(Minghui.org) دو آزمون بیماری بزرگ را تجربه کردم که هر دوی آنها مرا دچار درد و رنج شدیدی کرد. معتقدم که افکار درست شخص باید محکم و استوار و ما باید در مواجهه با این آزمون‌ها به استاد لی و دافا ایمان محکمی داشته باشیم.

اولین آزمون با گرفتگی قفسه سینه‌ام شروع شد. در ابتدا، نفس کشیدن دشوار بود و من در کل بدنم احساس ضعف داشتم. فکر می‌کردم درها و پنجره‌های بسته مانع از گردش هوا شده، بنابراین پنجره را باز کردم، سرم را بیرون بردم و نفس عمیقی کشیدم. اما تنفس برایم حتی دشوارتر شد.

هنوز احساس ضعف می‌کردم، ایستادن برایم دشوار شد و سرگیجه داشتم. چیزی درون سینه‌ام به آرامی بالا می‌رفت و هرچه بالاتر می‌رفت نفس کشیدن برایم سخت‌تر می‌شد.

وقتی این احساس به گردنم رسید، احساس کردم که درحال مردن هستم. وقتی شروع به از دست دادن تعادل خود کردم، فکری به ذهنم خطور کرد: «وقت آن است که بروم ...» در آن لحظه، اگر حتی کمی تردید کرده بودم و خود را به زمین می‌انداختم، می‌مردم. اما تا جایی که می‌توانستم بلند فریاد زدم: «استاد، مرا نجات دهید!»

ناگهان آن چیزی که در قفسه سینه‌ام بالا می‌آمد، متوقف شد. بلافاصله تسکین یافتم و یک نفس عمیق کشیدم. کاملاً خسته و ناتوان شده بودم. اگر به کارمای فکری‌ام گوش می‌کردم، نیروهای کهن پیروز می‌شدند. مفهوم مرگ ناگهانی را دریافتم. یک فرد معمولی با این علائم می‌توانست در عرض چند دقیقه از دنیا برود.

به درون نگاه کردم و فهمیدم که از وقتی که از عروسم که به تازگی زایمان کرده، مراقبت می‌کردم، در مطالعه فا و انجام تمرینات عقب افتاده بودم. برای انجام آنها وقت نگذاشته بودم.

هر روز، در تمام طول روز، خانه را تمیز می‌کردم و مراقب نوزاد بودم. حتی هنگام مطالعه فا، نمی‌توانستم تمرکز کنم. توسط نیروهای کهن گرفتار شده بودم.

استاد لی بیان کردند:

«ولی چون او می‌‏خواهد تزکیه کند، شیطان سعی خواهد کرد که او را از تزکیه کردن متوقف کند. و وقتی که محکم تزکیه نمی‌‏کنید هدفی برای آزار و شکنجه‌‏ شیطان می‌‏شوید.» (آموزش فا در کنفرانس بین المللی فا 2004 در نیویورک)

در قلبم به استاد گفتم: «من اشتباه کردم. باید جبران کنم.» بنابراین هر روز ساعت 3 صبح بلند می‌شدم تا تمرینات را انجام دهم و فا را مطالعه کنم. فقط بعد از آن کارهای خانه را انجام دادم. وضعیت تزکیه‌ام بهتر و بهتر شد.

نمونه دوم کارمای بیماری حتی شدیدتری بود. در ابتدا احساس تب داشتم و تبم بدتر و بدتر شد. خواهر بزرگترم می‌خواست دمای بدنم را بررسی کند. گفتم: «نه، این بیماری نیست!»

غیرقابل‌تحمل‌ترین چیز کمردرد بود. احساس می‌کردم که میخ‌های آهنی به اندازه انگشت شست در کلیه‌هایم فرو می‌روند و چرخانده می‌شوند. وقتی می‌چرخیدم باعث درد شدیدی می‌شد. می‌لرزیدم و تمام صورتم با عرق پوشانده شده بود.

تمرین‌کننده‌ای به منزلم آمد، در کنار تختخوابم نشست و افکار درست فرستاد. در آن لحظه، یک فکر بد به ذهنم رسید: «بلند نشو. فقط تسلیم شو.»

در عوض، من یک فکر بسیار قوی به بیرون فرستادم: «نمی‌خواهم در اینجا دراز بکشم، باید برخیزم تا افکار درست بفرستم، آزار و شکنجه شیطانی را نمی‌پذیرم.»

مادر و خواهرم وقتی دیدند که به این شدت درد داشتم می‌خواستند به من کمک کنند که بنشینم. گفتم: «خودم می‌توانم این کار را انجام دهم.» وقتی از دست راستم برای بلند شدن استفاده کردم، تمام بدنم می‌لرزید و صورتم با اشک و عرق پوشیده شده بود.

خواهرم هنگام پاک کردن صورتم گریه می‌کرد. از استاد خواستم به من قدرت دهند و مصمم شدم که آزار و شکنجه را نفی کنم. تمرین‌کننده‌ای که به دیدنم آمده بود هم گفت: «تو می‌توانی بلند شوی.»

احساس کردم درفشی در قسمت تحتانی کمرم درحال حرکت است. با صدای بلند گفتم: «استاد، من از مردن نمی‌ترسم، اما زندگی من بخشی از دافا است. اگر به این صورت بمیرم، خانواده‌ام نمی‌توانند درک کنند و ممکن است به‌خاطر آن، برداشت منفی از دافا داشته باشند. لطفاً کمکم کنید.»

سرانجام، نشستم و حداقل 40 دقیقه افکار درست فرستادم. تبم از بین رفت، کمرم دیگر به آن اندازه ناراحت نبود و می‌توانستم کارهای خانه را انجام دهم.

من دلیل این مصیبت را هم پیدا کردم. پسرم و همسرش با هم درحال نزاع بودند و نوه‌ام به سمت من آمد و در حالیکه گریه می‌كرد گفت: «مادربزرگ، بابا و مامان با هم دعوا كردند و گفتند كه قصد دارند از هم جدا شوند.»

من وارد درگیری آنها شدم و توسط نیروهای کهن مورد سوءاستفاده قرار گرفتم. استاد بیان کردند:

«...زندگی طولانی شده فراسوی زمان تقدیری شما، به‌طور کامل برای تزکیه شما ذخیره شده است. اگر فکر شما کوچکترین خطایی کند، زندگی شما به خاطر اینکه می‌بایستی برای مدتها پیش از بین می‌رفت، در خطر خواهد بود.» (سخنرانی اول، جوآن فالون)

این واقعه یک درس بزرگ به من آموخت و من بلافاصله وابستگی عاطفی خود به پسر و عروسم را رها کردم. نمی‌توانستم نماینده آنها باشم و نه می‌توانستم آنها را کنترل کنم.

دو بار تجربه کارمای بیماری، به من فهماند که وقتی درد به حد نهایت تحمل می‌رسد، باید مانند یک صخره در ایمان به دافا و استاد محکم باشیم. نباید به کارمای فکری گوش کنیم. وقتی که درد جسمی و کارمای فکری با هم حمله می‌کنند، فقط با افکار درست صددرصد خالص، توانستم با آن مقابله کنم!