(Minghui.org) در طی شیوع ویروس ح‌ک‌چ در آغاز سال 2020، ورودی بسیاری از روستاها و مجتمع‌های مسکونی را مسدود کردند. این باعث آزارم نشد، فقط یک عقیده راسخ داشتم: باید وقتمان را برای کمک به نجات افراد بیشتر صرف کنیم!

ارتباط با افراد نیکخواه

روزی با پیرمردی برخورد کردم که سال گذشته حقیقت را برایش روشن کرده و تقویم رومیزی مینگهویی به او داده بودم. او مرا شناخت: «خواهر، از دیدنت بسیار خوشحالم. آنچه به من گفتی درست بود. پاندمی آمد! من بیش از چهار ماه در خانه مانده‌ام و امروز در اولین روز بیرون آمدن با تو ملاقات کردم. واقعاً متشکرم!» به او گفتم از استاد لی تشکر کند.

در نزدیکی خانه‌ام مغازه میوه فروشی هست و افراد بسیاری در آنجا جمع می‌شوند تا کارت‌بازی کنند. به آنها کمک کرده‌ام تا از حزب کمونیست چین (ح‌ک‌چ) و سازمانهای وابسته به آن خارج شوند و اغلب بروشورهای دافا را به آنها داده‌ام.

یک بار، وقتی کارتی را با اطلاعات برای عبور از سد فیلتر اینترنت به میوه فروش دادم، به من گفت:‌«اولین کسی هستم که از هر شخصی که حزب کمونیست را سرنگون کند حمایت خواهم کرد!»

هر زمان که به آنجا می‌روم، می‌توانم بشنوم که مردم حرف‌های خوبی دربارۀ ح‌ک‌چ نمی‌زنند که نشان می‌دهد حزب کمونیست چین تا چه اندازه بدنام است. وقتی بعداً به مغازه میوه‌فروشی رفتم و دربارۀ کسب و کارش از او سؤال کردم، پاسخ داد: «این خارق‌العاده است! بعد از انتقاد از ح‌ک‌چ، مغازه‌ام پررونق‌تر شده است.»

به او گفتم: «آسمان؛ حزب کمونیست را از بین می‌برد و شما در سمت عدالت ایستاده‌اید!» او از شنیدن این حرف خوشحال شد.

هرگز در برابر مشکلات تسلیم نشوید

دخترم امسال کارگرانی را برای نصب آبگرمکن جدید و رنگ‌آمیزی خانه استخدام کرد. این بازسازی وقت زیادی از من گرفت زیرا لازم بود کارها را انجام دهم و آشپزی کنم و برای روشنگری حقیقت از خانه بیرون بروم.

تمام تلاشم را کردم تا بتوانم زمانم را طوری تنظیم کنم که همه این کارها انجام شود. وقتی دو کارگر برای نصب آبگرمکن آمدند، از آنها استقبال کردم و آب و میوه برایشان آوردم. هنگامی که شروع به کار کردند، موضوع صحبت را به خروج از حزب کمونیست چین (ح‌ک‌چ) و سازمانهای وابسته به آن کشاندم.

مرد جوان با صدای بلند گفت: «من اینجا هستم تا کار کنم، نه به صحبت‌های شما گوش دهم. به اندازه کافی شنیده‌ام و این چیزها را باور ندارم!»

بعد از شنیدن این موضوع دلسرد شدم. لبخند زدم: «مرد جوان، اگر نمی‌خواهی به آنچه گفتم گوش کنی، در خصوص درک‌های علمی امروز در مقابل پنج هزار سال تمدن چین چطور؟»

او پاسخ داد:‌«به چیزی جز پول اعتقاد ندارم.» سپس در قلبم از استاد خواستم تا به نجات این مرد کمک کنند: «ارزش دادن به پول هیچ مشکلی ندارد. اما، پول همیشه قادر به انجام همه کارها نیست. در طی این پاندمی، افراد زیادی در چین و خارج از کشور جان خود را از دست دادند. هر چقدر پول داشته باشی، می‌توانی از این مصیبت فرار کنی؟»

او پرسید:‌«اگر پاندمی ح‌ک‌چ را هدف قرار می‌دهد، چرا سایر کشورها را که فاقد ح‌ک‌چ هستند نیز مورد حمله قرار داده است؟» پاسخ دادم: «سؤال خوبی است! فکر کن کدام کشور سفارت چین ندارد؟ کدام کشور جاسوسی ندارد که توسط حزب کمونیست چین سامان داده نشده باشد؟» او تأیید کرد.

ادامه دادم:‌«اگر به خدایان اعتقاد داشته باشی، پس از ترک ح‌ک‌چ برکت خواهی یافت. خدایان فقط می‌خواهند ببینند آیا اعتقاد داری که حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است، یا نه.» او صحبت‌هایم را درک و  ح ک‌چ را با نام واقعی‌اش ترک کرد. همکارش نیز ح‌ک‌چ را ترک کرد.

هنوز آبگرمکن جدید مشکل کوچکی داشت. بنابراین دخترم با کارگر جوان تماس گرفت تا برگردد و بررسی کند. من دربارۀ خانواده‌اش سؤال کردم و فهمیدم همسرش عضو لیگ جوانان کمونیست و فرزندش کوچک است. بنابراین از او خواستم تا به همسرش نیز کمک کند تا ح‌ک‌چ را ترک کند.

کتابچه‌ای به او دادم با عنوان نسخه ویژه پاندمی و گفتم کاری کند که همسرش نیز آن را بخواند. هشدار دادم كه كنار گذاشتن ح‌ک‌چ فقط در صورتي كار مي كند كه افراد واقعاً آن را باور داشته باشند. او پاسخ داد که مطمئن باش. می‌توانم بگویم که او واقعاً حرفهایم را درک کرد.

اخیراً دو کارگر دیگر برای تعویض لوله‌های گرمایشی آمده بودند. هر چقدر هم به گرمی با آنها سلام و احوالپرسی کردم، اصلاً جواب ندادند. سپس موضوع را به ترک ح‌ک‌چ تغییر دادم. یکی از آنها ناگهان عصبانی شد: «نمی‌خواهم به این صحبت‌ها گوش بدهم. اگر ادامه دهی ما می‌رویم.»

در آن زمان دامادم نیز به ادامه این صحبت راضی نبود و به من گفت: «آنها اینجا هستند تا کار کنند نه اینکه به حرفهای شما گوش کنند. برای ما ناهار بپزید، این موضوع ارتباطی به شما ندارد!»

تحت تأثیر رفتارشان قرار نگرفتم و احساس کردم که مهربان هستند. به دامادم لبخند زدم و گفتم: «تقدیر آنها این بوده که به خانه ما بیایند و انتخاب آنهاست که گوش دهند یا گوش ندهند، اما مسئولیت من این است که به آنها حقیقت را بگویم.»

در حالی که مشغول آشپزی بودم، مدام به درون نگاه کردم و افکار درست فرستادم تا همه مداخله‌هایی که مانع کمک به آنها می‌شود را از بین ببرم.

دخترم برای ناهار به خانه آمد و من اتفاقات صبح را برایش نگفتم، اما فقط از او خواستم حقیقت را برای کارگران روشن کند. دخترم موافقت کرد. زمان ناهار، زمان فرستادن افکار درست نیز فرا رسیده بود.

اول آنها را صدا کردم که ناهار بخورند و در مقابل عکس استاد، از ایشان خواستم که برای کمک به آنها افکار درستم را تقویت کنند.پس از آن به مدت نیم ساعت افکار درست فرستادم.

وقتی برای صرف ناهار رفتم، دیدم دختر و دامادم در حال نوشیدن و گپ زدن با دو کارگر هستند. بنابراین به دخترم علامت دادم.

او متوجه شد و دربارۀ مشکلات قبلی وضعیت سلامتی من صحبت کرد و به آنها گفت که بیماری مزمن کبدی من در بیمارستان قابل درمان نبود، اما پس از تمرین فالون دافا درمان شد.

یکی از کارگران گفت که این ماجرا را باور نمی‌کند. دخترم گفت: «اگر این اتفاق برای خانواده دیگری می‌افتاد من هم باور نمی‌کردم، اما برای مادر من اتفاق افتاد!» کارگر نمی‌خواست به مکالمه ادامه دهد و من پس از شنیدن این موضوع بسیار ناراحت شدم.

من بعد از ناهار دوباره نزد عکس استاد برگشتم و ضمن ادای احترام (هه‌شی) گفتم: «استاد، حیف است اگر امروز نتوانم به آنها کمک کنم، چون آنها قبلاً به خانه من آمده بودند. لطفاً مرا تقویت کنید.»

بعد برگشتم و دیدم یکی از کارگران که نوشیدنی الکلی نخورد گویا حالش خوب نیست. از او حالش را پرسیدم  و او جواب داد که خوب نیست. به او گفتم:‌«موج دوم پاندمی در راه است. بلایا چشم دارند و افرادی که حاضر به ترک ح‌ک‌چ نیستند بیشترین ضربه را خواهند دید. هیچ کسی از قلم نخواهد افتاد.»

همچنین به او گفتم که فالون دافا مردم را نجات می دهد و این قانون آسمانی است که نیکی پاداش دریافت می‌کند و شرارت با کیفر مواجه می‌شود. گفتم تغییر سلسله‌ها توسط خدایان کنترل می‌شود و صرف نظر از اینکه کدام سلسله آمده و رفته است، چین هنوز پابرجاست. او متوجه صحبت‌هایم شد و از لیگ جوانان با کمال میل خارج شد.

همچنین چند جزوه و یک یادبود دافا به او دادم و از او خواستم که تکرار کند «فالون دافا خوب است. حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است»، او موافقت کرد.

بعد از ناهار، دخترم گفت برای کمک به کارگر دیگر تلاش بیشتری نکنم. احساس خیلی بدی داشتم، اما مصمم بودم از او دست برندارم.

بلند گفتم:‌«امروزه، بلایای موجود در چین باعث حذف افرادی می‌شود که طرفدار حزب کمونیست چین و ملحدان هستند.»

او از دهانش پرید: «شی بهترین رهبر تاریخ است. من تا آخر او را دنبال خواهم کرد!»

از او پرسیدم: «اگر شی آنطور که تو می‌گویی بهترین رهبر باشد، باید خوشبختی و آرامش را برای مردم چین به ارمغان بیاورد. اکنون همه جا بلایای طبیعی وجود دارد.» در این هنگام دیدم که او زیاد عرق می‌کند و لباس‌هایش خیس شده است. بنابراین سریع او را باد زدم تا جایی که لباس‌هایش تقریباً خشک شد.

احساس کردم به اندازه کافی گفته‌ام. سپس او از همكارش و دامادم خواست كه بیرون بروند و فقط مرا در اتاق نگه داشت. در را بست و رفتارش كاملاً عوض شد: «خاله، تو مهربان‌ترين کسي هستي كه ملاقات كرده‌ام. لطفاً به من کمک کن تا ح‌ک‌چ را با نام واقعی‌ام ترک کنم.»

کاملاً آسوده شدم، چون او حقیقت را درک کرد. وقتی به او گفتم به‌خاطر تمرین فالون دافا زندانی شدم او بسیار عصبانی شد. او سرانجام نجات یافت و من از استاد برای کمک‌شان تشکر کردم.

خانه در حین بازسازی بهم ریخته بود و من و دخترم با هم نظافت کردیم. از آنجا که فالون دافا را تمرین می‌کنم، از او انرژی بیشتری داشتم.

یک بار من و دامادم از گاراژ یک میز به خانه خودمان در طبقه چهارم حمل کردیم. او باید کمی استراحت می‌کرد، گفت میز خیلی سنگین است، در حالی که من اصلاً احساس نمی‌کردم که میز سنگین است. آنها جوان هستند اما هنگام انجام کارهای خانه به اندازه من توانایی ندارند.

دخترم در ابتدا جرئت نداشت به همکارانش بگوید که من فالون دافا را تمرین می‌کنم. او اکنون به آنها می‌گوید که مادرش به دلیل تمرین دافا وضعیت سلامتی خوبی پیدا کرده است. او حتی به سه همکارش کمک کرد تا ح‌ک‌چ را ترک کنند.

اعتقاد به استاد و فا، انکار آزار و شکنجه

پس از آزار و شکنجه فالون دافا در 20ژوئیه1999 بیش از 17 بار به‌دلیل درخواست تجدید نظر تمرین دافا در پکن، به‌طور غیرقانونی دستگیر و محکوم شدم.

من در حومه شهر زندگی می‌کنم و خانه‌ام خود یک ماجرا است. وقتی آنها برای دستگیری من آمدند، مأمور پلیس از دیوار خانه‌ام بالا رفت و وارد حیاطم شد تا در را برای مأموران دیگر باز کند.

بعضی اوقات وقتی کسی در خانه نبود، خانه‌ام را جستجو می‌کردند و بسیاری از وسایل شخصی‌ام را می‌دزدیدند. فرزندانم نیز رنج‌های زیادی کشیدند. دخترم بعداً از من خواست که در خانه‌اش بمانم. هر جا باشم، به سخنان استاد گوش  و سه کار را به‌خوبی انجام می‌دهم.

به‌تدریج، هم‌تمرین‌کنندگان به خانه دخترم آمدند تا با هم فا را مطالعه کنیم. چند بار همسایه‌ها گزارش ما را به پلیس دادند. یک بار پس از گزارش شدن ما، چهار مأمور پلیس به خانه دخترم آمدند. چون من در خانه نبودم رفتند.

دخترم سپس تماس گرفت و به من گفت پنهان شو و دیگر برنگرد، چون می‌ترسید که پلیس دوباره برگردد. فکر کردم که هم‌تمرین‌کنندگانم برای مطالعه گروهی فا به خانه من می‌آیند، بنابراین نمی‌توانم فقط به ایمنی خودم اهمیت بدهم و نه به آنها.

هم‌تمرین‌کنندگان نیز قرار بود آن روز مطالب روشنگری حقیقت را از من بگیرند و باید آنها را توزیع می‌کردم. مجبور شدم هر چقدر هم خطرناک باشد منتظر آنها بمانم.

استاد بیان کردند:

«اگر به‌طور واقعي در مسيري حقيقي‌ تزکيه کنيد، هيچ‌کسي جرئت‌ نمي‌کند‌ به ميل خود به شما کاري داشته باشد. به‌علاوه شما فاشن‌ مرا داريد که از شما محافظت مي‌کند و با هيچ خطري‌ روبرو نخواهيد شد.» (سخنرانی سوم، جوآن فالون)

به‌محض اینکه به خانه رسیدم، دخترم از من خواست که فوراً آنجا را ترک کنم . او گفت که مأموران به من دستور دادند که به ادارۀ پلیس مراجعه کنم و به خانواده گفتند که همکاری کنند. به او گفتم که دستورات آنها مهم نیست. اما او بیش از حد ترسیده بود و فقط از من خواست که بروم.

در این مرحله، هم‌تمرین‌کنندگان کم‌کم‌ وارد شدند. دخترم حتی بیشتر ترسید و وقتی دید بیش از 10 تمرین‌کننده وارد خانه‌اش شدند، گریه کرد. بنابراین به آنها گفتم که روزهای بعد نیایند.

سعی کردم مکان جدیدی برای مطالعه گروهی فا پیدا کنم اما نتوانستم. در پایان تصمیم خود را گرفتم و به دخترم گفتم که دیگر پنهان نمی‌شوم، زیرا استاد از من محافظت می‌کنند.

دخترم با من موافقت کرد. می‌دانستم که مکان مطالعه گروهی فا توسط استاد نظم و ترتیب داده می‌شود و هر چقدر هم دشوار باشد به آن پایبند می‌مانم.

عبور از موانع و به‌خوبی انجام دادن سه کار

در طی پاندمی، همه مجتمع‌های مسکونی پلمپ شدند و هم‌تمرین‌کنندگان نمی‌توانستند برای تحویل مطالب نزد من بیایند. ما همچنین به خاطر ایمنی با یکدیگر تماس نگرفتیم. در این شرایط، 9 روز، روزانه سه سخنرانی فا را مطالعه کردم.

بعد فکر کردم که باید بیرون بروم و به مردم کمک کنم، بدون توجه به اینکه چگونه این کار را انجام دهم. مطالب مورد نیاز را نداشتم، اما هنوز تعدادی یادبود دافا برایم مانده بود. اگر نمی‌توانستم وارد مجتمع‌های مسکونی شوم، می‌توانستم با نگهبانان ورودی صحبت کنم. بنابراین با مقداری شیرینی باقیمانده از سال نو به طبقه پایین رفتم.

به نگهبان جوان در ورودی نزدیک شدم: «قدری شیرینی برایت آورده‌ام. به‌دلیل پاندمی، هیچ یک از اقوام برای ملاقات ما نیامده‌اند، بنابراین اینها مانده است. اما کیفیت خیلی خوبی دارند.»

او شیرینی‌ها را با کمال میل پذیرفت. سپس من حقایق مربوط به دافا را به او گفتم و از او خواستم وقتی دوستانم به ملاقات من می‌آیند اجازه ورود به آنجا را بدهد. نگهبان با دیدن اینکه من نسبت به سنم خیلی سالم هستم موافقت کرد.

استاد سپس به من اشاره كردند تا خانه هم‌تمرین‌کننده يائو را پيدا كنم. از فاصله زیادی دیدم که ورودی خانه او با سیم خاردار مسدود شده است.

خوشبختانه متوجه شدم که چند درختچه در کنار سیم‌های خاردار وجود دارد. وقتی نزدیکتر رفتم، متوجه شدم که یک دهانه کوچک در سمت شرقی حصار وجود دارد که فقط کافی بود از آن عبور کنم.

به‌لطف استاد، یائو به سرعت بروشورها و نسخه‌هایی از هفته‌نامه مینگهویی را برایم آماده کرد. من صمیمانه از کمک یائو تشکر کردم.

همه ما می‌فهمیم که هدف از کمک به موجودات ذی‌شعور برای ترک ح‌ک‌چ این است که به آنها اجازه دهیم ماهیت واقعی حزب را درک کنند و آنها را در امان نگه داریم وقتی آسمان حزب را نابود می‌کند.

تمام مقالات، تصاویر یا سایر متونی که در وب‌سایت مینگهویی منتشر می‌شوند، توسط وب‌سایت مینگهویی دارای حق انحصاری کپی‌رایت هستند. هنگام چاپ یا توزیع مجدد محتوا برای مصارف غیرتجاری، لطفا عنوان اصلی و لینک مقاله را ذکر کنید.