(Minghui.org) بیش از 20 سال است که فالون دافا را تمرین می‌کنم. تلاش می‌کنم با اصول اصلی حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری این تمرین زندگی کنم و با مهربانی با مردم رفتار کنم.

بسیاری از مردم با دیدنم متوجه شده‌اند که تمرین‌کنندگان فالون دافا اصلاً شبیه آن چیزی نیستند که تبلیغات نفرت‌برانگیز حزب کمونیست چین به تصویر کشیده است. آنها درعوض شروع کردند تا آزار و شکنجۀ فالون دافا توسط ح.ک.چ را محکوم کنند و بسیاری از آنها از ح.ک.چ و سازمان‌های وابسته به آن خارج شده‌اند و برکاتی دریافت کرده‌اند.

کسب اعتماد همسایگان

هنگامی که در خانۀ روستایی زندگی می‌کردم، همسایگان بسیاری داشتم. همیشه بیشترین تلاشم را صرف می‌کردم که هروقت لازم است به آنها کمک کنم و برخی از آنها آنقدر به من اعتماد داشتند که حتی از من می‌خواستند که در حل‌وفصل اختلافات خانوادگی‌شان به آنها کمک کنم.

پدربزرگی در همسایگی من بود که زودرنج بود. او به راحتی ناراحت می‌شد و ممکن بود نصف طول شب را فریاد بکشد. یک روز دخترش نزدم آمد تا بگوید که پدر و مادرش مجدداً نزاع می‌کنند و اینکه هیچ کسی نمی‌تواند آنها را آرام کند. به خانه‌اش رفتم و دیدم که مادرش درحالی‌که چمدانش را بسته است، قصد دارد از خانه برود.

به او گفتم: «لطفاً نروید.»

او گفت: «او هروقت بخواهد به من پرخاش می‌کند و دیگر زندگی کردن با او غیرممکن است.»

او را آرام کردم و گفتم: «او نباید سرت فریاد می‌کشید، اما مطمئن هستم که قصد نداشته عمداً تو را ناراحت کند.»

شوهرش با شنیدن حرفم آمد تا از او عذرخواهی کند و قول داد که دیگر سرش فریاد نکشد.

از آن روز او به قولش عمل کرده و دیگر سر دیگران فریاد نمی‌کشد.

پیرمرد دیگری به‌نوعی مورد تنفر سایرین بود و هیچ‌کسی نمی‌خواست با او صحبت کند. پس از اینکه همسایه‌اش شدم، همیشه با او مهربان بودم و او مایل بود همه‌چیز را برایم تعریف کند. یکبار گفت که او قفل است و من کلید، و فقط من می‌توانستم اعتمادش را جلب کنم.

بانوی مسن دیگری بود که حدود 60 سال داشت. او به ندرت با کسی صحبت می‌کرد. یک روز او به آپارتمانم آمد و دو کلم چینی از باغش به من داد. من و شوهرم بسیار متعجب شدیم چراکه او هرگز به هیچ‌یک از همسایگانش چیزی نداده بود. پس از اینکه رفت، شوهرم گفت: «مهربانی شما تمرین‌کنندگان فالون دافا، حقیقتاً قدرتمند است و قلب را ذوب می‌کند.»

ازآنجاکه با اصول حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری زندگی کردم، بسیاری از همسایگانم طی سال‌ها متوجه شدند که تمرین‌کنندگان فالون دافا صمیمی، مهربان و یاری‌رسان هستند. آنها شروع کردند که آزار و شکنجۀ این تمرین ذهن و بدن توسط ح.ک.چ را محکوم کنند. برخی ازجمله زوج مسنی که در بالا ذکر کردم و دخترشان از عضویت ح.ک.چ خارج شدند.

نجات برادر از تصادف وحشتناک

حدود ساعت 11 شب 1ژوئیه2018، کسی زنگ خانه‌ام را زد. او گفت که پزشک است و برادر کوچکترم را که با ماشینی تصادف کرده، با آمبولانس به بیمارستان منطقه می‌برد. از من خواست مقداری پول بیاورم و با هم با آمبولانس به بیمارستان برویم.

با خواهرم که در همان محله زندگی می‌کند، تماس گرفتم. وقتی خواهرم وارد آمبولانس شد و برادرم را دید که تمام بدنش خونین است، آنقدر شوکه شد که از آمبولانس بیرون افتاد. سعی کردم آرامش کنم: «نترس؛ نگران نباش. برادرمان هنوز هشیار است. او از ح.ک.چ و سازمان‌های وابسته به آن خارج شده است. علاوه‌براین به استاد ما و فالون دافا باور دارد. او مورد برکت قرار خواهد گرفت.

شروع کردیم تا «فالون دافا خوب است و حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است» را تکرار کنیم. هم‌زمان به برادرم نیز گفتم که همان کلمات را تکرار کند.

بلافاصله پس از اینکه به بیمارستان رسیدیم، یک سری معاینات روی برادرم انجام دادند. او جراحات خارجی بسیاری داشت، اما هیچ شکستگی استخوان نداشت. خرده شیشه روی تمام سر و صورتش ریخته بود و گوش چپش بیشتر از همه جا آسیب دیده بود. شانۀ راست و کمرش خراشیده شده بود. دست راستش بریدگی به طول 28 سانتیمتر و عرض 7 سانتیمتر داشت. دست راستش متورم شده و نمی‌توانست انگشتانش را تکان دهد. بخش بزرگی از پوست پای راستش کنده شده بود و نمی‌توانست بایستد. عمل جراحی چهار ساعت طول کشید و بیش از 100 بخیه به او زده شد.

بعداً برادرم جزئیات واقعه را برایمان تعریف کرد. آن شب با دوچرخه برقی‌اش به خانه بازمی‌گشت که یک تاکسی از عقب به او برخورد کرد. از دوچرخه به روی پنجرۀ تاکسی پرتاب شد. نیرو چنان قوی بود که شیشه شکسته شد. او فوراً بیهوش شد.

اما تاکسی توقف نکرد و او دوباره روی دوچرخه‌اش افتاد. در آن لحظه گویی او به خودش آمد و سپر جلوی تاکسی را محکم گرفت. تاکسی به حرکت ادامه داد و او و دوچرخه برقی را برای 5 تا 6 متر به جلو هل داد. وقتی نهایتاً تاکسی متوقف شد، دوچرخه برقی تکه تکه شده بود. باورش مشکل بود که برادرم هنوز زنده بود.

ما همگی به‌خاطر نجات جانش از فالون دافا قدردان بودیم. برادرم هیچ پولی از رانندۀ تاکسی نگرفت. بیمه 1800 یوآن از هزینۀ بیمارستان را تقبل نکرد و برادرم خودش این مبلغ را پرداخت کرد. ازآنجاکه گوش چپش به‌شدت آسیب دیده بود، کسی به او پیشنهاد کمک داد تا برای مزایای معلولیت اقدام کند. اما برادرم نپذیرفت.

او 10 روز در بیمارستان ماند. یک ماه بعد، تقریباً به‌طور کامل بهبود یافته بود. هیچ‌کسی نمی‌توانست تشخیص دهد که قبلاً به‌شدت آسیب دیده بود و هیچ خراشی روی صورتش باقی نماند.