(Minghui.org) من و خانواده‌ام زمانی یک مغازه قصابی داشتیم. اگرچه کارمندانی در مغازه داشتیم، اما در مواقعی که مغازه‌مان خیلی شلوغ بود، اغلب خودم نیز کمک می‌کردم، بنابراین ازطریق کشتن حیوانات مقدار زیادی کارما جمع کردم.

بعد از ازدواج، دیگر در قصابی‌مان کار و کمک نکردم، اما از بدو تولد پسر اولم اتفاقات بدی برایم رخ داد. همسرم بیمار شد و همه پس‌اندازمان را صرف مراقبت‌های پزشکی از او کردیم و پس از مدت کوتاهی بدهی بالا آوردیم.

یک بار که به دیدار یکی از اقوامم رفته بودم، کتابی را با جلد آبی‌رنگ روی طاقچه منزلش دیدم. آن را برداشتم و صفحاتش را ورق زدم. جوآن فالون بود. هرچه بیشتر آن را خواندم، احساس بهتری پیدا کردم. کتابرا قرض گرفتم و آن را به همسرم نشان دادم.

هر دو آنقدر از این کتاب خوش‌مان آمد که تصمیم گرفتیم فالون دافا را تمرین کنیم. بعداً به سایر تمرین‌کنندگان دافا در دهکده‌مان معرفی شدیم و تمرینات را آموختیم.

از زمانی که تمرین‌کردن فالون دافا را شروع کردم، استاد لی هنگجی از من محافظت و کمکم کردند کارمایم را از بین ببرم.

استاد بیان کردند:

«بدهی‌ها بايد پرداخت‌ شوند، به ‌همين ‌جهت‌، در مسير تزکيه‌تان بعضی‌ از چيزهای‌ خطرناک‌ ممكن‌ است‌ اتفاق‌ بيفتند.»
«اگر به‌طور واقعی در مسيری حقيقی‌ تزکيه کنيد، هيچ‌کسی جرأت‌ نمی‌کند‌ به ميل خود به شما کاری داشته باشد. به‌علاوه شما فاشن‌ مرا داريد که از شما محافظت می‌کند و با هيچ خطری‌ روبرو نخواهيد شد.» (سخنرانی سوم، جوآن فالون)

زنده‌ماندن از حوادث

یک روز در پاییز، تراکتور کوچکی را که پر از بار بود، از یک شیب تند به بالا می‌راندم. مانوردادن در آن شیب تند سخت بود و با نزدیک‌شدن به بالای سراشیبی کنترلم را از دست دادم، تا انتها به پایین سر خوردم و به درختی برخورد کردم.

تراکتور واژگون شد. همسرم وحشت کرده بود و نمی‌دانست باید چه کار کند. از تراکتور خارج شدم و فهمیدم كه صدمه‌ای ندیده‌ام. از استاد تشکر کردم که از من محافظت کردند.

زمانی در سردخانه یک کشتارگاه کار می‌کردم، جایی که گوشت گاو منجمد را در جعبه‌های استیل 25کیلویی نگه می‌داشتند. داشتم جعبه‌ها را برمی‌داشتم که تعادلم را از دست دادم و انبوهی از جعبه‌های پُر به رویم افتاد. سایر کارگران به سرعت مرا بیرون کشیدند، به مطب پزشک بردند و در آنجا تمیزم کردند. روز بعد پوست آسیب‌دیده‌ام کم‌کم کبره بست و خوب شد. می‌دانستم که استاد دوباره نجاتم داده‌اند.

بعداً در کارخانه کاغذسازی و کنار میکسری کار می‌کردم که جعبه‌های مقوایی استفاده‌شده را خرد می‌کرد. روی جعبه‌ای که گیر کرده بود، پا گذاشتم و پایم و جعبه هر دو وارد میکسر شدند. تیغه به‌سرعت در حال چرخیدن بود و احساس می‌کردم شلوارم پاره می‌شود. برای کمک فریاد زدم. مکانیک جدید صدایم را شنید و برای کمک آمد. بدون اینکه قبلا سوئیچ‌های صفحه کنترل را دیده باشد، بلافاصله و بدون هیچ اشتباهی دکمه توقف را زد و موفق شد دستگاه را خاموش کند. این بار هم صدمه‌ای ندیدم.

بار دیگر مسئول‌ زغال ‌سنگ بودم. معمولاً از بیل تراکتور به‌منظور بارگیری زغال‌سنگ استفاده می‌کردیم. تراکتور قدیمی بود و ترمزها کار نمی‌کردند، بنابراین سعی می‌کردیم با کلاچ آن را جلوی درب محفظه مشعل متوقف کنیم.

وقتی تراکتور را پارک می‌کردم، کلاچ خراب شد. تراکتور به‌جای اینکه جلوی در محفظه مشعل متوقف شود، به حرکت خود ادامه داد. دهانه در محفظه خیلی بلند نبود و قسمت بالای قاب در، هم‌سطح گردنم بود. اگر تراکتور به حرکتش ادامه می‌داد سرم خرد می‌شد.

خوشبختانه وقتی گردنم درست به قابِ در رسید، تراکتور متوقف شد. چون گردنم گیر کرده بود، نمی‌توانستم برای کمک فریاد بکشم. تلفن همراهم را بیرون آوردم و با یکی از همکارانم تماس گرفتم. او ابتدا فکر کرد که شوخی می‌کنم و تلفن را قطع کرد. وقتی دوباره تماس گرفتم، با عجله آمد و تراکتور را به عقب هُل و با کمک سایرین نجاتم داد.

بعد از نجات‌یافتن با خوشحالی فریاد زدم: «فالون دافا خوب است! حقیقت، نیک‌خواهی و بردباری خوب است! استاد نجاتم دادند.» مردم می‌خندیدند، اما می‌دانستم هیچ چیزی در مسیر تراکتور وجود نداشت که مانع جلورفتنش شده باشد. اگر تراکتور 2 سانتی‌متر جلوتر می‌رفت، گردنم می‌شکست. اگر استاد نبودند، زنده نمی‌ماندم.

استاد بارها جانم را نجات دادند. نمی‌دانم چگونه قدردانی‌ام را ابراز کنم. در تزکیه آینده‌ام همه تلاشم را به کار خواهم برد. سه کار را به‌خوبی انجام خواهم داد و وجدانِ تعداد بیشتری از موجودات ذی‌شعور را بیدار خواهم کرد.