(Minghui.org) احساس میکردم که اگر پلیس درک درستی از فالون دافا (یا فالون گونگ) داشته باشد، محیط تزکیهمان بهبود مییابد. بنابراین، برای چند ماه گذشته، تلاش کردهام تا مطالب اطلاعرسانیِ فالون دافا را بین ادارات پلیس محلی و دفاتر امنیت عمومی توزیع کنم.
اخیراً مقداری بروشور دریافت کردم که بهطور خاص برای روشنگری حقیقت درباره فالون دافا به پلیس و مسئولین اجرایی قانون درست شده بود. بنابراین فکر کردم که آنها را بین مأموران پلیس محلی توزیع کنم.
اداره پلیس شهر دارای بیشترین مأموران پلیس است. اگرچه نگرانیهای امنیتی وجود داشت، تصمیم گرفتم که به آنجا بروم و بروشورهای دافا را توزیع کنم. قبل از رفتن، از استاد خواستم که از من محافظت و مرا تقویت کنند.
یک روز صبح در ماه اوت، در طول مسیر به اداره پلیس افکار درست فرستادم. ساعت 9 صبح به آنجا رسیدم و بدون هیچ مشکلی از مقابل نگهبان دم در ورودی عبور کردم. به طبقه چهاردهم رفتم و مقداری از بروشورها را در اتاق رختکن گذاشتم، زیرا هیچکسی آنجا نبود.
همچنین مقداری از بروشورها را در مکانهای دیگر که هیچ کسی در اطراف آن نبود، گذاشتم. یک مأمور مرا دید، اما توانستم او را از سرم باز کنم. اما، زمانی که به خروجی ساختمان رسیدم، چند تن از مأموران جوان مرا احاطه کرده و مانع از خروجم شدند.
آنها پرسیدند: «چرا اینجا در حال پخش بروشور هستی؟ آیا فالون گونگ را تمرین میکنی؟»
افکار درستم را حفظ و با شجاعت صحبت کردم. گفتم: «بله. من فالون گونگ را تمرین میکنم. و از آنجا که آن را تمرین میکنم بدن و ذهن بسیار سالمی دارم. بنابراین اینجا هستم تا حقیقت درباره فالون دافا را به شما بگویم.»
سپس آنها از من خواستند که بنشینم و بیشتر به آنها بگویم. به نظر میرسید علاقهمند بودند. به صحبتهایم ادامه دادم: «اگر شما عضو ح.ک.چ یا سازمانهای مرتبط با آن هستید، هنگامی که ح.ک.چ توسط آسمان مجازات شود، شما نیز رنج میبرید. اگر حقیقت را درک کنید، و با ح.ک.چ در آزار و شکنجه فالون دافا مشارکت نکنید، پاداش و برکت نصیبتان میشود. خوبی با خوبی پاداش داده میشود و بدی با مجازات روبرو خواهد شد.»
همه آنها با دقت گوش دادند، برخی لبخند زدند و در تأیید صحبتهایم سرشان را تکان دادند و برخی گفتند که شجاع هستم.
پس از آنکه احساس کردم که بهطور کامل همه چیز را برای آنها توضیح دادم، ایستادم و آماده رفتن شدم. نام ده مأمور را داشتم که میخواستند از ح.ک.چ خارج شوند. البته، بعضی از آنها مرا باور نکردند. آنها کیف مرا گرفته و از من عکس گرفتند. با آنها همکاری نکردم و در عوض افکار درست فرستادم و از استاد خواستم مرا حفاظت کنند. به این ترتیب، آنها مرا اذیت نکردند.
میخواستم بروم اما آنها میخواستند که به آنها بیشتر بگویم. سپس به آنها یادآوری کردم که بروشورها را بخوانند. آنها از پلیس محلی که در نزدیکی خانهام بود خواستند تا هنگام ظهر به آنجا بیاید و مرا به خانه ببرد.
در حقیقت، زمانی که ما سه کار را انجام میدهیم، تا زمانی که کارها را مطابق با فا انجام دهیم، همه چیز هموار خواهد بود. تا زمانی که بهطور محکم و استوار به استاد اعتقاد داشته باشیم، همه چیز ایمن خواهد بود. تا زمانی که بتوانیم ترسمان را از بین ببریم، هیچ مانعی وجود نخواهد داشت. استاد بزرگوار از شما متشکرم!
کپیرایت ©️ ۲۰۲۳ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.
مجموعه روشنگری حقیقت