(Minghui.org) احساس میکنم شادترین و خوشبختترین فرد جهان هستم، زیرا فالون دافا را تمرین میکنم. طی 20 سال گذشته، بهطور مداوم به دافا اعتبار بخشیدهام. امیدوارم که مردم سراسر دنیا آگاه شوند که فالون دافا خوب است!
یادگیری خواندن جوآن فالون
در بهار سال 1996 از طریق یکی از همكارانم با فالون دافا آشنا شدم. وضعیت سلامتی ضعيفی داشتم و در گردنم غالباً احساس بیحسی داشتم. علاوه بر این، به دلیل رابطه بدم با شوهرم، سلامت روانیام تنزل یافته بود. حتی احساس میکردم زندگی بیمعنی است. همکاری به من گفت: «فالون دافا خیلی عالی است. بعد از خواندن جوآن فالون، احساس خیلی بهتری خواهی داشت.» یک محل تمرین فالون دافا در غرب خانهام وجود داشت و تصمیم گرفتم برای تمرین فالون دافا به آنجا بروم. همچنین از دو پسرم خواستم كه بیایند و هر دو بدون تردید موافقت کردند.
وقتی جوان بودم خانوادهام بسیار فقیر بود. من به مدرسه نرفتم و به همین دلیل بیسواد بودم. ازآنجاکه میخواستم دافا را تمرین کنم، مصمم شدم که حروف چینی را یاد بگیرم و جوآن فالون را بخوانم. در خانهام یک آینه روی دیوار وجود داشت. هر روز حروفی را که بلد نبودم روی آینه میکشیدم و سپس از فرزندانم میپرسیدم که آنها چه هستند. خیلی سریع رشد کردم زیرا بعد از اینکه فرزندانم فقط یک بار آن حروف را به من میگفتند، میتوانستم آنها را به خاطر بسپارم، زیرا استاد به من خِرد بخشیدند که بتوانم آنها را به خاطر بسپارم. طولی نکشید که توانستم جوآن فالون را بخوانم، اگرچه خیلی آسان نبود. در گروه مطالعه فا ما به نوبت میخواندیم و وقتی نوبت من بود، خیلی مکث میکردم. برخی از وضعیت من مطلع نبودند و همتمرینکنندهای دیگری گفت: «بعضی از همتمرینکنندگان هنگام خواندن فا جدی نیستند و خیلی مکث میکنند.» میدانستم که او درباره من صحبت میکند و احساس بدی داشتم. اما همچنان ادامه دادم و حتی وقتی نوبت سایر افراد بود، همراه آنها میخواندم. بهتدریج توانستم با سرعت معمول بخوانم.
پرداختن به مشکلات خانوادگی
در زمستان هوا بسیار سرد بود اما من و پسرانم اصرار داشتیم که تمرینات را در بیرون انجام دهیم. خانوادهام هنوز نسبتاً فقیر بودند، اما من سه دستگاه پخش موسیقی خریداری کردم. دو دستگاه اول کوچک بودند و ازآنجاکه افراد بیشتری میخواستند درباره دافا بدانند، دستگاه بزرگتری خریداری کردم. صدایش بلندتر و بهتر شد. تمرینات را بدون توجه به وضعیت آب و هوا انجام میدادیم. هنگامی که تمرین دوم را انجام میدادیم، باران شروع به باریدن کرد و تعداد زیادی از مردم آن مکان را ترک کردند. اما من و پسرانم آن را در باران به پایان رساندیم.
استاد از ما خواستهاند که انسانهای خوبی باشیم و از اصل حقیقت، نیکخواهی، بردباری پیروی کنیم. در ابتدا با رعایت بردباری مشکل داشتم. وقتی با شوهرم جنگ و دعوای شدیدی میکردم، به این فکر میافتادم که برای مدتی به خانه پدر و مادرم بروم.
صبح روز بعد شوهرم گفت: «استاد شما در خواب گفتند، چهار نفر در خانه شما هستند و سه نفرشان تمرینکننده دافا هستند. شما نباید به ایجاد مشکل ادامه دهی. من خانه شما را از درون و بیرون تمیز کردهام. اگر همچنان به ایجاد مشکل ادامه دهی، دیگر از شما مراقبت نمیکنم.» بنابراین، زانو زدم و به استاد ادای احترام کردم، اما استاد گفتند: «بلند شو. ما این روزها این کار را انجام نمیدهیم.» شوهرم همچنین در خواب دید که ارواح روباه و راسو از خانه ما خارج شدند. از آن به بعد او به فردی بهتر تبدیل شد و از ما سه تمرینکننده دافا بسیار حمایت میکرد. او همچنین برای ما غذا میپخت. بسیار خوشحال شدم و مصمم شدم که فرد بهتری باشم و با دیگران خوب رفتار کنم.
در آن زمان، خانواده پنجمین برادر کوچکتر شوهرم در كنار ما زندگی میكردند. مدت کوتاهی بود که ما خانه نبودیم و او از این فرصت استفاده کرد و یک خانه در حیاط خود ساخت. آن خانه آنقدر به خانه ما نزدیک بود که حتی نمیتوانستیم پنجرههایمان را باز کنیم. علاوه بر این، همسرش همواره به شوهرم ناسزا میگفت. همسایگان ما فکر میکردند که آنها بیش از حد خود جلو رفتهاند و ما در طرح دعوی دادگاه پیروز خواهیم شد. اما ما با آنها جر و بحث نکردیم.
با نزدیک شدن زمستان خانوادهاش با مسائل بسیاری روبرو شدند. او در تنفس مشکل داشت. فرزندش معدهدرد داشت و پزشکان نمیتوانستند مشکل را شناسایی کنند. سرانجام آنها یک مشاور فنگ شویی پیدا کردند و به آنها گفته شد که در خانه تازه ساخته شده آنها روح وجود دارد.
او تصمیم گرفت خانه را خراب کند و از ما پرسید که آیا میتواند همه چیز را در پشت بام ما بگذارد یا نه. شوهرم در ابتدا تمایلی به همکاری نداشت، اما توانستم او را متقاعد کنم. پس از خراب کردن خانه، اعضای خانوادهاش همگی اوضاع و احوالشان خوب شد. از آن زمان به بعد، این دو خانواده به خوبی هماهنگ شدند و حتی یک زمین کوچک برای ما فراهم کردند که بتوانیم گیاه بکاریم. همانطور که استاد بیان کردند با پیروی از اصول حقیقت، نیکخواهی، بردباری، این اختلاف برطرف شد.
کمک به تمرینکنندگان سابق برای بازگشت به مسیر تزکیه
پس از شروع آزار و شکنجه، برخی از تمرینکنندگان در خانه ماندند و از تماس با سایر تمرینکنندگان ترسیدند. برخی از آنها توسط خانواده خود تحت نظر قرار گرفته شدند تا با سایر تمرینکنندگان در تماس نباشند.
من چندین بار دستگیر شدم و برخی از تمرینکنندگان میترسیدند با من صحبت کنند. اما همیشه سعی میکردم راهی برای کمک به آنها پیدا کنم. ما برخی حبوبات را در حیاط میکاشتیم. وقتی حبوبات به ثمر میرسید، آنها را میچیدم و به خانه این تمرینکنندگان میبردم. از این موقعیت بهعنوان فرصتی برای تشویق آنها به ادامه تزکیه استفاده کردم. هر وقت استاد سخنرانی جدیدی منتشر میکردند، آن مقاله را نیز برای آنها میآوردم.
شاید به دلیل اینکه همیشه مشتاق به کمک کردن بودم و در منطقه تاحدی تأثیرگذار بودم، استاد برایم نظم و ترتیب دادند تا این مسیر تزکیه را طی کنم. سعی کردم تمام کسانی که دیگر به نظر نمیرسید دافا را تمرین کنند، بیابم و آنها را ترغیب کنم که به تمرین برگردند. میدانستم که استاد نمیخواهند هیچ مریدی را پشت سر جا بگذارند، بنابراین فکر میکردم که باید سعی کنم به دنبال تکتک آنها بگردم.
به دیدن آنگ (نام مستعار) رفتم و او را ترغیب کردم که به تزکیه برگردد. سرانجام او این کار را کرد و شوهرش که وزیر فرهنگ شهر بود نیز شروع به تمرین دافا کرد. او تمرینات را در خارج از منزل انجام میداد و هیچ کسی جرئت نمیکرد جلوی او را بگیرد. او از دافا بهرهمند شد، برای مثال وقتی که در سانحهای سرش به رادیاتور فلزی برخورد کرد، صدمهای ندید.
هنگامی که به دیدن بو (نام مستعار) و شوهرش رفتم تا آنها را تشویق کنم که به تزکیه بازگردند، آنها تلویزیون تماشا میکردند و با من صحبت نمیکردند. تسلیم نشدم. سرانجام پس از دیدارهای فراوان با آنها، به مسیر تزکیه بازگشتند. فرزندان آنها نیز با تمرینکنندگان دافا با مهربانی رفتار میکردند و اغلب در تعمیر خانه به آنها کمک میکردند.
تمرینکنندهای با نام مستعار چن پس از بازگشت از خانه پسرش تزکیه را شروع کرد. او قبلاً به بیماری خودایمنی مبتلا شده بود و بدون مصرف دارویی بهبود یافت. پسرش در اداره پلیس در استان دیگری مقام بالایی داشت. او به دیدنش آمد و از دیدن بهبود سلامتی چن بسیار خوشحال شد. او هنگام ترک آنجا، با سوزاندن عود برای عکس استاد، از ایشان تشکر کرد و از استاد بهخاطر کمک به مادرش قدردانی کرد. او همچنین از حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) کنارهگیری کرد.
دختر همتمرینکنندهای با نام مستعار دونگ به بیماری زنان مبتلا بود و قاعدگی نامنظم داشت. او در طی روزهای قاعدگی بهحدی متحمل درد میشد که روی زمین میچرخید. او پول زیادی را صرف درمان کرد بدون اینکه هیچ بهبودی برایش حاصل شود. یکی از دوستانش که پزشک بود به او گفت که نمیتوان آن بیماری را درمان کرد، بلکه فقط امکان دارد بدتر شود. دونگ سعی کرد دخترش را متقاعد کند که دافا را تمرین کند اما او به حرفش گوش نمیکرد، بنابراین من رفتم که با او گفتگو کنم.
حقیقت درباره فالون دافا را برایش روشن کردم. سپس گفتم: «تمرین دافا هزینهای برای تو ندارد. تنها کاری که باید انجام دهی این است که کمی زود بلند شوی، کتابهای دافا را بخوانی و تمریناتی را انجام دهی. باید خودت آن را کمی تجربه کنی و به منظورم پی خواهی برد.» او موافقت کرد که دافا را بررسی کند. او بعد از اینکه مدتی تمرین دافا را انجام داد، برای معاینه پزشکی رفت و پزشک به او گفت وضعیت سلامتیاش بهتر شده است و نیازی به جراحی ندارد.
او تمرین را متوقف کرد و بیماریاش بدتر شد. گفتم: «باید در امر تزکیه جدی باشی.» باید از استاد عذرخواهی کنی و دوباره شروع کنی. او به حرفم گوش کرد و مطالعه فا و انجام تمرینات را مجدداً بهطور جدی شروع کرد. مجدداً سلامتیاش بهبود یافت و ازدواج کرد. شوهرش از تمرین دافایش بسیار حمایت کرده است.
سپس به دیدن فانگ (نام مستعار) رفتم که او نیز تزکیه را رها کرده بود. وقتی او را دیدم شوکه شدم. معدهاش متورم شده بود و خیلی ضعیف به نظر میرسید. از او پرسیدم: «چرا افکار درست نمیفرستی؟» او به من گفت که نمیداند چگونه افکار درست بفرستد. گفتم: «من نظم را میخوانم و میتوانی آن را یادداشت کنی.» دو روز بعد، به خانه تمرینکننده دیگری رفتم و در کمال تعجب، فانگ در آنجا مشغول مطالعه فا بود! او به من گفت: «دو روز پیش هنگام نوشتن، احساس کردم هوای سرد در بدنم در حال پایین آمدن است و مدتی بعد از نوشتن کلمات برای فرستادن افکار درست، خیلی احساس راحتی کردم و بهبود یافتم.»
شوهر تمرینکننده دیگری بهشدت او را تحت نظر داشت و شوهرش از اینکه من مکرراً به دیدن آن تمرینکننده میرفتم بسیار ناراحت بود. بنابراین از عروسم خواستم که سخنرانی جدید استاد را برای او ببرد. او بهتدریج در تزکیه بسیار پایدارتر شده است.
محکم باقی ماندن در تزکیه با وجود آزار و شکنجه
در 13مه، یک کیک تولد بزرگ خریدم و تمرینکنندگان را جمع کردم تا تولد استاد را جشن بگیریم. همه ما هیجانزده شدیم چراکه بعد از سالهای بسیار، این اولین بار بود که دورهم جمع شده بودیم.
جیانگ زمین در 20ژوئیه1999، آزار و شکنجه وحشیانهای را علیه گروهی از افراد خوب که فالون دافا را تمرین میکنند آغاز کرد. او ادعا کرد که استاد «از طریق تمرینکنندگان ثروتاندوزی کرده است.» اما من و پسرانم سالهاست که دافا را تمرین میکنیم و استاد هرگز یک ریال هم از ما درخواست نکردهاند. بعد از تمرین دافا سلامتیام را بازیافتم و به دلیل اینکه دیگر نیازی به دارو نداریم، پول زیادی پسانداز کردیم. علاوه بر این در سه شغل کار میکنم.
خانوادهام توسط پلیس مورد آزار و اذیت قرار گرفتند. آنها خانهام را غارت کردند و بسیاری از وسایلم را از جمله دستگاه پخش موسیقی و کتابهای دافا را توقیف کردند. آنها همچنین 20هزار یوآن پول نقدم را گرفتند.
اما با این وجود، ما همچنان باجدیت به مطالعه گروهی فا در خانهام ادامه دادیم. به جز زمانی که بازداشت شدم، بدون توجه به اتفاقاتی که در خارج از خانه روی میداد، ما هر شب مطالعه گروهی فا داشتیم. مطالعه گروهی فا یک مسیر تزکیه است که استاد برای ما باقی گذاشتهاند. ما استاد را داریم که از ما مراقبت میکنند و بنابراین مصمم هستیم که مطالعه گروهی فا را انجام دهیم.
امسال محلهای مطالعه گروهی منطقه ما تحت آزار و اذیت قرار گرفتند و پلیس کتابهای دافا را مصادره کرد. تمرینکننده دیگری آمد که درباره آن به من اطلاعرسانی کند و گفت: «شاید باید برای چندین روز متوقف شویم.» گفتم: «مشکلی نیست. گروه مطالعه فا ما از 20ژوئیه1999 شروع به کار کرده است و این استاد بودهاند که از همه ما حمایت میکردند. ما مشکلی نخواهیم داشت.»
وقتی یک بار تمرینکنندگان به خانهام آمدند، دیدند شخصی جلوی در ورودی ساختمان نشسته است. آنها نگران بودند و شک کردند که ممکن است یک مأمور لباس شخصی پلیس باشد. قلبم تحت تأثیر قرار نگرفت. فکر کردم: «ما نمیتوانیم او را بهعنوان فرد بدی درنظربگیریم. مهم نیست که چه کاری انجام میدهد، او یک موجود ذیشعور است. ما نمیتوانیم به او اجازه دهیم که در تزکیه ما مداخله کند. اگر او مرتكب جنایتی علیه دافا شود، نابود میشود.» برای ازبین بردن عوامل شیطانی پشت او افكار درست فرستادم و از استاد خواستم كه کاری کنند او اینجا را ترك كند. دقایقی بعد، یک تماس تلفنی دریافت کرد و رفت.
همیشه یک فکر محکم داشتهام، «محل مطالعه گروهی فا باید بهطور پیوسته به کار خود ادامه دهد، تا زمانی فا قلمروی بشری را اصلاح میکند!»
بهرهمند شدن خانواده از دافا
برخی از بستگانم قبلاً دافا را تمرین میکردند اما پس از شروع آزار و شکنجه از تمرین دست کشیدند. وقتی به زادگاه خود برگشتم، برای خواهر بزرگتر دومم یک دستگاه پخش صوتی خریداری کردم و از او خواستم که به سخنرانیهای استاد گوش کند. اما او زیاد گوش نمیکرد و سپس آن را به فرزندش داد تا با او بازی کند. بعداً او دچار سكته مغزی شد و دیگر نتوانست راه برود. من به او یک نشان یادبود دادم و به او گفتم که عبارت «فالون دافا خوب است،» را صمیمانه تکرار کند و سپس استاد از او مراقبت خواهند کرد. این بار او بسیار خالص و بیریا بود و گفت: «خواهرم یک تمرینکننده دافا است. استاد لی، لطفاً به من هم کمک کنید.» او دوباره آن را تکرار کرد. بهتدریج تحرک بدنش را دوباره بدست آورد و دوباره قادر به راه رفتن و آشپزی بود.
وقتی حقایق را برای اعضای خانواده روشن کردم مادرم نیز به من کمک کرد. او به خواهر بزرگترم گفت: «دافا را با خواهرت تمرین کن! او از سلامتی خوبی برخوردار است و هرگز خسته نمیشود.» مادرم مشکلات قلبی داشت و همچنین کمی سرفه میکرد. یک روز صبح او یک دست بزرگ را دید که چیزی را از قلبش بیرون میآورد. از آن پس مشکل قلبیاش ناپدید شد. بعداً او دو توپ تومور مانندِ زرد و سیاه را با فشار از دهانش به بیرون تف کرد و از آن پس دیگر سرفه نکرد.
عمهام از بیخوابی رنج میبرد، اما بعد از تکرار «فالون دافا خوب است» توانست بخوابد. عمویام مدیر مدرسه است و دچار سكته مغزی خفیف شده بود. علائم بیماریاش پس از چند روز تمرین دافا از بین رفت.
یکسال به زادگاهم بازگشتم و دو ماه در آنجا ماندم. خویشاوندان زیادی در آنجا داشتم و مایل بودم به هر خانوادهای که به کمک نیاز دارد، کمک کنم. هنگام چیدن پنبه، اکثر افراد نمیتوانستند آن را تا انتهای مزرعه باموفقیت انجام دهند و مجبور بودند کیسههای خود را در وسط کار زمین بگذارند تا کمرشان استراحت کند. اما پنبه به این روش کثیف میشود. من همیشه این کار را تا آخر انجام دادهام بدون اینکه آن را زمین بگذارم. خواهرشوهرهایم از من سؤال کردند: «آیا کمرت مشکلی ندارد؟» به آنها گفتم: «مشکلی نیست!» حقایق را برای بسیاری از بستگانم روشن کردم و بیش از 80 نفر از ح.ک.چ خارج شدند.
بسیاری از بستگانم میخواستند به من پول بدهند اما من هیچ هدایایی را نمیپذیرفتم. اگر واقعاً مجبور میشدم آن را بپذیرم، آن را به مادرم میدادم. قبل از رفتن، داخل و خارج خانه او را تمیز کردم. وقتی رفتم خیلی ناراحت بود.
یکبار، برخی از افراد خانوادهام به پیادهروی طولانی رفتند. وقتی به خانه برگشتیم، برادرزادهام خسته شده بود و روی تخت دراز کشید و میخواست استراحت کند، اما من بلافاصله برای کمک به تهیه کوفتهها به آشپزخانه رفتم. آنها از دیدن این موضوع بسیار شگفتزده شدند. برادرزادهام گفت: «عمه، این تمرین چیست؟ آیا میتوانی به من یاددهی؟» او در پایان نسخهای از جوآن فالون را گرفت. پدرش، که برادر کوچکتر من است، سابقاً فکر میکرد که وقت زیادی را برای کارهای دافا صرف میکنم و بهخوبی زندگی نکردهام. به او گفتم: «چگونه میتواند این درست باشد؟ سلامتی من بعد از تمرین دافا خیلی بهتر شده است و اینگونه است که قادر به انجام سه شغل هستم. چگونه این امر میتواند بدون سلامتی خوب امکان پذیر باشد؟» او درک کرد و تمرینات دافا را نیز یادگرفت.
اعتباربخشی به «فالون دافا خوب است» با اعمالمان
دومین برادر بزرگتر شوهرم به نام تونگ (نام مستعار) بیمار شد و در شهر دیگری در بیمارستان بستری شد. وضعیت سلامتی همسرش لیان (نام مستعار) نیز خیلی خوب نبود و نمیتوانست از خودش مراقبت کند. آنها از من کمک خواستند، بنابراین به بیمارستان رفتم. در هر اتاق بیمارستان دو بیمار حضور داشت. اما در اتاقش فقط یک تختخواب اضافی برای اعضای خانواده بیمارانی که برای مراقبت از آنها در آنجا بودند وجود داشت. قانون این بود که هر شب نوبت یک خانواده بود که در بیمارستان بماند. نام پسر بیمار دیگر شیائو هونگ بود و وقتی نوبت ما برای استفاده از تختخواب اضافی بود او اجازه نداد که از آن استفاده کنیم. دختر تونگ در این مورد با او دعوا کرد. من آنها را از هم جدا کردم. سپس به دختر تونگ گفتم که به من اجازه دهد از پدرش مراقبت کنم. قبول کردم که در راهرو بخوابم و اگرچه در راهرو سرد بود، بهعنوان یک تمرینکننده دافا میدانستم که مشکلی نخواهم داشت.
در ارتباط با همه چیز، اول به دیگران فکر میکردم، مثلاً به آن خانواده اجازه میدادم جلوتر از من از سینک و پریز برق استفاده کنند. وقتی لیان به بیمارستان آمد، دید که در هوای سرد در راهرو در خواب هستم. او برایم نودل درست کرد. میدانستم که از نظر مالی در وضعیت بسیار سختی است و به او گفتم که برای غذا خوردن به خانه خواهم رفت. او بسیار تحت تأثیر قرار گرفت.
هربار که شخص جدیدی به دیدنش میآمد، حقایق را برای آنها روشن میکردم. همه افراد آنجا، از جمله افراد بخشهای مجاور، میدانستند که من فرد خوبی هستم. حتی مدیر بیمارستان آن را میدانست. به آنها گفتم که اینها همه به خاطر تمرین دافا است. به آنها گفتم قبل از اینکه دافا را تمرین کنم، کسی بودم که هرگز تسلیم دیگران نمیشدم و بر سر همه چیز میجنگیدم.
این دو خانواده واقعاً بهخوبی باهم سازگار و هماهنگ شدند و شیائو هونگ نیز تغییر کرد. هر روز درباره پیروی از اصل حقیقت، نیکخواهی، بردباری با او صحبت میکردم و او تأیید میکرد. او گفت: ای کاش زودتر شما را میشناختم. آنگاه آن کارهای احمقانه را انجام نمیدادم. آن وقت فهمیدم که او یک قاتل است و خانوادهاش پول زیادی خرج کرده بودند تا او را از زندان بیرون بیاورند. هنگامی که میخواستم آنجا را ترک کنم، شیائو هونگ و خواهرش هر دو گریه کردند و شماره تلفن مرا پرسیدند. شیائوهونگ قول داد به دیدنم بیاید.
لیان میخواست بهخاطر مراقبت از تونگ 2000 یوآن به من بدهد، اما آن را قبول نکردم. فرزندانش بسیار تحت تأثیر قرار گرفتند. به غیر از لیان، تمام خانواده از ح.ک.چ خارج شدند.
چندین سال کار بچهداری انجام دادم. هنگامی که برای اولین بار شروع کردم، مسئولیت مراقبت از کودکی نُه ماهه را به عهده گرفتم، آن کودک بسیار لاغر و کوچک بود. پدر و مادرش به من گفتند که وقتی به دنیا آمده بود، مجبور شد یک ماه در چادر اکسیژن بماند. او علاقهای به غذا خوردن نداشت و تغذیهاش مسئله بزرگی بود. بهمحض اینکه کار نگهداری از او را شروع کردم، هر روز چیزهای مختلفی برای او میپختم و از انواع روشها برای خوشحال کردن و غذا خوردنش استفاده میکردم. طولی نکشید او بسیار سالمتر و چاقتر شد. مادرش از من پرسید: «چطور به او غذا دادی؟» به او گفتم: «با قلبم.» همیشه خوشحال بودم. به او لبخند میزدم و او نیز به من لبخند میزد. به مدت سه سال و شش ماه از آن کودک پرستاری کردم و او در این مدت به هیچ دارویی نیازی نداشت.
در حقیقت من به هیچ وجه فرد صبوری نبودم و حتی در ارتباط با پسران خودم هم وقتی کوچک بودند این صبر و حوصله را نداشتم. اما دافا مرا تغییر داد و توانستم با صبر و حوصله از این کودک مراقبت کنم.
او بزرگ شد و زمان آن فرا رسید که به مهد کودک برود. تمام خانوادهاش از اینکه مرا رها کنند ناراحت بودند. وقتی به دلیل تمرین دافا دستگیر شدم، مادربزرگ و پدربزرگهای کودک به ملاقاتم در بازداشتگاه آمدند. مادربزرگش گریه کرد و گفت: «شخص خوبی مثل شما نباید در اینجا رنج بکشد.» او گفت که خانوادهاش برخی از مسئولین را در استانداری میشناسند و آنها میتوانستند از آن مسئولین بخواهند که کمک کنند. به او گفتم که نباید این کار انجام دهد.
چند سالی که در خانه آنها به نگهداری از بچه مشغول بودم، این فرصت را پیدا کردم تا حقایق را برای مهمانان زیادی که به دیدنشان میآمدند، روشن کنم. تمام اعضای خانواده و دوستانشان که با آنها صحبت کرده بودم موافقت کردند که از ح.ک.چ خارج شوند.
رشد ضمن روشنگری حقایق
در ابتدا که آزار و شکنجه شروع شد، برای توزیع بروشورها و چسباندن برچسبهای حاوی اطلاعات دافا بیرون رفتم. در ابتدا بسیار عصبی بودم. یکبار درحالی که برچسبی در دستم داشتم متوجه شدم که کسی پشت سر من است. آنقدر ترسیدم که برچسب را در دهانم گذاشتم، جویدم و بعد آن را قورت دادم. اما بدون توجه به اینکه چقدر ترسیده بودم، همچنان اصرار داشتم که مطالب دافا را توزیع کنم. با گذشت زمان، توانستم ذهنیت ترس را از بین ببرم.
بار دیگر هنگام توزیع مطالب، از تعدادی پله افتادم. پایم پیچ خورد و کف پایم رو به بالا قرار گرفت. گفتم: «استاد، من هنوز باید راه بروم.» پایم را با دست گرفتم و آن را به عقب چرخاندم. آن درد نمیکرد، بنابراین بلند شدم و به توزیع مطالب ادامه دادم. پس از پایان کار به اطراف نگاه کردم و فهمیدم که خیلی دور از خانه هستم. فکر کردم: «چطور میتوانم دیروقت به خانه بروم؟» این یک فکر درست نبود و به محض اینکه آن فکر به ذهنم خطور کرد، پایم شروع به درد کرد. خوششانس بودم که پس از آن با شخصی که صاحب یک اتومبیل یدککش بود ملاقات کردم و او مرا با سه یوآن به خانه برد. روز بعد، مچ پایم کبود و تیره شد، اما با این وجود اصرار داشتم که هر وقت مطالب در دسترس بودند، برای توزیع آنها بیرون بروم. هر بار که آن کار را تمام میکردم احساس راحتی و آرامش میکردم. میدانستم که هیچ چیزی نمیتواند جلوی مرا بگیرد. حتی پلیس که به مدت یک سال تمام جلوی درِ منزل من نشسته بود، مانع از بیرون آمدنم برای توزیع مطالب نشد. استاد همیشه از من محافظت میکنند.
من همچنین یاد گرفتم که برای روشنگری حقایق تماس تلفنی برقرار کنم و از مردم بخواهم که از ح.ک.چ خارج شوند. در ابتدا از همتمرینکنندگانم خواستم كه به من كمك كنند تا اسامی افرادی را كه از ح.ک.چ خارج میشوند بنویسند، زیرا نمیدانستم چگونه آنها را بنویسم. همتمرینکنندگان گفتند: «آیا نمیتوانی فقط حروف را بکشی؟» کمی عصبانی شدم و فکر کردم: «اگر میدانستم چطور این کار را انجام دهم، پس چرا از شما سؤال کردم!» بنابراین یاد گرفتم که از گوشی خود برای جستجوی حروف استفاده کنم و سپس آنها را روی کاغذ کپیبرداری کنم. برای حروفی که اجزاء بسیاری داشتند، زوم میکردم تا به وضوح آنها را ببینم. به این ترتیب دیگر نیازی نداشتم مزاحم کسی شوم. سایر تمرینکنندگان باور نمیکردند که این حروف را من نوشته باشم و اشاره میکردند که این حروف به خوبی نوشته شدهاند. این واقعاً استاد بودند که خِرد مرا باز کردند.
ارائه کمک به سایر تمرینکنندگان
تمرینکنندهای به دلیل آزار و شکنجه مجبور شد خانهاش را ترک کند. او درد زیادی داشت و نمیتوانست کمرش را صاف کند. گویی سرماخوردگی بدی گرفته و همیشه خواب بود. او حتی هنگام تماشای فیلمهای سخنرانی استاد در حالت ایستاده میخوابید. او دو ماه در خانه من بود و من هرگز از او انتقاد نکردم. در عوض فقط سعی کردم به او کمک و او را تشویق کنم. خیلی با او تبادل تجربه نکردم. فقط وقت زیادی را صرف مطالعه فا، فرستادن افکار درست و انجام تمرینات با او کردم. او دائماً میخواست بخوابد. گاهی اوقات میگفت فقط 10 دقیقه میخواهد دراز بکشد. اما به او میگفتم: «نباید دراز بکشی. اگر دراز بکشی، پس آزار و شکنجه نیروهای کهن را میپذیری.» او را تشویق کردم که پشتکار داشته باشد. او توانست سختیهای پیش رویش را تحمل کند.
تمرینکننده دیگری نمیتوانست مقدار زیادی غذا بخورد و بسیار لاغر شده بود. او یک ماه در خانه ماند. غالباً فقط در رختخواب خوابیده بود و نمیخواست بلند شود. به او گفتم: «اگر به پیش حرکت کنی، آیندهای روشن وجود دارد و اگر به عقب حرکت کنی، یک پرتگاه وجود دارد و سقوط خواهی کرد. آیا میخواهی به جلو بروی یا به عقب حرکت کنی؟» سپس او بلند شد تا فا را مطالعه کند، تمرینها را انجام دهد و افکار درست بفرستد. او همچنین وابستگی به منافع شخصی و ذهنیت ترس را که سالها در آن بود، پیدا کرد. طولی نکشید که بهبود یافت.
هر وقت همتمرینکنندگان مشکل و نگرانی داشتند، من دقیقاً مثل خانواده خودم از آنها مراقبت میکردم. ما به عنوان همتمرینکنندگان باید با هم پیشرفت کنیم.
استاد با من خیلی نیکخواه بودهاند. در این سالها به دلیل لجبازیام، وابستگیهایم و عدم توانایی خواندن یا نوشتن، استاد را به دردسر زیادی انداختم. اما استاد، لطفاً اطمینان داشته باشید که بدون توجه به اینکه چه اتفاقی بیفتد، همیشه با دیگران با اخلاص رفتار خواهم کرد و موجودات ذیشعور را با تمام وجود نجات خواهم داد. سعی خواهم کرد که ذهن آرام داشته باشم تا استاد مجبور نباشد بهخاطر من نگران باشند. برای تمام این مدت، استاد هر کاری را برای من انجام دادهاند و مرا در مسیر تزکیهام هدایت کردهاند.
کپیرایت ©️ ۲۰۲۳ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.