(Minghui.org) پدرم امسال 88ساله است، اما بسیار جوان‌تر به نظر می‌رسد. چهره‌اش سالم، کمرش صاف و تفکرش روشن و تیزبینانه است. او به‌خاطر درستی و مهربانی‌اش مورد اعتماد و احترام کل خانواده بزرگمان است.

در طول 20 سالی که حزب کمونیست چین (ح‌ک‌چ) فالون دافا را تحت آزار و شکنجه قرار داده، به‌دلیل اعمال صالح پدرم، بسیاری از بستگان، دوستان و مردم اکنون درک درستی از فالون دافا پیدا کرده‌اند و آینده‌ای روشن را برای خود رقم زد‌ه‌اند. مایلم چند ماجرا درباره پدرم را به اشتراک بگذارم.

مادرم تمرین فالون دافا را شروع می‌کند

خوش‌اقبال بودم که در اکتبر1995 تمرین فالون دافا را آغاز کردم. چند بیماری که سال‌ها آزارم می‌داد در کمتر از یک هفته ناپدید شد. فکر کردم دافا آنقدر فوق‌العاده است که باید شرایطی را فراهم آورم تا افراد بیشتری درباره آن بدانند. ابتدا به پدر و مادر، خواهر و برادران کوچک‌تر و سایر اقوامم گفتم. به دوستان، همکاران و آشنایانم نیز گفتم.

مادرم دائماً بیمار بود و دچار سردردهای شدیدی می‌شد. مجبور بود همیشه کلاه سرش گذارد. کم‌خونی شدید و مشکلات گوارشی باعث شده بود به‌قدری ضعیف شود که نتواند مسافت‌های طولانی پیاده‌روی کند. به‌دلیل درد دائما اخم به چهره داشت.

در آن زمان پدرم نیز وضعیت سلامتی خوبی نداشت. ده‌ها سال در دولت ح‌ک‌چ به‌عنوان مدیر کار می‌کرد. جو کار متشنج بود و مردم با هم رقابت می‌کردند و دائماً می‌جنگیدند. درنتیجه او معمولاً عصبانی به خانه می‌آمد. به بیماری قلبی، پرفشاری خون، چربی خون و بیماری‌های دستگاه گوارش مبتلا بود.

امیدوار بودم پدر و مادرم دافا را تمرین کنند و در سال‌های آخر عمرشان زندگی خوشی داشته باشند. وقتی به خانه رفتم و درباره فالون دافا به پدر و مادرم گفتم، مادرم با خوشحالی گفت که آن را امتحان خواهد کرد. پدرم چیزی نگفت. وقتی بعداً از او خواستم تمرینش کند، گفت: «تو ابتدا تمرینش کن، و من بعداً آن را امتحان خواهم کرد.» در اوایل سال 1996، مادرم در 60سالگی تمرین فالون دافا را شروع کرد.

مادرم فقط یک سال به مدرسه رفته است. وقتی کتاب جوآن فالون را تهیه کرد، خوشحال اما نگران بود زیرا فقط می‌توانست چند کلمه را بخواند. وقتی پدرم اضطراب مادرم را دید، دلداری‌اش داد و گفت: «نگران نباش. خواندنش را یادت می‌دهم. تا زمانی که مصمم به یادگیری باشی، می‌توانی انجامش دهی.» از آن روز به بعد، پدرم یک وظیفه مقدس داشت: حروف را به مادرم یاد می‌داد و دافا را به او می‌آموخت.

مادرم کلماتی را که نمی‌دانست می‌نوشت. سپس پدرم آنها را به او می‌آموخت. گاهی نوشتنش اشتباه بود و پدرم حروف صحیح را برای نشان‌دادن به او می‌نوشت. وقتی پدرم کلمه‌ای را پیدا می‌کرد که تشخیص نمی‌داد از فرهنگ لغت استفاده کرد. او با دقت به مادرم آموزش می‌داد و مادرم با جدیت خودش را وقف یادگیری می‌کرد. گاهی پدرم مجبور بود چند بار یک کلمه به او بگوید تا اینکه درنهایت مادرم آن را بیاموزد. پدرم با صبر و حوصله کمکش می‌کرد.

با نیک‌خواهی و برکات استاد، سواد خواندن مادرم به‌سرعت بهبود یافت. مادرم خیلی زود توانست جوآن فالون را بخواند. بعداً مادرم توانست بیش از 40 کتاب دافا را به‌طور روان بخواند. چند کتاب دافا به زبان چینی سنتی بود.

در طول این سال‌ها، مادرم از یک دسته دفترچه برای ازبرکردن کلمات جدید استفاده می‌کرد. پدرم اغلب کتاب‌های دافا را برای مادرم می‌خواند. در چند مورد ، مادرم با هیجان به ما گفت: «می‌توانم فا را بخوانم و دافا را تمرین کنم. پدرتان در تزکیه‌ام به من کمک می‌کند.»

صبح‌های زمستانی تاریک است، بنابراین پدرم مادرم را تا محل تمرین گروهی در پارکی همراهی می‌کرد. وقتی مادرم به مطالعه فا می‌رفت، پدرم همراهش می‌رفت و او را تا آن طرف بزرگراه همراهی می‌كرد.

مادرم که زمانی بیمار بود، سالم شد. او کلاهش را دور انداخت و دیگر برای خواندن نیازی به عینک نداشت. قدرت بینایی‌اش مانند شخصی جوان بود. اخلاقش بهتر شد. مادرم دیگر هرگز قرص یا آمپول مصرف نکرد.

آنچه حتی باورنکردنی‌تر است این است که چند بیماری پدرم نیز ناپدید شد، حتی اگرچه خودش تمرین فالون دافا را شروع نکرده بود. فقط به مادرم کمک می‌کرد. همه اینها از لطف استاد است. پدرم می‌دانست فالون دافا خوب است، اما هنوز نمی‌خواست آن را تمرین کند.

ایستادگی در برابر عامل جنایات

در سال 1999، ح‌ک‌چ آزار و شکنجه را آغاز کرد. پلیس محلی مرا از خانه‌ام ربود و مقداری از مطالب اطلاع‌رسانی فالون دافا و سایر اقلام را با خود برد. مرا به زیرزمین اداره فرعی پلیس بردند. پلیسی بدنام تلاش کرد مرا مجبور کند از سایر تمرین‌کنندگان نام ببرم، اما همکاری نکردم. او سیلی محکمی به صورتم زد. تمام صورتم از شدت درد سوزش داشت و شب توانستم بخوابم.

درست قبل از طلوع صبح، ناگهان دیدم پدرم به زیرزمین آمد. او در فاصله‌ای بیش از سه متر ایستاده بود و با صدای بلند از من پرسید: «صورتت چه شده است؟» گفتم: «پلیس کتکم زد.» پدرم وقتی این را شنید حالت چهره‌اش عبوس شد و بدون هیچ حرفی رفت.

بعداً پلیسی که با آن پلیس بدنام همکاری می‌کرد، مرا از زیرزمین بیرون آورد و گفت: «از طرف او از شما عذرخواهی می‌کنم. او اشتباه کرد که کتکتان زد. خودش هم متوجه شد. سرپرست‌مان از او انتقاد کرد و دستور داد اظهاریه توبه‌ای بنویسد. امیدوارم او را ببخشید و به او فرصتی دهید تا خودش را تغییر دهد. او قول داد که دیگر شما را کتک نزند.»

در پاسخ گفتم: «نه‌تنها من. او نباید سایر تمرین‌کنندگان فالون دافا را نیز کتک بزند. ما حقیقت‌، نیک‌خواهی و بردباری را تمرین می‌کنیم تا افراد خوبی باشیم. قانون‌شکنی نمی‌کنیم. دستگیری ما اشتباه است. او با قانون‌شکنی آگاهانه، اعمال اشتباهش را دو برابر کرد. امیدوارم بتوانید به او بگویید در آزار و شکنجه افراد خوب مشارکت نکند. او باید به فکر آینده‌اش باشد.» آن پلیس گفت: «به او خواهم گفت.»

مادرم بعداً به من گفت شبی که پلیس کتکم زد، پدرم که کلاً به بی‌خوابی مبتلا بود، نتوانست بخوابد. او به مادرم گفت: «نمی‌دانم چرا نمی‌توانم آرام شوم. احساس می‌کنم اتفاقی برای دخترمان افتاده است.»

قبل از طلوع صبح، پدرم بلند شد و مستقیم به زیرزمین اداره فرعی پلیس رفت یعنی جایی که من به‌طور غیرقانونی بازداشت بودم. همین که وارد شد صورت ورم‌کرده‌ام را دید. پدر عصبانی‌ام وقتی فهمید که پلیس کتکم زده، نزدیک بود دچار فروپاشی شود.

پدرم پس از خروج از اداره پلیس فرعی، مستقیماً به اداره امنیت عمومی شهرداری رفت. او در اتاق انتظار منتظر ماند تا مسئولان برسند. سپس مستقیماً به دفتر مدیر رفت. نخست موضوع را شرح داد و با نگرشی بسیار محكم پافشاری کرد كه پلیسی كه كتکم زده باید تنبیه شود و نباید اجازه داد رفتار غیرقانونی و مجرمانه‌اش ادامه یابد. مدیر هم با حرف‌هایش موافقت کرد.

پس از اینکه پدرم اداره امنیت عمومی را ترک کرد، به خانه نرفت بلکه به دادستانی شهر رفت و با کارکنان مرتبط مشورت کرد. آنها به پدرم گفتند اگر کسی که مورد ضرب‌وشتم قرار گرفته، جراحات واضحی داشته باشد، مجرم به کمتر از سه سال زندان محکوم می‌شود.

پس از آن، پدرم به اداره امنیت عمومی بازگشت و به چند رئیس اداره و کمیساریای سیاسی به‌طور جداگانه گفت که مصمم است که عامل این آزارواذیت تنبیه شود. به اصرار پدرم، مدیر اداره امنیت عمومی نه‌تنها از پدرم عذرخواهی کرد، بلکه به پلیسی که کتکم زد دستور داد اظهاریه‌ توبه‌ای بنویسد.

بعد از آن حادثه، عامل آزارواذیت رفتارش خیلی بهتر شد. بعداً چند بار به‌طور غیرقانونی دستگیر شدم و او هر بار درگیر ماجرا بود. اما نگرشش متفاوت و غرور و منیتش از بین رفته بود. یک بار در یک مرکز شستشوی مغزی در شهر دیگری حبس و نزدیک به 20 روز به‌طور غیرقانونی بازداشت شدم. او چند بار به آنجا رفت و وقتی مرا دید، رفتارش مؤدب شد. بعداً رئیس کلاس شستشوی مغزی از من پرسید: «چرا شهرتان اینقدر درباره شما باملاحظه است؟ پلیس به ما گفت که شما را اذیت نکنیم.»

می‌دانستم که استاد از من محافظت می‌کنند. عمل صالح پدرم نیز در جلوگیری از شرارت تأثیر داشت. بعداً که آزار و شکنجه بدتر شد، فکر کردم: «اگر اعضای خانواده تمرین‌کنندگان می‌توانستند مانند پدرم صالح باشند و هنگام مواجهه با بی‌عدالتی، در برابر آزار و شکنجه قاطعانه ایستادگی کنند، وضعیت بهتر می‌شد و ح‌ک‌چ جرئت نمی‌کرد ما را تحت آزار و شکنجه قرار دهد.» اعضای خانواده تمرین‌کنندگان نیز نیرویی عظیم در محافظت از تمرین‌کنندگان در برابر آزار و شکنجه هستند.

پدرم تمرین فالون دافا را شروع می‌کند

پدرم سال‌ها در محیط فرهنگ ح‌ک‌چ کار می‌کرد و مدتها بود که فرهنگ الحادی در او القا می‌شد. بنابراین او این درک معیوب را داشت که «دیدن باور کردن است». او فقط آنچه را می‌دید باور داشت و آنچه را که نمی‌توانست ببیند، باور نمی‌كرد.

او به من و مادرم گفت، «فالون دافا در واقع یک تمرین درست و خوب است، که تأثیر زیادی در بهبود سلامتی دارد و باعث بهبود خصوصیات اخلاقی افراد می‌شود. شما می‌توانید برای حفظ سلامتی و فرد خوبی شدن تمرینات را یاد بگیرید. نیازی به تفکر درخصوص موجودات الهی نیست. هیچ کسی موجودات الهی یا بودا را ندیده است.»

نظرات سرسختانه پدرم مرا مضطرب کرد، اما نمی‌توانستم آن را تغییر دهم. بعداً پدرم شاهد دو اتفاق خارق‌العاده بود که باعث شد نظرش عوض شود.

ده سال پیش خواهر شوهرم ناگهان شدیداً بیمار شد. پس از عمل جراحی دکتر به ما گفت که ممکن است بیشتر از شش ماه دیگر زنده نماند. وقتی خانواده ما این خبر را شنیدند، به نظر می‌رسید که دنیا به انتها رسیده است. خواهرزاده‌ام آنقدر بزرگ نبود. پدر و مادرم بسیار ناراحت بودند و اغلب گریه می‌کردند. من هم ناراحت شدم. می‌دانستم که فقط دافا می‌تواند خواهر شوهرم را نجات دهد.

اعضای خانواده‌ام را دلداری دادم و آنها را متقاعد کردم که استاد او را نجات خواهند داد. به بیمارستان رفتم و به خواهر شوهرم گفتم: «صمیمانه این دو عبارت را تکرار کنید: "فالون دافا خوب است، حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است." اگر خالصانه انجام دهید، مؤثر خواهد بود. استاد نیک‌خواه قطعاً شما را نجات خواهند داد.» او بی‌سروصدا شروع به خواندن این دو عبارت کرد. بهبودی معجزه‌آسای او پزشکان و پرستاران را متحیر کرد. او هر روز بهتر می‌شد و طی کمتر از ده روز از بیمارستان مرخص شد.

کتاب جوآن فالون را به او دادم و پنج تمرین را به او آموختم. به زودی او به طور کامل بهبود یافت. ده سال گذشته و او همچنان سالم است. وی اخیراً بازنشسته شده است و از دختر بزرگ خود مراقبت می‌کند.

به پدرم توصیه کردم که دافا را تمرین کند. او گفت، «اگر خواهر شوهرت بهبود یابد، من شروع به تمرین می‌کنم.» پیش از تصمیم وی برای شروع تمرین، حادثه دیگری رخ داد.

دختر همسایه مادرم که همیشه سالم بود، ناگهان در 40 سالگی بیمار شد. تشخیص داده شد که او مبتلا به سرطان پیشرفته پستان است و نیاز به جراحی فوری دارد. اما دکتر به خانواده گفت که هیچ تضمینی نیست که با این عمل، سرطان ازبین برود. همسایه مادرم برای خرید خانه‌ای برای عروسی پسرش در پکن پول زیادی قرض کرده بود، بنابراین پولی برای معالجه نداشت.

بعد از اینکه به دخترش گفتند که وضعیتش چقدر خطرناک است، او نمی‌خواست که تحت درمان قرار گیرد. او می‌خواست که تا زنده است و می‌تواند راه برود، نزدیکان و دوستانش را ببیند. به محض خروج از بیمارستان از من خواست او را به خانه پدر و مادرم ببرم. از آنجا که بعدازظهر آن روز باید کاری انجام می‌دادم و نمی‌توانستم همراهش باشم، مجموعه‌ای از دی‌وی‌دی‌های نمایش شن یون را پیدا کردم و به او و والدینم دادم تا تماشا کنند.

آن‌شب وقتی رفتم تا او را از منزل پدر و مادرم تحویل بگیرم، دیدم که خیلی متفاوت به‌نظر می‌رسد. او خوشحال و آرام به نظر می‌رسید. او لبخندی زد و گفت: «این دی‌وی‌دی خیلی خوب است. فقط مدتی آن را تماشا کردم و ناگهان احساس گرسنگی کردم. ظهر خیلی غذا خوردم. چند روز بود که اینقدر غذا نخورده بودم.»

با خوشحالی گفتم: «شما واقعاً با دافا رابطه ازپیش تعیین‌شده‌ای دارید. به محض تماشای دی‌وی‌دی، استاد بدن شما را پاک کردند!» بعد از شنیدن این حرف، او با هیجان گفت: «فالون دافا خیلی خوب است! استاد خیلی خوب هستند! من جراحی نخواهم کرد. می‌خواهم فالون دافا را تمرین کنم.»

او از من یک کتاب دافا خواست. ساعت سه صبح که برای انجام تمرینات از خواب بیدار شدم، دیدم چراغ اتاقش روشن است. فکر کردم فراموش کرده چراغ را خاموش کند. رفتم و دیدم که صاف روی مبل نشسته و با هر دو دست جوآن فالون را گرفته و با دقت آن را می‌خواند. مدتی او را تماشا کردم، اما متوجه من نشد.

صبح روز چهارم بعد از بازگشت به خانه، با من تماس گرفت و گفت كه شب قبل خواب كاملاً واضحی ديده است که در آن پزشكی با كت سفيد به همراه چند پزشك دیگر آمدند و تومورهايی در اندازه‌های مختلف را از پستان بيمار او بیرون آوردند. دکتر گفت: «اکنون همه تومورها از بین رفته‌اند.»

وقتی از خواب بیدار شد دیگر پستانش درد نمی‌كرد و تومورها از بین رفته بودند. گفتم، «استاد بیماری را از شما بیرون آورده است و شما دیگر مریض نیستید. فا را با دقت مطالعه و با پشتکار تمرین کنید. شفقت و عرضۀ نجات استاد را رد نکنید.» او با هیجان گفت: «باید فا را مطالعه و به‌خوبی تمرین کنم.»

شوهرش احساس می‌کرد که باور کردنش سخت است. هنوز خیالش راحت نشده بود و او را مجبور کرد برای معاینه دیگری به بیمارستان برود. پس از آماده شدن نتیجه آزمایش، از طرف پزشك به او گفته شد: «تو بیمار نیستی.» بسیاری از مردم از آنچه برای او اتفاق افتاده بود متعجب شدند و چندین نفر از بستگانش شروع به تمرین فالون دافا کردند.

افکار پدرم نیز کاملاً تغییر کرد و گفت: «موجودات الهی در جهان وجود دارند! فقط چشمان انسان نمی‌تواند آنها را ببیند.» از آن زمان، پدرم نیز شروع به تمرین فالون دافا کرد. با کلمات قادر به قدردانی از استاد نیستم. فقط می‌توانم از ته دل بگویم: «استاد متشکرم!»

با بیان تجربیات شخصی حقیقت را روشن کنید

بعد از اینکه پدرم تمرین دافا را شروع کرد، با ادامه مطالعۀ فا و انجام تمرینات، وضعیت جسمی و روحی‌اش بهتر و بهتر شد. او همچنین فهمید که تزکیۀ دافا فقط برای بهبود خود نیست، بلکه برای نجات مردم باید حقیقت را روشن کنیم. این همان چیزی است که استاد می‌خواهند. بعد از اینکه پدرم کتاب نه شرح و تفسیر درباره حزب کمونیست را خواند، ذهنش هوشیارتر شد و واقعاً معنای دلیل نیاز مردم به ترک سازمان‌های ح‌ک‌چ را درک کرد. بنابراین وقتی به او گفتم حزب را ترک کند، بلافاصله موافقت کرد.

طی این سال‌ها، پدرم با بیان تجربیات خود به طور مداوم حقیقت را برای دیگران روشن کرده است. با هرکسی که صحبت می‌کند، حقیقت را درک می‌کند. پدرم به من گفت، «استاد از ما خواستند که حقیقت را در مورد فالون دافا روشن کنیم. من نمی‌توانم کارها را فقط به صورت سرسری انجام دهم؛ واقعاً می‌خواهم مردم را نجات دهم. می‌خواهم به مردم اطلاع دهم که چرا انصراف از ح‌ک‌چ بسیار مهم است. باید ماهیت شیطانی ح‌ک‌چ را افشا کنم و به مردم اجازه دهم نتیجه ترک نکردن عضویت در سازمان‌های ح‌ک‌چ را بدانند. مردم باید واقعاً آن را درک کنند تا نجات یابند. ما نمی‌توانیم این کار را فقط با عجله و به‌طور سطحی انجام دهیم.»

چندین بار پدرم را در حال روشنگری حقیقت مشاهده کرده‌ام. او خیلی جدی بود. صرف‌نظر از اینکه با اقوام، همکاران قدیمی یا همسایگان صحبت می‌کرد، با جزئیات کامل آن را توضیح می‌داد که فالون دافا چیست، گسترش آن در سراسر جهان، مزایای آن برای جامعه و تمرین‌کنندگان، حادثه خودسوزی در میدان تیان‌آنمن که توسط ح‌ک‌چ صحنه‌سازی شد، چیزهای معجزه‌آسایی که در تمرین فالون گونگ تجربه کرده است، تاریخ مبارزات ح‌ک‌چ، بلایای ناشی از جنبش‌های مضر ح‌ک‌چ و اهمیت خارج شدن از عضویت در سازمان‌های ح‌ک‌چ. مردم پس از گوش دادن به توضیحات او، درک می‌کردند.

یک روز که به خانه پدر و مادرم رفتم، دو نفر از همکاران سابق پدرم آنجا بودند. پدرم با جدیت حقیقت را برای آنها روشن و درباره مبارزات قبلی ح‌ک‌چ علیه مردم صحبت می‌کرد. آنها با دقت گوش و مرتبا سرشان را تکان می‌دادند.

یکی از دو همکار پدرم با خوشحالی گفت: «آنچه شما به ما می‌گویید، حقیقت است. همه ما آن [فساد حزب] را تجربه کرده‌ایم.» قبل از رفتن آنها، پدرم نسخه‌هایی از نه شرح و تفسیر درباره حزب کمونیست را به آنها داد.

یکی از بستگان ماهیت ح‌ک‌چ را نمی‌دانست و احساس می‌کرد مردم به آن وابسته‌اند. پدرم آنچه را تجربه کرده بود، چگونگی به وجود آمدن ح‌ک‌چ، تعداد افراد بی‌گناهی که در بسیاری از کارزارها کشته شده‌اند، تعداد زیادی از افراد سخت‌کوشی را که ثروتشان ربوده شد و همچنین اینکه ح‌ک‌چ کتابهای تاریخ را تغییر داده تا مردم را گول بزند، توضیح داد. در پایان، این خویشاوند کاملاً فهمید که ح‌ک‌چ چیست. او بسیار به پدرم احترام گذاشت و صمیمانه از او خواست که هنگامی که فرصت دارد دوباره برگردد تا کمی بیشتر با او صحبت کند.

پدرم در ضیافت‌های خانوادگی و جشن‌های تولد حقیقت را روشن می‌کند. اکنون همه دوستان و اقوام خانواده‌ام حقیقت را درک می‌کنند. همه آنها با شنیدن توضیحات خستگی‌ناپذیر پدرم و با مشاهدۀ وضعیت جسمی و روحی پدرم پس از تمرین دافا، فوق‌العاده بودن فالون دافا را درک کرده‌اند.

هر وقت پدرم با شخصی روبرو می‌شود که به فالون دافا تهمت می‌زند، بلافاصله می‌گوید، «آیا شما واقعاً فالون دافا را درک می‌کنید؟ حرف مزخرف نزنید. شما کارهای بدی انجام می‌دهید و به خود آسیب می‌رسانید.» وقتی این حرف را می‌زند، طرف مقابل ساکت می‌شود.

دیگران را در نظر بگیرید

پدر و مادرم هر دو بیش از 80 ساله هستند. از زمان شروع تمرین فالون دافا، پدرم همیشه اول دیگران را درنظر می‌گیرد و هرگز با خودش به عنوان یک پیرمرد رفتار نمی‌کند. والدینم خرید مواد غذایی، آشپزی و کارهای خانه خود را انجام می‌دهند. وقتی من و خواهر و برادرهایم آشپزی می‌کنیم، اغلب برای‌شان غذا می‌آوریم. گاهی اوقات می‌آییم و پیشنهاد می‌دهیم که کارهای خانه را انجام دهیم، اما پدرم مؤدبانه رد می‌کند. او می‌گوید، «ما از سلامتی خوبی برخوردار هستیم. انجام کمی کار برای ما خوب است. همه شما کارهای خاص خودتان را دارید که باید انجام دهید.»

پدرم بسیار مقتصد است. وقتی بعضی اوقات لباس‌های جدیدی برایش می‌خریم، او مدت طولانی آنها را نمی‌پوشد تا اطمینان حاصل کند که ماندگاری بیشتری داشته باشند. اگر غذای خوشمزه‌ای در خانه باشد، آن را با خواهر و برادرهایم به‌اشتراک می‌گذارد. هرگز آن را به تنهایی نمی‌خورد. پدرم الزامات جدی برای خودش دارد، اما مایل است به دیگران کمک کند. اغلب مقداری پول به اقوام و دوستانی که شرایط خوبی ندارند می‌دهد. سال گذشته، پسر همسایه بیمار شد و در بیمارستان بستری شد. مادرم وقتی این موضوع را شنید به پدرم خبر داد. او بلافاصله چندین هزار یوآن به همسایه داد. خانواده تحت تأثیر قرار گرفتند و اشك در چشمان‌شان حلقه زد.

چند سال پیش، پدرم با دوچرخه برای انجام کارها بیرون رفت. او یک تلفن هوشمند در جاده پیدا کرد. نمی‌دانست که چگونه از تلفن هوشمند استفاده کند. او بیش از نیم ساعت برای صاحب تلفن منتظر ماند تا بیاید و در کنار جاده به دنبال آن بگردد. اما هیچکس نیامد. پدرم به خانه رفت. خواهرم ظهر به خانه پدر و مادرم رفت. پدرم تلفن را به او داد و از او خواست هرچه سریعتر صاحب آن را پیدا کند تا تلفن را به او پس دهد. خواهرم به سرعت از طریق اطلاعات روی تلفن با مالکش تماس گرفت.

بعدازظهر صاحب تلفن مقداری میوه به واحد کار خواهرم برد و با احساس گفت: «متشکرم! من واقعاً با شخص خوبی روبرو شده‌ام. انتظار نداشتم که تلفنم پس از گم شدن پیدا شود. امروزه افراد کمی هستند که وسایل را برمی‌دارند و ابتکار عمل به خرج می‌دهند تا آنها را به صاحبان خود بازگردانند.»

خواهرم از پذیرفتن میوه خودداری کرد، اما صاحب تلفن میوه را گذاشت، تلفن را برداشت و رفت. خواهرم میوه را به خانه پدر و مادرم آورد. پدرم ابراز تأسف کرد که خواهرم قادر به رد میوه هدیه نشده بود، زیرا بازگرداندن تلفن صرفاً کار صحیحی بود، بدون اینکه چیزی در ازای آن بگیرد.

تمام مقالات، تصاویر یا سایر متونی که در وب‌سایت مینگهویی منتشر می‌شوند، توسط وب‌سایت مینگهویی دارای حق انحصاری کپی‌رایت هستند. هنگام چاپ یا توزیع مجدد محتوا برای مصارف غیرتجاری، لطفاً عنوان اصلی و لینک مقاله را ذکر کنید.