(Minghui.org) زمانی زیر بار عظیم کارمایم بودم. در حین تهیدستی، به بیخوابی مزمنی مبتلا بودم که ناشی از یک اختلال اضطرابی بود؛ اختلالی که در سراسر دهه 20سالگی عمرم گرفتارش بودم. با رسیدن به 30سالگی این وضعیت بهبود یافت، اما در 36سالگی استرسِ کار در کنار سایر فشارها، منجر به این شد که به مشکلات قلبی مبتلا شوم. خوشبختانه در 50سالگی روش تزکیه فالون دافا را آغاز کردم و بیماریهایم بهبود یافتند. 10 سالِ بعد، شادترین سالهای زندگیام بود. پس از آن، درحالی که در تمرینم سست شده بودم، بیماریهای قدیمیام عود کردند و دوباره در یک ناامیدی عمیق فرو رفتم. استاد بهطرزی باورنکردنی دوباره نجاتم دادند و بار دیگر بدنم را پاکسازی کردند.
فالون دافا بیماری 14سالهام را درمان کرد
یک روز در ژوئن1996 که از سر کار به خانه برمیگشتم، همسرم گفت: «باید فالون دافا را تمرین کنی. شنیدهام که خیلی مفید است.» قبلاً درباره آن نشنیده بودم، اما همسرم کتابی را درباره فالون دافا به من داد. کنجکاو شدم، بنابراین شروع به خواندنش کردم. نام آن کتاب فالون گونگ بود.
در 50سالگی به بیماریهای متعددی مبتلا بودم، از جمله انقباض زودرس بطنی، درد قفسه سینه و گاهی تنگی نفس. آنها فقط با مصرف برخی از داروهای چینی قابل تسکین بودند. بعد از حدود 10 دقیقه مطالعه کتاب فالون گونگ، احساس کردم چیزی در گردنم به سمت پایین حرکت میکند. توجهی به آن نکردم و به خواندن کتاب ادامه دادم، اما احساس کردم که حرکتش سرعت و قدرت بیشتری میگیرد. هرچه بود، وقتی از گلویم گذشت، احساس کردم مسیر جریان هوایم پاک میشود. وقتی به حرکتش به سمت سینه و سپس شکمم ادامه داد، درد قفسه سینهام کاملاً ازبین رفت. بعداً فهمیدم که استاد در حال پاکسازی بدنم هستند. مصرف دارو را کنار گذاشتم و بهجای مصرف دارو، در انجام تمرینات فالون گونگ و مطالعه گروهی فا به سایر تمرینکنندگان ملحق شدم. همه بیماریهایم درمان شدند و سبکی و سلامتی را در بدنم احساس کردم.
سپس نسخهای از کتاب جوآن فالون را تهیه کردم و با جدیت خودم را غرق این روش تزکیه کردم. صبح معمولیام از ساعت 4 بامداد شروع میشد. در این ساعت دستگاه پخش کاستم را به محل تمرین میبردم تا پنج مجموعه تمرین را انجام دهم. سپس برای صرف صبحانه و رفتن به سر کار به خانه برمیگشتم. ساعت 5:30 بعدازظهر، همسرم (که بازنشسته بود) دستگاه پخش کاست را به محل تمرین میبرد و من هم درست بعد از کار به او ملحق میشدم. پس از اتمام پنج مجموعه تمرین، به گروههایی تقسیم میشدیم تا بهمدت یک ساعت فا را با هم مطالعه کنیم. در تمام این مدت، همیشه سرشار از انرژی بودم.
انرژی و اشتیاق تازهام به کارم نیز منتقل شد و مورد تحسین سرپرست و همکارانم قرار گرفتم.
دو تجربه دارم که بهطور خاصی هر گونه شک و تردید طولانیمدت احتمالیام- اینکه فکر میکردم فالون دافا چیزی عادی است و خاص نیست- را کاملاً از بین برد. یک روز از سر کار به خانه برگشتم و قبل از صرف شام کمی دراز کشیدم تا استراحتی کنم. چند دقیقه بعد، احساس کردم کسی با فشار در را باز میکند و وارد اتاق میشود. نگاهی انداختم و دیدم که خودم هستم که در سکوت کنار تختم ایستادهام. پس از مدت کوتاهی دوباره در باز شد و منِ دیگری وارد شد و کنار آن منِ اول ایستاد. سپس منِ سومی وارد شد و کنار آنها به صف شد. بهمحض اینکه شنیدم همسرم مرا برای شام صدا میزند، آن تجسمات ناپدید شدند. آنها احتمالاً روحهای کمکیام بودند که استاد درباره آنها صحبت کردهاند. باور دارم که آنها به من نشان داده شدند تا ایمانم را به فالون دافا و استاد تقویت کنند.
یک بار، با تب شدیدی از محل کار به خانه برگشتم. همسرم پیشنهاد کرد که قبل از شام استراحتی کنم. پس از دراز کشیدن، احساس کردم کل بدنم درون آتش است و سپس دردناکترین سردرد به سراغم آمد. از شدت درد به خود میپیچیدم و تقلا میکردم. همسرم واقعاً ترسیده بود و پیشنهاد داد که به بیمارستان بروم. گفتم که نیازی به این کار ندارم، اما در آن لحظه حالم بدتر شد و مرتب از هوش میرفتم و دوباره به هوش میآمدم.
اما ناگهان احساس کردم که بدنم مانند بمبی بزرگ منفجر و تکهتکه میشود و تکهها تا ارتفاع 20 یا 30 متر به بالا پرتاب میشوند و سپس به زمین میافتند. ابتدا تکههای بزرگ و به دنبال آنها کوچکترها به پایین، روی دریاچهای که درختان احاطهاش کرده بودند، میافتادند. آنها را در سکوت و بیحرکت روی آب میدیدم. در این مرحله حالم خیلی بهتر شد. دوباره به دریاچه نگاه کردم و دیدم که تکهها به سمت مرکز دریاچه میروند و به هم وصل میشوند. با خودم فکر کردم که احتمالاً نمیتوانند کاملاً به هم وصل شوند! اما آنها به هم ملحق شدند. هیچ نشانی از جدا شدنشان وجود نداشت. تکههای دورتر هنوز به سمت مرکز میرفتند. وقتی سرانجام همه تکهها به هم متصل شدند، دردم کاملاً از بین رفت و کل بدنم بهبود یافت، گویا هیچ اتفاقی نیفتاده باشد.
چشمانم را باز کردم و چهره مضطرب همسرم را دیدم که به من خیره شده بود. پرسید که آیا حالم خوب است یا خیر. در پاسخ گفتم که حالم خوب است. نیمهشب بود، یعنی کل این جریان چهار ساعت طول کشیده بود. گفتم که گرسنه هستم و مقداری نودل خواستم. همسرم مقداری نودل آماده کرد و دو کاسه از آن را خوردم. معتقدم که استاد جسمم را کاملاً بازسازی کردند. از آن زمان تواناییهای فوق طبیعیام فوقالعاده بهبود یافتهاند و در طول مدیتیشن بدون توجه به اینکه چه ساعتی از روز باشد، میتوانم دایرهای از نور قرمز را در انتهای تونل چشم آسمانیام ببینم.
پس از آغاز آزار و شکنجه فالون دافا بهدست حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) در 20ژوئیه1999، دیگر اجازه نیافتیم محل تمرین گروهی خود را حفظ کنیم، بنابراین تمرینکنندگان گروههای کوچکتری را در منازل خود راهاندازی کردند تا تمرینات را انجام دهند. تمرینکنندگان با دادخواهی کردن نزد مقامات پکن و دادخواهیهایی بهصورت محلی به این آزار و شکنجه واکنش نشان دادند. ما مطالبی را نیز توزیع میکردیم که حقیقت فالون دافا را شرح میداد و پوسترهایی را در اماکن عمومی میچسباندیم. در آن زمان اتومبیل محل کارم در اختیارم بود، بنابراین شبها با استفاده از آن اتومبیل جعبههای بزرگی از مطالب چاپی دافا را به مراکز فعالیت در مناطق روستایی میبردیم تا نیاز تمرینکنندگان محلی آنجا را تأمین کنیم. برای تأمین مالی چاپ و تولید حجم بالایی از مطالب روشنگری حقیقت دافا، مبلغ زیادی پول اهدا میکردم. حاضر بودم برای فالون دافا هر کاری انجام دهم.
محنتها
در آوریل2004 ارتباطم را با گروه تولید از دست دادم، زیرا تمرینکنندهای که همراهش بهصورت گروهی مطالب را تحویل میدادیم، برای اجناب از دستگیر شدن مجبور به ترک خانهاش شد. در آن زمان تازه بازنشسته شده بودم و وضعیت سلامتی خوبی داشتم، بنابراین میخواستم شراکتی تجاری را شروع کنم. در بین 8 خواهر و برادرم توانمندتر از همه بودم و فکر میکردم زمان آن فرارسیده است که از نظر مالی کمی کمکشان کنم. 200هزار یوآن خرج کردم و برای شروع تجارتِ حملونقل با خواهرزادهام، کامیون بزرگی خریدم. در سال اول درآمد خوبی داشتم، اما آن بدان معنی نیز بود که سرم دائم با کار شلوغ بود. هرچند همیشه کتابهای دافا همراهم بودند، اما دیگر به برنامه معمول و مرتب انجام تمرینات و مطالعه فا پایبند نبودم.
بعد از مدتی کمکم احساس خستگی به سراغم آمد. تقریباً همزمان، رئیس سابقم که تازه بازنشسته شده بود، از من خواست که در کسبوکار جدیدش با او همکاری کنم. میدانستم که کار آسانی نیست، اما نمیتوانستم به خودم بقبولانم که به او جواب منفی دهم. با جدی گرفتن این شغل، خودم را به درون یک سری وظایف از جمله پیدا کردن یک دفتر، استخدام و آموزش کارکنان، خرید تجهیزات و غیره انداختم. یکتنه کارها را فوقالعاده سریع انجام میدادم و خودم را یک سالِ تمام مشغول کرده و شرکت را در سال دوم به شرکتی بسیار موفق تبدیل کردم.
اما در آن زمان کم و بیش به فردی عادی تبدیل شده بودم. بهشدت خسته بودم و بیماریهایم عود کرده بودند، ازجمله درد در شانه راستم كه شبها خیلی اذیتم میکرد. مخصوصاً وقتی دائم خیس عرق بودم، اما حتی در اوج گرمای تابستان نمیتوانستم پنجرهها را باز یا کولر را روشن کنم، خیلی سخت بود.
همسرم سعی میکرد با ماساژ دادن کمکم کند، درعین حال ترغیبم میکرد به پزشک مراجعه کنم. در بیمارستان گفتند كه به دیسك بین مهرهای گردنی مبتلا هستم كه بر اعصاب گردنم فشار میآورد. جراحی لیزر را توصیه کردند. از این گذشته، آزمایش خون، میزان قند خونم را 20.5 نشان میداد که بدان معنی بود که به دیابت مبتلا هستم. درنهایت یک ماه تحت درمان با لیزر قرار گرفتم. بعد از آن، یک ماه دیگر برای معالجه دیابت در بیمارستان بستری شدم. درد حاد شانهام از بین رفت، اما برای دیابت همچنان دارو مصرف میکردم.
با گذشت زمان دیابتم بدتر و باعث شد بیشتر از همیشه احساس بدبختی کنم. داروها معدهام را اذیت میکردند و تزریقات انسولین باعث واکنشهای آلرژیک میشد، به شکل برآمدگیهایی از کمر به پایین که میخاریدند. این وضعیت افسردگی و بیخوابی شبانه را نیز به دنبال داشت که تقریباً دیوانهام میکرد. در یک مقطع، طی 36 ساعت متوالی نتوانستم چشم برهم بگذارم و مجبور شدم قبل از اینکه بتوانم دو ساعت بخوابم، یک داروی خواب قوی تزریق کنم. از آن به بعد به قرصهای خواب وابسته شدم.
3 سال دشوار گذشت. در بهار سال 2017، وضعیت معدهام بدتر شد و پس از نتیجه بد معاینه معده، عمل جراحی توصیه شد. از انجام عمل جراحی اجتناب کردم، چراكه فکر میکردم تقریباً 70 سال دارم و حاضر هستم هرچه زندگی برایم مقدر کرده را بپذیرم. خوردن داروها را کنار گذاشتم. بهسختی میتوانستم غذا بخورم یا بخوابم، بنابراین بهسرعت وزن ازدست میدادم، اما برای آرام کردن ذهن همه، بهجای استراحت در خانه مدام بیرون میرفتم. خواهرزادهام در روز جشن ماه به دیدارم آمد و از وضعیتم شوکه شد. درباره آنچه طی چند سال گذشته از میانش گذشته بود، به او گفتم و اظهار کردم که مصمم هستم همه معالجات پزشکیام را کنار بگذارم. همه گریه و التماس میکردند که سایر روشهای درمانی را امتحان کنم، بنابراین طب چینی را امتحان کردم، اما در پایان هیچ کدام تأثیری نداشت، بنابراین همه داروها را دور ریختم.
همه امیدم از بین رفته بود و منتظر پایان زندگیام بودم. وقتی فرزندانم میخواستند برایم لباس بخرند یا همسرم میخواست برایم کفش بخرد، میگفتم که به لباس و کفش نیازی ندارم.
استاد دوباره مرا از آستانه مرگ نجات دادند
با خودم فکر کردم: «نمیتوانم فقط بنشینم و منتظر بمانم.» بنابراین به همسرم گفتم که باید دوباره انجام تمرینات فالون دافا را شروع کنیم و او با خوشحالی پذیرفت. کتابهای جوآن فالون خود را پیدا کردیم و دستگاه پخش کاستمان را بیرون آوردیم. 10 سال گذشته بود، اما نحوه انجام تمرینات را فراموش نکرده بودیم. این باعث شد که فکر کنم استاد هنوز ما را رها نکردهاند و امیدوار شدیم، اگرچه کاملاً متقاعد نشده بودیم.
یک روز بعد از صرف صبحانه، همراه همسرم برای پیادهروی بیرون رفتیم و بانویی حدوداً 60ساله را دیدیم که یک بروشور روشنگری حقیقت فالون دافا را به ما داد. به او گفتیم که ما نیز تمرینکننده هستیم، اما 10 سال است که تمرین نکردهایم. او گفت: «بهسرعت برگردید! استاد منتظر هستند!» اشک بر گونههایم جاری شد و همسرم نیز به گریه افتاد؛ مانند این بود که عزیزی را که مدتها پیش گمش کرده بودیم، پیدا کردهایم. او با دیدن وضعیت ما، آدرس منزلمان را پرسید.
آن بانو چند روز بعد به دیدارمان آمد و مروری سریع کرد بر آنچه درخصوص فالون دافا در سراسر دنيا اتفاق افتاده بود و درباره انتظارات استاد از شاگردانشان نیز به ما گفت. تعدادی کتاب و هفتهنامه مینگهویی را نیز برایمان آورد و فرمول فرستادن افکار درست را به ما یاد داد. او دلداریمان داد و روحیهمان با یک انرژی قوی بهتر شد. میدانستیم که استاد این تمرینکننده را فرستادهاند تا ما را به سمت ایشان سوق دهد. او پیشنهاد کرد که جلسات مطالعه گروهی فا را بهطور مرتب در خانهمان راهاندازی کنیم که درست همان چیزی بود که میخواستم.
چند تمرینکننده بهطور مرتب به خانه ما میآمدند تا فا را با ما مطالعه کنند که فوقالعاده کمکم کرد. وضعیت سلامتیام بهتدریج بهبود یافت و 6 ماه بعد توانستم بهطور عادی غذا بخورم و بدون مصرف قرص خواب، بخوابم. حالا کاملاً بهبود یافتهام. چهره خاکستریِ بیمارگونهام سالم و گلگون شده است و میتوانم بیرون بروم تا حقیقت را روشن کنم.
پرفشاری خون و بیماری معده همسرم نیز درمان شده است و حالا پنج سال جوانتر بهنظر میرسد. به فرزندانم گفتم: «شما دیدید که استاد چگونه زندگی ما را نجات دادند، اما باید بدانید که اینگونه نیست که همه ما بتوانیم با شادی زندگی کنیم، درعوض استاد از ما میخواهند که شما را در تزکیهتان راهنمایی کنیم.» دختر بزرگترم انجام تمرینات را شروع کرد و خواهرشوهرش علاقهمند شد که این روش تزکیه را بیاموزد. کوچکترین دخترم و دامادم نیز خودشان را متعهد به یادگیری کردند. استاد، بهخاطر رحمت بیکرانتان سپاسگزارم.
5 سال بود که وضعیت سلامتیام مانع از این شده بود که به زادگاهم بروم. ما برای سال نو چینی امسال به آنجا رفتیم. بیش از 40 نفر در روستایمان با دیدن تغییرات مثبتِ ما، از عضویت خود در ح.ک.چ کنارهگیری کردند. به دیدن یکی از اقواممان در روستا رفتم که مبتلا به سرطان استخوان بود و بیش از دو هفته نتوانسته بود چیزی بخورد یا بیاشامد. او و خانوادهاش را ترغیب کردم كه عبارات «فالون دافا خوب است! حقیقت، نیکخواهی و بردباری خوب است!» را خالصانه تکرار کنند. در کمال تعجبِ همگان، وضعیتش بهطرز معجزهآسایی بهبود یافت و توانست حرکت کند. بعداً یک دستگاه پخش نوار کاست و نوار سخنرانیهای استاد را به او دادم تا گوش کند. با وجود شانس کمش برای بهبودی، او امروز هنوز هم با ما است.
اعتقاد دارم که ما تزکیهکنندگانِ فالون دافا مأموریت بسیار بزرگی را برعهده داریم؛ آن کمک به استاد در اصلاح فا و نجات همه موجودات ذیشعور است. عهد میکنم تا رسیدن به کمال بهطور کوشا تزکیه کنم. استاد محترم، باز هم سپاسگزارم!
کپیرایت ©️ ۲۰۲۳ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.
مجموعه سفرهای تزکیه