(Minghui.org) ادامه از قسمت ۱

یافتن فالون دافا

پدرم، آقای یو زونگهای، در ۳ مارس ۱۹۵۷ متولد شد. او در کتابخانه شهر مودانجیانگ کار می‌کرد و در زمینه بازاریابی و تبلیغات فعالیت داشت. او همچنین در زمینه نقاشی چینی، نقاشی رنگ روغن، مجسمه‌سازی و خوشنویسی تجربه گسترده‌ای دارد. او که هنرمند خوش‌ذوق و مشتاقی است، چشمش مجذوب هر‌گونه زیبایی می‌شود و عکس‌های زیبایی می‌گیرد. علاوه‌بر تهیه مطالبی برای ترویج و ارتقای کتابخانه، اغلب ازسوی مقامات دفتر امور فرهنگی برای پروژه‌های مختلف دعوت می‌شد. آقای یو که فردی سخت‌کوش و قابل اعتماد بود جوایز متعددی را در سطح شهر و استان دریافت کرد.

باوجود موفقیت شغلی آقای یو، هنگامی که مینگهویی کوچک فقط سه سال داشت، وضعیت سلامتی‌اش رو به وخامت گذاشت. او از آرتروز مزمن، عفونت استخوان، التهاب انتهای عصب، درد مزمن شانه به‌دلیل آسیب‌دیدگی تاندون، پوکی استخوان رنج می‌برد که همه اینها بیماری‌هایی هستند که درمان و بهبودی‌شان دشوار است.

کمر آقای یو اغلب دچار مشکل می‌شد و وقتی این اتفاق می‌افتاد، دیگر نمی‌توانست حرکت کند. برای برداشتن تکه کاغذی که روی زمین افتاده بود، مجبور می‌شد در حالی که کمرش را صاف نگه دارد، به‌آرامی چمباتمه بزند و آن را بردارد. پدر که ضعیف و بیمار بود، نمی‌توانست یک ظرف کوچک زغال‌سنگ را حمل کند. همه کارهای خانه روی شانه‌های مادر افتاد. سرپرستش در محل کار دستیاری را برای کمک به او در حمل و نقل وسایل تعیین کرد.

به‌تدریج، مفاصل او تغییر شکل دادند. دست‌ها، سر و کمرش درد می‌کردند. درد و رنجی که متحمل می‌شد وصف‌ناپذیر و غیرقابل تحمل بود. هر شب شدت درد آقای یو را در ساعات پایانی شب بیدار نگه می‌داشت. او که خسته و ناامید بود، سرش را مکرراً به دیوار می‌کوبید تا دردش تسکین دهد.

سرپرست آقای یو او را برای پیداکردن متخصصان پزشکی به شهر تیانجین برد. عکسبرداری با اشعه ایکس ساختار استخوان او را نشان داد که شبیه لانه زنبور بود. پزشکی در بیمارستان روماتولوژی هاربین به بیماری اشاره کرد پشتی خمیده، بازوهایی قلاب‌شده به سمت داخل و انگشتانی ‌مانند چنگال حیوانات داشت و به آقای یو گفت: «تا نیم سال دیگر اینگونه خواهی شد. هیچ درمانی برای این بیماری وجود ندارد.» وقتی از آن سفر به خانه برگشت، وقتی دختر کوچک آقای یو به طرف او دوید و با خوشحالی فریاد زد: «بابا! بابا!»، قلب او شکست.

یکی از دوستانش که چی‌گونگ تمرین می‌کرد به‌طور پنهانی به آقای یو گفت: «ما یک استاد واقعی در سطح بسیار بالایی در اینجا در چین داریم. او اهل چانگچون است.»

آقای یو در دوران کودکی از پدربزرگ مادری خود شنیده بود که درباره شخصی از زادگاهش صحبت می‌کرد که ورزش‌های رزمی را انجام می‌داد و به مراحل بالایی دست یافته بود. این فرد از مهارت‌های رزمی بسیار عالی برخوردار بود و در اطراف پرسه می‌زد. یکی از اعضای خانواده او را دیده بود که در برف راه می‌رفت و هیچ رد پایی از او باقی نمی‌ماند.

به او گفته شد که این رزمی‌کار افسانه‌ای گفته است که شخص اگر واقعاً در سطح بالایی باشد، هرگز توانایی خود را برای آزار و اذیت دیگران نشان نمی‌دهد یا استفاده نمی‌کند. آقای یو قبلاً ورزش‌های رزمی را تمرین می‌کرد اما مدت‌ها قبل تمرین آنها را متوقف کرده بود. اما، باور داشت که در این دنیا افراد سطح بالایی وجود دارند.

آقای یو و دوستش در هفتمین سمینار فالون دافا در چانگچون، استان جیلین شرکت کردند که در طی آن یک سری اتفاقات معجزه‌آسا برای او رخ داد که وصف‌ناپذیر بودند. هنگام مسافرت با قطار به چانگچون، پس از نشستن یک شب کامل روی نیمکتی سفت، هیچ دردی احساس نکرد، نه مفاصل دستانش، نه پاها و نه پشتش درد نداشتند.

هنگامی که به سالن ساختمان مینگ‌فانگ در دانشگاه جیلین رسید، کسی فریاد زد: «استاد اینجاست!» بلافاصله، آقای یو احساس کرد که آسمان دارد می‌چرخد و بدنش در پیچ و تاب است. او به‌طور غریزی نرده‌هایی که پشت سرش بود را گرفت و فکر کرد: «اتفاق عظیمی در این جهان اتفاق می‌افتد.»

استاد لی هنگجی، بنیانگذار فالون دافا، به طرف جمعیت رفت. آقای یو که می‌دید دیگران با استاد دست می‌دهند، دستانش را نیز به سمت استاد دراز کرد. احساس کرد چیزی از سراسر بدنش عبور کرد و وجودش شوکه شده بود، احساسی که قبلاً هرگز تجربه نکرده بود. او راه خود را از میان جمعیت باز کرد تا استاد را از نزدیک ببیند، استاد بلندقامت و آرام است. ویژگی‌های چهره‌شان شبیه مجسمه‌های باستانی بودا بود. آقای یو به این نتیجه رسید که اگر در این جهان واقعاً بوداهایی وجود دارند، آنها باید شبیه استاد باشند.

کسب فا

آخرین روز در ماه آوریل ۱۹۹۴ بود. در آن سالن سربسته، آقای یو نسیم گرم بهاری را احساس می‌کرد که به‌نظر می‌رسید از هیچ جایی نمی‌آید. او برای اولین بار، اصول فالون دافا را شنید.

استاد لی هنگجی در روز دوم سمینار درباره بازکردن چشم آسمانی صحبت کردند. بلافاصله، آقای یو در بُعدهای دیگر، کوه‌ها و رودخانه‌ها را در رنگ‌های زیبایی مشاهده کرد که هرگز کسی نمی‌توانسته آن رنگ‌ها را بخرد، با ترکیب چند رنگ آن رنگ‌ها را بسازد یا ببیند. آن رنگ‌های نفیس، غنی، درخشان و نورانی چنان تمیز و شفاف بودند که گویی موجوداتی زنده هستند. زیبایی آنها به سادگی قابل تکرار یا توصیف نیست.

آقای یو متوجه تغییر دوستان خود در سمینار شد. در آغاز، همه برای ورود و خروج از سالن اجتماعات در جدال بودند. ازآنجاکه استاد در چند روز اول بدن اکثر افراد را پالایش می‌کردند و میزان استفاده از دستشویی بیشتر بود، افراد برای استفاده از دستشویی در تقلا بودند. اما، دقیقاً چند روز بعد، همه بسیار مؤدب و صبورتر شدند. به جای فشار به جلو، منتظر می‌ماندند و به دیگران اجازه می‌دادند که اول آنها بروند، همه چیز بسیار آرام پیش می‌رفت.

پیرمردی که مقابل آقای یو نشسته بود آنقدر بیمار بود که لازم بود اول از همه به کلاس بیاید. یک روز به‌محض اینکه از سالن بیرون آمد، ناگهان دیگر نتوانست راه برود و روی پله‌ها نشست. استاد آمدند و به‌آرامی از او خواستند که بایستد. او در اولین تلاش ایستاد. استاد گفتند: «سعی کنید کمی راه بروید.» و او راه افتاد. هرچه سریع‌تر و سریع‌تر راه می‌رفت، وضعیت راه‌رفتن او بهتر و بهتر می‌شد. طولی نکشید که پیرمرد برای آمدن به کلاس دیگر نیازی به کمک نداشت.

آقای یو در طول سمینار اشتیاقی قلبی برای تغییر داشت. او قبلاً نمی‌توانست یک کاسه کوچک برنج را تمام کند اما درحال خوردن دو نان بزرگ بخارپز، یک کاسه بزرگ فرنی و شش ظرف مخصوص برای یک وعده غذایی بود. او با از بین رفتن علائم دردناک، بیماری‌هایش را کاملاً فراموش کرد. حتی عجیب‌تر اینکه از روز چهارم شروع به اشک‌ریختن کرد. گاهی اوقات گریه می‌کرد زیرا به شدت تحت تأثیر اصول عمیق فا قرار گرفته بود اما لحظاتی دیگر نمی‌توانست توضیحی برای اشک‌ریختن‌های فراوانش داشته باشد انگار سدی شکسته شده بود.

آقای یو به شیوه صحبت‌کردن استاد لی هنگجی، لحن و صدا، لبخند، عبارات، هر کلمه و هر حرکت او توجه بسیار دقیقی داشت. آقای یو می‌اندیشید: «شنیده‌ام که مردم می‌گویند بوداها «از رحمت و احترام به‌طور همزمان برخوردار هستند»، اکنون با دیدن آن در استاد، منظور آنها را فهمیدم.» انرژی عمیق، عاری از خودخواهی و همه‌جانبۀ استاد لی، در برابر همه‌چیز بردبار است و به همه موجودات نیکخواهی دارد و همه‌چیز را به‌آرامی تغییر داده و اصلاح می‌کند.

وقتی سمینار به پایان رسید، آقای یو به همکلاسی‌هایش گفت: «من به اندازه کافی نشنیده‌ام.» او در دومین سمینار استاد در شهر دالیان، استان لیائونینگ شرکت کرد و از اعماق قلبش نتیجه گرفت: «این همان استادی است که در جستجویش بوده‌ام. دافا فوق‌العاده است!»

بازیابی سلامتی

شش ماه گذشته بود. آقای یو همانطور که دکتر پیش بینی کرده بود ازکارافتاده نشد، بلکه کاملاً بهبود یافت. در پاییز سال ۱۹۹۴، مدیران کتابخانه برای کارمندان کیسه‌های برنج به‌عنوان پاداش خریداری کردند و وزن هر کیسه بیش از ۹۰ کیلوگرم بود. فردی فارغ‌التحصیل‌شده از کالج که تازه استخدام ‌شده بود سعی کرد کیسه‌ای را روی شانه‌اش بگذارد اما تلو‌تلوخوران به عقب رفت و کیسه را انداخت، خیلی سنگین بود. در کل محل کار، فقط یک نفر می‌توانست آن کیسه‌های برنج را حمل کند.

آقای یو از دفتر خود پایین آمد و به مدیر اداره گفت: «بگذارید به او کمک کنم تا برنج را تخلیه کند.» برای مدیر باورنکردنی بود: «تو این کیسه‌ها را حمل می‌کنی؟» در کمال حیرت همه، آقای یو سه کیسه را پشت سر هم جابجا کرد. او در آن زمان فقط حدود ۶۱ کیلوگرم وزن داشت. این رویداد موضوع بحث همه در محل کار شد و کاملاً احساسات آنها را برانگیخت.

آقای یو در گذشته برای تزریق و تهیه داروهای تجویزشده مرتباً به بیمارستان می‌رفت. هنگامی که پزشک او در بیمارستان طرف قرارداد با کتابخانه برای مدتی آقای یو را مشاهده نکرد، از همکارش پرسید: «آیا او از دنیا رفته است؟» همکارش به شوخی گفت: «او از دنیا نرفت. بلکه از دنیا فرار کرد.»

اشاعه و تزکیه در دافا

با مشاهده چگونگی بازیابی سلامتی آقای یو از طریق تمرین فالون دافا‌، بسیاری از افراد در محل کار، ازجمله نیمی از گروه مدیریت کتابخانه (بیشتر آنها از اعضای حزب کمونیست بودند)، این تمرین را انجام دادند.

در همان زمان، در خارج از کتابخانه، افراد بیشتری در شهر مودانجیانگ نیز تمرین فالون دافا را شروع کردند. آقای یو هماهنگ‌کننده داوطلب منطقه آیمین شد. روایتی در خصوص او وجود داشت، اینکه آقای یو از خودش عکس گرفت و آن را در کنار تصویر دیگری از ده سال پیش خود قرار داد. مردم در محل تمرین با دیدن عکس‌های او متعجب شدند: «چطور یو اکنون در مقایسه با ده سال پیش خود جوان‌تر به نظر می‌رسد؟»

همسر آقای یو، خانم وانگ میهونگ، از یک خانواده تیزهوش و خردمند است. او مهندس ارشد در سازمان زمین‌شناسی شهر مودانجیانگ و مسئول فنی بود. در سال ۱۹۹۵، خانم وانگ توده‌هایی را در دو طرف قفسه سینه‌اش مشاهده کرد که به‌طور پیوسته اندازه و سختی آنها افزایش می‌یافت و درد زیادی را ایجاد می‌کردند. دکتر پیشنهاد کرد که هر دو پستان از طریق جراحی برداشته شوند.

خانم وانگ با دیدن چگونگی بهبودی همسرش از تمام بیماریها، خودش نیز شروع به تمرین فالون دافا کرد. طولی نکشید که توده‌ها ناپدید شدند و دیگر نیازی به جراحی نبود. این زن و شوهر و دخترشان علاوه‌بر کار و رفتن به مدرسه، اغلب آموزه‌های فالون دافا را مطالعه می‌کردند و تمرینات را با هم انجام می‌دادند. آنها همیشه به مینگهویی کوچک می‌آموختند که اول دیگران را در نظر گرفته، شهرت و مادیات را سبک بگیرد و با روند طبیعی همراه شود.

آقای یو همیشه به مینگهویی کوچک می‌گفت: «بچه جون، آیا امروز الزامات دافا درخصوص حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری را برآورده كردی؟» زندگی آنها معنادار و شاد بود.

(ادامه دارد.)

تمام مقالات، تصاویر یا سایر متونی که در وب‌سایت مینگهویی منتشر می‌شوند، توسط وب‌سایت مینگهویی دارای حق انحصاری کپی‌رایت هستند. هنگام چاپ یا توزیع مجدد محتوا برای مصارف غیرتجاری، لطفاً عنوان اصلی و لینک مقاله را ذکر کنید و صراحتاً اعلام کنید که این مقاله از وب‌سایت مینگهویی است.