(Minghui.org) تمرینکنندگان دافا در طی بیش از 20 سال اصلاح فا ، استاد را در تزکیه دنبال کردهاند. در روند افشای آزار و شکنجه، اعتباربخشی به دافا و روشنگری حقیقت بهخاطر نجات موجودات ذیشعور، معجزات بسیاری رخ داده است. در اینجا مایلم درباره برخی از چیزهای شگفتانگیزی که در تزکیهام تجربه کردهام، صحبت کنم.
در نوامبر2004، پس از بازداشت غیرقانونی به بازداشتگاه منتقل شدم. برای مقابله با این آزار و شکنجه، من و چند تمرینکننده دیگر تصمیم گرفتیم که با نگهبانان زندان همکاری نکنیم و جلیقه زردی را که زندانیان میپوشند، نپوشیم. باوجودیکه میدانستیم این کار عواقبی خواهد داشت، نترسیدیم، زیرا هیچ کار بدی انجام نداده و قانونی را نقض نکرده بودیم.
روز بعد نگهبانان زندان به ما دستور دادند که آن جلیقهها را بپوشیم. ما همکاری نکردیم. یکی از نگهبانان زندان با عصبانیت فریاد زد: «دستبندها و پابندها را بیاورید!»
ناگهان بهنظر رسید که هوا یخ زد، کسی از ترس گریه میکرد. نگهبان زندان با خشم زیاد فریاد زد: «چه کسی در خانهتان درگذشت، برای چه گریه میکنی؟» در آن لحظه، قلبم همانند آب راکد آرام بود و هراسی نداشتم.
نگهبانی یک جلیقه زرد و دستبند را بهزور به من پوشاند. اما همینکه سعی کرد پابندها را ببندد، نگهبان زندان به خودش گفت: «فعلاً به تو پابند نمیبندم، بگذار ببینیم بعدازظهر چطور رفتار میکنی.»
بعد از رفتن آن مأمور، از استاد درخواست کردم آن دستبندها را باز کنند. بهخاطر افکار درست قویام، آن دستبندها از دستم افتادند.
روز بعد نگهبان زندان دید که دستبندها روی تختخواب هستند. او دوباره کسی را واداشت که به من دستبند بزند و سردسته سلول را تهدید کرد: «اگر متوجه شوی که دستبندهایش روی دستش نیستند و آن را گزارش ندهی، به تو نیز دستبند زده خواهد شد.» بعداً باز هم از استاد خواستم که دستبندها را باز کنند.
نگهبان زندان متعجب شده بود. او با اکراه از فردی خواست که مجدداً به من دستبند بزند، اما به من نگفت که جلیقه زرد را بپوشم. از من پرسید: «چطوری دستبندهایت را باز میکنی؟» بهطور مستقیم جواب ندادم، به او گفتم: «بهخاطر داشته باشید که فالون دافا خوب است. این معجزه دافا است. فای بودا بیحدومرز است»
بعداً عقاید و تصورات بشریام ظاهر شدند، فکر کردم که آنها بههرحال به من دستبند خواهند زد. پیامد این فکر، بستن دستبند به مدت چهل روز بود. اولین فکر فرد واقعاً میتواند در خوب یا بد بودن نتیجه تأثیر داشته باشد!
معجزه دیگر در سال2014، هنگام مسافرت اتفاق افتاد. مرد میانسالی را در میدان ایستگاه دیدم که یک سفر طولانی در پیش داشت. به او سلام کردم، آنگاه نشستم تا حقیقت درباره فالون دافا و آزار و شکنجه را برایش روشن کنم. وقتی یک نشان یادبود از کیفم بیرون آوردم و به او گفتم بهیاد داشته باشد که فالون دافا خوب است، یکی از دو مرد جوانی که پشتم نشسته بودند، ناگهان ایستاد و نشان یادبود را از دستم قاپید و فریاد زد: «این چیست؟ اهل کجایی؟ آیا میدانی من چه کار میکنم؟»
گفتم: «چرا برایت مهم است که این چیست؟ اهمیتی نمیدهم که تو چه کسی هستی!»
او یک دفترچه کوچک از کیفش بیرون آورد و آن را باز کرد: «میبینی من چه کسی هستم!»
میدانستم که با پلیس لباس شخصی روبرو شدهام. فوراً افکار درست فرستادم و در قلبم گفتم: «میخکوبش کن، میخکوبش کن.» آنگاه ایستادم و دستی به شانهاش زدم و گفتم: «مرد جوان، به خاطر داشته باش که فالون دافا خوب است. فالون دافا خوب است، آن کارهای بد را انجام نده.» چند بار دیگر به آرامی به شانهاش زدم و بلافاصله برگشتم و از آنجا رفتم.
وقتی ده متر دور شدم، به عقب نگاه کردم و آن دو پلیس لباس شخصی آنجا خشکشان زده بود. آنها میگفتند: «حرکت نکن.» اما نمیتوانستند راه بروند، من فوراً در میان جمعیت ناپدید شدم. تحت محافظت استاد، افکار درست قوی اهریمن را نابود کرد. آن واقعاً شگفتانگیز بود.
از استاد بهخاطر مراقبت نیکخواهانهشان، عطا کردن خرد و تشویقشان سپاسگزارم. مسیر باقیماندهام را بهخوبی میپیمایم. متشکرم، استاد!
کپیرایت ©️ ۲۰۲۳ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.
مجموعه فرستادن افکار درست