(Minghui.org) درژانویه1998 تمرین فالون دافا را شروع کردم. قبل از آن، دامادم در یک حادثه رانندگی کشته شد که مرا بسیار غمگین کرد. قبلاً انواع بیماریها را داشتم، اما پس از آن حادثه، نمیتوانستم بخوابم و هر روز در حالت گیجی بهسر میبردم.
دوستی درباره فالون دافا با من صحبت کرد و من به یک مکان تمرین محلی رفتم. فقط چند روز بعد، عفونت کلیه، مشکلات معده و افسردگی از بین رفت. طی دو ماه، راه رفتن در خواب را متوقف کردم، چیزی که مدتی طولانی انجام میدادم. قدرت شگفتانگیز دافا را تجربه کردم. تمرینکنندهای یک نسخه از جوآن فالون را به من داد و احساس کردم چیزی را که منتظرش بودم یافتهام.
وقتی آزار و شکنجه آغاز شد، هنوز فا را بهخوبی درک نمیکردم و تحت فشار و برخلاف خواستهام، یک بیانیه تضمین نوشتم و دافا را انکار کردم. پس از نوشتن آن، به خانه رفتم و تمام روز میلرزیدم و گریه میکردم.
درسال 2002 برادرم درگذشت، مادرم خیلی مریض شد و شوهرم با زنی رابطه برقرار کرد. با تزکیهام بهشدت مداخله میشد. نمیتوانستم فا را مطالعه کنم یا تمرینها را بهآرامی انجام دهم. بیماریهای قبلیام بازگشته بود و دهها مورد جدید نیز اضافه شده بود، ازجمله بیماریهای قلبی، دیابت، پرکاری تیروئید، فتق دیسک کمر و دیسک بین مهرهای.
وقتی سختیها مرا تحت فشار قرار دادند، دردسامبر2006 یک همتمرینکننده به ملاقاتم آمد. او از من دعوت کرد که به یک گروه مطالعه فا و انجام تمرینها ملحق شوم. سلامتیام را بازیافتم و به خودم گفتم که از حالا به بعد باید بهطور استوار تزکیه کنم و سه کار را آنطور که انتظار میرود بهخوبی انجام دهم.
از آن به بعد، هر روز بیرون میرفتم تا با مردم درباره حقیقت آزار و شکنجه دافا صحبت کنم، مگر اینکه چیز خاصی پیش میآمد.
فرهنگ سنتی چین توسط حزب کمونیست چین (حکچ) ویران شده بود که جداً با درک مردم درباره حقیقت مداخله میکرد. از زمانی که دوباره تزکیه را شروع کردم، روزنامهها را نمیخوانم، به رادیو گوش نمیدهم، یا آهنگهایی که حزب را ستایش میکنند، نمیخوانم. در هر لحظه از زندگی روزمرهام، خودم را مهار میکنم بنابراین با فرهنگ حزب آلوده نمیشوم. هر روز صبح آموزهها را با گروه مطالعه میکنم و هر بعدازظهر برای روشنگری حقیقت بیرون میرویم و افراد را متقاعد میکنیم که از حزب و سازمانهای وابسته به آن خارج شوند. شبها، در ساعت 6 پس از فرستادن افکار درست، برای توزیع فلایرها بیرون میرویم. پس از بازگشت، مقالاتی را که در وبسایت مینگهویی چاپ شده مطالعه میکنیم. ما این کار را هر روز، هر هفته و هر سال انجام میدهیم.
رویارویی با خطر بدون ترس بهمنظور روشنگری حقیقت
روزی در دسامبر2015 تمام تمرینکنندگان در شهرستانم به حومه شهر رفتند تا با کشاورزان خانه به خانه دیدار کرده و حقیقت را برای آنها روشن کنند. در یک خانه، مردی مشغول تهیه ناهار بود. هنگامیکه او در را باز کرد، گفتم: «برای شما برکت بهارمغان آوردم» و آنگاه درباره فالون دافا و آزار و شکنجه صحبت کردم.
همان موقع، یک مأمور پلیس از پشت سر صاحبخانه بیرون آمد به من اشاره کرد و فریاد کشید: «چطور جرئت میکنی؟ در روز روشن، درباره این مطلب خانه به خانه صحبت میکنی؟» او کیفم را گرفت و همه چیز را بیرون ریخت، از جمله دیویدیها، جزوهها و نشان یادبودها. او از من پرسید که آنها چه هستند.
گفتم: «آرام باش مرد جوان. جیانگ زمین این آزار و شکنجه را آغاز کرد. مردم حق دارند حقیقت را بدانند و اینکه جیانگ چگونه شخصی است. شما میدانید که حزب همیشه افراد خوب را تحت آزار و شکنجه قرار میدهد. آنها میگویند که به مردم خدمت میکنند. کدام مقام حزب واقعاً به مردم خدمت میکند؟ فساد بدتر و بدتر شده است و همه مقامات فاسد از اعضای بلندپایه حزب هستند.»
مأمور پلیس بدون هیچ صحبتی به من خیره شد. ادامه دادم: «اکنون افراد مجری قانون، مسئولیت هر پروندهای را که در دوران کاریشان برعهده دارند، حتی پس از بازنشستگی نیز باید پاسخگوی آن باشند.» او با تعجب گفت: «شما فقط یک پیرزن هستی. چگونه اینقدر میدانی؟»
گفتم: «مرد جوان، به آیندهات فکر کن. اگر فردا حزب نابود شود، هرکسی که به آن وابسته است به دردسر خواهد افتاد. استاد لی نیکخواه هستند. ایشان از ما خواستند که به مردم بگوییم که خروج از حزب به آنها کمک میکند که از فاجعه جلوگیری کنند.» مأمور با تردید نگاه کرد و پرسید: «آیا جلوگیری از فاجعه به خروج از حزب مربوط است؟»
به او گفتم درتاریخ، افرادی که به حزب در آزار و شکنجه مردم در هر جنبش سیاسی کمک کردند، پس از مدتی مجازات شدند. به او گفتم به حزب اجازه ندهد که از او سوءاستفاده کند. به دیویدیهای شن یون اشاره کردم و گفتم: «آیا میدانید اینها چه هستند؟ آنها فرهنگ عالی و سنتی چینی را نشان میدهند- حتی ما چینیها نیز شانس زیادی برای دیدن آن نداریم. اگر آن را تماشا کنید، افتخار میکنید که یک چینی هستید.»
او کنجکاو بود. «آیا این واقعاً به آن خوبی است؟ چرا ما آن را تماشا نمیکنیم؟» در طول کل مکالمه، مردی که در آنجا زندگی میکرد یک کلمه حرف نزد. باور داشتم که مرا حمایت میکند، بنابراین تلویزیونش را روشن کردم و دیویدی را پخش کردم. مأمور پلیس شگفتزده شده بود و حرکات موزون را تحسین میکرد. اما پس از آن مأمور پلیس دیگری ظاهر شد و پرسید که چه خبر است. مأمور اولی گفت که دیویدی مال من است. مأمور دومی به مأمور اولی دستور داد که مرا بیرون ببرد. بنابراین، هر کدام یکی از بازوهایم را گرفتند و مرا بیرون بردند.
سعی کردم خود را از دستان آنها خلاص کنم اما نتوانستم و کمی عصبی شدم. ناگهان شعر استاد لی را بهیاد آوردم:
«افکار صالح، اعمال صالح
با تمام قلب پیشرفت کنید، توقف نکنید
تمام ارواحی که فا را آشفته میکنند پاک کنید
با تمام موجودات با نیکخواهی رفتار کنید» («خدای صالح،» هنگیین2
گفتم: «آیا دو مرد جوان برای مهار یک پیرزن لازم است؟ آیا میتوانم از دست تو فرار کنم؟»
آنها مرا آزاد کردند و گفتم: «شما آقایان، جوان و باهوش هستید. درباره آن فکر کنید: چرا شخص مسنی مانند من در یک چنین روز سردی به حومه شهر میآید؟ آیا هرکسی نباید درباره پیامدهای آنچه که انجام میدهد، فکر کند؟ من و سایر تمرینکنندگان فالون دافا آمدهایم تا هرکسی را که مایل است حقیقت را بپذیرد، نجات دهیم. من برای خاطر شما به اینجا آمدهام. اکنون انتخاب با شما است. اگر به من اجازه دهید که بروم، چیزی از دست نمیدهید. اگر مرا دستگیر کنید، نه چیزی بهدست میآورید و نه نجات پیدا میکنید.»
آنها تأمل کردند. اضافه کردم: «آیا شما آیندهای آرام و روشن نمیخواهید؟» آنها به یکدیگر نگاه کردند و مأمور اولی گفت: «ما باید بگذاریم او برود.» دومی به من گفت: «بسیار خوب، بسیار خوب. وسایلت را جمع کن و اینجا را ترک کن.»
قلبم باز شد. وسایلم را جمع کردم، گفتم: «متشکرم، اما با شما درباره خروج از حزب صحبت نکردم. برای ایمنی خودتان، چرا از حزب و سازمانهای وابسته به آن با نامهای مستعار "صلح ابدی" و "هماهنگی ابدی" خارج نمیشوید؟» آنها لبخند زدند: «آنها نامهای خوبی هستند.» یکی از آنها به مردی که در آنجا زندگی میکرد گفت: «تو نباید عقب بمانی. آیا عضو حزب هستی؟» صاحبخانه گفت: «درست است، درست است. من هستم.» گفتم: «شما میتوانی با نام "خوشبختی ابدی" از آن خارج شوی.» او خوشحال شد. او همراه من بیرون آمد و از من خواست که مراقب باشم.
اخیراً شنیدم مردی که در آن خانه زندگی میکرد یک منشی بازنشسته حزب در بخش روستا بود. او آن دو مأمور پلیس را برای ناهار به منزلش دعوت کرده بود. باور دارم که استاد این نظم و ترتیب را دادند تا همه آنها همزمان نجات پیدا کنند.
مأمور پلیس را نجات دادم و اداره را ترک کردم
یکبار من و تمرینکننده دیگری، وقتی در بیرون مطالب اطلاعرسانی را توزیع میکردیم، مأمور پلیس ما را رُبود. در اداره پلیس، وقتی تنها بودیم درکمان را بهاشتراک گذاشتیم که با پلیس همکاری نخواهیم کرد و از این فرصت استفاده کرده حقیقت را برای آنها روشن میکنیم و اینکه باید با یکدیگر همکاری کنیم؛ یکی افکار درست میفرستد درحالیکه دیگری صحبت میکند. ما باید آنها را نجات دهیم.
بعداً، شش یا هفت مأمور دیگر وارد آنجا شدند. قبل از اینکه آنها بتوانند صحبتی کنند، گفتم: «شما نباید با ما اینگونه رفتار میکردید. آنچه که ما انجام دادهایم برای همه خوب است. آیا شما نمیدانید که بسیاری از مسئولین عالیرتبه که درگیر آزار و شکنجه فالون دافا بودند بهخاطر فساد دستگیر شدند؟ اکنون این سیاست میگوید که مأمورین اجرای قانون برای تمام مواردی که مسئولیت رسیدگی آنها را برعهده داشتند، برای بقیه عمر خود نیز دربرابر آن مسئول خواهند بود. فالون دافا جزئی از 14 فرقه موجود در لیست دولت نیست. در آینده وقتی شهرت فالون دافا بازگردانده میشود، چه اتفاقی برای شما خواهد افتاد؟»
رئیس گفت: «بسیارخوب، بسیار خوب. دیگر صحبت نکن. شما دو نفر میتوانید بروید ولی باید 5000 یوآن بدهید و یک «اظهاریه» بنویسید که دیگر فالون دافا را تمرین نخواهید کرد و تمام پوسترها و بنرهایی را که آویزان کردهاید پایین بیاورید.» او سپس بیرون رفت گفتم: «این درست نیست. ما قانونی را نقض نکردیم. چرا باید اظهاریهای بنویسیم؟» او وانمود کرد که صدایم را نمیشنود.
ما به سایر مأموران گفتیم: «آیا فهمیدید که الان چه گفتیم؟ اگر عضو حزب هستید، برای ایمنی خودتان از آن خارج شوید.» همه آنها بهتدریج از در بیرون رفتند، اما دو نفر از آنها ماندند و بهآرامی به من گفتند: «به من کمک کن که خارج شوم. من هم همینطور.» وقتی همگی آنها آنجا را ترک کردند، ما نیز از اداره خارج شدیم.
مردم در انتظار نجات هستند
هنگامیکه من و سایر تمرینکنندگان به حومه شهر برای روشنگری حقیقت میرفتیم، به خانهای رفتیم که در آنجا میهمانی داشتند. میزبان ما را به اتاقی خلوت برد و گفت: «آیا شما تمرینکنندگان فالون دافا هستید؟ چه تعداد از شما به اینجا آمدهاید؟ نترسید. شمارههای تلفنتان را به من بدهید، همچنین شماره مرا یادداشت کنید. اگر کسی در این روستا جرئت کرد که مزاحم شما شود، بلافاصله با من تماس بگیرید. من تمام مأموران پلیس را در این منطقه میشناسم. شما در امان خواهید بود.»
از او تشکر کردم و گفتم که لزومی ندارد آن کار را انجام دهد. اوگفت: «تقریباً وقت ناهار است. به سایرین هم بگو برای صرف ناهار به اینجا بیایند.» گفتم: «من واقعاً از شما سپاسگزارم. اما پس از بهپایان رساندن کارمان در این روستا، مستقیماً به روستای بعدی میرویم. وقتی برای ناهار خوردن نداریم. هنگامی که به شهرم آمدید، لطفاً با من تماس بگیرید و من شما را برای شام به بیرون خواهم برد. شما مرد خوبی هستید.»
با او درباره فالون دافا صحبت کردم و او مشتاقانه از حزب خارج شد. با راهنمایی او، همه میهمانانش نیز از حزب خارج شدند. آن روز بیش از 300 تن را در آن روستا متقاعد کردیم تا از حزب خارج شوند. این نظم و ترتیب استاد بود. هیچ کلامی نمیتواند توصیف کند که تا چه حد خوشحال بودیم که جان بسیاری از مردم را نجات دادیم.
یکبار دیگر در یک روستا، سگ بزرگی از خانه بیرون آمد. پنجههایش را روی شانهام گذاشت. ترسیده بودم، اما آنگاه صدایی را شنیدم که میگفت: «فقط با تحت تأثیر قرار نگرفتن، قادر خواهید بود تمام موقعیتها را اداره کنید.» (آموزش فا در کنفرانس فای غرب میانه آمریکا) آرام شدم. درحالیکه پنجههایش را روی من میکشید، به آرامی گفتم: «برو پایین، برو پایین.» سگ به حرفم گوش کرد و پایین رفت.
خانم این خانه با عصبانیت بیرون آمد و سگ را دعوا کرد. او با صدایی لرزان گفت: «خیلی خوششانس هستی. حتی دوستانمان جرئت نمیکنند به او نزدیک شوند. آن یک بولداگ تبتی است. حتی ببرها نیز از او میترسند. بیا داخل و یک فنجان چای بخور.» گفتم: «من یک تمرینکننده فالون دافا هستم. استاد لی از ما محافظت میکنند، بنابراین هیچ چیز نمیتواند به من آسیب برساند.» مطالب روشنگری حقیقت، پوسترها و نشانهای یادبود را به او دادم و حقایق را به او گفتم. او از سازمان پیشگامان جوان خارج شد و از من دعوت کرد که در آینده نیز به آنجا بازگردم.
زمانی دیگر، یک سگ کوچک به طرفم آمد و روی دوپایش ایستاد، با پنجههایش که کنار هم قرار گرفته بود، انگار با فشار دادن دستهایش به هم حرکت ادای احترام چینی را انجام داد. سگ بهدنبال من داخل خانه شد. هدایایی به این زوج که در آنجا زندگی میکردند، دادم و حقایق را برایشان توضیح دادم. رفتارشان دوستانه بود و هردو از سازمان پیشگامان جوان و سازمان لیگ جوانان خارج شدند. هنگامیکه مشغول صحبت بودم، این سگ کوچک کنار پاهایم ایستاده بود. به صاحبانش گفتم: «البته، شما یک سگ خوب آموزش دیده دارید.» خانم گفت: «نه، عجیب است. هیچ کسی او را تعلیم نداده است. این اولین بار است که میبینم با یک غریبه رفتارش بسیار خوب است. او از شما استقبال میکند.»
روستائیان تمرینکنندگان را حمایت میکنند
پس از سال نوی چینی2016 برخی از ما تصمیم گرفتیم برای روشنگری حقیقت به حومه شهر برویم.
ما به دو گروه تقسیم شدیم و به درِ خانههای واقع در روستایی رفتیم آنگاه یک ماشین پلیس را دیدم که از کنارمان عبور کرد. فکر کردم که با تمرینکنندگان دیگر تماس بگیرم و درمورد آن به آنها بگویم. اما متوجه شدم که این فکر درست نیست. چه چیزی میتوانست درستتر از روشنگری حقیقت و نجات مردم باشد؟ مسئولین نباید مداخله کنند. ممکن است که ماشین پلیس فقط از آنجا عبور کرده باشد و بهدنبال ما نباشد. نباید افکار بد را رشد میدادم چراکه ممکن بود با نجات افراد مداخله کند. تماس نگرفتم، اما از استاد خواستم که ما را حمایت کنند و بهراهمان ادامه دادیم.
افرادی را دیدم که در یک تقاطع با یکدیگر مشغول گفتگو بودند و فکر کردم: «بسیار عالی است. آنها منتظر من هستند که حقیقت را به آنها بگویم و نجات پیدا کنند.» قبل از اینکه به آنجا بروم، شخصی از آن گروه به من نزدیک شد و گفت: «ما شما را قبل از اینکه وارد روستا شوید دیدیم. شما باید تمرینکننده فالون دافا باشید. ما شنیدیم که قبل از سال نوی چینی، هدایایی برای روستای دیگر بردید. ما منتظر شما بودیم که به اینجا بیایید، اما شما نیامدید. آیا امروز پوسترهایی با خود آوردهاید؟ من آنها را در روستاهای دیگر دیدهام. آنها عالی هستند. بهخاطر اینکه زودتر به آنجا نرفتم عذرخواهی کردم و گفتم چیزهای بسیاری دارم.
انواع هدایا را بیرون آوردم و حدود دوازده نفر جمع شدند. گفتم: «ما اینجا هستیم تا حقیقت را درباره فالون دافا و آزار و شکنجه توضیح دهیم و به شما کمک کنیم تا از حزب خارج شوید تا از آینده خوب خود اطمینان حاصل کنید.» یکی از افراد جوان گفت: «خانم من جزوه شما را خواندهام. آن همه چیز را روشن کرده است. بسیاری از دوستانم نیز آن را خواندهاند. ما همه میدانیم که جیانگ زمین به سزای اعمالش خواهد رسید. همه مطالب داخل جزوه حقیقت دارد.» آنگاه پرسیدم: «بنابراین همه شما موافق هستید که از حزب خارج شوید درست است؟»
همه آنها از حزب خارج شدند. یک مرد مسن گفت: «من هماکنون دیدم یک ماشین پلیس از کنارمان عبور کرد. آنها سعی میکنند قماربازها را بگیرند. لطفاً وسایلت را جمع کن و به خانه من بیا. یک چای بنوش که گرم شوی. نگذار مأمور پلیس تو را ببیند.»
ماشین پلیس چندبار از کنار ما عبور کرد، اما هیچ کدام از هم تمرینکنندگانم دیده نشدند، زیرا روستاییان آنها را حمایت میکردند. یکی دیگر از همتمرینکنندگان باید با کسی صحبت میکرد و وقتی میخواست آنجا را ترک کند صاحبخانه گفت: «لحظهای صبر کن. یک ماشین پلیس بیرون است. صبر کن تا آن برود.»
کارمان را در تمام روستا بدون هیچ دردسری بهپایان رساندیم. در آن روز بیش از 500 نفر را متقاعد کردیم که از حزب خارج شوند. در مسیر بازگشت همه ما از استاد برای راهنمایی و کمکشان سپاسگزاری کردیم.
با نگاهی به گذشته و سفر تزکیهام و نجات مردم، هر قدمی که برداشتم تحت حمایت نیکخواهانه استاد بوده است.
مطالب بالا تجربیات و درکهایم از روشنگری حقیقت و نجات مردم است. بیایید همه وظایفی را که اصلاح فا برعهده ما گذاشته است انجام دهیم و به استاد کمک کنیم تا افراد بیشتری را نجات دهند. لطفاً اگر مطلب نادرستی بیان کردم، صمیمانه آنرا اصلاح کنید.
کپیرایت ©️ ۲۰۲۳ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.
مجموعه روشنگری حقیقت