(Minghui.org)

ادامه از قسمت اول

تمرین‌کننده‌ای تجربیات خود را در این زمینه به‌اشتراک می‌گذارد که چگونه در جستجوی اسرار جهان بود و در نهایت تمرینی حقیقی را یافت که به تمام سؤالاتش پاسخ داد و او را به فرد بهتری تبدیل کرد.

اعتباربخشی به دافا و مخالفت با آزار و شکنجه

در اوایل سال 2001، کارخانه نشستی در تالار شهرداری داشت. وقتی رئیس کارخانه خلاصه‎ای از کارش را در این نشست گزارش می‌کرد، ناگهان چیزی گفت که وجهه دافا را لکه‎دار کند. شوکه شدم. چگونه می‌توانست به‎طور آشکار وجهه دافا را مقابل همه لکه‎دار کند؟

فکر کردم که باید بایستم و حقیقت را به مردم بگویم و به آنها بفهمانم که دافا خوب است. اما بلافاصله فكر كردم: «اگر این کار را انجام دهم، تحت ضرب‌وشتم قرار می‌گیرم.»

هنوز از لحاظ ذهنی این آمادگی را نداشتم و به‌خاطر این تضاد، از نظر ذهنی عذاب می‎کشیدم، اما در نهایت تصمیمم را گرفتم و می‎دانستم که باید بایستم و حقیقت را به جهان بگویم!

از صندلی‎ام بلند شدم و کلمات استاد را در ذهنم تکرار کردم:

«با پيروی از عقل و منطقی بودن به فا اعتبار بخشيد، با خردمندی حقيقت را روشن كنيد، با رحمت فا را اشاعه و مردم را نجات دهيد- اين بنيان گذاشتن تقوای عظيم يک موجود روشن‌بين است.» («منطقی بودن» از نکات اصلی برای پيشرفت بيشتر جلد ۲)

با آرامش به سوی سکو رفتم. نوبت دبیر حزب بود که سخنرانی کند. به او گفتم: «می‎توانم برای چند لحظه میکروفون را داشته باشم؟» او به‎ من خیره شد، بدون اینکه چیزی بگوید.

میکروفون را برداشتم و رو به جمعیتی که شامل بیش از 500 کارمند بود، ایستادم. در ابتدا ذهنم خالی بود.

در نهایت، گفتم: «فالون دافا خرافات نیست.» بلافاصله دبیر حزب مرا کنار کشید و چند مأمورِ پلیس کارخانه از میان جمعیت به سمتم آمدند.

آنها دست‌هایم را پیچاندند و با دست‌بند در پشتم بستند و مرا به اداره پلیس کارخانه بردند. سپس خواستند مجبورم کنند که به جلسه برگردم و از خودم انتقاد و اعتراف کنم که «اشتباه کرده‌ام.»

وقتی از انجام این کار اجتناب کردم، به‎شدت کتکم زدند و سپس مرا به اداره پلیس محلی فرستادند و از آنجا برای قرنطینه غیرقانونی به بازداشتگاهی منتقل شدم.

در روزهای اولیه بازداشتم، صرف‌نظر از اینکه چشمانم باز یا بسته بود، می‎توانستم خدایان و موجودات الهی را در لایه لایه‎های سراسر آسمان ببینم. بسیار مهیج و باشکوه بود. می‎دانستم این استاد هستند که اجازه می‌دهند چنین صحنه‌های فوق‌العاده‎ای را ببینم تا تشویق شوم.

در سال 2003، به‌علت آزار و شکنجه، به یک اردوگاه کار اجباری فرستاده شدم. به‌محض ورود به اردوگاه کار، چند پلیس مرا محاصره کردند.

آنها تهدیدم کردند که از باتوم‎های الکتریکی برای اعمال شوک و از منقل برای سوزاندنم استفاده خواهند کرد. با وجود این هنوز می‎گفتم که دافا خوب است.

به آنها گفتم که خودسوزی میدان تیان‎آن‎من جعلی و برای تهمت زدن به فالون دافا بود.

وقتی متوجه شدند که از آنها نمی‎ترسم، مرا به تعدادی از اراذل و اوباش سپردند و از آنها خواستند تا با من برخورد کنند.

پلیس ابتدا مرا به دو مجرم که اغلب مریدان دافا را به‌طرز وحشیانه‎ای تحت ضرب‌وشتم قرار می‎دادند، سپرد. آنها مرا به اتاقی کشیدند و قصد داشتند کتکم بزنند.

یکی از آنها برقی غضبناک در چشمانش داشت و صورتش مانند شیطان بود. در آن لحظه سخنان استاد را به‌یاد آوردم:

«مریدان دافا قادر هستند با حقانیت، مستقیم به چشمان افراد پلید نگاه کنند، و افراد پلید فوراً تلاش می‌کنند از تماس چشمی پرهیز کنند. به‌خاطر این است که افکار درست، موجودات پلیدی را که افراد پلید را زیر نفوذ خود درمی‌آورند می‌هراساند، چراکه آنها می‌دانند که اگر کمی دیر بجنبند فوری توسط افکار درست مریدان دافا نابود می‌شوند.» («سفر به شمال آمریکا برای آموزش فا»)

با حقانیت به چشم‌هایش خیره شدم. وقتی نگاه صالحم را دید، او نیز به من خیره شد.

همه ما بدون پلک زدن به یکدیگر نگاه می‌کردیم. بعد از مدتی او دیگر نتوانست تاب بیاورد و جرأت نکرد به چشمانم نگاه کند.

نگاهش را از نگاهم گرفت و در جایش میخکوب شد. در عین حال، فرد دیگری که در کنارش بود نیز سر جایش میخکوب شد. آنها جنون و خشونت قبل‌شان را به‎طور کامل از دست داده بودند. بعد از آن، مأموران پلیس مرا مجبور به تماشای فیلم‎هایی با مضامین افتراءآمیز درباره دافا کردند.

چند تن از کارکنان «تبدیل» به‌نوبت سعی می‌کردند به من «آموزش» دهند و مرا به‌صورت شفاهی- با چیزهایی مثل حبسم تا ابد، ممانعت از بازگشتم به خانه‎، کشتنم بدون اینکه هیچ گونه عواقبی برای‌شان داشته باشد و غیره- تهدید می‌کردند.

در آنجا فقط می‎توانستم سه الی چهار ساعت در روز بخوابم. به جز زمان صرف غذا و رفتن به توالت، برای یک لحظه هم دست از این تهدیدها برنمی‌داشتند.

هیچ زمانی برای مطالعه و ازبر کردن دافا نداشتم. نمی‎توانستم به‌یاد بیاورم چه مدت طول کشیده، اما احساس می‌کردم لایه ضخیمی از مواد بد مغزم را احاطه کرده‌اند.

آن مانع افکار درستم می‌شد و همیشه افکار بدم ظاهر می‌شدند: «آن را بنویس، "پنج تعهد ندامت" را بنویس، آن را بنویس و آزاد خواهی شد.»

یک بار پس از یک روز کامل درگیری ذهنی که باعث خستگی‎ام شده بود، درحالی‌که در رختخواب دراز کشیده بود، در قلبم به استاد گفتم: «استاد، ترجیح می‌دهم بمیرم تا اینکه تبدیل شوم! این افکار بد مال من نیست. استاد، لطفاً به پاک شدن این چیزهای بد کمک کنید.»

هنگامی که این فکر به ذهنم آمد، بلافاصله احساس کردم چیزهای بدی که در اطراف مغزم بودند، به‎طور کامل ناپدید شدند. افکار بدم از بین رفتند و ذهنم دوباره روشن شد.

به‌لطف استاد که این توان و نیرو را به من بخشیدند، دوباره توانستم افکار صالح و درستی داشته باشم. درنهایت این مصیبت را پشت سر گذاشتم.

متوجه شدم که در میان هم‎تمرین‎کنندگانِ ثابت‌قدم، نسخه‌ای از جوآن فالون جیبی به‎طور مخفیانه در حال گردش است. مدت‎ها بود که کتاب دافا را ندیده و فا را مطالعه نکرده بودم.

بسیار مشتاق بودم که این کتاب را بخوانم. با وجود این، اردوگاه کار حداقل یک بار در ماه از سر تا پای‌مان را بررسی می‎کرد و گاهی حتی به‎طور ناگهانی این کار را انجام می‌داد.

اگر کتاب را پیدا می‎کردند، فرد آزار و شکنجه شدیدی را متحمل می‎شد. در این فکر بودم که هم‎تمرین‎کنندگان کجا کتاب را پنهان می‌کنند؟

در ذهنم بین یادگیری فا و تحت آزار و شکنجه قرار گرفتن تناقضی وجود داشت. در نهایت میلم به مطالعه فا پیروز شد.

فکر کردم: «حتی اگر کشته شوم، هنوز هم می‎خواهم دافا را مطالعه کنم!» وقتی فکر مرگ و زندگی را رها کردم، اتفاق‎های معجزه‎آسای بسیاری رخ دادند!

مدت کوتاهی بعد از آن جوآن فالون جیبی به دستم رسید. آن مثل یک گنج بود!

حالا که به آن محیط شیطانی فکر می‎کنم، می‌دانم که برای مراقبت از مقالات جدید استاد و جوآن فالون حقیقتاً بر محفاظت و برکت از سوی استاد تکیه کردم و اینکه مریدان توانستند بر سختی‎ها یکی پس از دیگری غلبه کنند.

پیش از بازگشت به خانه، این جوآن فالون جیبی را به هم‎تمرین‎کننده دیگری دادم تا سایرین نیز بتوانند این فای ارزشمند را بیاموزند.

تزکیه خودم در طول روند روشنگری حقیقت

در سال 2011، شروع به مشارکت در پروژه نصب گیرنده‌های تلویزیونی سلسله تانگ جدید (NTDTV) کردم و فرایند نصب گیرنده‌های ان‎تی‎دی ‎تی‎وی را به‎عنوان فرآیند تزکیه درنظر می‌گرفتم.

هنگامی که با مشکلات مواجه می‎شدم، به درون نگاه و به‎خوبی رفتار می‎کردم. نتایج بسیار مثبت بود.

شوهر یکی از هم‎تمرین‎کنندگان به نام انرون از مقامات ح.ک.چ بود. او کتاب‎های بسیاری می‎خواند.

او به اکثر نقاط دنیا سفر و با برخی از افراد مشهور معنوی ملاقات کرده بود، اما آموزش‎های حزب کمونیست چین به‎شدت او را تحت تأثیر قرار داده بود.

یک روز به خانه انرون رفتم تا گیرنده ماهواره‎ای تلویزیون ان‎تی‎دی را برایش نصب کنم. پس از اینکه شوهر انرون متوجه شد ما از مریدان دافا هستیم، رفتار نفرت‎انگیزی با ما داشت.

او دروغ‌های حزب کمونیست را تکرار می‎کرد و پیوسته سؤالاتی مطرح و ما را متهم می‌کرد. حتی به استاد نیز بی‎احترامی کرد.

او بسیار متکبر بود. درحالی‌که به نگرشی که نسبت به ما داشت، اهمیتی نمی‎دادیم، نمی‎توانستیم بی‎احترامی‎اش نسبت به استاد را تحمل کنیم.

در نتیجه، شروع به بحث با او کردیم. او بسیار سخنور بود و خوب صحبت می‎کرد. به این ترتیب نمی‎توانستیم در پاسخ به استدلالاتش چیزی بگوییم. با وجود این، حقیقت درباره «خودسوزی میدان تیان‎آن‎من» را به او گفتم.

زمانی که نتوانست در این استدلال برنده شود، موضوع را عوض کرد. احساس می‌کردم به دیده تحقیر به ما نگاه می‌کند، بنابراین درباره تخصصم به او گفتم.

فکر می‌کردم اعتبار شغلی‎ام در بین مردم عادی بد نیست، اما برای او این چیزها هیچ اهمیتی نداشت. سپس متوجه شدم که با ذهنیت فردی عادی در حال اداره وضعیت هستم.

وقتی متوجه شدم که ذهنم درست نیست، او را برای مدتی رها کردم. آرامشم را به‌دست آوردم و به درون نگاه کردم.

متوجه شدم که ذهنیت رقابتی‎جویی قدرتمندی دارم. سعی نمی‎کردم حقیقت را بگویم، بلکه سعی داشتم با او بحث و به او ثابت کنم که حق با چه کسی است.

همچنین متوجه شدم وقتی سایرین نسبت به استاد بی‎احترامی می‎کنند، دچار احساسات مردم عادی و عصبانی می‌شوم. فکر کردم: «باید ذهنیت رقابتی‎جویی و احساسات بشری را کنار بگذارم. نباید آنچه سایرین می‎گویند مرا فریب دهد و کنترلم کند.»

همچنین فکر کردم که باید از خردم استفاده کنم و با نگرش یک تزکیه‎کننده، حقایق فالون دافا را برایش توضیح دهم.

با آرامش برگشتم و شوهر انرون ما را به چالش کشید و گفت: «شما دستگیر شدید، تحت ضرب‌وشتم قرار گرفتید و کشته شدید. چرا استادتان از شما محافظت نمی‎کند؟»

سایر تمرین‎کنندگان نتوانستند پاسخی دهند. در آن زمان، ذهنیتم پایدار بود و تحت تأثیر نگرشش قرار نگرفتم.

با آرامش گفتم: «شما کتاب‎های بسیاری را خوانده‎اید. باید بدانید چه اتفاقی در حال روی دادن است! بودیسم قبل ازاینکه فراگیر شود، به‌مدت پانصد سال تحت آزار و شکنجه قرار گرفت.»

به صحبت‎هایم ادامه دادم و گفتم: «مسیحیت سی‌صد سال قبل از اینکه فراگیر شود تحت آزار و شکنجه قرار گرفت. آیا می‎توانید بگویید که بودا شاکیامونی و عیسی از مریدان‌شان محافظت نکردند؟» شوهر انرون هیچ چیزی برای گفتن نداشت.

وقتی صحبت‎هایم تمام شد، کاملاً شوکه شده بود. علاوه بر این گفتم: «ما از مزایای تمرین فالون دافا بهره‎مند و سالم شده‌ایم. فالون دافا زندگی بسیاری از مردم را نجات داده است!»

او بعد از گوش دادن به حقیقت تغییر کرد. چند روز بعد دوباره تمرین‎کننده انرون را دیدم. او گفت که شوهرش عاشق تماشای تلویزیون ان‎تی‎دی تی‎وی شده و به‎طور حقیقی سه کناره‎گیری از حزب کمونیست چین و سازمان‎های وابسته به آن را انجام داده است.

علاوه بر گفتن حقیقت در حین نصب ماهواره ان‎تی‎دی تی‎وی، برای روشنگری حقیقت با سایر تمرین‎کنندگان به خیابان‎ها، بازارها یا مکان‎های دیگر می‎رفتم.

در طول روند روشنگری حقیقت طی چند سال گذشته، واضح است که مردم در سراسر جهان نیز به‌سرعت در حال بیدار شدن هستند.

دشواریِ بیان حقیقت بسیار کاهش یافته است. بسیاری از افرادی که حقیقت را درک می‌کنند، قدردانی خود را نسبت به مریدان دافا خالصانه ابراز می‎کنند.

این فرصت‎های تزکیه را گرامی می‎دارم و همچنان به‎عنوان یک تمرین‎کننده، به خوبی عمل خواهم کرد.