(Minghui.org) پدرشوهرم در سن 90 سالگی، در اواخر ژوئن2018 درگذشت. مادرشوهرم 89 ساله است.
پدرشوهرم در رابطه با املاکش در زادگاه خود دو وصیتنامه درست کرده بود. وصیتنامه دوم با آنچه که سالها قبل از آن نوشته بود بسیار متفاوت بود. در وصیت اول، آپارتمان خود را به دو دخترش داده بود. در وصیت دوم، آن را به پسر کوچکتر خود، یعنی شوهر من داد.
پدرشوهرم تا زمان مرگش هوشیار بود. پس چرا او وصیتنامه خود را تغییر داد؟ قصهاش مفصل است.
ازدواج من
من و همسرم در دانشگاه همدیگر را ملاقات کردیم. او یکی از کسانی بود که برایش احترام قائل بودم. نمیدانم چرا او را انتخاب کردم زیرا او در مقایسه با دیگران بههیچوجه فرد خاصی نبود. یکی از همکلاسیهایم در نامهای درباره روابط ما اظهار داشت: «گلی که از مدفوع گاو بیرون میروید.»
قبل از فارغ التحصیلی، شوهرم به دلیل اختلاف اندک در نمراتش، برای تحصیلات تکمیلی معرفی نشد. او نتوانست آن را بگیرد و چند بار دانشگاه را ترک کرد.
خانواده من، به خصوص پدرم بهشدت با روابط ما مخالف بود. او میگفت: «آن پسر بسیار کم فکر است. نمیتوانم دخترم را به درون گودال آتش هل دهم.»
پدرشوهرم 12 سال از پدرم بزرگتر بود. او بهدلیل نگرانی از وضعیت روحی پسرش، به خانه ما آمد تا از پدرم برای کسب رضایتش در رابطه با ازدواج من با پسرش درخواست کند.
پدرم از جایش بلند نشد تا با او سلام و احوالپرسی کند و به او نگاهی نکرد. او فقط روی مبل دست به سینه نشسته و پاهایش را نیز از روی هم انداخته بود، درحالی که پدر شوهرم روی لبه مبل نشسته بود و انواع کلمات مهربانآمیز را برای خوشحال کردن او میگفت. واقعاً شرمآور بود.
در واقع، من آن زمان هم رفتار شوهرم را درک نمیکردم و در قلبم احساس سنگینی میکردم. حتی نمیدانستم چرا هنوز میخواستم با او باشم. آیا این سرشت مهربان من بود که مانع میشد او را ترک کنم؟
چند سال بعد، پس از اینکه تمرین فالون گونگ را شروع کردم، فهمیدم که اینها همه به دلیل رابطه تقدیری بود که توسط خداوند نظم و ترتیب داده شده است. وقتی نظرم عوض نشد، پدرم با اکراه به ازدواج ما رضایت داد.
برخورد ناخوشایند
من و شوهرم بعد از فارغالتحصیلی، برای کار به شهر دیگری رفتیم. برای اینکه زندگی برای ما آسانتر شود، پدرم شروع به تهیه و تدارک برنامههایی برای عروسی ما کرد. در آن زمان، من و همسرم قبلاً گواهی ازدواج خود را گرفته بودیم.
پدرم، پدرشوهرم را برای گفتگو درباره مراسم عروسی به خانه ما دعوت کرد. پدر شوهرم با یک چکش چوبی در دستش وارد شد. پدرشوهرم پس از شنیدن برنامه پدرم، گفت: «آنها در حال حاضر دارای گواهی ازدواج هستند، بنابراین پیشاپیش ازدواج کردهاند (یعنی نیازی به برگزاری مراسم عروسی نیست).»
پدرم شوکه شد. او نویسنده بسیار مؤثری در کار بود و به خوشزبان بودن مشهور بود. اما این بار او حرفی برای گفتن نداشت.
او پس از لحظهای سکوت پیشنهاد کرد: «اگر نمیخواهی آن را سازماندهی کنی، میتوانی خودرویی را اجاره کنی که به دنبال دخترم بیاید. لازم نیست که غذا برای بستگان من تهیه کنی، زیرا ما خودمان میتوانیم آن کار را انجام دهیم. کافی است جلوی خانه خود تعدادی ترقه بترکانی. این کار کافی خواهد بود.»
پدر شوهرم مخالفت کرد و گفت : «نه، این خیلی دردسر دارد.» پدرم در آن موقع واقعاً عصبانی شد، اما آن را نشان نمیداد. او فقط گفت، «مشکلی نیست، ما ماشین کرایه میکنیم و دخترمان را به خانه شما میبریم. شما فقط باید تعدادی ترقه تدارک ببینی.»
پدر شوهرم هنوز از انجام هر کاری امتناع ورزید: «نه، شما میتوانی همه چیز را بهخوبی سازماندهی کنی، اما ما نمیتوانیم ...».
پدرم احساس کرد که فریب خورده و به او توهین شده است و پشیمان شد که به ازدواج من رضایت داده است. اما من و همسرم قبلاً گواهی ازدواج خود را گرفته بودیم و کاری از دست ساخته نبود.
پدرشوهرم گفت: «من وقتی ندارم اینجا هدر بدهم. باید بروم کروکت بازی کنم» و آنجا را ترک کرد.
بعد از گذشت 10 سال، پدرم بهخاطر آن موضوع از دست پدرشوهرم عصبانی بود. من نیز با شوهرم دعوا کردم زیرا ما سالگرد عروسی برای جشن گرفتن نداشتیم- تا اینکه در سال 1999 تمرین فالون گونگ را شروع کردم.
از آنجا که در خارج از شهر کار میکردیم، پدرشوهرم هرگز انتظار نداشت که در دوران سالمندی از او مراقبت کنیم. او حتی به شوهرم گفت: «هر چه توانایی شما بیشتر شود، بیمصرفتر خواهید شد.»
روابط خانوادگی ناخوشایند
والدین شوهرم در گذشته در خانه یکطبقه زندگی میکردند. بعداً آنها مانند بسیاری از افراد دیگر یک آپارتمان خریداری کردند. آنها سپس خانه قدیمی خود را فروختند و تمام پول را به پسر بزرگتر خود دادند. آنها همچنین به بزرگ کردن فرزند پسر بزرگترشان كمك كردند و مادر شوهرم غالبا میگفت: «وقتی من خیلی پیر شوم كه نتوانم حركت كنم، نوهام از من مراقبت میکند.»
شوهرم، پدر و مادرش را به خانه ما آورد تا قبل از اینکه پسرم یکساله شود، به ما کمک کنند. در آن زمان او غالباً مشغول کسب و کار و دور از خانه بود و من خیلی مشغول آماده شدن برای امتحانات بهمنظور گرفتن عنوان حرفهای بودم.
اما آنها فقط چند روز ماندند، سپس قطاری گرفتند و به خانه برگشتند. دلیلش فقط این بود که پدر شوهرم هنگام ورزش صبحگاهی با شخصی ملاقات كرده که به او ناسزا گفته بود. فکر میکرد که چون خارج از شهر زندگی میکند مورد تحقیر قرار گرفته است.
ما چارهای جز این نداشتیم که پسرمان را یک روز به یک خانواده و روز دیگر به خانواده دیگر بسپاریم تا اینکه به اندازه کافی بزرگ شود که بتواند در مهد کودک حضور یابد. فکر میکردم پدرشوهرم حفظ وجهه خود را بسیار مهمتر از مشکلاتی میدانست که در آن زمان با آن روبرو بودیم.
وقتی والدین شوهرم آپارتمانی را خریداری کردند، از ما خواستند که 10،000 یوآن به آنها بدهیم، که در آن زمان ما نداشتیم. در واقع ما بدهی داشتیم، زیرا برای تأمین هزینه آپارتمان خودمان، مجبور شدیم 40،000 یوآن وام بگیریم. پدر شوهرم از دست شوهرم بسیار عصبانی بود. او بارها تماس گرفت تا با او مشاجره کند. من با پدرشوهرم بسیار مخالف بودم و فکر میکردم او خیلی بیمنطق است.
وصیت اول پدر شوهرم
والدین شوهرم همیشه انتظار داشتند فرزند بزرگترشان در سالمندی از آنها مراقبت كند. آنها آن خانه را برای او ساخته بودند، به ازدواجش کمک و از دخترش مراقبت کردند. آنها هیچ یک از این کارها را برای شوهرم، پسر کوچکترشان، انجام ندادند.
اما اتفاقات غیرمنتظره میتواند در هر زمان اتفاق بیفتد. پسر بزرگتر آنها نیمه فلج شد و هرگز قادر به مراقبت از آنها نشد.
شوهرم دو خواهر بزرگتر دارد. والدین شوهرم از فرزندان آنها نیزمرقبت کردند، بنابراین فکر کردند که میتوانند در بزرگسالی به دختران خود اعتماد کنند.
از آنجا که دخترانشان هنگام خریدن آپارتمان والدینشان مقداری پول کمک کرده بودند، پدرشوهرم در وصیتنامه خود نوشت که آن آپارتمان به دو دخترش خواهد رسید. آن آپارتمان در طول سالها با افزایش قیمت روبرو شده بود.
در زمانی که پدر شوهرم این وصیتنامه را نوشت، قبلاً تمرین فالون گونگ را شروع کرده بودم. درک کردم که این ملک متعلق به پدرشوهرم است و آنها میتوانستند به هر کسی که مایل بودند آن را بدهند. اما برادر بزرگتر شوهرم از این موضوع بسیار عصبانی بود و شوهرم نیز فکر میکرد این ناعادلانه است.
رها کردن رنجش به پدرشوهرم
از سال 1999 تزکیه در دافا را شروع کردم و معنای واقعی زندگی را درک کردم. طبق الزامات یک تمرینکننده دافا رفتار میکردم. دیگر به والدین شوهرم خشمی نداشتم و همیشه سعی میکردم همه چیز را از منظر آنها نگاه کنم.
برای آنها کالاهای خانگی خریداری کردم، برخی از کالاها به ارزش چند یوآن و برخی دیگر به ارزش چندهزار یوآن بودند. همیشه وقتی صحبت از خرج کردن پول برای خانواده شوهرم میشد، سخاوتمند بودم، اما به نظر نمیرسید که آنها هیچ وقت از کاری که انجام میدادم قدردانی کنند. هر وقت چیزی را برای آنها میخریدم، آنها میگفتند: «این برای چه چیزی مفید است؟» یا «این مضر است» یا «هدر دادن پول است!»
احساس کردم که آنها به نیت من مشکوک هستند. آنها نمیتوانستند درک کنند که چرا من دیگر رنجیدهخاطر نیستم، زیرا فکر میکردند که هر دلیلی برای متنفر شدن از آنها را دارم. نمیدانستند که دافا میتواند شخص را بهطور کامل تغییر دهد.
دیگر به مسائل بیاهمیت از گذشته اشاره نمیکردم و رابطهام با همسرم بهبود یافت. امروزه اگر عقاید متفاوتی داشته باشیم دیگر جر و بحث نمیکنیم و میتوانیم هر مشکلی را حل کنیم. دافا خشم و رنجش در قلبم را حل کرد و ما راضی هستیم.
برادر بزرگتر شوهرم سه بار در بیمارستان بستری شد و هر بار برای کمک به او پول و وقت خود را تقدیم کردیم. خانوادهاش سوپرمارکت کوچکی را اداره میکردند و همسرش مجبور بود فروشگاه را باز نگه دارد تا به اهداف خود برسد. بنابراین شوهرم برای مراقبت از برادر بزرگتر خود، از کار مرخصی گرفت و تمام کارهای خانه را به من واگذار کرد. هر روز صبح مجبور بودم پسرم را به مدرسه ببرم و عصر او را از مدرسه بردارم. اگرچه خستهکننده بود، اما هرگز گله و شکایت نمیکردم. من یک تمرینکننده دافا هستم و خوشحال بودم که به خانواده برادرشوهرم کمک و در دوران سختی از همسرم حمایت کردم.
با همه افراد خانواده شوهرم بهخوبی سازگار هستم. برای والدین شوهرم یک عروس پاکدامن و وطیفهشناس هستم. برای افراد همسنوسالم، فردی مهربان و معقول هستم. برای جوانترها یک خاله آسانگیر و صمیمی هستم. خواهرزاده شوهرم یک بار به من گفت، «خاله، تو مرا ترساندی. آیا وقتی ازدواج کردم مجبور هستم مانند شما برای خانواده شوهرم کار کنم؟» شوهرم گفت که هر جا که میروم آفتاب را همراه خود میبرم.
بخشش توهینهای گذشته
پدرشوهرم در سال 2016 به 88 سالگی رسید و مادرشوهرم 87 ساله شد. او زمین خورد و دیگر نمیتوانست از خودش مراقبت کند. مادر شوهرم از آرتروز رنج میبرد و به پدرشوهرم وابسته بود. آنها به کسی احتیاج داشتند که فوراً از آنها مراقب کند.
من و شوهرم تنها انتخاب ممکن بودیم زیرا برادر بزرگترش نیمه فلج بود، خواهر بزرگترش دیسک کمر داشت، خواهر بزرگتر دومش کیست کبدی داشت و نمیتوانست هیچ کار خانهای را انجام دهد و نوه مادر شوهرم- که سالها امیدشان را به او بسته بودند اکنون هزاران کیلومتر دورتر زندگی میکرد.
در حقیقت، هنگامی که والدین شوهرم حدوداً 80 ساله شدند، من و شوهرم از آنها دعوت کردیم که با ما زندگی کنند تا بتوانیم از آنها مراقبت کنیم، اما آنها هر بار که چنین پیشنهادی مطرح میشد، امتناع میورزیدند، به خصوص پدرشوهرم که با احساس میگفت: «دیگر این را نگو. ما هرگز چنین برنامهای نداریم.»
مجبور شدیم که برای والدین شوهرم ترتیبی دهیم که به بهترین مرکز مراقبت از سالمندان در منطقه محلی منتقل شوند. آنها در ابتدا با غذاهای آماده و نظافت روزانه خانه بسیار خوشحال بودند. اما با گذشت زمان، ناراضی شدند زیرا نمیتوانستند غذاهای مطابق میلشان را بخورند و وعدههای غذایی همیشه مطابق ذائقه آنها نبود. علاوه بر این، کارکنان این مرکز همیشه نیکخواه یا آماده به کمک نبودند.
بنابراین وقتی شوهرم بعداً پیشنهاد کرد که آنها را به خانه ما بیاورد، این ایده را رد نکردند. با این حال پدر شوهرم هنوز نگران بود. او بی سر و صدا به شوهرم گفت: «اما وقتی فرزند شما کوچک بود ما در مراقبت از آن کمک نکردیم.»
با دانستن اینکه چه چیزی آنها را آزار میدهد، به شوخی به پدرشوهرم گفتم: «بنابراین، این همان چیزی است که شما را آزار میدهد. پدر نگران نباش، این وظیفه والدین است که از فرزندان خود مراقبت کنند، نه تعهد پدربزرگ و مادربزرگ. وقتی نوهدار شوم، من نیز از او مراقبت نخواهم کرد.» پدرشوهرم لبخند زد و به محل ما نقل مکان کرد.
مسئولیتپذیری درخصوص والدین سالمند شوهرم
اگرچه یک خدمتکار داشتیم که به ما کمک میکرد، اما هنوز کارهای بسیاری وجود داشت. در صورت نیاز فوری به مسافرت نمیتوانستیم تا خیلی دور مسافرت کنیم. هر روز برای والدین شوهرم غذا و دارو آماده میکردیم. پدرشوهرم دیابتی بود، بنابراین مجبور بودیم مرتباً قند خونش را اندازهگیری کنیم. مادر شوهرم پیش از آن دچار زوال عقل شده بود و من همواره در معرض اظهارات ناخوشایند و توهینآمیز او بودم. گاهی اوقات حتی شوهرم نمیتوانست تحمل کند و از من خیلی شرمنده میشد. اما گله و شکایتی نداشتم چون میدانستم آنها درحال پیر شدن هستند و مادر شوهرم دیگر خودش نیست. فقط از او مراقبت کردم انگار که او یک کودک پیر است.
پدرشوهرم چند بار در بیمارستان بستری شد و هر بار من و همسرم خیلی خوب از او مراقبت کردیم. از آنجاکه شوهرم نمیتوانست تا دیروقت بیدار بماند، من تمام شیفتهای شب را پذیرفتم و خیلی اوقات کل شب را بهسختی میتوانستم چشمانم را روی هم بگذارم. وقتی پدر شوهرم مدفوع یا ادرار میکرد، او را تمیز میکردم، که اغلب اوقات مرا خسته میکرد.
وقتی اولین بار در بیمارستان بستری شد بهیاد دارم که به دلیل عدم تجربه، ما هیچ دستکش لاستیکی با خود به همراه نداشتیم. وقتی پس از اجابت مزاج پدرشوهرم، با دستهای بدون دستکش او را تمیز کردم، نتوانستم با شستن دستم از بوی آن خلاص شوم، تا زمانی که مقداری مایع ضدعفونی کننده از یک پرستار گرفتم. پزشکان، پرستاران و بیماران همگی فکر میکردند که من دختر پدرشوهرم هستم.
خدمتکار ما هر ماه علاوه بر تعطیلات عمومی چند روز مرخصی داشت. بنابراین روزهای تعطیل او به روزهای کاری ما تبدیل میشد. بعد از اینکه والدین شوهرم به خانه ما آمدند، هیچ وقت نتوانستم یک روز را با خانواده خودم بگذرانم.
در حوالی سال نو چینی سال 2017، پنج روز را صرف مراقبت از والدین شوهرم کردم- از روز سال نو تا پنجم ماه. در روز ششم، دختر دوم آنها برای دیدار با آنها آمد، بنابراین من و همسرم از این فرصت استفاده کردیم که به دیدار والدینم برویم. وقتی آنجا رسیدیم ساعت 11:30 شب شده بود. وقتی به آنجا رسیدیم و روز بعد پس از صرف یک وعده غذایی دورهمی با خانواده، ساعت 4 بعدازظهر مجبور شدیم باعجله به خانه برگردیم. برادر کوچکترم به شوخی به من گفت: «سلام، خواهر، چه زمانی برگشتی؟» با لبخند پاسخ دادم: «دیروز.» بله واقعاً دیروز بود، اگرچه فقط نیم ساعت قبل از امروز بود.
پدرشوهرم در ژوئن سال 2017 دچار سکته مغزی شدند. قبل از آن، او هنوز هم میتوانست با کمی کمک به این طرف و آن طرف حرکت کند. اما حالا او کاملاً دچار بیاختیاری شده بود.
وقتی روز مرخصی خدمتکار بود، من وظایف او را به عهده میگرفتم و تمیز نگه داشتن والدین شوهرم بخشی از کارهای روزمره من بود. در طول روز چندان بد نبود، اما شبها خیلی سخت بود زیرا مجبور میشدم بارها و بارها بیدار شوم تا مادر شوهرم را خشک کنم یا کیسههای جمعآوری ادرار را برای پدرشوهرم عوض کنم. گاهی اوقات، پدر شوهرم شبها اجابت مزاج میکرد و مجبور میشدم او را تمیز و ملافههای کثیف را عوض کنم. گاهی اوقات، لحافها نیز کثیف میشدند و مجبور میشدم همه آنها را عوض کنم و پدر شوهرم را تمیز کنم. آن کار سختی بود.
در حدود سال نو میلادی ۲۰۱۸، شوهرم برای کسب و کار، دور از خانه دور بود و خدمتکار تعطیلات سالانه خود را سپری میکرد. درحال تجربه پالایش بدنم بودم. از چشمانم اشک میآمد و آبریزش بینی داشتم. واقعاً احساس خوابآلودگی میکردم، اما به محض خوابیدن، مادر شوهرم مرا صدا میزد یا وقت آن بود که به پدرشوهرم کمک کنم تا برگردد یا کیسه ادرارش را عوض کنم. کاملاً خسته شده بودم اما هر وقت برای کمک به والدین شوهرم میرفتم، همیشه لبخند میزدم و با آنها با نرمی و ملایمت صحبت میکردم.
وقتی خدمتکار برگشت، پدر شوهرم با دست چپ خود علامت پیروزی به من نشان داد. من به او گفتم، «پدر، من پرستار حرفهای نیستم، اما من تمام تلاش خود را کردم.» پدر شوهرم مثل یک کودک لبخند زد.
برقراری ارتباط با دافا
پدرشوهرم هرگز تمرین فالون گونگ را بهطور حقیقی تأیید نکرده بود. اگرچه او قبلاً شاهد تغییر در من در زادگاه ما بود، اما او هرگز بهطور كامل از این تمرین حمایت نمیكرد، فکر میکرد كه فالون گونگ سیاسی است. من بارها حقیقت را برای او روشن کردم، اما گاهی اوقات، اگرچه او در برابر حقایق حرفی برای گفتن نداشت، اما هنوز هم دافا را با فرهنگ حزب کمونیست که عمیقاً در او ریشه دوانده بود قضاوت میکرد.
بعد از اینکه والدین شوهرم به خانه ما نقل مکان کردند، همتمرینکنندگانم به دیدن آنها آمدند و همه آنها مزایایی را که از تمرین فالون گونگ کسب کرده بودند به اشتراک گذاشتند. بهتدریج، پدرشوهرم شروع به تغییر کرد. و چند ماه بعد، او شروع به تکرار «فالون دافا خوب است. حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است» کرد.
او همچنین به من گفت كه از همه چیزهای منفی كه درباره فالون دافا گفته پشیمان است و از من خواست كه این مطلب را بنویسم. سپس نام خود را امضاء كرد. او موافقت كرد كه آن را به وبسایت مینگهویی ارسال كند تا اعلامیهای رسمی و جدی ارائه دهد كه هر آنچه را كه علیه دافا گفته است باطل است و میخواهد اشتباهات خود را اصلاح كند.
حتی وقتی که او کاملاً در بستر بیماری بود، «فالون دافا خوب است» را تکرار میکرد.
او به شدت دیابتی بود اما هیچ علامتی از کبودی نشان نداد و فشار خون و ضربان قلبش طبیعی بود. او در پاسخ به این سؤال که آیا درد دارد میگفت خیر و اینکه نتوانسته است سمت راست بدن خود را حرکت دهد. در قلبم میدانم که، بهدلیل اینکه او واقعاً معتقد بود که فالون دافا خوب است، بسیاری از کارمای دردناکش برداشته شد.
او همیشه وقتی به چیزی نیاز داشت اسم مرا صدا میزد. فقط از شنیدن صدای من لذت میبرد و وقتی ماجراهایی درباره تزکیه دافا برایش تعریف میکردم، به صحبتهایم گوش میداد. درباره اصول پرداخت بدهیهای کارمایی و درنظرگرفتن سختیها به عنوان شادی و غیره به او گفتم. وقتی با او صحبت کردم، او با آرامش نگاه میکرد، گویی که دردی ندارد.
وصیت دوم پدرشوهرم
پدر شوهرم در خواب و با آرامش از دنیا رفت و من در کنارش بودم. هیچ علامتی از درد نشان نداد و حتی تنفسش نیز طبیعی بود. به نظر من، او بی سر و صدا از یک در به بیرون هدایت شد و کاملاً با میل خود وارد در دیگری شد.
وقتی درگذشت من تنها کسی بودم که در کنارش بودم. به نظر نمیرسید که به کسی دلبسته باشد. نوه او یک بار به دیدنش آمد. کمی نگران بودم که او ممکن است بیش از حد احساساتی شود چون مدتها بود که نوه عزیزش را ندیده بود. اما وقتی نوهاش به بالینش آمد، بسیار آرام بود. فکر کردم شاید او را نشناسد و از او پرسیدم که او کیست. او نامش را بدون تردید گفت. نوه او نیز از آرامشش بسیار غافلگیر شد.
در مراسم خاکسپاری، برادر دوم شوهرم به او و همكارانش گفت: «این عروس شگفتآور است. او کارهایی را انجام داده است که حتی دخترانش نیز قادر به انجام آن نبودند. هیچ کسی نمیتواند عروس بهتری مانند او را در هیچ کجا پیدا کند.»
شوهرم پس از درگذشت پدرش به من گفت كه او شش ماه پس از ورود به زندگی ما وصیتنامه جدیدی نوشته است و دو خواهرزادهاش را بهعنوان شاهد آن معرفی کرده است. در وصیتنامه جدید، او به شوهرم سپرده بود که از آپارتمانش مراقبت کند.
عموزادههای شوهرم به او گفتند که پدرشوهرم در ابتدا کمی محتاط بود، مطمئن نبود که واقعاً با او مهربان باشم. پس از آنكه از مهربانی من مطمئن شد، از کارهایی در گذشته با من كرده بود پشیمان شد.
من و شوهرم هرگز وصیتنامه دوم را به کسی نشان ندادهایم و نه درباره آن به برادر و خواهرانش چیزی گفتهایم. ما نمیخواهیم آپارتمان پدر شوهرم را بگیریم، زیرا ما برای مراقبت از والدین شوهرم چیزی نمیخواستیم. مراقبت از والدینمان وظیفه ماست.
وصیتنامه دوم نشانگر اعتمادی بود که پدرشوهرم به ما داشت و او از من بهخاطر تمرین فالون گونگ حمایت میکرد.
نمیدانم چگونه ماجرای خود را تمام کنم. فقط یک چیز است که می خواهم بگویم: «استاد از شما متشکرم! دافا تمام رنجشهایی را که به مدت 10 سال در خود نگه داشتم حل کرد و علاوه بر ذهن و جسمی سالم، به من سعادت واقعی بخشید.»
کپیرایت ©️ ۲۰۲۳ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.
مجموعه سفرهای تزکیه