(Minghui.org) یک روز در آوریل 2017، خانم مسنی را دیدم که روی یلچر بود. به او گفتم: «لطفاً به‌یاد داشته باشید، فالون دافا خوب است، حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است. ...آیا می‌توانی به حرف‌هایم گوش دهی؟» با لبخندی سرش را به علامت تأیید تکان داد. آنگاه به تعدادی از افراد توضیح دادم که برای اطمینان از آینده‌ای ایمن، باید از حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) و سازمان‌های وابسته به آن کناره‌گیری کنند.

فردی به خانمی که روی ویلچر بود اشاره کرد و گفت: «او قبلاً رئیس ح.ک.چ محلی بود. همه ما از اعضای لیگ جوانان ح.ک.چ هستیم.» آن خانم سالمند همین‌که این را شنید، ایستاد و با لبخند به سمتم آمد. به او توصیه کردم که از لیگ جوانان خارج شود، پاسخ داد: «خارج می‌شوم، خارج می‌شوم.» و نامش را گفت.

سایر افراد شگفت‌زده و مدتی به او خیره شدند. یکی از آنها به من گفت: «این یک معجزه است. او بیش از یک دهه لبخند نزده یا صحبت نکرده است. اکنون لبخند می‌زند و صحبت می‌کند. او حتی ایستاد و بدون کمک راه رفت! واقعاً شگفت‌انگیر است!»

آنگاه حدود پنج الی شش نفر گفتگویی جالب را شروع کردند. برخی از لیگ جوانان و پیشگامان جوان خارج شدند و مطالب اطلاع‌رسانی دافا را درخواست کردند. برخی گفتند: «فالون دافا خوب است. حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است.» صحنه بسیار تأثیرگذار بود!

بیماری‌ام ناپدید شد

بی‌سواد هستم و در منطقه‌ای روستایی زندگی می‌کنم. مادرم در این منطقه معروف بود. رؤیایی داشتم که در آن به کوهی رفتم که پر از گل بود. مادرم را دیدم که به سمتم پرواز کرد و گفت: «با ‌سخت‌کوشی به تزکیه ادامه بده و به آسمان برگرد.» سپس پرواز کرد و دور شد. اما کلمات مادرم به اعماق قلبم نفوذ کرد و اغلب به یادم می‌آمد.

قبلاً از چند بیماری‌ و دردی شدید رنج می‌بردم. درمان‌های پزشکی مؤثر نبودند. از خودم می‌پرسیدم مسیر بازگشت به آسمان کجا است؟ چه وقت رنجم تمام می‌شود، فردی از روستای‌مان به من توصیه کرد فالون دافا را امتحان کنم.

اولین باری که تصویر استاد لی را دیدم، غرق در اشک شدم. می‌دانستم که استاد مرا نجات می‌دهند. شروع به مطالعه فا کردم و مشتاقانه تمرینات را انجام دادم. آن زمان کمبود کتاب‌های دافا وجود داشت. روستای‌مان فقط یک نسخه از جوآن فالون و یک نسخه از ویدئوی تمرین را داشت. تمرین‌کنندگانِ روستای‌مان هر روز صبح و غروب مطالعه می‌کردند و تمرینات را انجام می‌دادند.

چند ماه بعد نتایج معجزه‌آسایی را تجربه کردم. دیگر احساس سرگیجه نداشتم، معده‌ام درد نمی‌کرد و مشکلات کمرم ناپدید شدند. احساس گرما می‌کردم و دست‌ها و پاهایم قابل‌انعطاف شده بودند. احساس می‌کردم گویی درحین راه رفتن پرواز می‌کنم و زمان دوچرخه‌سواری به‌نظر می‌رسید که فردی مرا به جلو هل می‌دهد. همه کارها را به‌آسانی انجام می‌دادم و احساس می‌کردم پرانرژی هستم. نمی‌توانم کلماتی پیدا و به‌طور‌ کامل از استاد سپاسگزاری کنم.

ازآنجاکه هرگز به مدرسه نرفته بودم، نمی‌توانستم کتاب‌های دافا را بخوانم. در اوت 1998، جوآن فالون و سه کتاب دیگر و همین‌طور نوارهای صوتی سخنرانی‌های معلم در گوانگ‌ژو را به‌دست آوردم. کتاب‌ها را مقابل قفسه سینه‌ام نگه داشتم و مقابل تصویر استاد زانو زدم و از استاد درخواست کمک کردم. در طول روز، از سایرین می‌خواستم به من کمک کنند که خواندن را یاد بگیرم و غروب به سخنرانی‌ها گوش می‌دادم. یک بار یک کلمه از فا را یاد گرفتم. چند ماه بعد، ‌توانستم جوآن فالون را بخوانم. یک سال بعد، می‌توانستم سه کتاب دیگر دافا را بخوانم و هنگ یین استاد را ازبر کردم.

دنبال کردن سخنان استاد، روشن کردن حقایق و نجات مردم

آزار و شکنجه فالون گونگ (یا همان فالون دافا) در ژوئیه 1999، شروع شد. در مواجهه با افترا و آزار و شکنجه وحشیانه، الزامات استاد را دنبال می‌کردیم، به روشنگری حقایق می‌پرداختیم، تا به مردم کمک کنیم که از حقیقت آگاه شوند.

در یک مزرعه غلات، حقایق فالون گونگ و آزار و شکنجه را به خانم مسنی گفتم. پسرش بیلی را بالای سرش بلند کرد و پرخاشگرانه داد زد: «تو جرأت می‌کنی فالون گونگ را ترویج دهی. با این بیل تو را خواهم کشت.»

پاسخ دادم: «اگر من یک زندگی به تو بدهکار باشم، می‌توانی مرا بکشی. درغیراین‌صورت قادر نخواهی بود به من آسیب برسانی. هنوز هم می‌خواهم به‌منظور نجات تو حقایق را بگویم.»

مادرش او را گرفت و با گریه گفت: «کارهای شرورانه را متوقف کن. او به من می‌گوید با تمرین فالون گونگ فرد خوبی باشم.»

گفتم: «درست است. فالون گونگ به مردم می‌آموزد که حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری را تمرین کنند. آیا آن خوب نیست؟» پسرش جوابی نداد. مطالب اطلاع‌رسانی را به آن خانم دادم و به او گفتم وقتی پسرش آنها را بخواند، آن را درک خواهد کرد و به حقیقت آگاه خواهد شد.

در فرصتی دیگر، سوار دوچرخه‌ام به شهری به فاصله 30 کیلومتری ‌رفتم تا مطالب را توزیع کنم. در راه برگشت هوا تاریک بود و از دوچرخه‌ام افتادم. قوزک پایم صدمه دید و هنگامی که سعی کردم بایستم درد طاقت‌فرسا بود. مچ دستم نیز آسیب دید. به خودم گفتم من یک تمرین‌کننده هستم، استاد از من مراقبت خواهند کرد و حالم خوب است. وقتی به منزل برگشتم، خانواده‌ام مرا به بیمارستانی بردند. مچ دستم شکستگی داشت و آن را گچ گرفتند. در منزل گچ را باز کردم. به سایرین گفتم من تمرین‌کننده هستم و استاد از من مراقبت می‌کنند. هر روز به مطالعه فا ادامه، تمرینات را انجام می‌دادم و حقایق را روشن می‌کردم. طولی نکشید که مچ دستم درمان شد.

در نوامبر 2008، بازداشت و 26 روز به مرکز شستشوی مغزی فرستاده شدم. هر روز تحت بازجویی قرار می‌گرفتم، مأموران سعی می‌کردند مجبورم کنند که فالون گونگ را رها کنم. از همکاری امتناع می‌کردم.

در طول جلسات شستشوی مغزی، برنامه‌های ویدئویی برای بدنام کردن دافا و استاد را پخش می‌کردند. به آنها می‌گفتم ما حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری را تمرین می‌کنیم، فالون گونگ بالاترین فای بودا است و آنها درحال ارتکاب جرم هستند. از آنها می‌خواستم تلویزیون را خاموش کنند. افکار درست می‌‌فرستادم تا تلویزیون را از کار بیندازد، طولی نکشید که آن دیگر کار نمی‌کرد.

حقایق را برای مأموران پلیس توضیح دادم. در اتاق تاریک و سردی حبس بودم. اما فا را می‌خواندم، تمرینات را انجام می‌دادم و افکار درست می‌فرستادم. نگهبانانِ آنجا کت‌های ضخیم پوشیده بودند، اما هنوز احساس سرما می‌کردند. من لباس نازک پوشیده بودم اما احساس سرما نمی‌کردم و پرانرژی بودم. یکی از آنها از من پرسید: «آیا احساس سرما نمی‌کنی؟»

گفتم: «ما تمرین‌کنندگان شین‌شینگ را تزکیه می‌کنیم، افراد خوبی هستیم و توسط استادمان محافظت می‌شویم. من احساس سرما نمی‌کنم.» بعد از اینکه متوجه شدند که نمی‌توانند فکرم را تغییر دهند، ترسیدند که مبادا الهام‌بخش سایرین باشم، ازاین‌رو مرا آزاد کردند.

پس از بازگشت به منزل، ترتیبی دادم تا تحت نظارت مسئولین قرار نگیرم. به شهرهای اطراف می‌رفتم و درباره فالون دافا با مردم صحبت می‌کردم. یک سفر پنج روز طول می‌کشید. با کمک استاد، حقایق را به 70 نفر توضیح دادم و 50 الی 60 نفر کناره‌گیری کردند.

یک بار با خانمی 70 ساله ملاقات کردم که فلج شده بود ور روی ویلچر بود. او به من گفت: «یکی از پاهایم کوتاه‌تر از دیگری است. اگر آن را دراز کنم، درد آزاردهنده‌ای وارد پایم می‌شود، جرأت نمی‌کنم بر روی آن بایستم. نمی‌توانم انگشتان دست چپم را تکان دهم، انگار آنها به همدیگر چسبیده‌اند» گفتم: «ما دو نفر رابطه تقدیری داریم. خبرهای خوبی برای تو دارم. با تمام وجودت تکرار کن، فالون دافا خوب است. حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است. این عبارات درباره بالاترین فای بودا است و می‌توانند موجودات ذی‌شعور را نجات دهند.»

او کف دست‌هایش را به همدیگر جفت و مقابل قفسه سینه‌اش قرار داد و دو بار تکرار کرد: «فالون دافا خوب است. حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است.» مدتی سکوت کرد و سپس گفت: «تمام بدنم مورمور می‌شود، خیلی راحت شدم.»

او پای خود را دراز کرد و هیچ دردی نداشت. ایستاد، بدون اینکه احساس کند که یکی از پاهایش کوتاه‌تر از دیگری است. به دست چپش نگاه کرد و تمام انگشتانش از هم جدا بودند. گفت: «این واقعاً شگفت‌انگیز است! بسیار توانا هستی.»

در جواب گفتم: «آن کسی که عالی است، من نیستم. آن دافا است. ازآنجاکه قلبت پاک است، استادمان از تو مراقبت می‌کنند!»