(Minghui.org) خانواده‌ای وجود دارد که در استان هیلونگ‌جیانگ زندگی می‌کند، که اعضای این خانواده از سه نسل، از پدربزرگ و مادربزرگ گرفته تا نوه‌ها، فالون گونگ را تمرین می‌کنند.

تمرین فالون گونگ، که به آن فالون دافا نیز گفته می‌شود، تمرینی برای بهبود ذهن و بدن است که بر اساس اصول حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری بنا نهاده شده است.

در زیر ماجراهایی آورده شده است، که توسط مادربزرگ خانواده، شوهر، پسر و نوه‌اش بازگو شده است.

ماجرای مادربزرگ

گلایه‌هایم نسبت به خانواده شوهرم

از کودکی تا زمانی که ازدواج کردم، بچه لوسی بودم و قبل از ازدواج هیچ کار خانه‌ای انجام نمی‌دادم. شوهرم سه برادر کوچکتر و یک خواهر کوچکتر نیز داشت. بعد از ازدواجم با خواهر و برادر و والدین شوهرم زندگی می‌کردیم.

اوایل صبح روز اول بعد از عروسی‌ام، مادر شوهرم مرا از خواب بیدار کرد و به من گفت که برای تمام خانواده صبحانه آماده کنم. نمی‌دانستم چگونه این کار را انجام دهم و آشفتگی به‌بار آوردم.

همه ناراحت شدند. مادرشوهرم شروع به سرزنشم كرد و گفت كه بايد طبخ غذا را یاد می‌گرفتم، چراکه بزرگ‌ترين فرزند خانواده‌ام هستم. سپس او به من گفت کنار در بنشینم تا بتوانم برای همه برنج سِرو کنم.

همان روز اول بذر رنجش نسبت به خانواده شوهرم کاشته شد.

رنجشم تشدید شد

زندگی‌ام در این خانواده بهتر نشد. مادرشوهرم معمولاً مرا مؤاخذه می‌کرد که چرا کارها را خوب انجام نمی‌دادم و فکر می‌کرد که همه کارها را عمداً بهم ریخته‌ام. یکی از برادرهای کوچکتر شوهرم چنان از دستم عصبانی شد که از دیدنش می‌ترسیدم. برادر شوهر کوچکتر دیگرم وقتی غذایی را می‌پختم که مطابق سلیقه‌اش نبود، به من توهین می‌کرد.

به‌دلیل وابستگی به حفظ وجهه، هرگز با خانواده خودم درباره این بدرفتاری شکایت نکردم.

یکبار همه آنها به‌حدی شدید به من توهین کردند که پدرشوهرم مجبور شد پادرمیان بگذارد و جلوی آنها را بگیرد. احساس خیلی بدی داشتم و همان شب از این رفتارهای غیرمنصفانه با من، به شوهرم شکایت کردم. او نه‌تنها مرا تسکین نداد، بلکه به من سیلی زد و مرا نقش بر زمین کرد. آنقدرعصبانی بودم که به خودم می‌پیچیدم و سپس ازهوش رفتم.

وقتی سه ماهه باردار بودم به کیست تخمدان مبتلا شدم. اما هیچ کسی در خانواده به من اهمیت نمی‌‌داد. از کار مرخصی استعلاجی گرفتم تا در خانه بهبود یابم. بیشتر اوقاتم را برای بافتن ژاکت برای پدر و مادر شوهر و برادر شوهرم استفاده می‌کردم، اما هیچ کسی از تلاشم قدردانی نمی‌کرد.

رنجش و نفرتم عمیق‌تر شد و بیشتر اوقات با شوهرم دعوا می‌کردم. در یکی از روزهای سال نو آنقدر با او دعوا کردم که می‌خواستم خودکشی کنم. ازآنجاکه هیچ دارویی در خانه وجود نداشت که بتوانم بیش از حد مصرف کنم، یک بطری کامل از مشروبات الکلی سنگین را نوشیدم.

نزدیک بود بمیرم، اما به‌محض اینکه به فرزندم فکر کردم، بیدار شدم.

در محل کارم، همه با فریبکاری عمل می‌کردند و برای علاقه شخصی با یکدیگر مبارزه می‌کردند. روابط بین فردی در بین همکارانم پیچیده بود. هر روز احساس درماندگی می‌کردم. این احساس را داشتم که انگار تخته سنگی روی سینه‌ام فشار می‌آورد.

خشم و رنجش در خانه و فشار در محل کار، استرس زیادی به من وارد کرد و سلامتی نه چندان خوبم را به‌آرامی از بین برد. از بیماری‌های مختلفی از جمله کیست روی کبد، کلیه و طحال، فشار خون بالا و کلسترول بالا رنج می‌بردم.

بیماری قلبی‌ام از همیشه بدتر شده بود. آنقدر وضعیتم وخیم بود که هر لحظه ممکن بود دچار حمله قلبی شوم و همین امر مرا در آستانه فروپاشی روحی قرار داد.

هر روز برایم مانند یک سال می‌گذشت. اغلب به آسمان نگاه می‌کردم و می‌اندیشیدم که آیا زندگی‌ام در میان این همه رنج به پایان خواهد رسید.

شروع تمرین فالون گونگ

والدین شوهرم نسخه‌ای از جوآن فالون، کتاب اصلی فالون گونگ را در ژوئیه 1999 به من دادند، درست در آستانه آزار و شکنجه‌ای بود که از 20 ژوئیه همان سال آغاز شد.

یک بار آن را خواندم و فقط کلمات «حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری» را به یاد آوردم. یاد گرفتم که چگونه تمرین‌های فالون گونگ را انجام دهم. اما با شروع آزار و شکنجه از تمرین دست کشیدم.

همسر برادرشوهرم در 30آوریل2005 در بیمارستان درگذشت. آن روز، روزی فراموش نشدنی برایم بود.

او قبلاً سالم بود. به‌دلیل رنجش‌های خانوادگی، بسیار بیمار شد. او که از بیماری‌اش در رنج و عذاب بود، فقط در عرض شش ماه شبیه یک اسکلت شد. با تماشای جسدش و فکر کردن درباره رنجش و نفرتم، بسیار ناراحت شدم و ذهنم شروع به عوض شدن کرد.

به فکر فرورفتم که چرا مردم زندگی می‌کنند. بنابراین تصمیم گرفتم یک بار دیگر تمرین تزکیه فالون دافا را امتحان کنم و به خود واقعی‌ام برگردم.

درست بعد از اینکه از بیمارستان به خانه برگشتم، جوآن فالون را از قفسه بیرون آوردم. وقتی به عکس استاد در کتاب نگاه کردم، شروع به گریه کردم.

استاد بیان کردند:

«یک شخص باید به خود واقعی اولیه‌اش برگردد. واقعاً هدف واقعی انسان بودن این است.» (سخنرانی اول، جوآن فالون)

این آموزه عمیق مرا بیدار کرد. بله، این راهی بود که به‌دنبالش می‌گشتم! در حالی که کتاب را در دست داشتم زانو زدم و گفتم: «استاد از شما سپاسگزارم! با جدیت زیاد تزکیه خواهم كرد و همراه شما به خانه خواهم رفت.»

از طریق تزکیه، شروع به درک برخی از اصول فا کردم.

فهمیدم که اعضای خانواده‌ شوهرم که با من بدرفتاری کرده بودند در واقع به من کمک کرده‌اند که کارما را از بین ببرم. من نباید رنجیده‌خاطر باشم در عوض باید از آنها تشکر کنم. از صمیم قلبم با مادرشوهرم محترمانه رفتار کردم. هر زمان که برادران شوهرم به کمکم احتیاج داشتند به آنها کمک می‌کردم.

اغلب حقایق مربوط به فالون گونگ را برای برادرانِ شوهرم روشن می‌کردم. اما دومین برادرکوچک شوهرم لجباز بود و تمایلی نداشت به حرف‌هایم گوش کند.

یک روز او با سومین برادر کوچک شوهرم به خانه‌ام آمد تا مادرشان را که با ما زندگی می‌کرد، ببیند. او به استاد توهین کرد. او را به خاطر آن کار به‌شدت ملامت کردم. او به همراه برادرش باعجله از خانه‌ام خارج شدند و در حین رفتن به من ناسزا گفتند.

آن شب نتوانستم بخوابم. به درون نگاه کردم و فهمیدم که با رنجش با او صحبت کرده‌ام. باید اشتباه خود را می‌پذیرفتم.

صبح روز بعد با برادرشوهرم تماس گرفتم و از بد اخلاقی‌ام عذرخواهی کردم. او از تماسم متعجب شد و با خوشحالی عذرخواهی را پذیرفت.

بعداً، او در قلبش بالن گذاشت. در یک روز طوفانی برفی، من و شوهرم به‌دیدنش رفتیم که در کنارش باشیم. از دیدن‌مان تحت تأثیر قرار گرفت. وقتی ما حقایق مربوط به فالون گونگ را برایش توضیح دادیم، او دستش را بلند کرد و با صدای بلند گفت: «فالون دافا خوب است. حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است.»

از آن به بعد، او با دوستانش درباره خوبی‌های دافا صحبت می‌کرد. او حتی نسخه‌ای از جوآن فالون را از من خواست.

اکنون خانواده بزرگم بسیار هماهنگ هستند. این استاد نیکخواه بودند که آنچه را امروز داریم به ما بخشیدند. این استاد بودند که مرا از فروپاشی جسمی و روحی نجات دادند و راه بازگشت به خانه را به من نشان دادند. به‌منظور تشکر از نیک‌خواهی ایشان، باید کوشا باشم.

ماجرای پدربزرگ

من یک بازنشسته 72 ساله هستم. قبل از اینکه همسرم در سال 2005 تمرین‌کننده فالون گونگ شود وضعیت سلامتی‌اش بسیار ضعیف بود. او بیماری قلبی جدی داشت و پزشکان در اورژانس بیمارستان مجبور شدند سه بار او را احیا کنند.

یک ماه بعد از اینکه تمرین را شروع کرد، در حالی که مشغول کار بود، ناگهان بیماری قلبی‌اش ظاهر شد. در آن زمان در محل کارم بودم. بنا به درخواستش، او را به خانه یک هم‌تمرین‌کننده بردم كه برایش افكار درست بفرستد. او درست سی دقیقه بعد بهبود یافت.

از این معجزه متعجب شدم و بعد از اینکه او تمرین‌کننده شد شروع به فکر کردن درباره تغییراتش کردم. او سالم شده بود. او به دنبال منافع شخصی نبود. همیشه افراد دیگر را مقدم بر خودش می‌دانست. تحت تأثیر تغییرات او، من نیز تصمیم گرفتم که از او پیروی و با او همکاری کنم.

قبل از شروع تمرین، از نوشیدن الکل لذت می‌بردم. ماهیت شغلم فرصت‌های زیادی را برای نوشیدن فراهم می‌کرد و مشکل نوشیدنم را بدتر کرد. حتی بعد از شروع تمرین فالون گونگ، هنوز برای مدت‌ طولانی نتوانستم نوشیدن الكل را کنار بگذارم.

یک روز بارها و بارها بخش مربوط به نوشیدن الکل را در سخنرانی هفت جوآن فالون خواندم. فهمیدم که باید وابستگی‌ام را به الکل از بین ببرم تا یک تمرین‌کننده واقعی شوم.

استاد بیان کردند:

«نوشیدن الکل قطعاً اعتیادآور است. این یک تمایل است و الکل اعصاب اعتیادآور شخص را تحریک می‌کند. فرد هرچه بیشتر بنوشد، بیشتر به آن معتاد می‌شود.» (سخنرانی هفتم، جوآن فالون)

سخت تلاش کردم و سرانجام نوشیدنی را بعد از روز سال نوی 2007 ترک کردم. از آن زمان تاکنون تحت هیچ شرایطی مشروبات الکلی ننوشیده‌ام. همه دوستانم گفتند که فقط دافا توانست مرا تغییر دهد.

همچنین چند دوره کارمای بیماری را تحمل کرده‌ام. در طول تعطیلات سال نو در سال 2016، تب شدیدی داشتم و لکه‌های قرمز زیادی در سمت راست قفسه سینه و تمام کمرم ایجاد شد. آنقدر دردناک بود که نمی‌توانستم بازوی راستم را بلند کنم.

همسرم گفت: «تو زونا گرفته‌ای. در حال از بین بردن کارما هستی.»

پاسخ دادم: «از پسش بر خواهم آمد.»

برای از بین بردن همه عوامل مداخله‌گر افکار درست فرستادم، فا را مطالعه کردم و تمرین‌ها را هر روز انجام دادم. زونا سه هفته بعد ناپدید شد.

بستگانم بار دیگر شاهد معجزه دافا بودند. برادر کوچکترم گفت که اگر کسی در شرایط من قرار بگیرد، ممکن است بدون معالجه پزشکی در بیمارستان نتواند زنده بماند.

بعد از این اتفاق سالم‌تر شدم. در سال 2018 به دیدن دوستان قدیمی خود در شهر شیان رفتیم و آنجا به کوهنوردی و صعود از هوآشان رفتیم. من تنها فردی در گروه بودم که هر پنج قله را فتح کردم. همچنین آن را در کمتر از چهار ساعت به پایان رساندم، حداقل دو ساعت کوتاهتر از یک فرد سالم. اصلاً احساس خستگی نمی‌کردم.

همه اعضای این گروه هفتاد ساله بودند. آنها وضعیت جسمی‌ام را تحسین کردند. حقایق راجع به فالون دافا را به آنها گفتم و بسیاری از آنها به همراه خانواده‌های‌شان از حزب کمونیست چین (ح‌ک‌چ) خارج شدند.

ماجرای پسر

نام من تیانلونگ است و 44 ساله هستم. پسر بزرگ خانواده‌ام هستم. از بچگی به داستان‌هایی درباره کونگ‌فو، تزکیه و اسطوره‌ای علاقه‌مند بوده‌ام و چندین و چند بار برای چند ماه برخی از تمرین‌‌های چی‌گونگ را امتحان کردم.

فالون گونگ در سال 1998 بسیار محبوب بود. از سر کنجکاوی شروع به یادگیری آن کردم، اما آن را با پشتکار تمرین نکردم. به دلیل فریب خوردن توسط ح‌ک‌چ و فقدان افکار درست قوی، با شروع آزار و شکنجه در سال 1999، این تمرین را کنار گذاشتم.

مادرم سال‌ها از بیماری‌های ارثی رنج می‌برد. بعد از آنکه در سال 1999 به دلیل آزار و شکنجه تمرین را کنار گذاشت وضعیتش بدتر شد. وضعیت سلامتی‌اش پس از سال 2003 چنان وخیم شد که حتی مخفیانه مقدمات مراسم تشییع جنازه‌اش را تدارک دید.

در آن دوره دچار کیست کلیوی شدم که خیلی سریع رشد کرد و سلامتی‌ام را تحت تأثیر قرار داد. گرچه فقط حدود 30 سال داشتم، هنگام بالا رفتن از پله‌ها و رفتن به طبقه هفتم مجبور بودم یکی دو بار استراحت کنم.

یک روز در بهار سال 2005 وارد خانه شدم و از دیدن اینکه مادرم برای دیدنم به آنجا آمده بود، شگفت‌زده شدم. از وضعیت جسمی و روحی بهبود یافته‌اش متحیر شده بودم.

گفتم: «مادر، تو فقط در عرض دو ماه خیلی تغییر کرده‌ای. آیا فالون گونگ را تمرین کرده‌ای؟»

او گفت: «بله. آیا می‌توانی تشخیص دهی؟ با یکی از همکاران قبلی‌ام تماس گرفتم. او به‌دلیل تمرین فالون گونگ اخراج شد.»

با اشتیاق پرسیدم: «آیا کتابش را داری؟ می‌خواهم آن را بخوانم.»

«بله. می‌توانم یک نسخه به تو بدهم.»

با در دست گرفتن کتاب، احساس راحتی ‌کردم. در آن لحظه به هیچ وجه نمی‌توانستم علتش را درک کنم، اما دافا می‌بایست از سال 1999 در قلبم ریشه دوانده باشد، زیرا حتی در آن زمان، توانسته بودم خوب بودن دافا را تشخیص دهم.

مشتاقانه فا را مطالعه می‌کردم و هر روز پنج تمرین را انجام می‌دادم. بعد از هر سخنرانی، احساس می‌کردم دنیایم در حال تغییر است و همه چیز در اطرافم مانند گذشته نیست. با پیشرفت مطالعه فا دیدگاهم به زندگی نیز دچار تحولات عظیمی شد.

هنگامی که بار دوم جوآن فالون را خواندم، شین‌شینگم دچار تغییر اساسی شد. در تعامل با دیگران مهربان و خوش‌رفتار شدم. دیگر از کوره در نمی‌رفتم. به‌نظر می‌رسید اکنون همه چیز در مسیر درست پیش می‌رود. اگرچه هنوز از رعایت اصول حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری بسیار دور بودم، اما پیشرفت کرده بودم.

بدون ازدست دادن چیزی بدست نمی‌آید

من در یک شرکت ساختمان‌سازی کار می‌کردم. فرهنگ نوشیدن الکل در چین به‌ویژه در شغل ساخت و ساز بسیار قوی است. شخصی که مشروب ننوشد در کار با موانع فوق‌العاده‌ای روبرو خواهد شد.

قبلاً خیلی مشروب می‌نوشیدم و رفیق‌باز بودم. بعد از شروع تمرین فالون دافا، تصمیم گرفتم که نوشیدن الکل را ترک کنم. این واقعاً یک چالش بزرگ برایم بود. وقتی تصمیم خود را اعلام کردم، فقط همکارانم نبودند که به من نگاه تمسخرآمیز انداختند، بلکه نزدیکترین دوستانم نیز اوضاع را برایم دشوار کردند.

پایداری‌ام سرانجام باعث شد که همکاران و مدیرانم مرا درک کنند، اما این برایم به بهای ازدست دادن ارتقای شغلی تمام شد. ازآنجاکه بیشتر تصمیمات تجاری ما در جریان تعاملات اجتماعی در میزهای نوشیدنی گرفته شده بود، این فرصت‌ها را ازدست دادم زیرا دیگر مشروب نمی‌نوشیدم. فاصله من با همکاران و مافوقم به تدریج بیشتر شد. فرصتم برای ارتقای شغلی اساساً به بن بست رسیده بود. فقط می‌توانستم به توانایی خودم در کار اعتماد کنم تا بتوانم سِمت خود را به‌عنوان معاون در واحدکاری‌ام حفظ کنم.

در این جهان، یک اصل وجود دارد که می‌گوید: «بدون ازدست دادن چیزی بدست نمی‌آید.»

«اگرچه بسیاری از فرصت‌های پیشرفت شغلی را از دست داده‌ام، اما فای واقعی این جهان را بدست آورده‌ام. آنچه از دست داده‌ام فقط چیزهای بشری است، اما آنچه بدست آوردم جسمی سالم و بهبود شین‌شینگم است و صعود وجودم به عنوان یک کل.

دافا کینه‌ام را برطرف کرد

بعد از تمرین تغییر کردم. به مافوق‌های خود با هدایا رشوه نمی‌دهم، تملق آنها را نمی‌گویم تا جلو بیفتم، یا با آنها معاشرت نمی‌کنم تا مورد توجه و لطف قرارگیرم. به نظر همکارانم، کمی غیرمعمول به نظر می‌رسم.

با مافوق‌‌های‌مان خیلی رابطه نزدیکی نداشتم و واقعاً مورد تمجید و قدردانی آنها قرارنمی‌گرفتم. ازآنجاکه از نوشیدن خودداری می‌کردم، به من هرگز نقش مدیر پروژه داده نشده است. به‌دلیل مهارت‌های شغلی و مدیریتی‌ام در عوض به‌عنوان معاون برای کمک به افراد دیگری که مسئولیت پروژه‌های خود را به‌عهده دارند، منصوب شده‌ام.

قبل از شروع تمرین، مدتی مدیر پروژه بودم. در آن زمان یک افسر بازنشسته به بخش من وارد شد. او یکی از مدیران ارتش بود. او خلق و خوی بدی داشت و به‌دلیل سن کمم اغلب از گوش دادن به دستوراتم امتناع می‌ورزید.

یک بارهنگامی که مست شد، برایم دردسر ایجاد کرد و به من توهین کرد. با او درگیر شدم و او را به‌شدت مجروح کردم. من به‌خاطر این درگیری خیلی سخت تنبیه نشدم، اما تصویر بدی را برای برخی از مافوق‌های‌مان به جا گذاشتم. این افسر بازنشسته چندی پس از این ماجرا بخشم را ترک کرد و سال‌ها باهم تماسی نداشتیم.

مهارت‌های حرفه‌ای آن مدیر بازنشسته ارتش متوسط بود، اما در برقراری ارتباط و هماهنگی مهارت داشت. او همچنین بسیار اجتماعی بود و با مدیران بسیار نزدیک بود. چند سال بعد، او مدیر پروژه شد. یکی از مدیران به‌منظور تقویت توانایی تجاری تیم پروژه‌اش، مرا به سمت معاونت آن مدیر نظامی منصوب کرد.

کمی مخالفت کردم، زیرا اختلافات عمیق ناشی از آن درگیری هنوز بین ما وجود داشت. هرگز از او عذرخواهی رسمی نکرده بودم و نمی‌دانستم چگونه با او روبرو شوم. اما به‌عنوان یک تمرین‌کننده، می‌دانستم که باید با این موارد به‌درستی روبرو شوم و این کینه را برطرف کنم. با قاطعیت این وظیفه را پذیرفتم.

او کارهایی را که قرار بود انجام دهم به من نداد. در عوض به من اجازه داد تا با شخص دیگری کارهای مدیریتی را پیش ببرم. این برنامه‌ریزی را رد نکردم. کار را به‌صورت منظم مدیریت کردم و از توانایی‌های کاری خود بهترین استفاده را کردم.

توانستم چند مسئله مهم را به‌طور مؤثر کنترل کنم. این نه‌تنها تصویر خوبی برایم ایجاد کرد بلکه به این مدیر ارتش نیز کمک کرد تا پروژه خود را بدون نقص انجام دهد. او از کمکم قدردانی کرد. ما به‌تدریج از طریق کار با یکدیگر رابطه بهتر و بهتری پیدا کردیم و سرانجام دوستان خوبی شدیم.

آن کینه واقعاً از طریق تقوای عظیم دافا حل و فصل شد.

ماجرای نوه‌

من دانش‌آموز ده ساله دبستان هستم. به محض تولدم، هر روز فیلم‌های سخنرانی استاد را با مادربزرگم تماشا می‌کردم. وقتی شروع به صحبت کردم، یعنی کمی بیش از یکسالگی‌ام، می‌توانستم اشعار هنگ یین را ازبربخوانم. در چهار سالگی شروع به خواندن جوآن فالون و آموزه‌های استاد کردم. در پنج سالگی، تمرینات فالون گونگ را از فیلم یاد گرفتم و سپس آنها را با پدربزرگ و مادربزرگم تمرین می‌کردم.

وقتی چهار ساله بودم معجزه‌ای برایم اتفاق افتاد. با مادربزرگم سوار قطار شدم و به شهر دیگری رفتم. وقتی رسیدیم، در حالی که از قطار خارج می‌شدم، داخل شکاف بین قطار و سکو افتادم. همه نگران بودند که ممکن است به‌شدت صدمه دیده باشم.

وقتی پدربزرگم مرا بیرون کشید، مدیر قطار از من پرسید که باید برای معاینه به بیمارستان بروم. اما حالم خوب بود. هیچ اتفاقی نیفتاد. می‌دانستم که استاد از من محافظت کرده‌اند.

در فرصتی دیگر، مادرم من و پدربزرگم را به ملاقات یکی از اقوام برد. در آن زمان شش ساله بودم. ماشین ما با ماشین بزرگتری برخورد کرد که چراغ قرمزش روشن بود و از سمت چپ با سرعت از ما سبقت می‌گرفت. قسمت جلوی ماشین ما کاملاً له شد و ما را به بیمارستان فرستادند. من و پدربزرگم اصلاً صدمه‌ای ندیدیم و مادرم فقط زخمی جزئی روی بازویش به‌وجود آمد. اگرچه او تمرین‌کننده نبود، اما استاد از او محافظت کردند.

یک روز داشتم کتابی را از قفسه کتاب بیرون می‌آوردم. درِ قفسه کتاب را خیلی شدید بستم و شیشه آن از قاب بیرون افتاد. شیشه‌های شکسته در تمام زمین پخش شده بود، اما من هیچ صدمه‌ای ندیدم. استاد دوباره از من محافظت کردند.

اغلب برای نصب بروشورهای دافا به همراه پدربزرگ و مادربزرگم بیرون می‌رفتم و می‌دیدم که چگونه آنها حقیقت را برای مردم روشن می‌کردند. سال گذشته در یک جمع خانوادگی، حقیقت را برای پسر عموهایم روشن کردم. بزرگسالان از من سؤال می‌کردند که چگونه در چنین سن جوانی یاد گرفتم که این کار را انجام دهم. گفتم که این استاد بودند که به من خِرد بخشیدند.