(Minghui.org) من 68 ساله هستم و در سال 2013 تزکیه فالون دافا را شروع کردم. احساس می‌کنم فا را خیلی دیر کسب کرده‌ام بنابراین بیشتر وقت خود را صرف انجام سه کار می‌کنم. هر روز بعد از تمام کردن کارهای خانه‌ام، برای روشنگری حقیقت بیرون می‌روم.

در طی چند سال گذشته، هنگام روشنگری حقیقت وقتی مردم قدرت و ارزش دافا را درک می‌کردند، شاهد تجربه‌های شگفت‌انگیز بسیاری بوده‌ام.

مردم پس از درک حقیقت برکت دریافت می‌کنند

سال گذشته برای خرید به مرکز شهر رفتم و از این فرصت استفاده کردم تا حقایق مربوط به دافا را برای مدیر فروشگاه و خانواده سه نفره‌اش روشن کنم. همه آنها فهمیدند و از حزب کمونیست چین (ح‌ک‌چ) و سازمان‌های جوانان وابسته به آن، خارج شدند. آنها همچنین نشان‌یادبود فالون دافا را پذیرفتند.

چند ماه بعد دوباره به فروشگاه برگشتم. به‌محض اینکه مدیر مرا دید، گفت: «خانم، ازآنجاکه شما به من و خانواده‌ام کمک کردید که از ح‌ک‌چ خارج شویم و نشان‌های یادبود را به ما دادید، تجارت ما بسیار خوب پیش رفته است. امسال ده‌ها هزار یوآن بیش‌تر از قبل درآمد داشته‌ام.»

او آنقدر هیجان زده بود که می‌خواست برای ابراز قدردانی‌اش مقداری شاه‌بلوط به من بدهد. به او گفتم از استاد دافا آقای لی تشکر کند. ازآنجا که او و خانواده‌اش معتقد بودند دافا خوب است و از ح‌ک‌چ خارج شده بودند، برکت دریافت کردند. شخصی در آنجا مکالمه ما را شنید و فوراً ازح‌ک‌چ خارج شد.

دریافت برکت به‌خاطر اعتقاد داشتن به این‌که فالون دافا خوب است

چند ماه پیش با خانمی آشنا شدم که لال و پاها و دست راستش به‌شدت ناتوان بود. به او احساس نیک‌خواهی داشتم و به او گفتم: «زندگی شما راحت نیست. شاید استاد دافا برایم نظم و ترتیب داده باشند تا خبرهای خوبی را برایت به ارمغان بیاورم. این نشان‌یادبود را به شما خواهم داد و اگر عبارات «فالون دافا خوب است»، «حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است» را صادقانه تکرار کنی بیماری‌هایت بهبود می‌یابند. اگر قبلاً به گروه پیشگامان جوان ملحق شده‌ای، در قلبت می‌توانی ازآن خارج شوی و به نفعت خواهد بود.»

او بلافاصله با دست چپش نام خود را نوشت. یک ماه بعد دوباره او را دیدم. دست مرا گرفت، با لبخند به من نگاه کرد و گفت که بهبود یافته است. با دیدن خوشحالی او به گریه افتادم. می‌دانستم این رحمت استاد است! واقعاً خوشحال شدم که او توانست حقیقت را درک کرده و چنین نعمت بزرگی کسب کند.

از یک خانم در محله‌مان سبزیجات خریدم تا بتوانم حقیقت راجع به فالون دافا را برایش بگویم و یک نشان‌یادبود به او دادم. او گفت تمرین‌کنندگان زیادی را در هنگ کنگ دیده است و از من خواست به او کمک کنم که از ح‌ک‌چ خارج شود.

کمی بیش از یک ماه بعد، شخصی که او را می‌شناخت، به من گفت «پس از آن که آن نشان یادبود را به او دادی، توده‌ای که زیر بغلش داشت ناپدید شد!» به‌دلیل تجربه معجزه‌آسای او، اکثر همسایگان ما از ح‌‌ک‌چ خارج شدند. یک نفر پرسید که چرا من زودتر در این‌باره به او چیزی نگفتم.

من اغلب این داستان‌های معجزهآسا را با مردم به اشتراک می‌گذارم و به آنها کمک می‌کنم از ح‌ک‌چ خارج شوند.

روشنگری حقیقت و تبدیل خطر به امنیت

دو سال پیش بروشوری درباره فالون دافا را به کارگری دادم که در سرویس بهداشتی کار می‌کرد. مأمور پلیسی مرا دید، مرا متوقف کرد و درخواست کرد که نیروی پشتیبان برایش بفرستند. حقیقت را برای آن مأمور روشن کردم. چند دقیقه بعد وسیله نقلیه حاوی ده‌ها مأمور پلیس رسید.

مأمور پلیس چند نشان‌یادبود و یک بروشور و همچنین اسکناس‌هایی را که اطلاعات فالون دافا روی آن نوشته شده بود از کیفم برداشت. اوپرسید که آیا این کیف پول حاوی صورتحساب متعلق به من است یا خیر. بعد از اینکه گفتم بله، او کیف پول را برگرداند و مرا رها کرد. گفتم: «با تمرین‌کنندگان دافا مهربان باشید و پاداش دریافت خواهید کرد!»

خبر این ماجرا به یک نگهبان امنیتی در مجتمع مسکونی ما رسید و او آن را به کمیته روستا گزارش داد، کمیته روستا به نگهبان گفت که فعالیت‌های مرا تحت نظر قرار دهد. یادم آمد استاد به ما می‌گویند که هر جا مشکلی وجود دارد، درآنجاست که باید حقیقت را روشن کنیم. رفتم و با مدیر املاک که از قبل حقایق را می‌دانست صحبت کردم. سپس او به نگهبان گفت كه هیچ اقدامی انجام ندهد، چراکه اداره پلیس واقعاً پیگیری نکرده است.

نگهبان امنیتی که گزارش مرا داده بود، حدود ده روز بعد هنگام بازی مایونگ زمین خورد. او به بیمارستان منتقل شد و در آنجا پزشك گفت اگر ده دقیقه دیرتر به بیمارستان آمده بود، جان خود را از دست می‌داد. شاید نگهبان فهمید که این یک مجازات کارمایی است. بعد از آن، او همیشه از من دوری می‌کرد. می‌دانستم که نگهبان امنیتی توسط دروغ‌های ح‌ک‌چ مسموم شده است، بنابراین به او تعدادی بروشور راجع به فالون دافا و یک نشان‌یادبود دادم. او با خوشحالی آنها را پذیرفت.

به مدیر دهکده یک دی‌وی‌دی روشنگری حقیقت دادم و او با خوشحالی آن را پذیرفت. صبح روز بعد، یک مأمور امنیتی از دفتر روستا زنگ زد و از من خواست که به دفتر او بروم. ناگهان یادم آمد که دیروز به مدیر دی‌وی‌دی داده بودم و تعجب کردم که آیا او گزارش مرا داده است. سپس این به ذهنم خطور کرد که استاد این را برای نجات آنها نظم و ترتیب‌داده‌اند.

وقتی به دفتر رسیدم، دو مأمور پلیس را درآنجا دیدم. مدیر امنیت با من بسیار خوب رفتار کرد و به من آب و غذا تعارف کرد. گفتم: «من یک تمرین‌کننده فالون دافا هستم. نظم و ترتیب داده شد که برای نجات شما به اینجا بیایم.» وقتی دیدم که می‌خواهند از من عکس بگیرند، بیشتر صحبت کردم. گفتم: «شما از من عکس می‌گیرید، بنابراین من نیز از شما عکس می‌گیرم. شماره پرسنلی شما را حفظ کردم. اسمت چیست؟ شما نمی‌توانید از عواقب اعمال‌تان دوری کنید.»

این توجه آنها را جلب کرد و آنها قول دادند عکس‌ها را پاک کنند. فقط چند کلمه درباره این‌که چگونه اولین بار تمرین دافا را شروع کردم گفتم. آن دو مأمور بدون گفتن کلمه‌ای رفتند. سپس حدود نیم ساعت حقیقت را برای مدیر روستا روشن کردم.

مدیر دهکده در آن زمان حضور نداشت، به همین دلیل روز بعد به دیدن او رفتم و گفتم: «من با شما خیلی مهربان بودم، اما شما گزارش مرا دادید.» او آن را نپذیرفت، بنابراین به روشنگری حقیقت برای او ادامه دادم.

بعد از گذشت چند روز، بروشورهای زیادی را برای کارکنان روستا ارسال کردم و آنها از حقایق آگاه شدند. در پایان، آن مأمور امنیتی عذرخواهی کرد و از ح‌ک‌چ خارج شد.