(Minghui.org) دو مقاله که به‌تازگی در وب‌سایت مینگهویی منتشر شد را خواندم، که عبارت بودند از: «رها کردن عقیده و تصورِ تحت آزار و شکنجه قرار گرفتن» و «نیک‌خواهی را در عمل ابراز کردن» به‌شدت تحت تأثیر قرارگرفتم. نویسندگان این مقاله‌ها چیزی را گفتند که همیشه می‌خواستم بگویم. از آنجا که یک تمرین‌کننده نسبتاً جدید هستم، نمی‌دانستم درکم صحیح است یا نه، بنابراین آنها را یادداشت نکردم. اکنون می‌خواهم چند موردی را که برایم اتفاق افتاده است با هم‌تمرین‌کنندگان به‌اشتراک بگذارم.

قبل از سال نو، برای روشنگری حقیقت با کیفی پر از مطالب بیرون رفتم. سوار بر دوچرخه برقی‌ام به سمت روستایی می‌رفتم. در راهم سر تقاطعی توقف کردم. جلویم یک خانم سوار دوچرخه بود. سر تقاطع چراغ راهنمایی وجود نداشت. به اطراف نگاه کردم و دیدم هیچ ماشینی در آن طرف خیابان نیست و ماشین‌هایی که به طرف دیگر تقاطع نزدیک می‌شدند دور بودند. بنابراین سرعت گرفتم و از آن خانم سبقت گرفتم. قبل از رسیدن به طرف دیگر، بدنم به چیزی سختی برخورد کرد و صدای بنگ بلندی را شنیدم. نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده است و از استاد خواستم که از من محافظت کنند. بعدش به زمین افتادم. دختری حدوداً بیست ساله از ماشینی مشکی بیرون آمد. او دوچرخه‌ام را حرکت داد و دید که من زیر ماشینش هستم. نمی‌دانست که من هنوز زنده‌ام یا نه، بنابراین جرئت نکرد مرا جابجا کند. با صدای لرزان پرسید که حالم خوب است.

اولین فکرم این بود که من مرید دافا هستم و چون استاد را دارم که مراقب من هستند، حالم خوب است. باید او را نجات دهم و نباید این فرصت را از دست بدهم. بنابراین بلند شدم و به او گفتم: «نترس. من تمرین‌کننده فالون گونگ هستم و آموزه‌های راه بزرگ را دنبال می‌کنم. استادم به ما گفتند که افراد خوبی با معیارهای اخلاقی بالا باشیم و همیشه اول دیگران را در نظر بگیریم. من از شما پول نمی‌خواهم. لازم نیست مسئولیت این تصادف را به عهده بگیری. من استاد خود را دارم که از من محافظت می‌کنند. خوب هستم. نترس همه‌اش تقصیر من بود. نباید اینگونه از خیابان رد می‌شدم. خیلی متأسفم. امیدوارم کودک داخل خودروی شما نترسیده باشد.»

راننده آرام شد و گفت: «درباره فالون گونگ شنیده‌ام اما هرگز با هیچ تمرین‌کننده‌ای روبرو نشده‌ام.» از این فرصت استفاده کردم و برایش درباره حادثه خودسوزی و حقایق آزار و شکنجه وحشیانه توضیح دادم. سپس درباره حزب شیطانی صحبت کردم و اینکه چگونه جنایتکاران دخیل در آزار و شکنجه توسط آسمان مجازات خواهند شد. همچنین به او گفتم که برای در امان ماندن و سلامتی خودش از حزب خارج شود. او هیجان‌زده شد و به من گفت که عضو حزب است و حاضر است از عضویت خود کناره‌گیری کند. پس از خداحافظی، به او برخی از مطالب روشنگری حقیقت و یک نشان یادبود فالون دافا دادم. به او گفتم به‌یاد داشته باشد که فالون دافا خوب است و حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است. برایش آرزوی صلح و آرامش کردم. او تاحد گریه تحت تأثیر قرار گرفت. او گفت که هرگز با چنین فرد پاکدلی روبرو نشده است و شماره تلفن مرا جویا شد. به او گفتم که در آزار و شکنجه، به‌منظور مسائل امنیتی تلفن همراه ندارم. «تمام آنچه شما باید بدانی این است که من تمرین‌کننده فالون گونگ هستم. استاد از ما محافظت می‌کنند و این استادم هستند که به من یاد دادند که چنین رفتاری داشته باشم.» او مکرراً از من تشکر کرد و رفت. یک موجود نجات یافت و درباره این برخورد با دیگران صحبت خواهد کرد.

سوار دوچرخه شدم و فکر کردم باید به خانه بروم. قبل از اینکه دور بزنم، فکر دیگری به ذهنم خطور کرد: «من خوب هستم. چرا باید به خانه بروم؟ آیا هدفم از بیرون آمدن برای نجات مردم نیست؟ دوچرخه‌ام نیز سالم بود. بنابراین به روستا رفتم. طی یک ساعت، 19 نفر را متقاعد كردم كه از حزب كمونیست چین (ح‌ک‌چ) و سازمان‌های وابسته به آن خارج شوند و تمام مطالب را توزیع كردم. مردم از من تشکر کردند. می‌دانستم که تصمیم درستی گرفته‌ام و استاد از طریق سخنان آن افراد مرا تشویق کردند.

در راه بازگشت، ناگهان همان خانمی را دیدم که سوار دوچرخه بود و در تقاطع از او سبقت گرفتم. فکر کردم که او باید رابطه‌ای تقدیری با من داشته باشد و نباید این فرصت برای صحبت با او را از دست بدهم. بنابراین به او نزدیک شدم و گفتم: «ما باید یک رابطه تقدیری داشته باشیم. من کسی هستم که در آن تقاطع با آن خودروی مشکی تصادف کردم. او ترسیده بود و فکر می‌کرد که روح دیده است. به او گفتم حالم خوب است. او گفت: «وای، شما هنوز زنده هستی!» با دقت به من نگاه كرد. به دوچرخه‌ام اشاره کردم و گفتم: «ببین، اینجا جای ضربه است. من واقعاً آن مرد هستم.» او گفت: «من قبلاً هرگز تصادف رانندگی ندیده بودم. خیلی ترسناک بود حتی از تصادف شما عکس گرفتم. فقط نمی‌فهمم که چطور خوب هستی. آیا به این دلیل است که اول زمین خوردی و ماشین درست جلوی شما متوقف شد؟ غیرممکن است. صدای برخورد بلندی شنیدم و دیدم که به ماشین برخورد کردی.» از این فرصت استفاده کردم تا حقیقت را برای او روشن کنم. یک نشان یادبود فالون دافا به او دادم و به او کمک کردم تا از حزب شیطانی خارج شود.

بعد از رسیدن به خانه، با دقت به‌یاد آوردم که چه اتفاقی افتاد. به وضوح به خاطر آوردم که ماشین‌های موجود در محل تقاطع بسیار دور بودند و هیچ ماشینی در جهت مخالف وجود نداشت. فقط چند ثانیه طول کشید تا از خیابان عبور کنم. آن ماشین از کجا آمد؟ در لحظه تصادف، فکری در ذهنم ظاهر شد: «نیروهای کهن می‌خواهند تو را تحت آزار و شکنجه قرار دهند.» بلافاصله فکر دومی به ذهنم خطور کرد: «نه، اینطور نیست. راننده برای نجات یافتن نزد من آمد.» از استاد خواستم که از من محافظت کنند و بعد به زمین افتادم. بنابراین وقتی راننده به من نزدیک شد، اولین فکرم نجات او بود. این یک فرصت عالی برای اعتباربخشی به فا بود. فراموش کردم که بررسی کنم آیا آسیب دیده‌ام یا نه- استاد مسئول همه چیز هستند. چرا باید نگران باشم؟ تنها کاری که باید انجام دهم این است که تا وقتی بتوانم صحبت کنم، مردم را نجات دهم. از آنجا که قلبم درست بود، استاد از من محافظت کردند.

هیچ ماشینی در آن اطراف وجود نداشت، اما وقتی سعی کردم از خیابان عبور کنم تصادف کردم. اگر واقعاً آزار و شکنجه نیروهای کهن بود آن را کاملاً نفی می‌کنم. تنها چیزی که می‌دانم این است که رابطه‌ای که با موجودات ذی‌شعور داریم برای نجات آنها است. ما باید از اینکه اهریمنان از موجودات ذی‌شعور برای آزار و شکنجه ما استفاده کند جلوگیری کنیم. استاد درباره شکست دادن نیروهای کهن در بازی خودشان و تبدیل چیزهای بد به چیزهای خوب به ما گفته‌اند. حتی اگر این اتفاق آزار و شکنجه نظم و ترتیب داده شده توسط نیروهای کهن باشد، نباید در این عقیده و تصور گرفتار شویم. ما باید به سخنان استاد گوش کنیم. استاد بیان کردند: «هر آن‌چه که در طول تزکیه‌تان تجربه می‌کنید - چه خوب باشد چه بد- خوب است. (به کنفرانس فای شیکاگو، از نکات اصلی برای پیشرفت بیشتر 3) اگر آن چیز خوبی است آیا این امکان وجود ندارد که راننده از این طریق توسط من نجات یابد؟ برخی افراد دیگر نیز ممکن است به روش‌های خاصی توسط ما نجات پیدا کنند، مانند مأموران اجرای قانون که سعی می‌کنند ما را بربایند. آیا این‌ها همه موقعیت‌های مشابهی نیستند؟

چهار سال پیش که تازه فا را کسب کرده بودم، تمرین‌کننده‌ای به دیدن مادرم آمد. به‌طور تصادفی، چند مأمور پلیس آمدند تا از مادرم درباره طرح دعوی‌اش علیه جیانگ زمین سؤال کنند. در را باز کردم و از آنها پرسیدم که چرا اینجا هستند. رئیس پلیس علت را به من گفت. با صدای بلند گفتم: «این چیز خوبی است. همه می‌دانند جیانگ چه شخصیتی است. آیا طرح دعوی علیه او امری عادی نیست؟ شما نیز باید از او شکایت کنید.» مأموران پلیس خجالت کشیدند- آنها ترسیدند که همسایگان صدای ما را بشنوند. یکی از آنها گفت: «اوه، مادر شما خانه نیست. پس باید از اینجا برویم.» بنابراین همه رفتند. تمرین‌کننده مراجعه‌کننده ترسیده بود و در اتاق خواب من پنهان شده بود. به او گفتم تمام شد و آنها رفتند.

بعداً دو پلیس دوباره برای دیدن مادرم آمدند. او برای روشنگری حقیقت به بیرون رفته بود و من در خانه تنها بودم. به خودم گفتم این فرصت روشنگری حقیقت برای آنها را ازدست نمی‌دهم. بنابراین به آنها گفتم که چند ساعت بعد دوباره بیایند و از مادرم می‌خواهم که برای آنها در خانه بماند. پلیس فکر کرد که درحال «همکاری» هستم و با خوشحالی رفتند.

وقتی مادرم برگشت، به او گفتم که امروز دو پلیس می‌خواهند به صحبت‌های ما گوش دهند تا حقیقت را برای آنها روشن کنیم. او نیز خوشحال شد و مرا تحسین کرد. ساعت 2 بعد از ظهر، مأموران پلیس آمدند. من در اتاق دیگری افکار درست فرستادم و مادرم بر مکالمه مسلط شد. آنها گوش می‌دادند و زیاد صحبت نمی‌کردند. در پایان، هر دوی آنها از حزب خارج شدند و با مادرم به‌عنوان یکی از اعضای خانواده‌اش رفتار کردند.

قبل از این واقعه در جمع مطالعه گروهی فا، همه تمرین‌کنندگان گفتند که ما نباید با پلیس همکاری کنیم. آنها گفتند که ما نباید در خانه را برای پلیس باز کنیم یا برای دوری از آنها باید از خانه‌ خود فرار کنیم. با این حال، من و مادرم دیدار آنها را آزار و اذیت درنظر نگرفتیم. ما اصلاً آنگونه فکر نمی‌کردیم. تنها چیزی که در ذهن داشتیم این بود که این فرصت برای روشنگری حقیقت برای آنها را از دست ندهیم.

بار دیگر، هم‌تمرین‌کننده‌ای با من تماس تلفنی فوری و غیرمنتظره برقرار کرد. این تمرین‌کننده گفت که یک مأمور پلیس که با آنها ارتباط دارد، مادرم را در فیلم دوربین نظارت، درحال توزیع مطالب در خیابان دیده بود. آن شب پلیس قصد داشت او را دستگیر کند. این هم‌تمرین‌کننده گفت که مادرم برای جلوگیری از دستگیری باید خانه را ترک کند. بعد از قطع کردن تلفن، فکر کردم که نظم و ترتیب شیطان به حساب نمی‌آید و ما فقط باید از نظم و ترتیبات استاد پیروی کنیم. این هم‌تمرین‌کننده نگران امنیت مادرم بود، گرچه فکر نمی‌کردم این تماس فوری به اندازه کافی جدی باشد. وقتی به مادرم گفتم، او در حال انجام مدیتیشن نشسته بود. فقط صدای «هوم» از او شنیدم و به مدیتیشن ادامه داد. اگرچه آپارتمان من یک محل تولید مطالب است، اما من نیز نترسیدم. صبح روز بعد، او برای روشنگری حقیقت بیرون رفت.

چند روز بعد، این واقعه را هنگام صرف ناهار مطرح کردم. او گفت که روز قبل، او فردی را متقاعد کرده بود که از ح‌ک‌چ خارج شود و یک برشور درباره دافا به او داده بود. وقتی بالا را نگاه کرده، یک دوربین بالای سرش دیده بود. یک فکر نگرانی در ذهنش ظاهر شد، اما او بلافاصله این فکر را انکار کرد. آن تماس تلفنی اضطراری برای آزمایش او بود زیرا نگران شده بود. استاد بیان کردند که: «...آن چیز فیزیکی هیچ تأثیری ندارد. آنچه به‌طور واقعی با یک فرد در تداخل است، همان وابستگی او است.» (سخنرانی هفتم، جوآن فالون) این دوربین نبود که باعث دردسر شد. بلکه آن فکر نادرست بود. در همه جای خیابان دوربین نظارتی وجود دارد. اگر افکار درست نداشته باشیم و برای روشنگری حقیقت با این نوع ترس بیرون برویم، امنیت‌مان تضمین نخواهد شد. چند بار اتفاقات مشابهی برای مادرم افتاده بود. هر بار مشکل ناشی از یک وابستگی بود. اما هر بار که او حقیقت را برای پلیس روش می‌کرد، بلافاصله آزاد می‌شد.

مادرم 74 ساله است و بیست و چند سال است که با جدیت درحال تزکیه است. او هر روز بدون توجه به آب و هوا، برای روشنگری حقیقت بیرون می‌رود. در ده سال گذشته، او هزاران نفر را متقاعد كرده است تا از ح‌ك‌چ خارج شوند. او همچنین مأموران پلیس از اداره 610 را متقاعد كرد تا از ح‌ک‌چ خارج شوند - مأموران پلیس دائماً به او می‌گفتند: «متشكرم.» معتقدم که او می‌تواند همه این کارها را انجام دهد زیرا او با اعمال خود نیروهای کهن و آزار و شکنجه را انکار می‌کند. او با پلیس با نیک‌خواهی رفتار می‌کند و در مسیری که استاد نظم و ترتیب داده‌اند گام برمی‌دارد. به همین دلیل است که در امان است.

درباره ایمنی، می‌خواهم درکم از ایمنی را با شما در میان بگذارم. بسیاری از تمرین‌کنندگان فکر می‌کنند روشنگری حقیقت به‌صورت رو در رو امن نیست زیرا دوربین‌های خیابانی امروزه در همه جا وجود دارد. اینطور نیست. وقتی موضوع امنیت مطرح می‌شود، باید سه سؤال از خودمان بپرسیم: آیا ما آرام هستیم؟ آیا چیزی ما را نگران و آشفته می‌کند که نمی‌توانیم آن را رها کنیم؟ آیا فا را با آرامش مطالعه کرده‌ایم؟ و چقدر خوب می‌توانیم افکار درست بفرستیم؟

فکر می‌کنم تصادف رانندگی‌ام ناشی از گله و شکایتم از تمرین‌کننده‌ای بود که با من روی پروژه‌ای کار می‌کرد. همچنین، از آنجا که می‌توانم جوآن فالون را ازبر بخوانم، هنگام مطالعه فا، توجه زیادی نمی‌کنم و نمی‌توانم تمرکز کنم. از این امر ناراحت بودم- عدم توانایی در توجه به مطالعه فا مسئله بزرگی است. از آنجا که فا را خوب مطالعه نکردم، خلاص شدن از گله و شکایتم از آن تمرین‌کننده برایم دشوار بود. قلبم پاک نبود، بنابراین نمی‌توانستم به‌خوبی افکار درست بفرستم. گاهی اوقات حتی فرستادن افکار درست در شب را نادیده می‌گرفتم.

همچنین یک عقیده و تصور پنهان دیگری داشتم: همیشه فکر می‌کردم که چون تزکیه‌‌کننده هستم، استاد مراقب من هستند و حتی دیگر سختی‌ای نخواهم داشت. گاهی اوقات هنگام روشنگری حقیقت چراغ‌های راهنمایی را نادیده می‌گرفتم. فکر می‌کردم افکار درست دارم و می‌خواهم وقت بیشتری برای نجات مردم داشته باشم. اما این در واقع یک رفتار خودخواهانه ناشی از فرهنگ حزب بود. این مشابه همان شخص ذکر شده در جوآن فالون است که با در دست گرفتن نسخه‌ای از جوآن فالون از اینکه با ماشین تصادف کند نمی‌ترسد. نیروهای کهن از این نقاط ضعف برای آزار و شکنجه من استفاده کردند.

هرکسی در حین تزکیه نقاط ضعفی دارد که نیروهای کهن می‌توانند از آنها استفاده کنند. اما استاد همچنین به ما آموخته‌اند که چگونه باید آن را کنترل کنیم: آنها را در بازی خودشان شکست دهیم و چیزهای بد را به چیزهای خوب تبدیل کنیم. اگر از آموزه‌های استاد پیروی کنیم، مطمئناً می‌توانیم آزار و شکنجه را نفی کنیم.

استاد بیان کردند:

«برای ما تزکیه‌کنندگان تضادها به طور ناگهانی ظاهر می‌شود. پس باید چه کار کنیم؟ اگر همیشه قلبی سرشار از نیکخواهی و محبت و حالت ذهنی آرام و صلح‌جو داشته باشید وقتی با مشکلات مواجه می‌شوید، آن‌ها را به خوبی اداره خواهید کرد زیرا به شما فضایی به‌عنوان ضربه‌گیر خواهد داد.» (سخنرانی چهارم، جوآن فالون)

بنابراین، بهترین راه برای مقابله با مواردی مانند حوادث رانندگی، رشد نیک‌خواهی در تزکیه روزانه است. با این نوع نیک‌خواهی خواهیم دید که همه موجودات رنج می‌کشند و باید آنها را نجات دهیم. وقتی حوادث ناگهانی نظم و ترتیب داده شده توسط نیروهای کهن اتفاق می‌افتد، اولین فکر ما بسیار مهم است. گودال حفر شده توسط نیروهای کهن درست در مقابل ما است. اگر از نظم و ترتیبات آنها پیروی کنیم، به گودال خواهیم افتاد. حتی اگر سعی کنیم خودمان را با فا اصلاح کنیم و از گودال بیرون بیاییم، بازهم مثل مقاومت در برابر آزار و شکنجه ضمن تصدیق آن است. بعضی از تمرین‌کنندگان حتی احساس کردند که وقتی به گودال افتادند کاری نمی‌توانند انجام دهند، بنابراین آنها در واقع درحال تصدیق نیروهای کهن بودند. برخی به آنچه که با چشم‌های بشری می‌بینند اعتقاد دارند و از رویکردهای بشری برای حل مشکلات استفاده می‌کنند. سرانجام آنها در گودال دفن شدند. اگرچه نیروهای کهن همیشه از نقاط ضعف سوءاستفاده می‌کنند، تا زمانی که افکار خود را تغییر دهیم، می‌توانیم در مسیر درست نظم و ترتیب داده شده توسط استاد قدم برداریم.

برخی از تمرین‌کنندگان ربوده و دستگیر شده به‌منظور اعتراض به آزار و شکنجه، دست به اعتصاب غذا ‌زدند. آنها متحمل رنج بسیاری شده و سرانجام آزاد شدند زیرا اهریمن نمی‌خواست مسئولیت مرگ آنها را به عهده بگیرد. واقعاً نمی‌فهمم چرا آن تمرین‌کنندگان دست به اعتصاب غذا می‌زنند. آن تمرین‌کنندگان در معرض خطر مرگ قرار می‌گیرند. چرا غذا نخورند و حقیقت را برای پلیس روشن نکنند؟ هدف از تزکیه ما چیست؟ آیا نمی‌خواهیم مردم را نجات دهیم؟ آیا نمی‌توانیم مردم را در هر کجا نجات دهیم؟ چرا باید این کار نجات را فقط در خارج از بازداشتگاه انجام دهیم؟ مگر پلیس‌ها موجودات قابل ترحم نیستند؟ صرف‌نظر از اینکه چقدر رنج می‌کشیم، موجوداتی هستیم که در مسیر الهی گام برمی‌داریم. سرنوشت آن مأموران پلیس چیست؟ همه ما برای فا اینجا آمده‌ایم، اما سرنوشت آنها وحشتناک است. آیا لازم نیست آنها را نجات دهیم؟ ما نمی‌خواهیم ربوده و دستگیر شویم، اما اگر آدم‌ربایی و دستگیری اتفاق افتاد، چرا آنها را در بازی خودشان شکست ندهیم و چیزهای بد را به چیزهای خوب تبدیل نکنیم؟ چرا از این فرصت برای نجات آنها استفاده نکنیم؟ فکر نمی‌کنم که برای آزاد شدن، باید همه روش‌ها را امتحان کنیم. اگر نیک‌خواهی عظیمی داشته باشیم، بازداشتگاه فقط می‌تواند انسان‌ها را زندانی کند و نه موجودات الهی را.

بعضی از هم‌تمرین‌کنندگان می‌گفتند: «شما از اوضاع بی‌خبرید. پلیس‌های آنجا واقعاً شرور هستند. آنها به هیچ وجه به حرف شما گوش نمی‌دهند. البته ما باید حقیقت را روشن کنیم، اما هرچه بیشتر صحبت کنیم، شدیدتر شکنجه می‌شویم.» من انگیزه آنها برای روشنگری حقیقت را زیر سؤال ‌بردم: آیا این برای آزادی‌تان است یا تمایل واقعی به نجات پلیس با نیک‌خواهی عظیم؟ برخی از تمرین‌کنندگان می‌خواستند مأموران پلیس را نجات دهند، اما روشنگری حقیقت آنها مؤثر نبود. این به من یادآوری می‌کند که در ابتدای تزکیه برایم چه اتفاقی افتاد.

شاهد این بوده‌ام که مادرم چگونه حقیقت را برای مردم روشن می‌کرد. او با چند جمله می‌تواند مردم را متقاعد به خروج از حزب كند. در آن زمان فکر می‌کردم خیلی راحت است- من بهتر از او صحبت می‌کنم و می‌توانم حقیقت را نیز روشن کنم. سعی کردم همکلاسی صمیمی خود را متقاعد به خروج از حزب کنم. حرف‌هایم تقریباً با حرف‌های مادرم یکسان بود. اما همکلاسی‌ام نه‌تنها حاضر به خروج از حزب نشد بلکه سعی کرد مرا متقاعد کند که تزکیه را متوقف کنم. چند دوست خوب دیگر را امتحان کردم. آنها هم گفته‌های مرا قبول نکردند. به آنها چندین جزوه دادم و بیشتر آنها مرا رد کردند. یکی جزوات را خواند، اما حاضر به خروج از حزب نشد.

گیج شدم. چگونه یک بانوی سالمند بی‌سواد می‌تواند بهتر عمل کند؟ سه ماه گذشت و تمام آموزه‌های فا را خواندم. آگاه شدم که جنگی بین عدالت و شرارت وجود دارد- این یک امر بشری نیست. اگر بخواهم اهریمنی که مردم عادی را کنترل می‌کند نابود کنم، سخنانم باید از قدرت فا برخوردار باشد. فقط با اینگونه عمل کردن می‌توان فرد را نجات داد. این دقیقاً مثل آنچه استاد بیان کردند است:

«آن‌ها این چیزها را به شما یاد داده و ادعا می‌کنند که با بیرون فرستادن چی، شخص می‌تواند بیماری‌ها را درمان کند. آیا این یک شوخی نیست؟ شما چی دارید و دیگران نیز چی دارند. چگونه می‌توانید او را با چی خودتان معالجه کنید؟ شاید چی او بیماری شما را درمان کند! چی یک شخص نمی‌تواند چی دیگری را محدود کند.» (سخنرانی هفتم، جوآن فالون)

بعد از اینکه به آن روشن‌بین شدم، شروع به ازبرکردن جوآن فالون کردم. طی یک سال، کل کتاب را به‌خاطر سپردم و یک بار کتاب را ازبرخواندم. مادرم نیز در عرض یک سال جوآن فالون را به‌خاطر سپرد. بعداً وقتی فا را با هم مطالعه می‌کردیم، آن را بدون کتاب ازبرمی‌خواندیم. وقتی حقیقت را روشن کردم کاملاً متفاوت بود. یک بار که به سمت همکلاسی‌ام دویدم، فقط چند جمله گفتم و او باخوشحالی از حزب خارج شد. او همچنین مطالب روشنگری حقیقت را پذیرفت و دیگر سعی نکرد مرا متقاعد کند که از تزکیه دست بکشم.

استاد صراحتاً برای ما بیان کردند: «به همین جهت، برای شفای حقیقی یک بیماری و معالجه کامل آن، شخص باید دارای توانایی‌های فوق طبیعی باشد.» (سخنرانی هفتم، جوآن فالون)

قبل از شروع تزکیه، چند تصادف رانندگی داشتم، اما هیچ وقت مجروح نشدم. در هنگام تصادفات تصویر یک بودا را دیدم. قبلاً مقاله‌ای درباره آن نوشتم، بنابراین جزئیات آن را تکرار نمی‌کنم. استاد حتی قبل از شروع به تزکیه‌ام از من محافظت می‌کردند. عمیقاً پشیمانم که مدت‌های طولانی در دنیای بشر گم شدم و فا را خیلی دیر کسب کردم.

هدفم از نوشتن این مقاله اعتباربخشی به قدرت شگفت‌انگیز دافا و ابراز قدردانی به استاد به‌خاطر بخشیدن زندگی دوباره به ما است. همچنین امیدوارم که درک خود از این موضوع را با سایر تمرین‌کنندگان در میان بگذارم تا بتوانیم یکدیگر را ترغیب کنیم که به‌خوبی در مسیر خود حقیقی‌مان قرار بگیریم. به‌نظر می‌رسد که ما انواع مختلفی از مشکلات را داریم، اما می‌توانیم نظم و ترتیبات نیروهای کهن را کاملاً ازهم بپاشیم، از دام نیروهای کهن خارج شویم، آنچه را استاد از ما می‌خواهند انجام دهیم و افراد بیشتری را نجات دهیم.