(Minghui.org) در جوانی بی‌سواد بودم و تحصیلات بسیار کمی داشتم. اما از طریق مطالعه فا، استاد به من نشان دادند که چگونه بخوانم، اکنون می‌توانم تمام کتاب‌های دافا را بخوانم. درحال‌حاضر 81 ساله هستم.

قدرت دافا در وضعیت سلامتی‌ام نیز متجلی شده است. چشم چپم به‌مدت بیش از 50 سال نابینا بود، اما بعد از تمرین دافا دیدش بازگشت.

هدایت شدن در مسیری درست

قبلاً در منزلم یک نوع از چی‌گونگ را با افراد دیگر تمرین می‌کردم.

یک روز صبح، درحالت نیمه بیداری بودم که بودای عظیمی را دیدم که کاسایای زرد پوشیده و درحال فرود آمدن از آسمان بود. او در هوا ایستاد و به من گفت: «تو باید فلان شخص را پیدا کنی. او در شمال بازاری بزرگ زندگی می‌کند.» او اجازه داد محل زندگی آن شخص را ببینم و آنگاه ناپدید شد.

لباس پوشیدم، سوار دوچرخه‌ام شدم و به طرف محلی رفتم که آن بودا نشانم داده بود.

به‌نظر می‌رسید که آن مکان درست است، اما دقیقاً مطمئن نبودم که کجا آن شخص را پیدا کنم. خانم جوانی درحال بازکردن فروشگاهی آن طرف خیابان بود، جلو رفتم و از او پرسیدم که آیا می‌داند آن شخص کجا زندگی می‌کند. او به من گفت که آن شخص در پشت فروشگاه درحال مدیتیشن است و از داخل فروشگاه مرا راهنمایی کرد.

وقتی وارد اتاق شدم، دیدم مردی درحال مدیتیشن است و عکسی روی دیوار بود. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و ‌پرسیدم: «آیا آن بودا همانی نیست که مرا نزد شما را فرستاد؟»

آن مرد به من گفت که آن عکس استاد لی هنگجی است. به‌محض شنیدن آن نام، زانو زدم و به استاد ادای احترام کردم.

بازگشت بینایی

کمی بعد از شروع تمرین فالون دافا در سال 1996، استاد تمام بدنم را پاک کردند، آسم و آرتریت روماتوئیدم ناپدید شدند.

دید چشم چپم را در هفت سالگی ازدست داده بودم و آن چشم بیش از 50 سال نابینا شده بود. اما فقط چند روز بعد از شروع تمرین دافا، بینایی‌ام با دید واضح و شفاف بازگردانده شد.

وقتی به خواهرم گفتم، نمی‌توانست باور کند، او حوله‌ای روی چشم راستم گذاشت و سؤالاتی درباره آنچا می‌توانستم ببینم، پرسید. هربار به‌درستی پاسخ دادم. حتی در مقابلش با چشم راست بسته سوزنی را نخ کردم. او زبانش بند آمده بود و گفت: «وای، تو واقعاً می‌توانی ببینی.»

همین امر باعث شد که او نیز تصمیم بگیرد فالون دافا را تمرین کند.

وقتی شین‌شینگم رشد کرد، ‌توانستم در هوا شناور شوم. روی تختم یا در اتاق نشیمن روی تشک می‌نشستم و می‌توانستم شناور شوم و دور اتاق بچرخم.

مطمئن نبودم که چرا می‌توانستم این کار را انجام دهم، هنگامی‌که یک تمرین‌کننده جدید به من گفت که ممکن است در مسیر انحرافی قرار گرفتهباشم، بسیار ترسیدم.

وقتی استاد این توانایی فوق‌طبیعی را برایم قفل کردند، شناور بودن متوقف شد، اما وقتی راه می‌رفتم، هنوز احساس سبکی می‌کردم. برای افراد جوان‌تر کار سختی بود که هنگام راه رفتن به من برسند. وقتی سوار دوچرخه‌ام بودم انگار کسی از پشت مرا هل می‌داد.

یک بار وقتی استاد بدنم را پالایش می‌کردند، در راه خانه‌ام چند بار مجبور شدم توقف و خون استفراغ کنم. قبل از رسیدن به خانه به استاد گفتم: «استاد، لطفاً به من کمک کنید تا استفراغ متوقف شود. می‌ترسم که اگر افرادِ خانه مرا در این حال ببینند، درک نکنند که چرا این اتفاق افتاده است.»

استفراغ بلافاصله متوقف شد و جریانی گرم را احساس کردم که از بالای سرم شروع ‌شد و از میان کل بدنم عبور کرد.

استاد ما را راهنمایی و از ما محافظت می‌کنند

وقتی فهمیدم که در دو شهر مجاور هیچ یک از تمرین‌کنندگان مطالب اطلاع‌رسانی دافا را توزیع نمی‌کنند، من و تمرین‌کننده‌ دیگری تصمیم گرفتیم این کار را انجام دهیم. هر روز کیسه‌های بزرگ و پر از مطالب اطلاع‌رسانی را حمل می‌کردیم و از یک خیابان بعد از دیگری عبور می‌کردیم و مطالب را به هر خانوار تحویل می‌دادیم.

ما این کار را تقریباً شش سال انجام دادیم و فقط هنگامی که تمرین‌کنندگان محلی شروع به مشارکت کردند، متوقف کردیم.

در آن زمان محل تولید مطالب محلی نداشتیم، بنابراین برای رساندن مطالب، اغلب یک جعبه بروشور را برای استفاده تمرین‌کنندگان در سطح شهرمان و مناطق روستایی با خودم حمل می‌کردم.

در طی آن سال‌ها، اغلب وقتی هوا تاریک بود، برای توزیع مطالب بیرون می‌رفتیم. یک شب در حومه شهر سوار دوچرخه‌ام بودم، که دوچرخه‌ام به‌طور ناگهانی و خودبه‌خود متوقف شد. جاده جلوتر از من روشن شد و رودخانه‌ای را درست در مقابلم دیدم. استاد از من محافظت کردند که مستقیم به داخل رودخانه نیفتم.

بار دیگر، من با تمرین‌کننده دیگری به روستایی رفتم که حدود 48 کیلومتراز خانه‌ام فاصله داشت. پس از اتمام توزیع مطالب، در کنار جاده به محل قرارمان رفتم تا او را ببینم. مجبور شدم مدتی منتظر بمانم تا او بیاید. او گفت: «من راه را گم کردم و نتوانستم تو را پیدا کنم. آنگاه دیدم که یک فالون در این منطقه درحال چرخش است، بنابراین تصمیم گرفتم آن را دنبال کنم. سپس تو را دیدم.»

ازآنجاکه اغلب برای توریع بروشورها و روشنگری حقیقت به شهر می‌رفتم، بسیاری از رانندگان تاکسی با من آشنا بودند. به‌محض اینکه مرا می‌دیدند از من بروشور می‌خواستند.

کمک به پلیس

در بهار 2017، اندکی پس از بیرون رفتن برای توزیع مطالب، توسط پلیس دستگیر شدم.

سه مأمور در اداره پلیس به من خیره شده بودند. برای ازبین بردن عوامل نیروی کهن که آنها را در بُعدهای دیگر کنترل می‌کردند و بیدار کردن وجدانشان، شروع به فرستادن افکار درست کردم.

به آنها گفتم: «تعدادی دی‌وی‌دی‌ در کیف دستی‌ام دارم. لطفاً راحت باشید و به آنها نگاه کنید.»

آنها تا طلوع آفتاب سه تا از دی‌وی‌دی‌ها را یکی پس از دیگری تماشا کردند. صبح وقتی مأموران دیگری رسیدند، دی‌وی‌دی‌ها و بروشورها را به هرکدام از آنها نیز دادم. پیشنهاد كردم آنها را به خانه ببرند تا اعضای خانواده‌شان نیز آنها را تماشا كنند یا بخوانند. آنها هر آنچه را که داشتم، گرفتند.

حدود ساعت 9 صبح یک مأمور پلیس گفت: «لطفاً برای رفتن به خانه آماده شو. پسرت به زودی اینجا خواهد بود تا شما را ببرد.»

شک نداشتم که پسرم می‌آید و مرا به خانه می‌برد.

من یک روستایی بدون مستمری هستم و درآمد دیگری ندارم. فرزندانم هر ماه برای پرداخت صورت‌حساب‌‌ها به من پول می‌دهند. من فقط بخشی از آنچه را که به من می‌دهند برای خودم خرج می‌کنم و بقیه را به محل تولید مطالب محلی اهداء می‌کنم.

فرزندانم همه باور دارند که دافا فوق‌العاده است، آنها از تزکیه‌ام حمایت می‌کنند. درعوض آنها هم در مشاغل مناسب و آبرومندانه ثروت خوبی کسب کرده‌اند.