(Minghui.org) سال 1993 تاریک‌ترین دوران در زندگی‌ام بود. کودک هشت ساله‌ام در یک تصادف رانندگی در راه بازگشت به خانه از مدرسه درگذشت. نمی‌توانستم نبودش را تحمل کنم و هر روز گریه می‌کردم. غرق در غم و اندوه، نمی‌توانستم کار کنم. خانواده‌ام موافقت کردند که باید محل زندگی‌ام را عوض کنم، بنابراین شوهرم ما را به مکانی جدید منتقل کرد.

چهار سال بعد، صاحب فرزند دیگری شدیم اما هنوز غمگین بودم. در این فکر بودم که معنای زندگی چیست؟ دل‌تنگ والدینم شده بودم و می‌خواستم به زادگاهم برگردم. سال 1999 همسرم موافقت كرد كه با فرزندم به دیدار پدر و مادرم بروم.

در کمال تعجب متوجه شدم که همه اعضای خانواده‌ام به جز پدرم فالون‌ دافا را تمرین می‌کنند. بعد از فوت فرزندم، به بیماری‌های زیادی مبتلا شده بودم، بنابراین مادرم گفت: «فالون‌ دافا را تمرین کن. این با سایر روش‌های چی‌گونگ متفاوت است. فالون ‌دافا مزایای سلامتی زیادی دارد و به ما می‌آموزد که خوب باشیم.» نصیحت او را گوش کردم و تمرین را شروع کردم.

محنت‌ها

در آوریل‌1999 به خانه خود بازگشتم. فا را مطالعه می‌کردم و حین مراقبت از فرزندم تمرینات را انجام می‌دادم، اما با دیگر تمرین‌کنندگان ارتباطی نداشتم.

حزب کمونیست چین (ح‌ک‌چ) آزار و شکنجه فالون‌گونگ (فالون دافا) را در ژوئن1999 آغاز کرد. تبلیغات 24ساعته تلویزیونی برای بدنام کردن فالون‌گونگ ادامه داشت. مبهوت شده بودم. چرا ناگهان چنین تمرین خوبی ممنوع شد؟

شوهرم یک کارگر موقت در ارتش بود. جلسات بسیاری برای انتقال این پیام برگزار شد که اگر بستگان‌ هر یک از کارمندان نظامی، فالون‌ دافا را تمرین کنند، اخراج خواهند شد. ازآنجاکه من فا را خوب مطالعه نکرده بودم و وابستگی‌های زیادی داشتم، تمرینم را کنار گذاشتم. این بزرگترین حسرت زندگی من است. با این حال، هنوز احساس می‌کردم که فالون‌ دافا در قلبم ریشه دارد.

ده سال گذشت و استاد از من دست نکشیدند. دو بار خواب دیدم که یک دائو از میان ابرها به من نگاه می‌کند. در ابتدای سال 2009، به دیدن والدینم رفتم و در بازگشت یک دستگاه پخش صوت حاوی سخنرانی‌های استاد را با خودم برگرداندم.

یک روز به‌خاطر این‌که به‌طور تصادفی فایل‌های دستگاه پخش صوت را پاک کردم، از ناراحتی گریه کردم. به مادرم زنگ زدم که به من گفت از استاد کمک بخواهم. کنار عکس استاد رفتم و درخواست کمک کردم. گفتم، «لطفاً به من کمک کنید تا یکی از تمرین‌کنندگان محلی را پیدا کنم.» دو روز بعد در مسیر رفتن به محل کار با تمرین‌کننده‌ای آشنا شدم. درحالی‌که اشک در چشمانم جمع شده بود، از استاد تشکر کردم که از من مراقبت کردند. با کمک آن هم‌تمرین‌کننده، تزکیه واقعی خود را آغاز کردم. تصمیم گرفتم که وقت تلف شده را جبران کنم. با این حال، با شوهرم مشکل پیدا کردم زیرا از آزار و شکنجه می‌ترسید و نمی‌خواست که من تمرین کنم. او بیش از حد الکل نوشیده بود و برای دیدنم به محل کارم آمد. او لباس‌هایم را پاره کرد و مرا کتک زد. گفت اگر به تمرین فالون‌ دافا ادامه دهم، از من جدا خواهد شد.

به فکر مطلبی افتادم که استاد درباره چهار برد در مقابل یک ضربه بیان کردند. از او نترسیدم و خشمگین نشدم. به او گفتم: «من برای فا اینجا هستم. نمی‌توانم تسلیم شوم. همچنین به خانه نیز احتیاج دارم.» او بسیار عصبانی شد و رفت.

گریه کردم و برای شوهرم احساس ترحم کردم. روز بعد او به محل کارش رفت، گویی هیچ اتفاقی نیفتاده است و برای طلاق هم اقدامی نکرد.

تجربه قدرت دافا

یک‌روز هنگام مطالعه جوآن‌فالون، احساس کردم ذهنم کاملاً خالی شد. غیر از مطالعه‌ فا فکر دیگری نداشتم. همانطور که مطالعه می‌کردم، پرتویی از نور آبی روی من می‌درخشید. احساس آرامش و راحتی می‌کردم. وقتی مطالعه را تمام کردم و نگاه کردم، دیدم آنجا تاریک است. استاد نور را برای مطالعه‌ام فراهم کرده بودند.

در ابتدا به فرستادن افکار‌‌درست اهمیت نمی‌دادم. ما در نزدیکی دانشگاه نظامی زندگی می‌کردیم. بلندگوی بزرگی آنجا بود که سرودهای ح‌ک‌چ را پخش می‌کرد و همین امر باعث می‌شد آرامش نداشته باشم. سپس فای استاد در ذهنم نقش بست: «... اگر افکار درست شما قوی باشد، قدرت برای شکافتن یک کوه کافی خواهد بود...» (یک مرید دافا چیست؟)

بنابراین فکر کردم، «چرا افکار درست من به اندازه کافی قوی نیستند؟ من چه کسی هستم؟ من یک موجود الهی هستم!» سپس صدا ضعیف‌تر و ضعیف‌تر شد و به‌سختی می‌توانستم آن را بشنوم. آرام شدم و افکار درست فرستادم. گاهی اوقات وقتی توانستم به سکون برسم، توانستم چیزهای زیادی از طریق چشم ‌سومم ببینم.

دخترم در دبیرستان خوب درس می‌خواند. یک روز وقتی به خانه آمد، به من گفت که به‌عنوان یک دانشجوی ممتاز انتخاب شده اما باید به لیگ جوانان کمونیست بپیوندد، تا در آینده بتواند به ح‌ک‌چ بپیوندد. به او گفته شده بود كه چطور می‌تواند از این طریق شغل خوبی پیدا كند و بعداً یک مقام دولتی شود.

با پریشانی سعی کردم درباره آزار و شکنجه برایش توضیح دهم. او نمی‌خواست گوش کند و شروع به جر‌ و بحث با من کرد. نمی‌دانستم چه کنم. اگر او به حزب می‌پیوست برایش بد می‌بود. او نمی‌بایست این کار را انجام دهد. آن شب نتوانستم بخوابم. عکس استاد را برداشتم و گریه کردم: «لطفاً به من کمک کنید. اگر نتوانم دخترم را نجات دهم، چه فرد دیگری را می‌توانم نجات دهم؟»

صبح روز بعد، دخترم کوله‌پشتی خود را برداشت و موقع رفتن به مدرسه برگشت و به من گفت: «مادر نگران این نباش. من به ح‌ک‌چ نمی‌پیوندم.» خوشحال شدم و از استاد تشکر کردم.

این استاد هستند که به‌ من شجاعت می‌بخشند و این فرصت دوباره را به من بخشیدند که یک تمرین‌کننده واقعی باشم. هیچ کلامی برای ابراز قدردانی‌ام وجود ندارد. تنها کاری که می‌توانم انجام دهم این است که با پشتکار تزکیه کنم و به خانه واقعی خود برگردم.