(Minghui.org) درسال1995 تمرین فالون دافا را شروع کردم. شخصاً درگیر روشن کردن تعبیر نادرست از دافا برای مردم بودم.

«او مستحق دستگیری است»

روزی که ژو یونگ‌کانگِ شرور دستگیر شد، تمرین‌کنندۀ دیگری مقدار بسیار زیادی بروشورهای اطلاع‌رسانی دافا را برایم آورد که توزیع کنم. معمولاً وقتی مطالب اطلاع‌رسانی دافا را توزیع می‌کردم، به‌طور خلاصه می‌گفتم که درباره چیست. این بار، چون در ابتدا وقت نداشتم بروشور را بخوانم، از محتوایش اطلاع نداشتم. وقتی مردم درخصوص محتوایش از من سؤال می‌کردند، فقط می‌توانستم بگویم: «لطفاً آن را بخوانید. خوب است.» از این بابت احساس بدی داشتم و نمی‌دانستم چرا آنها را توزیع کردم. آیا به این دلیل بود که مسئولیت‌پذیر نبودم؟

یک نسخه بیرون آوردم و خواندم. آن در مورد مقامات فاسدی مانند ژو یونگ‌کانگ بود. وقتی راه می‌رفتم با خودم زیر لب می‌خواندم: «این مقامات فاسد بسیار بد هستند، آنها تمرین‌کنندگان دافا را آزار می‌دهند. و اکنون آنها مجازات می‌شوند.» همین موقع، متوجه شدم که یکی در کنارم راه می‌رود و خم شده است تا ببیند چه می‌خوانم. آن را به او دادم و پرسیدم: «آیا دوست داری آن را بخوانی؟ من آن را تمام کردم.» او آنرا گرفت و خواند.

نسخه دیگرم را بیرون آوردم تا هنگام راه رفتن بخوانم. وقتی کسی آمد تا ببیند چه می‌خوانم آن را به او دادم. بعد یک نسخه از آن بیرون آوردم و به رهگذران گفتم: «لطفاً درباره این مقام بزرگ فاسد که دستگیر شده و با مجازات روبرو شده است، مطالعه کنید.» مردم بروشور را گرفتند و هنگام راه رفتن آن را خواندند. بسیاری گفتند: «این عالی است، او مستحق دستگیری است.»

والدین یک کودک گفتند «این بسیار عجیب است»

در مه2012 برای روشنگری حقیقت بیرون رفتم. درجاده جدیدی بودم که هنوز برای تردد باز نشده بود و فقط چند عابر پیاده را می‌دیدم. یک زن و شوهر جوان را دیدم که مادرش یک کودک کوچک را بغل کرده بود. دیدم کودک به من لبخند می‌زند، دست‌هایش را دراز کرد که گویی می‌خواست او را درآغوش بگیرم.

با خودم فکر کردم: «این کودک رابطه تقدیری از پیش تعیین‌شده‌ای با من دارد.» به طرف آنها رفتم و گفتم: «پسر کوچولو، توخیلی ناز هستی و خنده‌ات خیلی شیرین است.» او را لمس کردم و او دستم را گرفت و نگهداشت. بعد از اینکه کودک را از مادرش گرفتم پسر بارها و بارها مرا بوسید. آنگاه به والدینش گفت خداحافظ.

مادرش گفت: «این خیلی عجیب است. پسرم معمولاً افراد را می‌شناسد و حتی به مادربزرگش اجازه نمی‌دهد او را نگه دارد. شما او را درآغوش گرفته‌اید و او لبخند می‌زند، اما او اجازه نمی‌دهد کسی بجز ما او را درآغوش بگیرد. او قبلاً هرگز شما را ندیده است، پس چرا می‌خواهد او را درآغوش بگیرید؟ و حالا دیگر ما را نمی‌خواهد. این واقعاً عجیب است.»

گفتم: «من یک رابطه از پیش تعیین شده با این کودک دارم. او می‌خواهد او را درآغوش بگیرم، به این معنی است که او می‌خواهد وجدان شما را بیدار کنم.» پس از آن، حقیقت را برای آنها روشن کردم، ازجمله درباره خروج از حزب کمونیست چین (ح‌ک‌چ) و سازمان‌های جوانان آن و درباره حقیقت خودسوزی میدان تیا‌ن‌آن‌من صحبت کردم. از پدرش خواستم به‌دنبال اطلاعاتی درباره تخته سنگ باستانی در گوئیجو باشد، با پیامی که می‌گوید ح‌ک‌چ نابود خواهد شد. او به وب‌سایت بایدو رفت و آن را پیدا کرد. گفتم: «این همان چیزی است که خدا می‌خواهد: حزب کمونیست چین در حال مرگ است؛ این خواست خدا است و مردم نمی‌توانند خلاف آن عمل کنند.»

آنگاه، از آنها پرسیدم که آیا به حزب یا سازمان‌های وابسته به آن ملحق شده‌اند. پدر گفت که او عضو حزب است و مادر گفت که او عضو لیگ جوانان است. به آنها اصرار کردم: «لطفاً آن سازمان‌ها را ترک کنید، نه به‌خاطر خودتان، بلکه به‌خاطر فرزندتان.» آنها موافقت کردند که از آن سازمان‌ها خارج شوند. همچنین گفتم: «لطفاً این عبارات را از بر بخوانید "فالون دافا خوب است. حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است." وقتی طاعون آمد، می‌توانید جان خود را نجات دهید.» درحالی‌که از من تشکر می‌کردند، گفتم: «لطفاً از استاد فالون دافا، استاد لی، تشکر کنید.»

مسئول امنیت عمومی: «همه چیز را می‌دانم»

در طول سال‌ها، همیشه یک فکر را سرسختانه دنبال می‌کردم: واقعاً از پرسنل امنیت عمومی و هرکسی که درجه‌ای روی آستین داشت بدم می‌آمد. فکر می‌کردم که این افراد تمرین‌کنندگان دافا را آزار و شکنجه می‌کنند، ذهن‌شان مسموم شده است و نمی‌توان به آنها کمک کرد. به همین دلیل نمی‌خواستم حقیقت را برای آنها روشن کنم، فکر می‌کردم آنها دقیقاً مانند سگهایی هستند که در گاز گرفتن مردم مهارت دارند. این هم به این دلیل بود که چندبار مورد آزار و شکنجه قرار گرفتم و دلگیری در قلبم وجود داشت.

در مارس2017 من و دو تمرین‌کننده دیگر برای روشن کردن حقیقت بیرون رفتیم. ما یک زوج مسن را در پارک دیدیم و دو تمرین‌کننده دیگر برای صحبت با آن خانم رفتند. به مرد نگاه کردم، فکر کردم که صحبت با او آسان نخواهد بود، بنابراین می‌خواستم صحبت نکنم. آنگاه فکر کردم: «از آنجا که با او روبرو شده‌ام، ممکن است با او رابطه تقدیری داشته باشم.»

به او لبخند زدم و گفتم: «سلام آقا. ما یک رابطه از پیش تعیین شده داریم. آیا تابحال مطلبی درباره خروج از ح‌ک‌چ و سازمان‌های وابسته به آن برای حفظ ایمنی شنیده‌اید؟» او گفت که از این موضوع اطلاع دارد، بنابراین از او پرسیدم آیا خارج شده است؟ وقتی او گفت که این کار را نکرده است، شروع به روشن کردن حقیقت برایش کردم. هرچه گفتم، او فقط گفت که همه چیز را می‌داند. ادامه دادم: «از آنجایی که ما رابطه از پیش تعیین شده داریم، لطفاً از همه آنها خارج شوید تا بتوانید هنگامی‌که طاعون آمد زندگی‌تان را حفظ کنید.» نهایتاً او گفت: «بسیار خوب من از آنها خارج خواهم شد. متشکرم.» از او خواستم به‌یاد داشته باشد: «فالون دافا خوب است. حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است،» و او گفت چنین خواهد کرد.

بعد از رفتن زن و شوهر، به هم‌تمرین‌کنندگانم گفتم که آن مرد واقعیت را می‌دانست و بدون تلاش زیادی از طرف من از ح‌ک‌چ خارج شد. آنگاه آنها به من گفتند: «آیا می‌دانی که این مرد یک مسئول در دفتر امنیت عمومی است؟» شوکه شدم. جای تعجب نیست که او همه چیز را می‌دانست! در همان زمان، دریافتم که استاد قرار ملاقاتم را با او ترتیب داده‌اند. برای اینکه ترسم را از دفتر امنیت عمومی از بین ببرند. همچنین دریافتم که هنگام تلاش برای بیدار کردن وجدان مردم نباید گزینشی عمل کنم.

لحظه‌ای که آن را فهمیدم، ماده‌ای که باعث ترسم از مأموران امنیت عمومی و آزار و شکنجه شده بود از طرف استاد برداشته شد. ناگهان قلبم روشن و آرام شد. متشکرم استاد، متشکرم!

دبیر دولت استانی

چند روز بعد، دوباره به پارک رفتیم تا سوءتفاهم افراد را درباره دافا روشن کنیم. با دیدن چند جوان به سراغ‌شان رفتیم تا سلام بگوییم. یک مرد جوان بسیار خوب صحبت می‌کرد. آنگاه دریافتم که او دبیر دولت استانی است.

فکر کردم که همان‌طور که می‌توانم وجدان شخصی را در دفتر امنیت عمومی بیدار کنم، می‌توانم به شخصی در دولت نیز کمک کنم. ابتدا از دوست دخترش تعریف کردم و سپس موضوع را تغییر دادم. شروع کردم به روشن کردن حقیقت برای آنها مانند دافا چیست، ح‌ک‌چ چیست، این سنگ با کلمات پنهان شده و واقعه صحنه‌سازی شدۀ «خودسوزی در میدان تیان‌آن‌من». او از شنیدن صحبت‌هایم متعجب شد. بعد از آن، به او درباره خروج از ح‌ک‌چ گفتم. او با آنچه که گفتم موافقت کرد و به من گفت: «من عضو حزب هستم و دوست دخترم نیز همینطور.» سپس نام مستعار به آنها دادم و کمک کردم از ح‌ک‌چ خارج شوند. همچنین به آنها گفتم که به یاد داشته باشید «فالون دافا خوب است. حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است.»

زن جوان: «معلوم می‌شود که خالق جهان آمده است»

در حالی ‌که منتظر تمرین‌کننده دیگری بودم، دختری را آن طرف خیابان دیدم. به‌نظر می‌رسید که او منتظر کسی است، سپس به‌طرفش رفتم، لبخند زدم و پرسیدم که آیا منتظر کسی هست و با او احوالپرسی کردم. از من تشکر کرد و از او پرسیدم که آیا هنوز به مدرسه می‌رود. با افتخار گفت: «من تازه از دانشگاه فارغ‌التحصیل شدم.» بنابراین به او گفتم امیدوارم کار خوبی پیدا کرده باشد. آنگاه پرسیدم آیا در دانشگاه به ح‌ک‌چ ملحق شده است. وقتی او گفت که این کار را کرده است، از او پرسیدم آیا شنیده است که اگر از ح‌ک‌چ و سازمان‌های وابسته به آن خارج شود می‌تواند ایمنی‌اش را حفظ کند؟ او به من گفت که این کار را نکرده است، بنابراین حقیقت را برایش روشن کردم و او را تشویق کردم از ح‌ک‌چ خارج شود تا موجودات الهی و بوداها از او محافظت کنند.

او گفت که به عیسی ایمان دارد و من نیز موافقت کردم که ایمان داشتن خوب است، خوب است که خداوند ما را حفاظت کنند، اما مارکس، بنیانگذار حزب کمونیست شیطانی، علیه مسیح بود.

گفتم: «فالون دافا قانون بزرگ مکتب بودا است. خالق جهان برای نجات افرادی که خدایان خلق کرده‌اند، قانون آسمانی را موعظه می‌کنند، زیرا مردم نمی‌توانند شیاطین را شکست دهند. فقط با ازبین بردن علائم شیطانی می‌توانیم نجات پیدا کنیم. یعنی اگر ح‌ک‌چ را ترک کنید، در آینده در امنیت خواهید بود.»

او از ح‌ک‌چ خارج شد و بارها و بارها از من تشکر کرد، اما به او گفتم که از خدا تشکر کند. او گفت: «معلوم می‌شود که خالق برای نجات مردم واقعاً نازل شده است.»

نجات مردم در دوران پاندمی

من و سایر تمرین‌کنندگان بیش از 10 سال است که هر روز برای روشن کردن حقیقت بیرون می‌رویم و وجدان افراد را به‌صورت رودر رو بیدار می‌کنیم. بعدازظهر، آموزه‌های فا را در خانه مطالعه می‌کنیم و هرگز آن را متوقف نمی‌کنیم. در دوران پاندمی، به برکت استاد، این کار را هر روز انجام می‌دهیم.

در فوریه 2020، پس از شیوع ویروس ووهان، همه جوامع تعطیل شدند و کارت‌های شناسایی و کارت‌های سبز برای ورود و خروج همه لازم بود. برخی از مجتمع‌ها فقط به ساکنان خود اجازه می‌دادند هر دو روز یک بار بیرون بروند. همه احساس خطر کردند و خانه‌نشین شدند. معدود افرادی که بیرون از خانه بودند از ترس انتشار ویروس حاضر به گفتگو با کسی نبودند . این مانع روشنگری حقیقت‌مان می‌شد.

چه کار باید می‌کردیم؟ پس از به‌اشتراک گذاشتن افکارمان، تصمیم گرفتیم بدون توجه به اینکه چه پیش آید، هرگز این فرصت را برای بیدار کردن وجدان مردم از دست ندهیم و هرگز برای کسی که ملاقات می‌کنیم دست از روشنگری حقیقت برنداریم. حتی اگر فقط می‌توانستیم با یک نفر برخورد کنیم، باز هم این کار را خواهیم کرد. قبل از اینکه هر روز بیرون بروم، به استاد ادای احترام می‌کردم و از ایشان می‌خواستم که به من برکت دهند و افرادی را که رابطه تقدیری با من داشتند به نزدم بیاورند. هنگام راه رفتن و فرستادن افکار درست، با هرکسی که ملاقات می‌کردم صحبت کردم. با برکت استاد، هر روز با چندین نفر که رابطه تقدیری داشتند ملاقات می‌کردم.

هر بار که با شخصی با رابطه تقدیری صحبت می‌کردم، هرگز کسی مانعم نمی‌شد. یک‌بار در اتوبوس به چند نفر که نزدیکم بودند گفتم: «باشد که این ویروس ووهان از شما دور باشد و شما سلامت و شاد باشید.» آنگاه، حقیقت را یک به یک برای آنها روشن کردم، به این امید که از ح‌ک‌چ خارج شوند.

البته در اتوبوس نمی‌توانستم زیاد صحبت کنم. فقط به آنها می‌گفتم که ح‌ک‌چ در بسیاری از جنبش‌های سیاسی خود 80 میلیون چینی را کشته است و اکنون فالون دافا را مورد آزار و شکنجه قرار می‌دهد و اعضای بدنشان را بیرون می‌آورد تا برای سودآوری بفروشد، حتی آسمان و زمین نمی‌توانند آنچه را که انجام داده است تحمل کنند و آسمان آن را نابود خواهد کرد. گفتم: «لطفاً جنایات آن را به‌دوش نکشید، زیرا شما این کارهای بد را انجام نداده‌اید. اگر شما براساس حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری فرد خوبی باشید موجودات الهی و بوداها از شما حمایت می‌کنند.»

در هنگام بارندگی شدید، ما اغلب حقیقت را در اتوبوس‌ها روشن می‌کردیم. اگر آنها با گفته‌هایم موافق بودند، نام خانوادگی‌شان را می‌پرسیدم، نام مستعار به آنها می‌دادم و در خروج از ح‌ک‌چ به آنها کمک می‌کردم. همچنین به آنها می‌گفتم این عبارات را تکرار کنید: «فالون دافا خوب است. حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است» و انجام این کار باعث می‌شود که از ویروس دور بمانند.آنها بسیار خوشحال بودند و مرتباً از من تشکر می‌کردند. آنگاه به آنها گفتم: «لطفاً از خالق تشکر کنید.»