشم و بتوانم پدر و مادرم را نجات دهم.» آنقدر تحت تأثیر حرف‌هایش قرار گرفتم که به گریه افتادم و تشویقش کردم.

سه هفته بعد از اینکه لانگ با من بود، گفت که باید به خانه برگردد و پرسید که آیا می‌تواند نسخه‌ای از جوآن فالون را همراهِ خود ببرد. پاسخ دادم: البته. بعداً پدر و مادرش به من گفتند که لانگ لانگ خیلی تغییر کرده است. دیگر در پارک زباله نمی‌ریخت، با سایر کودکان دعوا نمی‌کرد و در زندگی روزمره‌اش باملاحظه بود. علاوه بر این، در کارهای خانه نیز کمک می‌کرد.

این تغییراتِ لانگ نگرشِ والدینش را درباره فالون دافا کاملاً تغییر داد. مادرش هر روز به او می‌گفت: «لانگ، بیا با هم جوآن فالون را بخوانیم. می‌آیی؟» بعداً مادرش نیز این تمرین را شروع کرد. هم پدر و هم مادرش به‌دلیل سیاست حزب در آزار و شکنجه فالون دافا، موافقت کردند از سازمان‌های حزب کمونیست خارج شوند. همانطور که این مقاله را می‌نویسم، چشمانم خیس اشک هستند، زیرا متوجه شده‌ام که استاد برای این کودکان، خانواده‌ها‌شان و این جهان چقدر کار انجام داده‌اند.

همچنین امیدوارم که تمرین‌کنندگان بتوانند از تمرین‌کنندگانِ خردسال پیرامون‌مان به‌خوبی مراقبت کنند. آنها مریدان استاد هستند. این مسئولیت ما است که به آنها کمک کنیم مسیر خود را به‌خوبی پیش ببرند.

استاد دوباره سپاسگزارم. هه‌شی.