(Minghui.org) از زمانی که شروع به تمرین فالون دافا کردم ۲۳ سال می‌گذرد و همه‌چیز همچنان در خاطره‌ام باقی مانده است که چگونه به‌دلیل تصورات پیچیده‌ و منحرفم فرصت اولیه‌ام را از دست دادم، اما سال‌ها بعد توانستم دوباره با دافا ارتباط برقرار کنم.

معلم چی‌گونگ برادرم از آموزش من امتناع کرد

در یک خانواده تحصیل‌کرده متولد شدم. برادر بزرگترم در نوجوانی شروع به تمرین چی‌گونگ کرد. وقتی ۱۱ ساله بودم، مرا به دیدن معلمش برد و از او خواست كه مرا به عنوان شاگردش قبول كند.

معلمش مدتی مرا از بالا تا پایین برانداز کرد و سپس به برادرم گفت: «بهتر است خواهرت را به خانه ببری، چون او استاد خودش را دارد که من در مقایسه حتی به ‌اندازه انگشت کوچک او نمی‌توانم باشم. گرچه خواهر شما جوان است، اما حتی اگر همه ما در اتاق نیروهای‌مان به هم وصل کنیم به پای او نمی‌رسیم.»

من آنچه را که او با قلبش گفت، درک نکردم و فکر کردم که فقط با برادرم شوخی می‌کند، اما برادرم هرگز مرا دوباره نزد معلمش نبرد.

چی‌گونگ در آن سال‌ها با انواع مختلفی از شکل‌های عجیب و غریب، بسیار محبوب بود. فکر می‌کردم بعضی از آنها ممکن است واقعی و برخی دیگر باید جعلی باشند.

فرصتی گرانبها را در سال ۱۹۹۴ از دست دادم

من به امید اینکه در آینده روزنامه‌نگار حرفه‌ای شوم، در سال ۱۹۹۴، به‌عنوان کارآموز در یک رسانه مشغول شدم.

روزی یکی از دوستان پدر و مادرم از پکن برای بازدید به آنجا آمدند و من متوجه شدم که او نشان زیبایی را روی سینه‌اش قرار داده بود.

با کنجکاوی پرسیدم: «خاله [عبارت رایجی در چین در اشاره به خانمی از نسل والدین]، این چیست که روی سینه‌تان دارید؟»

او به من گفت: «این یک نشان فالون است.»

سه کلمه نوشته‌شده در پایین نشان، حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری نیز توجه مرا به خود جلب کرد.

«وای! این سه کلمه بسیار زیبا هستند! من دوستشان دارم!»

خاله با لبخند به من گفت: «به نظر می‌رسد که با فالون گونگ رابطه تقدیری داری. استاد لی برای برگزاری آخرین دوره کلاس‌شان به گوانگژو آمده‌اند. باید در سخنرانی‌های ایشان شرکت کنی.»

معلوم شد که بلیط‌های این کلاس‌ها مدت‌هاست که فروخته شده‌اند. خوشبختانه باوجود حضور در یک رسانه می‌توانستم با کارت مطبوعاتی‌ام در کلاس‌ها شرکت کنم. یکی از دوستانم می‌خواست با من همراه شود، بنابراین ما هر دو با کارت مطبوعاتی‌ام رفتیم.

آن روز، یکی از روزهای ماه دسامبر و هوا باطراوت و روشن بود. بسیاری از افراد بی‌سروصدا در خارج از سالن اجتماعات که قرار بود کلاس‌ها در آن برگزار شود، صف کشیده بودند.

وقتی متوجه شدم بسیاری از مردم از خارج از شهر، از سراسر چین، از‌جمله گروه‌های اقلیت قومی از منطقه‌ کوهستانی دورافتاده آمده بودند بسیار متعجب شدم؛ افرادی از شین‌جیانگ در شمال غربی چین نیز وجود داشتند. جو آرام و هماهنگی بود.

دختری جوان به خانمی مسن در کنار او گفت: «مادربزرگ، من چندین بار در سخنرانی معلم لی شرکت کرده‌ام. بلیطم در ردیف جلو و نزدیک سکوی سخنرانی است. شما می‌توانید صندلی مرا داشته باشید و من روی زمین می‌نشینم.»

چشم درونی‌ام (که به‌عنوان چشم سوم یا چشم آسمانی نیز شناخته می‌شود) از زمان کودکی باز بود و می‌توانستم صحنه‌هایی را ببینم که فراتر از آن‌چیزی بود که می‌توان با چشم غیر‌مسلح دید. تصور می‌کردم که همه مثل من هستند و فکر می‌کردم این صحنه ممکن است به‌هرحال توهم باشد. بنابراین هرگز این موضوع را به كسی نگفتم.

در آن روز، از طریق چشم درونی‌ام، موجودات عظیم‌الجثه‌ای را در لباس‌های باستانی دیدم که در کنار دروازه‌های سالن با سلاح‌های مختلف در دست‌شان به‌عنوان محافظ ایستاده بودند. طبق معمول، به آنچه که می‌توانستم ببینم توجه نکردم و آنها را صرفاً به‌عنوان توهم در نظر گرفتم.

آن روز چند هزار نفر در سخنرانی شرکت کردند. من و دوستم دو صندلی خالی در یک گوشه پیدا کردیم و نشستیم و مشتاق شنیدن چیزی بودیم که بسیاری از افراد را مجذوب کرده بود.

اما، به‌محض شروع سخنرانی استاد لی، انواع افکار منفی، افکار حاکی از شک و بی‌احترامی در ذهنم ظاهر شدند و مانند ابرهای تاریک در تمام مغزم نفوذ کردند. در آن زمان نمی‌توانستم بگویم که آنها از کجا آمده‌اند و بسیار گیج شدم.

پس از سال‌ها، بعد از خواندن کتاب «جوآن فالون» فهمیدم که آنها درواقع افکار و عقاید منحرفی بودند که در جامعه عادی در خودم ایجاد کرده بودم و مداخله ازسوی افکار کارمایی بوده و افکار واقعی از طرف آگاهی اصلی‌ام نبودند.

در آن زمان، آگاهی اصلی‌ام به‌شدت توسط کارمای فکری‌ام سرکوب شده و باعث می‌شد اعتقاد داشته باشم که آن افکار منفی حاکی از شک و تردید بی‌احترامی، افکار خود من بودند. درنتیجه، نتوانستم به آنچه استاد لی درباره‌اش صحبت می‌کردند توجه داشته باشم و می‌خواستم از آنجا خارج شوم، اما درعین‌حال، همچنین از فضای آرام و صلح‌آمیز در ورزشگاه شگفت‌زده شدم.

ایده عزیمت از آنجا چند بار به ذهنم خطور کرد، اما به دلیل تمرکز بالای افراد اطرافم نتوانستم حرکتی انجام دهم.

وقتی استاد لی به ما گفتند که بایستیم و درباره هرگونه بیماری که ما یا اعضای خانواده‌مان از آن رنج می‌بریم فکر کنیم، احساس خروج از استادیوم در من قوی‌تر شد.

دوستم چیزی زمزمه کرد و از استادیوم بیرون رفت. کمی بعد، من نیز صندلی‌ام را ترک کردم و شروع به رفتن به سمت بخش خروجی کردم. درست در همان لحظه، احساس کردم استاد به من نگاه می‌کنند. حیرت‌زده شدم و به پشت سر نگاه کردم. در‌واقع، استاد به من نگاه می‌کردند.

درحالی‌که تحت کنترل کارمای فکری بودم، به راه‌رفتن ادامه دادم تا اینکه به پله‌های منتهی به در خروجی رسیدم. درست پس از آن احساس کردم که انگار رعدوبرقی به من اصابت کرد وقتی استاد بیان کردند: «برخی از مردم با فکر رقابت با فا آمدند. می‌گویم که بهتر است آن را رها کنید، زیرا هیچ نتیجه خوبی نخواهد داشت. البته ما در مورد رابطه تقدیری صحبت می‌کنیم. شما به‌خاطر رابطه تقدیری‌تان آمده‌اید.»

برگشتم و نتوانستم پاهایم را حرکت دهم، بنابراین روی پله‌ها نشستم و احساس کردم کاملاً احمقانه است.

با خودم فکر کردم: «استاد لی به نظر می‌رسید که مخصوصاً داشتند با من صحبت می‌کردند. ایشان چگونه می‌توانستد بدانند که چه چیزی در ذهنم بود؟» آنجا نشستم و بیست دقیقه دیگر گوش کردم تا اینکه امواجی از کارمای فکری دوباره ذهنم را به خود مشغول کردند.

بلند شدم، برگشتم و از استادیوم بیرون رفتم. احساس کردم استاد لی هنگام بیرون رفتن به من خیره شده بودند. این احساس تأثیر بسیار عمیقی در ذهنم گذاشت.

سال‌ها بعد که مقاله استاد «آموزش فا در کنفرانس در هیوستون» را خواندم، واقعاً فهمیدم که آن افکار کارمایی را به‌عنوان افکار خودم در نظر گرفتم و فرصتی گرانبها برای به دست آوردن فا در سال ۱۹۹۴ را از دست دادم.

استاد بیان کردند:

«می‌گذارم یک بودا شوید، می‌گذارم تزکیه کنید، و در تزکیه باید از عقاید و تصورات پس از تولد خلاصی یابید و كارمای فكری که جایگزین شما می‌شود را پاک كنید. پس درباره آن فکر کنید، اگر بخواهید آن چیزها را پاک کنید، آنها زنده‌اند، و آن را تحمل نخواهند کرد. دقیقاً چون آنها در مغزتان هستند، سعی خواهند کرد تفکرتان را متزلزل کنند، تفکرتان را نااستوار سازند، سبب شوند فا را مطالعه نکنید، به فا باور نداشته باشید و شما را برانگیزاند این یا آن را انجام دهید، تا نقطه‌ای که به‌طور نادانسته اشتباه کنید.
شما پیش از آنکه تزکیه را برگزینید، آن کارما را با لعن و دشنام به مردم و فکرکردن درباره چیزهای بد شکل داده‌اید. بسیارخوب، پس کارمای فکری کلمات لعن و دشنام را به افکارتان القاء خواهد کرد، سبب می‌شود به این فا باور نداشته باشید یا حتی مرا لعن کنید. این را اشتباه شما در نظر نمی‌گیرم زیرا این شما نیستید که مرا لعن می‌کند وگرنه گناه‌شان عظیم می‌بود. کارمای فکری شما مرا دشنام می‌دهد، اما در تزکیه باید آنرا پاک کنید وگرنه به‌عنوان اینکه شما به من دشنام می‌دهید به‌شمار می‌رود. بنابراین، تا وقتی آن را پاکسازی می‌کنید و رد می‌کنید، خواهید دانست که آن شما نیستید که دشنام می‌دهد و صرفاً کارما در کار است، اهریمنان در کارند. تلاش‌مان را صرف از بین بردن آن می‌کنیم و کاری می‌کنیم که خودتان بیایید. هم‌اکنون اکثریت مردمی که در این جهان زندگی می‌کنند واقعاً خودشان نیستند که زندگی می‌کنند. آنها برای خاطر طرز تفکرشان و عقاید و تصورات شکل‌گرفته پس از تولدشان زندگی می‌کنند.» (آموزش فا در کنفرانس هیوستون)

عبور از مصائب

بعد از آن روز که در ۲۱دسامبر۱۹۹۴، از استادیوم بیرون رفتم، افت‌وخیز‌های زندگی‌ام شروع شد، درحالی‌که مصائب یکی پس از دیگری بر من تحمیل می‌شدند.

رسانه‌ای که در آن کارآموز بودم نه‌تنها حقوقم را کاهش دادند بلکه همچنین به‌طور ناگهانی خواستند مرا برکنار کنند و می‌گفتند که هرگز کارآموز ناسازگارتر از من ندیده‌اند، اینکه برای شروع بد نبودم اما روز به روز وضعم خرابتر می‌شود و حتی نمی‌توانم یک خط مستقیم بکشم، و غیره. آنها گفتند که مرا در بخش آزمایشی قرار می‌دهند و اگر همچنان در دوره آزمایشی خوب نباشم مرا برکنار خواهند کرد.

نمی‌توانستم آنها را مقصر بدانم، زیرا خودم متوجه شدم که به دلایل بسیار کارایی لازم را نداشته‌ام. درحالی‌که از ضعیف‌شدن توانایی‌ام در محل کارم متعجب بودم، وضعیت سلامتی‌ام از بد به بدتر تغییر کرد. اغلب به‌طور غیرقابل پیش‌بینی دچار تب می‌شدم و با ابتلاء به هر بیماری، توانایی‌ام در کار نیز بدتر می‌شد.

مهمتر از همه اینها، والدینم ناگهان می‌خواستند از آنها حمایت كنم، درحالی‌که برای کسب پول دچار سختی بودم؛ یکی از دوستان صمیمی‌ام از دوره کودکی، ناگهان بدون آنکه به من اطلاع بدهد یا هیچ‌گونه اطلاعات تماس از خودش به‌جا بگذارد مرا ترک کرد. نامزدم نیز به‌خاطر برخی سوءتفاهم‌ها خواست که با من قطع رابطه کند. یکی از همکلاسی‌های دبیرستانم به‌طور غیرمنتظره خواستار پرداخت بدهی‌ام به او شد و مادربزرگ عزیزم که نزدیکترین فرد به من بود نیز یک روز صبح ناگهان درگذشت.

تمام این مصائب مسلسل‌وار و همچون آواری بر من فرو ریختند و به مدت سه سال تحت فشار عظیمی قرار گرفتم و اغلب کابوس‌هایی داشتم که در آنها یا از ساختمان یا از یک صخره سقوط می‌کردم. در طی این کابوس‌ها آنقدر گریه می‌کردم تا اینکه از خواب بیدار می‌شدم. نمی‌توانستم هیچ امیدی در زندگی ببینم و همه می‌گفتند که من پیر و پژمرده به نظر می‌رسم.

بدترین چیز این بود که کسی را نداشتم تا بتوانم با او صحبت کنم یا در کنار او احساس آرامش داشته باشم، به‌تنهایی در تلاش و کشمکش بودم. درک نمی‌کردم که چرا همه این چیزها برایم اتفاق می‌افتد و بدبختانه ادامه پیدا می‌کنند.

این وضعیت به مدت سه سال ادامه یافت تا اینکه اوضاع بهتر شد و توانستم کمی آرامش پیدا کنم. تبم متوقف شد و و والدینم دیگر از من درخواست نکردند که حمایت‌شان کنم. سرانجام رسانه توافق كرد كه مرا استخدام كند و من نیز موفق شدم بدهی را كه بدهکار بودم پرداخت كنم.

نقطه عطف در زندگی‌ام

یک روز همسایه‌ام مرا به آپارتمانش فراخواند. او در آن زمان در انتشارات هواچنگ سردبیر هنری بود.

او یک بسته کاغذ کپی به من داد و به من گفت که درحال کار روی یک پروژه برای کتاب است که احساس می‌کند بسیار الهام‌بخش است.

او به من گفت: «باید آن را بخوانی، این نسخه برای غلط‌گیری است که از یک همکار قرض گرفته‌ام و باید فردا به او بازگردانم.»

نگاهی گذرا انداختم و عنوان برجسته «افول نژاد انسان و ظهور موجودات روشن‌بین» بلافاصله توجهم را جلب کرد. نتوانستم از آن صرفنظر کنم بلکه شروع به خواندن آن کردم:

«افول انسان از زمان [آدم و] حوا شروع نشد، آن‌طور که عیسی بیان کرد. این زمین ازمیان بیش از یک تمدن و دورۀ بدوی گذشته است؛ تمدن‌های ماقبل‌تاریخ وجود داشتند که نابود شدند. در برخی موارد، زمین به‌کلی نابود یا جایگزین شد، به‌طوری که زمینی کاملاً جدید بوجود آمد. آیا بشریت دربارۀ فجایعی که دنیا را به پایان می‌رساند صحبت نکرده است؟ درواقع این مذاهب بوده‌اند که دربارۀ این صحبت کرده‌اند. پس از گذشت زمان معینی، فاجعه‌ای بزرگ روی می‌دهد و پس از زمانی، فاجعه‌ای کوچک به‌وقوع می‌پیوندند. در فاجعه‌ای کوچک، مردم در مقیاسی محلی محو می‌شوند؛ وقتی منطقۀ خاصی بسیار بد شود، نابود می‌شود. زمین‌لرزه‌ها، به‌زیر آب رفتن صفحات قاره‌ای، طوفان شن، یا قحطی و جنگ وجود دارد. فاجعه‌ای کوچک، محلی است، درحالی‌که فاجعه‌ای بزرگ اغلب همۀ بشریت را تحت‌تأثیر قرار می‌دهد. فاجعه‌ای بزرگ فقط پس از گذشت سال‌های بسیار زیاد روی می‌دهد. جابجایی صورت گرفته در روی زمین، شبیه حرکت اشیاء، الگوهای خاصی را دنبال می‌کند. فاجعۀ بزرگی که با جابجایی‌هایش هویدا می‌شود چیزی است که منجر به ازبین رفتن بشریت می‌شود. اما تعداد اندکی از مردم زنده‌ می‌مانند، و قسمتی از فرهنگی که به تاریخ قبل تعلق داشته را به ارث می‌برند و مانند زندگی عصر حجر زندگی می‌کنند. از آنجاکه تمام ابزار تولید نابود شده‌اند، نسل بعدی معضل حتی بدتری دارند، چراکه اکثر چیزها از یاد رفته است. بنابراین جمعیت مردم از حالتی بدوی شروع به ازدیاد می‌کند و با گذشت زمان، دوباره تمدن و تکنولوژی پیشرفته پدیدار می‌شود. وقتی نژاد بشر دوباره بد می‌شود، دوباره فجایع روی می‌دهند. ازاین‌رو چرخۀ تغییری وجود دارد که در آن، دوره‌های شکل‌گیری، ایستایی و فساد وجود دارد. (جوآن فالون جلد دوم)

از همسایه پرسیدم: «چه‌کسی این را نوشت؟ هر کلمه‌اش درست است. هرگز چنین کلماتی که تا این حد واقعی باشند نخوانده‌ام.»

او به من گفت: «این توسط آقای لی هنگجی نوشته شده است.»

از روی صندلی پریدم و گفتم: «این غیرممکن است. سه سال پیش به سخنرانی‌اش گوش دادم. چیزی شبیه این نبود!»

همسایه‌ام به‌شدت با من مخالفت کرد و شاکی بود که او را به آن سخنرانی نبردم.

اما نمی‌توانستم هرچیزی حاکی از عیبجویی که او درباره‌ام می‌گفت را بشنوم، زیرا کاملاً شگفت‌زده شدم وقتی به من گفت که نویسنده کتاب همان کسی است که به شنیدن سخنرانی‌اش رفته بودم.

نسخه چاپی را قرض گرفتم، به دفترم برگشتم که به‌خاطر نوسازی در آن زمان قابل استفاده نبود و شروع به خواندن دقیق آن کردم، تا اینکه صفحه آخر را تمام کردم. به یاد می‌آورم که بعد از آن خیلی احساس خواب‌آلودگی داشتم و در سالن خوابیدم.

وقتی از خواب بیدار شدم تعجب کردم که مغزم بسیار آرام و روش بود، انگار با آب تازه تمیز شده بود. تمام نارضایتی‌هایی که در طی سه سال گذشته متحمل شده بودم بدون هیچ اثری ناپدید شدند و هیچ‌کدام از آنها را نمی‌توانستم به‌خاطر بسپارم. با احساسی حاکی از آرامش و سکون، با چیزی بسیار اسرارآمیز و فراتر از توصیف، احاطه شدم.

به دست آوردن فا

از یکی از دوستانم در ووهان خواستم که دو نسخه از کتاب «جوآن فالون» را برایم ارسال کند! یک نسخه‌اش را به همسایه‌ام دادم و یکی دیگر را برای خودم نگه داشتم.

آن روز کتاب را با خودم برداشتم و به سر کار بردم، آن را در کشوی خودم قرار دادم و هر از گاهی به آرامی به آن نگاه و با دستانم آن را لمس می‌کردم. احساس می‌کردم بسیار باارزش است.

به نظر می‌رسید زمان در آن روز به آهستگی پیش می‌رفت به‌طوری که نمی‌توانستم صبر کنم تا به خانه برگردم و کتاب را مطالعه کنم.

آن شب بعد از شام، در اتاقم را بستم و شروع به خواندن کتاب کردم. وقتی خواندن آن را به اتمام رساندم، صبح زود بود. به‌طرز عجیبی نمی‌توانستم چیزهایی را که خوانده بودم به خاطر بیاورم، این موضوع برایم که از زمان کودکی خوره کتاب بودم بسیار غیرمعمول بود.

سریع به سر و صورتم صفایی دادم، کتاب را در پاکتی بزرگ گذاشتم و به محل کارم رفتم. مثل روز قبل، هر وقت که لحظه‌ای وقت آزاد داشتم به کتاب در کشو نگاه می‌کردم.

بعد از کار، به سمت خانه شتافتم، باعجله کمی شام خوردم و دوباره خواندن کتاب را شروع کردم. در تمام طول شب کتاب را کلمه به کلمه خواندم. هنوز به نظر نمی‌رسید که آن را درک کرده باشم.

بار دیگر بعد از اینکه آن را عصر روز بعد برای سومین بار خواندم، هنوز درباره پیام اصلی کتاب گیج بودم. بنابراین تصمیم گرفتم که  به خواندن ادامه دهم. تا پنجمين بار که خواندن كتاب را تمام كردم، به‌تدریج شروع كردم به درک معنای «حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری» و فهمیدم که این کتاب به مردم می‌آموزد که چگونه انسان خوبی باشند. به خواندن کتاب ادامه دادم و بعد از ششمین بار خواندن آن کمی درک بیشتری کسب کردم: این درواقع کتاب گرانبهایی است که مردم را به ارتفاعات معنوی بیشتری هدایت می‌کند!

آن روز را به‌وضوح به یاد می‌آورم. بعد از اتمام خواندن کتاب، برگشتم تا به عکس استاد در کتاب نگاه کنم. ناگهان، عکس زنده شد و با سرعتی سریع شروع به چرخش کرد. هر بار که می‌چرخید، تصویر استاد به ظاهری متفاوت تغییر می‌کرد که لباس‌هایی مختلف به سبک عهد باستان به تن داشتند؛ گاه چینی و بعضی اوقات غربی بودند. استاد به من لبخند می‌زدند و خیلی مهربان به نظر می‌رسیدند. کاملاً با این چیزها حیرت‌زده بودم!

پس از مدتی، ناگهان متوجه شدم که این استاد هستند که در طول زندگی‌های مختلف منتظرشان بودم. با شادی و هیجانی وصف‌ناپذیر، اشک می‌ریختم!

خاطرات قفل‌شده‌ام شروع به پدیدار‌شدن کردند و سختی‌ها و بدبختی‌هایی را مشاهده کردم که در بسیاری از زندگی‌های قبلی‌ام متحمل شده‌ام و طی مدتی طولانی دلیل اینکه چرا به دنیای بشری آمده بودم را درک کردم. تمام شب صورتم پوشیده از اشک شده بود.

به این درک رسیدم: تحمل سختی‌ها بد نیست. درواقع این چیز خوبی است! از استاد به‌خاطر نظم و ترتیب نیک‌خواهانه‌شان بسیار سپاسگزارم که به من این امکان را دادند تا از میان تمام آن مصائب گذر کرده و به دافا وصل شوم.

فکر کردم: واقعاً خودم را تزکیه خواهم کرد و با استاد به خانه واقعی‌ام برمی‌گردم.

آن هفته، به محل تمرین در محله‌ام رفتم و با دستیار داوطلب تماس گرفتم، که از آن زمان همه کتاب‌های دافا در دسترسم قرار گرفت و تمرین‌کننده دافا شدم.

جالب اینجاست که آن روز دقیقاً مصادف با همان روز در سه سال پیش بود که برای گوش‌دادن به سخنرانی استاد رفتم، اما به‌دلیل افکار و عقاید کارمایی، فرصت تزکیه در دافا را از دست دادم.

همه در جهان با استاد رابطه تقدیری دارند

بعد از اینکه تمرین فالون دافا را شروع کردم، فرد جدیدی شدم و همه از مشاهده تغییرات در من شگفت‌زده شدند. از یک دختر غمناک و با جسمی شکننده به فردی پاک و زیبا تبدیل شده‌ام.

همیشه کتاب «جوآن فالون» را با خودم داشتم و هر وقت که می‌توانستم می‌خواندم. بارها، چشمانم با اشک تار می‌شد و با امواج شدیدی از شادی احاطه می‌شدم. بسیار خوشحال شدم که در این دوره از زندگی‌ام استادم را پیدا کردم، بسیار خوشحالم که سرانجام تمرین‌کننده فالون دافا شدم. متشکرم، استاد به‌خاطر نیک‌خواهی بیکران شما!

بعد از به دست آوردن فا دو رؤیا داشتم. در یكی از آنها، استاد سه سایه سیاه را از روی سینه‌ام برداشتند و به من نشان دادند كه بخش عمده‌ای از كارما را برداشته‌اند. در دیگری، استاد سپس مرا به سمت دریاچه گل نیلوفر آبی بردند و به من اصول فا را آموزش دادند. استاد به من گفتند هر آنچه که اتفاق افتاده است دلیلی داشت و سختی‌هایی که متحمل شده‌ام ناشی از کارمایی است که در زندگی‌های قبلی‌ام انباشته کرده بودم و اینها تأثیری در تزکیه‌ام ندارند. استاد همچنین به من گفتند كه فا را خوب مطالعه و به‌طور محكم و استوار تزکیه كنم. وقتی از خواب بیدار شدم، هنوز هم می‌توانستم موسیقی تمرین پنجم را بشنوم.

از طریق تجربه خودم، عمیقاً احساس می‌کنم که بسیار ارزشمند است که بتوانیم فا را به دست آوریم و فرصت تزکیه در دافا به سختی حاصل می‌شود. درک کردم که اگر شخصی روی عقاید خودش بافشاری کند، که می‌تواند مانعی واقعی برای جلوگیری از دستیابی به فا باشد، درحالی‌که درواقع این افکار و عقاید نمایانگر خود واقعی فرد نیستند، قادر نخواهد بود که حقیقت را ببیند. من همیشه به خودم یادآوری می‌کنم که بهترین راهی که بتوانم توسط این افکار و عقاید به نوسان درنیایم، نگاه به درون خودم است و اینکه مسائل را با اصول «حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری» مورد سنجش قرار دهم.

در سطح محدودم، از طریق چشم درونی‌ام می‌توانم ببینم که برای نجات همه موجودات ذی‌شعور در جهان بشری، استاد به دنیای بشری فرود آمده‌اند و از طریق دوره‌های زندگی بی‌شمار، رابطه‌های کارمایی نزدیکی با موجودات ذی‌شعور برقرار کرده‌اند و هرکسی با او رابطه کارمایی دارد.

ما به‌عنوان شاگردان دافا، باید فرصت یادگیری دافا را گرامی بداریم، همه موجودات ذی‌شعور و همچنین هر هم‌تمرین‌کننده را گرامی بداریم.