(Minghui.org) (ادامۀ قسمت ۱)

ما به‌عنوان تمرین‌کنندگان دافا، واقعاً خوش‌شانس هستیم که با استاد عهد و پیمانی را امضاء کردیم. در آن عهد‌نامه قول دادیم كه به این دنیا بیاییم و به استاد در دوره اصلاحفاكمك كنیم، خودآگاه موجودات ذی‌شعور را بیدار و عهد و پیمان‌هایمان را محقق كنیم. چنین فرصت ارزشمندی برای تزکیه در دافا، به روشی درست، فقط یک بار در تاریخ جهان پیش می‌آید.

تجربه آزار و اذیت

عزیمت به پکن برای تقاضای دادخواهی از دولت

در اکتبر سال ۲۰۰۰، تمرین‌کننده‌ای از من پرسید: «آیا جرئت می‌کنی برای تقاضای دادخواهی از دولت به پکن بروی؟» گفتم: «مهم نیست كه جرئت می‌كنم یا نه. باور دارم که استاد و دافا خوب و بی‌گناه هستند، بنابراین باید از دولت درخواست دادخواهی کنم.» من و چند تمرین‌کننده محلی تصمیم گرفتیم که اواخر ماه نوامبر به پکن برویم، گرچه ماجراهای بسیاری درباره تمرین‌کنندگانی شنیده بودیم که در پکن دستگیر و بازداشت شده و تحت آزار و شکنجه قرار گرفته بودند.

درست همانطور که از نظر ذهنی خودم را برای رفتن به پکن آماده می‌کردم، پدرم گفت: «شنیدم كه پلیس بسیاری از تمرین‌كنندگان فالون گونگ را در پكن بازداشت كرد. بسیاری مورد ضرب و شتم قرار گرفتند و مجروح شدند.» می‌دانستم که نگران رفتن من به پکن بود.

در آن زمان کل جامعه پر از اطلاعات درباره فالون گونگ، یا همان فالون دافا بود. تمام کانال‌های رسانه‌ای بزرگ چینی تبلیغات دروغین دولت را پخش می‌کردند که هر روز فالون گونگ را مورد تهمت و توهین قرار می‌دادند. افرادی که با این دروغ‌ها فریب می‌خورده‌اند، با تمرین‌کنندگان دافا رفتار خصمانه‌ای در پیش می‌گرفتند. میزان نفرت و تعصب ناامیدکننده بود. حتی خانواده ما هم موضوع را درک  نکردند و ما را تحت فشار قرار دادند تا از ایمان‌مان دست بکشیم. فشار را از همه جهت احساس می‌کردیم.

اما، هیچ‌یک از این مسائل مانع تمرین‌کنندگان برای رفتن به پکن و درخواست برای حق تمرین فالون گونگ نشدند. در آن زمان ما هنوز بسیار ساده‌نگر بودیم و به دولت اعتماد داشتیم که نظرش را تغییر داده و آزار و اذیت را متوقف کند.

شب قبل از عزیمت به پکن، به همسرم گفتم: «من به پکن می روم تا از دولت درخواست اجرای عدالت کنم. دوست داری با ما بیایی؟ این کاملاً به خودت بستگی دارد.» او گفت:«من هم می‌خواهم بیایم. این انتخاب من است.» هیچ‌یک از ما نمی‌دانستیم که آیا می‌توانیم به خانه برگردیم یا خیر. ما دو فرزند کوچک و پدر سالخورده‌ام را در منزل گذاشتیم و رفتیم. نمی‌توانستیم درباره سفرمان به آنها بگوییم وگرنه نمی‌توانستیم برویم.

آن شب دختران‌مان را حدود ساعت ۹ شب در رختخواب گذاشتیم. بعد از خوابیدن آنها مدتی طولانی در کنار تختخواب آنها ایستادیم . نمی‌توانستم چشمانم را از چهره معصوم آنها بردارم. قلبم داشت تکه‌تکه می‌شد، این فکر که ممکن است دیگر هرگز آنها را نبینیم، داشت مرا می‌کشت.

اما استاد و فا مورد تهمت قرار گرفتند و به‌عنوان تمرین‌کننده دافا، نمی‌توانستم فقط در آنجا بنشینم و کاری نکنم. می‌دانستم که دخترانم وقتی بزرگ شوند به ما و انتخاب ما بسیار افتخار می‌کنند. حداقل اینکه می‌دانستند که پدرشان فردی ناسپاس یا ترسو نبود.

نیمه‌شب از خانه خارج شدیم و خیلی زود به محل قرار‌مان رسیدیم. بعد از انتظاری کوتاه، همه آمدند. تمرین‌کننده‌ای سالخورده که نمی‌توانست بیاید نیز آمد تا خداحافظی کند:«شما واقعاً عالی هستید. آنچه انجام می‌دهید قابل‌توجه و چشمگیر است.» سوار اتومبیلی شدیم، به سمت ایستگاه قطار عزیمت کردیم و سوار قطار به مقصد پکن شدیم. با حمایت استاد، طبق برنامه‌ریزی به پکن رسیدیم.

دادخواهی در میدان تیان‌آن‌من

حوالی ساعت پنج یا شش صبح بود که به میدان تیان‌آن‌من رسیدیم. قبلاً تعداد زیادی از مردم دور تیرک پرچم جمع شده منتظر مراسم پرچم بودند. همانطور که بعداً به ما گفته شد، مأموران پلیس لباس شخصی نیز حضور داشتند.

به اطراف نگاه کردم و فکر کردم:«زیر پرچم مکان خوبی برای قرارگرفتن است. جمعیت می‌توانند صدای مرا به‌خوبی بشنوند.» به سمت تیرک پرچم گام برداشتم و سعی کردم به خط مقدم جمعیت بروم، اما فشردگی جمعیت اجازه عبور از آنجا را نداد. دور تیرک پرچم طناب بسته بودند تا مردم نتوانند خیلی به آن نزدیک شوند و در داخل محدوده طناب‌کشی‌شده سربازی مسلح ایستاد. در اطراف تیرک پرچم نیز سربازانی با لباس فرم بودند.

به سربازی در نزدیکی‌ام گفتم: «فکر می‌کنم شنیدم که افرادی درباره فالون گونگ صحبت می‌کنند.» خیلی سریع به اطراف نگاه کرد: «کجا؟» دستم را برایش تکان دادم:«دنبالم بیا» در‌حالی‌که از میان جمعیت مانور می‌دادم، سربازی که دنبالم می‌آمد رو به جمعیت کرد و فریاد زد: «کنار بروید! کنار بروید!» مردم کنار می‌رفتند و می‌گذاشتند ما عبور کنیم. از طناب بالا رفتم، در پای تیرک پرچم ایستادم و تا جایی که در توان داشتم، با صدای بلند فریاد زدم: «فالون دافا خوب است!»

در عرض چند ثانیه، به دست سربازی که پشت سرم بود و دو مرد لباس‌شخصی روی زمین هل داده شدم. زمانی که مرا روی زمین میخکوب کردند و به من دستبند زدند، از همه جهات شنیدم: «فالون دافا خوب است. شهرت استاد را بازگردانید.» و این صداهای راستین در فضای بالای میدان تیان‌آن‌من ماندگار شد. پس از انجام کاری که برای انجامش آمده بودم، خوشحال و راضی بودم و احساس آرامش پیدا کردم.

خودروهای پلیس با آژیرهایشان به صحنه آمدند. مأموران پلیس از آنها بیرون پریدند و دستگیری افراد را آغاز کردند. آنها تمرین‌کنندگان را با باطوم مورد ضرب‌وشتم قرار می‌دادند و تلاش می‌کردند تا بنرها را از دستشان بگیرند:«فالون دافا خوب است. حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است. شهرت استاد را بازگردانید.» پلیس‌ کسانی را که مقاومت کرده یا بنرهایشان را رها نمی‌کردند، زیر مشت، ضربات لگد گرفته و آنها را مورد فحاشی قرار می‌داد. مجریان قانون پایتخت کشور ما در روز روشن مانند گروهی از اشرار عمل می‌کردند.

بازداشت و ملحق‌شدن به همسرم

مرا سوار یک خودروی پلیس کردند که قبلاً از تمرین‌کنندگان دستگیر‌شده پر شده بود. در این زمان بود که فهمیدم از همسرم و گروهی که با آنها آمده بودیم جدا شدم.

مرا به اداره پلیس در آن نزدیکی بردند. تمام اتاق‌های اداره پلیس پر از تمرین‌کنندگانی شده بود که از سراسر چین، مرد و زن، جوان و پیر و از همه اقشار جامعه، به میدان تیان‌آن‌من آمده بودند. گرچه تا‌به‌حال هیچ‌کدام از آنها را ملاقات نکرده بودم، اما همه آنها برایم آشنا و بسیار عزیز به نظر می‌رسیدند.

یکی از تمرین‌کنندگان که هم‌سن من بود و حدوداً ۳۰ ساله بود به همه افراد در آن اتاق گفت: «ما نمی‌توانیم اینجا بمانیم. باید اینجا را ترک کنیم.» همین‌طور که صحبت می‌کرد، بلند شد و از اتاق فرار کرد. شاید این اشاره‌ای از طرف استاد بود که به دنبالش برویم، اما در آن زمان متوجه نشدم و فقط در همان جا ایستادم. در ضمن، اگر آن روز تلاش می‌کردم می‌توانستم موفق به فرار شوم، زیرا پلیس به‌وضوح نیروی انسانی کافی نداشت.

پلیس حوالی ساعت ۱۱ صبح ما را با خودروی پلیس به زندان شیجینگ‌شان منتقل کرد. بعد از پیاده‌شدن از ماشین، در میان سایر تمرین‌کنندگان به سمت بخش ورودی زندان گام برمی‌داشتم درحالی‌که مأموران پلیس در پشت‌سرمان حرکت می‌کردند. چمدانم را در دستم داشتم و در ردیف جلو حرکت می‌کردم. ردیفی از نگهبانان امنیتی در خارج از بخش ورودی ایستاده بودند. به سمت آنها رفتم و گفتم: «سلام.»

نگهبانان انتظار نداشتند كه به آنها سلام كنم، آنها مستقيم ايستادند و پاسخ دادند:«سلام.» نگهبانان دو متر از هم فاصله داشتند، همانطور که می‌رفتم به هر كدام از آنها سلام می‌كردم. سایر تمرین‌کنندگان نیز از این شیوه پیروی کردند و همین کار را کردند. به‌جای اینکه احساس کنم افرادی بازداشت‌شده هستیم که نگهبانان ما را همراهی می‌کنند، احساس می‌کردم که انگار در اینجا مقاماتی عالی‌رتبه برای بازرسی هستیم.

هنگامی که داخل شدیم، نگهبانان ما را تفتیش و بازرسی کردند و کلیه وسایل شخصی‌مان را گرفتند. مأموری که قدش حدود ۱۹۰ بود مرا به اتاقی برد و با من صحبت کرد. بسیاری از مکالمات‌مان در خاطرم نیست زیرا  زمانی طولانی از آن گذشته است، اما به‌طور مبهمی به یاد می‌آورم که از من سؤال شد اهل کجا هستم، چرا در پکن بودم و چند نفر با من بودند.به او چیزی نگفتم. مرا کشید و به طبقه بالا داخل دفتر دیگری برد. یک ثانیه طول کشید تا نفس تازه کند، به بیش از ده عکس روی میز اشاره کرد و پرسید: «آیا آنها را می‌شناسی؟»

عکس همسرم را دیدم. او نقطه سیاهی روی گونه‌اش داشت و من نمی‌دانستم که آیا مورد ضرب‌وشتم قرار گرفته است یا نه. پرسیم:«آیا به او آسیب رسانده‌اید؟» مأمور خندید:«آیا او را می‌شناسی؟ به او گفتم که همسرم است.» او گفت:«نه، مورد ضرب‌وشتم قرار نگرفت. می‌توانی او را ببینی، اما ابتدا باید نام و آدرست را به من بگویی.» اطلاعاتم را به او دادم و نزد همسرم منتقل شدم. از دیدن او که حالش خوب بود احساس راحتی کردم.»

انتقال به زندان شیجینگ‌شان

حوالی ظهر بود و ما از هم جدا و به سلول‌های مختلفی منتقل شدیم. فکر کردم: «هرگز نمی‌توانستم تصور کنم که به‌خاطر فرد خوبی بودن دستگیر و بازداشت شوم. این چه نوع دنیایی است؟» وارد سلول مردان شدم و دیدم که حدود هفت یا هشت نفر روی کف، بالای تخته‌ای چوبی خوابیده‌اند. در سمت چپ اتاق، یک لوله آب و یک کاسه توالت در پشت دیوار بتونی کوتاهی قرار داشت.

نزدیک در نشستم و نگهبان یک نان ذرت تیره و کاسه‌ای سبزیجات برایم آورد. نه چندان اشتها‌آور بود و نه می‌دانستم چه در پیش خواهد بود، فکر کردم که وقتی هنوز غذا وجود دارد، بهتر است بخورم.

بعد از خوردن غذا، به دیوار تکیه دادم و چشمانم را بستم. خسته بودم.به این فکر می‌کردم که چطور قبلاً هرگز روستایم را ترک نکرده بودم و درباره سفری فکر کردم که مرا در این لحظه به این سلول خاص کشانده بود. فکرم در طول سفر پاک و خالص بود و بسیار آرام بودم، به هیچ وجه نترسیدم. فقط می‌دانستم که کاری را که انجام دادم باید انجام می‌دادم.

موسیقی بلندی ناگهان از بلندگوی روی دیوار پخش شد و افراد خوابیده روی زمین را بیدار کرد. آنها بلند شدند و صفی را تشکیل دادند. نمی‌دانستم چه‌کار می‌کنند. یکی از آنها به من خیره شد و دستور داد لباسم را دربیاورم و دوش بگیرم. هیچ‌جایی دوش یا وان برای حمام‌گرفتن مشاهده نکردم، بنابراین پرسیدم کجا باید بروم و دوش بگیرم و چگونه. «از دستشویی استفاده کن، اما کف را خیس نکن. یک کاسه پلاستیکی در آنجا است و از آب سرد داخل لگن استفاده کن.»

فکر کردم:«من تمرین‌کننده دافا هستم و از هیچ چیز نمی‌ترسم. حمام سرد چه ضرری می‌تواند برایم داشته باشد. بلند شو.» لباسم را درآوردم و کاسه را پر از آب سرد کردم و روی سرم ریختم. به‌هیچ‌وجه احساس سرما نمی‌کردم. بعداً فهمیدم که به‌عنوان رسم در این سلول ، حمام سرد به معنای ایجاد ناراحتی برای تازه‌وارد بوده و به ایجاد سلسله‌مراتب کمک می‌کند.

لباس پوشیدم و روی زمین نشستم. مردی که به من گفت دوش بگیرم رفتارش اکنون بسیار دوستانه‌تر بود. همه افراد یک‌صدا گفتند:«آه.» آنها قبلاً بسیاری از تمرین‌کنندگان فالون گونگ دستگیر‌شده را دیده بودند.

آنها از من سؤال كردند كه فالون گونگ چيست؟ به آنها گفتم:«فالون گونگ به مردم می‌آموزد که خوب باشند و از آنها می‌خواهد که از اصول حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری پیروی کنند. ما شین‌شینگ‌مان را بهبود می‌بخشیم و نیکخواهی را تزکیه می‌کنیم. این فای راستین بالا است.»

یکی از آنها ایستاد، نزدیکم آمد و با نگاهی آزار‌دهنده به من خیره شد:«حرکت کن، تازه‌وارد! برو در گوشه‌ای بنشین. به شما نوبت برای صحبت‌کردن نمی‌رسد.» با آرامش به او نگاه کردم و کار دیگری انجام ندادم. مردی که قبلاً به من گفته بود دوش بگیرم، خندید و گفت: «این کار روی این شخص عمل نمی‌کند.» مرد مزبور خجالت کشید و رفت.

بازگشت به زادگاهم

یک نگهبان حدود ساعت پنج بعدازظهر مرا فراخواند. در بیرون، به گروهی از تمرین‌کنندگان از زادگاهم، از‌جمله همسرم، و چند نفر دیگر از شهرستان‌‌مان ملحق شدم. از دیدن آنها خوشحال شدم.

نگهبان ما را به بخش ورودی زندان برد، جایی که هفت یا هشت مأمور لباس‌شخصی منتظر ما بودند. پس از بالارفتن از خودروی پلیس، متوجه شدیم که شهرستان ما دارای دفتر ارتباطی در پکن است که به‌طور خاص برای دستگیری و بازداشت تمرین‌کنندگان فالون گونگ از شهرستان ما است که در میدان تیان‌آن‌من تقاضای دادخواهی کردند. آن مأموران قصد داشتند قبل از اینکه ما را به خانه برگردانند، به دفتر ارتباطات ببرند.

به‌محض ورود به دفتر ارتباطات، به‌طور جداگانه مورد بازجویی قرار گرفتیم. در واقع بیشتر شبیه به سرقت بود تا بازجویی، تمام کارت‌های شناسایی و وجه نقدی که داشتم بدون دادن رسید از من گرفتند. می‌توانید می‌شد فهمید که این افراد قبلاً بارها این کار را کرده بودند و دقیقاً می‌دانستند که چه کاری باید انجام دهند. آنها احتمالاً از این راه اندکی ثروت کسب کرده‌اند. سپس از هم جدا و در دو سلول کوچک زندانی شدیم.

من، همسرم و دو تمرین‌کننده خانم دیگر در یک اتاق محبوس شدیم. ما را به‌صورت جفتی دستبند زدند، چیزی برای خوردن نداشتیم و مجبورمان کردند تمام طول شب را روی صندلی بنشینیم. هر بار که دست یکی از تمرین‌کنندگان به صندلی برخورد می‌کرد، باعث می‌شد دستبندها محکم‌تر شوند و در مچ دستش فرو رفته و آنها را متورم کند. وقتی از نگهبانان خواستیم که دستبندها را شل کنند، جواب‌شان منفی بود:«این برای شما در نظر گرفته شده است تا از آن رنج ببرید. این همان چیزی است که در ازای ایجاد مشکل کسب می‌کنید.»

سابقاً در کودکی باور داشتم که «مأموران پلیس افراد خوبی هستند»که «افراد بد را تحت تعقیب قرار می‌دهند.» و می‌توان به آنها اعتماد کرد زیرا «به افراد خوب کمک می‌کنند.» اما تجربه‌ام در پکن خلاف آن را به من قبولاند. با چشمان خودم دیدم که پلیس‌ پکن شهروندان بی‌گناه از‌جمله سالمندان و کودکان را مورد ضرب‌وشتم قرار می‌دهد. نگهبانان دفتر ارتباطات، پول افراد و وسایل شخصی‌شان را می‌دزدیدند.

آنها با تمرین‌کنندگان دافا مانند مجرمان رفتار می‌کردند و هیچ حسی از حقوق‌بشر نداشتند. از زمانی که به این سفر مبادرت کردم تمام مواردی که با آنها روبرو شدم، مرا بیدار کرد و از ح‌ک‌چ کاملاً ناامید شدم.

بعداً به زادگاه‌مان منتقل شدیم و بیش از سه ماه در بازداشتگاه محلی بودیم. بسیاری دیگر از تمرین‌کنندگان محلی نیز در آنجا بازداشت شده بودند. درکم از اصول فا در آن زمان بسیار سطحی بود و واقعاً نمی‌دانستم چگونه در مقابل آزار و شکنجه مقاومت کنم. تنها چیزی که داشتم ایمان تزلزل‌ناپذیرم به استاد و فا بود.

در بازداشتگاه

مأموران اداره پلیس محلی به‌محض ورود ما به بازداشتگاه، از ما بازجویی کردند. اتاق بازجویی با میزی در وسط، دو صندلی در یک طرف و یک صندلی فلزی در طرف دیگر تنظیم شده بود. به من گفته شد كه در صندلی فلزی بنشینم و بعد پلیس نوار فلزی را از كنار صندلی بیرون كشید و مرا در جایم قفل كرد. آنجا نشستم و با آرامش به آنها نگاه کردم.

وقتی خانه‌ام را ترک کردم تا به پکن بروم، مفهوم زندگی و مرگ را رها کرده بودم. در این دنیای مادی دیگر به هیچ چیز یا کسی وابسته نبودم. هر چیزی که پلیس می‌گفت یا هر کاری که انجام می‌د‌اد نمی‌توانست مرا متزلزل کند. دقیقاً به یاد نمی‌آورم که آنها در طی آن جلسات چه سؤال‌هایی را پرسیدند، زیرا تقریباً به ۲۰ سال پیش برمی‌گردد، احتمالاً طبق معمول سؤالاتی از این قبیل که چه کسی این سفر را ترتیب داده است و چرا ما به پکن رفتیم.

به آنها گفتم که این ایده خودم بود. به آنها گفتم كه دافا به من آموخت كه چگونه می‌توانم انسان خوبی باشم، شهروندی متعهد كه در جامعه نقش مثبتی داشته باشد. به آنها گفتم كه از فا آموختم كه چگونه روابطم را با همسایگان و خانواده هماهنگ كنم و چگونه همیشه هنگام مواجهه با اختلاف، خودم را بررسی كنم.

این مثال را به‌عنوان نمونه به آنها ارائه دادم كه به‌طور داوطلبانه در پاییز سهم غلاتم را به دولت تحویل دادم. «اگر همه فالون دافا را تمرین می‌کردند، آیا جامعه پایدار و هماهنگ نمی‌بود؟ درک نمی‌کنم که چرا دولت چنین تمرین خوبی را به‌عنوان فرقه برچسب زده است.» به آنها گفتم که به پکن رفتم زیرا می‌خواستم به رهبران دولت مرکزی بگویم که واقعاً فالون دافا چیست، فایی راستین که به مردم می‌آموزد افراد خوبی باشند.

همانطور که صحبت می‌کردم، مأموران پلیس در دفترچه‌هایشان یادداشت می‌کردند. چند روز بعد، پلیس به من اطلاع داد كه روند قانونی برای ارائه اتهامات علیه مرا آغاز كرده‌اند و احتمالاً به كار اجباری محكوم می‌شوم.

با آرامش به مأمور مزبور گفتم:«این دست شما نیست.» او کنجکاو بود:«پس دست چه کسی است؟» گفتم:«به شما می‌گویم که همه چیز به استاد بستگی دارد.» در آن لحظه کاملاً به استاد و فا ایمان داشتم. مأمور پوزخند زد: «به‌زودی خواهیم فهمید که رئیس چه کسی است.»

فضای سخت و خشن بازداشتگاه باعث می‌شود زمان برای اکثر مردم کندتر به نظر برسد، اما برای من زمان به‌سرعت می‌گذشت. وقت بسیاری داشتم که هر روز فا را ازبر بخوانم بدون اینکه نگران چیزی باشم، برخلاف خانه‌ای که مجبورم بودم کار کرده و از خانواده مراقبت کنم. فا به من ذهنی روشن و قلبی صلح‌جو داد.

فقط یک‌بار درحالی‌که در شیفت شب کار می‌کردم، از میان دریچه‌ای دو و نیم سانتیمتری به شکل مربع روی دیوار، آسمان تاریک شب را که پر از ستاره بود، نگاه کردم و به پدر سالخورده‌ام و دختران دوست‌داشتنی‌ام فکر کردم. اما می‌دانستم، هر سختی و مشکلی که از کوران آن بگذرند باعث می‌شود که در پایان رحمت کسب کنند.

خودسوزی ساختگی در میدان تیان‌آن‌من

آغاز سال ۲۰۰۱ و سال نوی چینی نزدیک بود. یک شب پلیس همه افراد بازداشت‌شده را در حیاط جمع کرد تا یک برنامه تلویزیونی را تماشا کنند. معلوم شد که مربوط به حقه خودسوزی در میدان تیان‌آن‌من است که به‌دست رژیم کمونیستی صحنه‌سازی شد و جهان را شوکه کرد.

بعد از تماشای آن، بلافاصله به نگهبان گفتم:«این جعلی است.» پرسید:«از کجا می‌دانی؟» برایش توضیح دادم:«اول از همه، استاد به ما گفتند كه خودكشی جرم است. دوم، اخیراً در تیان‌آن‌من دستگیر شدم. همه‌جا پر از سرباز، مأمور پلیس، پلیس لباس‌شخصی بود. وقتی در آنجا بودم، حتی بااینکه همزمان با سال نوی چینی نبود و تصور می‌کردم که آنها در طول تعطیلات نیروی‌انسانی‌شان را در آنجا افزایش داده‌اند. چطور ممکن است تمام آن مأموران اجرای قانون اجازه دهند کسی زمان کافی داشته باشد و روی خودش بنزین بریزد و به آتش بکشد. چطور ممکن است؟ این کاملاً مضحک است.» نگهبان چیزی نگفت.

روزی به‌طور غیرمنتظره مرا با خودروی پلیس برای جلسه بازجویی به اداره پلیس منتقل کردند که در آنجا پلیس سؤالاتی کلی را مطرح کرد. بعد از آن، کل روز به یک تخت‌خواب فلزی دستبند زده شدم. در طول روز فقط به یکی از دستانم دستبند می‌زدند اما شب‌ها هر دو دستم را در بالای سرم به میله‌ای در بالایِ تخت با دستبند می‌بستند. فقط می‌توانستم در تخت  دراز بکشم.

هفت روز را با دستبند سپری کردم و نگهبانان شبانه‌روز مرا تحت نظر داشتند. رئیس اداره پلیس اخلاق بسیار تندی داشت و دائماً داد و فریاد می‌کرد و برسر مأمورانش نعره می‌کشید. با محافظت ازسوی استاد، مورد آزار و اذیت کلامی قرار نگرفتم. اما مدیر چیزهایی حاکی از بی‌احترامی به استاد گفت و مجازات آن را دریافت کرد، او بلافاصله پس از آزادی‌ام در یک تصادف رانندگی کشته شد.

بعد از یک هفته به بازداشتگاه منتقل شدم. بقیه وقتم در آنجا نسبتاً در آرامش سپری شد. به بازداشت‌شدگان اجازه داده می‌شد هر روز به مکانی به‌اندازه سه متر مربع در مجاور سلول‌ها بروند. آن مکان کوچک به یک درِ آهنی منتهی می‌شد که با یک توری جوش‌داده‌شده، متشکل از میله‌های فولادی به قطر ۱۶ سانتیمتر‌، به سمت بالا گسترش می‌یافت.

تمرین‌کنندگان از سلول‌های مختلف آموزه‌های استاد را روی تکه‌های کاغذ می‌نوشتند، آنها را به‌طور مرتب تا می‌کردند و با کاغذی دیگر می‌پیچیدند تا مانند توپ کاغذی به نظر برسد. وقتی صبح بیرون می‌رفتیم، آنها توپ‌های کاغذی را از روی توری بالای درِ آهنی پرتاب می‌کردند.

این‌گونه بود که ما متن کتاب جدید استاد را از یکی به دیگری منتقل کردیم. تمرین‌کنندگان خانم بازداشت‌شده در آنجا وظیفه بزرگی را برای حمایت از فا انجام دادند. آنها تمرینات را به‌صورت گروهی انجام می‌دادند. نگهبانان آنها را از سلول‌هایشان بیرون می‌کشیدند و با باطوم به کف پای آنها می‌زدند، اما آنها هرگز تسلیم نمی‌شدند.

برادر بزرگترم پس از گذشت سه ماه، با استفاده از رابطه‌هایش ۱۰هزار یوآن وثیقه پرداخت كرد. پدرم ناراحت نبود، اما به من گفت که دیگر این کار را نکنم. همسرم پس از پرداخت ۱۰هزار یوآن دیگر، یک ماه بعد آزاد شد. پلیس برای پولی که پرداخت کردیم رسیدی به ما نداد و من مطمئنم که همه این پول‌ها به حساب بانکی شخصیِ کسی واریز شده است.

ادامه در قسمت سوم