(Minghui.org) من 67 ساله هستم و در یک منطقه روستایی در شمال شرقی چین زندگی میکنم - دهکدهای متوسط در سرزمین خاک سیاه. در سال 1995، فالون دافا به منطقه من معرفی شد. در بدترین نقطه زندگیام خوشبختانه تمرین فالون دافا را شروع کردم و به استقبال فصل جدیدی از زندگی رفتم. از آن به بعد، از بدبختی خود رها شدم و زندگی جدید و شادی را آغاز کردم.
وقتی روستاییان تغییرات مرا دیدند که زمانی فردی نامعتبر بودم، گفتند فالون دافا معجزهآسا است و نیمی از مردم روستای کوچک ما شروع به تمرین کردند.
دو فرزند دوست داشتنی دارم و شوهرم در یک شرکت تعاونی تأمین و بازاریابی کار میکرد. در آن زمان داشتن شغل رسمی بسیار غبطه برانگیز بود.
خانوادهام خوشحال بودند، اما سه ماه پس از به دنیا آوردن پسرم، به آرتریت روماتوئید مبتلا شدم. احساس میکردم تمام بدنم درد میکند، حتی پوستم هم درد میکرد. وضعیتم در زمستان وخیم شد، اما در تابستان حالم حتی بدتر شد. نمیتوانستم کوچکترین نسیمی را تحمل کنم زیرا بدنم خیلی درد میگرفت.
به بیماری روماتیسم قلبی مبتلا شدم و قلبم همیشه تیر میکشید. گاهی اوقات قلبم چنان تیر میکشید که نمیتوانستم نفس بکشم. انواع داروها و سایر درمانها را امتحان کردم اما هیچ نتیجهای نداد.
همچنین دچار یک بیماری جدی زنان شدم و شکمم دائما درد داشت. اگر خیلی طولانی راه میرفتم، احساس میکردم چیزی در آستانه بیرون ریختن از من است. بیش از ده سال، جرئت نداشتم آب سرد بنوشم، یا هر چیز سردی را بخورم.
من زنی روستایی هستم، اما بهدلیل وضعیت سلامتیام نتوانستم از بچههایمان مراقبت کنم یا کارهای خانه را انجام دهم، چه رسد به اینکه کار مزرعه را انجام دهم. وقتی پسرم فقط چند ماه داشت، مجبور شدم او را رها کنم و به دنبال درمان بروم. بعد از سالها درمان، حالم بهتر نشد.
شوهرم مجبور بود وسط روز برای غذا دادن به پسرمان به خانه بیاید. او باید به همه کارهای خانه رسیدگی میکرد. بعداً، هر وقت از درد خود شکایت میکردم، مرا سرزنش میکرد. او نگران بود و امیدی به زندگی نداشت. آنقدر غمگین بودم که تمام روز گریه میکردم.
بهدلیل بیماریام و زندگی سختمان، زندگی زناشویی ما به پایان رسید. شوهر دومم معلم دبستان بود.
در سال 1995، زندگیام به سمت بهتر چرخید. یکی از اقوامم فالون دافا را به من معرفی کرد و شروع به تمرین کردم. در آن زمان، تنها چیزی که میدانستم دنبال کردن دیگران برای انجام تمرینات بود. اما بهطور معجزه آسایی، بعد از 40 روز، بدنم دچار تغییرات بزرگی شد. در طی چهار یا پنج ماه، تقریبا هیچ بیماری برایم باقی نمانده بود.
یک سال بعد، بیماریهایم کاملاً از بین رفته بود. به همه گفتم که دافا خیلی جادویی است! با مطالعه فا و انجام تمرینات، بیماریهای مزمنم که بیمارستانها قادر به درمان آن نبودند برطرف شد! بدنم سبک و قلبم پر از شادی شد. این استاد لی (بنیانگذار دافا) بودند که مرا از دریای رنج نجات دادند.
بالاخره توانستم کارهای مزرعه را انجام دهم. در بهار، با زنان روستا بیرون میرفتم تا نشای برنج بکارم و درآمد بیشتری کسب کنم. در میان آنها مسنترین بودم، اما بعد از یک روز کار هیچ دردی نداشتم. همه آنها از ناحیه پا یا کمر درد داشتند و برای ادامه کار مجبور به مصرف دارو شدند. همه آنها گفتند: «خواهر بزرگ، شما باید برای کاشت برنج به جیانسانجیانگ (منطقه معروف تولید برنج با کیفیت بالا) بروی.»
همه میدانستند که من فردی فاقد اعتبار بودم. آنها از طریق تمرین فالون دافا و قدرت خارقالعاده دافا شاهد تغییرات چشمگیرم بودند. در نتیجه نیمی از مردم روستای ما تمرین فالون دافا را شروع کردند.
وقتی برای کاشت نشای برنج به همراه سایر روستاییان بیرون میرفتم، به مردم میگفتم فالون دافا خوب است، هم روستاییانم از من حمایت میکردند. مردم میپرسیدند: «آیا همه شما فالون دافا را تمرین میکنید؟» آنها بلافاصله میگفتند، «بله، همه ما تمرین میکنیم.»
شوهرم نوشیدن الکل را ترک میکند
تمرین فالون دافا باعث بهبود اخلاقیات و سلامت فرد میشود. «وقتی مورد حمله قرار میگیرید تلافی نکنید و وقتی توهین میشوید جوابش را ندهید.» (سخنرانی چهارم، جوآن فالون). تمرینکنندگان باید مطابق با حقیقت، نیکخواهی، بردباری رفتار کنند و برای بهبود شینشینگ خود تلاش کنند.
شوهر دومم معلم مدرسه است اما معتاد به الکل بود. او علاوه بر نوشیدن الکل در طول هر وعده غذایی، قبل از خواب مینوشید. او مشروبات الکلی با 60 درصد الکل مینوشید. در خارج منزل، هر چقدر مینوشید، رفتار بدی نداشت. در خانه، به محض نوشیدن، با من دعوا میکرد.
یک روز پس از اینکه دانشآموزی یک خودنویس را دزدید، از مدیر مدرسه ناراحت شد. او به خانه آمد، مست شد و تمام شب مرا سرزنش كرد. اجازه نمیداد من بخوابم. به محض اینکه خوابم میبرد، او به بالشم میزد و میگفت: «تظاهر به خوابیدن نکن». گفتم: «نمیخوابم، گوش میدهم.» فکر کردم: «من یک تمرینکننده دافا هستم. باید تحمل کنم نمی توانم ناراحت شوم.» در حالی که مرا سرزنش میکرد، به حرفهایش گوش دادم.
صبح روز بعد پرسیدم: «امروز میخواهی سرکار بروی؟» او گفت : «بله.» هر وقت بیش از حد مشروب میخورد و سیگار میکشید، در نفس کشیدن دچار مشکل میشد.
گفتم: «تو نمیخواهی ناراحت شوی، درست است؟ اما تمام شب مرا سرزنش کردی و تمام شب ناراحت بودی. میخواهی سیگار را ترک کنی، درست است؟ اما تمام شب سیگار میکشی. هنوز باید به محل کارت بروی. آیا میخواهی زندگی طولانی داشته باشی یا نه؟ تمام شب مرا سرزنش کردی، اما نمیدانم چرا. اگر من کار اشتباهی انجام دادهام، میتوانی آن را به من نشان دهی. من پیشرفت خواهم کرد.»
شوهرم با دیدن اینکه همدم او شدم درحالی که او تمام شب مرا سرزنش کرده بود، گفت: «من تو را سرزنش نکردم.» من گفتم: «بله، تو این کار را انجام دادی.» او سپس دربارۀ آنچه در مدرسه اتفاق افتاده بود برایم گفت.
هر وقت ناراحت میشد، به خانه میآمد و سر من خالی میکرد. این همیشه اتفاق میافتاد. به تدریج، تمرین بردباری برای من آرامش خاطر ایجاد کرد. همانطور که شینشینگم بهتر میشد، او نیز تغییر میکرد.
هر روز صبح، بعد از تهیه صبحانه، مدتی با صدای بلند جوآن فالون را میخواندم. شوهرم گوش میداد و شروع به رفتار کردن براساس دافا کرد. بهعنوان مثال، یک فروشنده پول اضافی به او داد، او آن را پس داد و گفت: «من چیزی را نمیخواهم که متعلق به من نباشد.»
او بعداً نوشیدن الکل را ترک کرد. وقتی حقایق را برای مردم روشن میکردم، او از من حمایت میکرد.
یکبار، یکی از اقوام او در زادگاهش مراسمی برگزار کرد و از من، مسنترین زن برادر دعوت کرد. من به شوهرم گفتم: «من آنجا کسی را نمیشناسم بنابراین آنجا نخواهم رفت. اما اگر به من اجازه داده شود دربارۀ فالون دافا به آنها بگویم، میروم.» چیزی نگفت فکر کردم او نمیخواهد من بروم.
صبح روز بعد او گفت: «لباس بپوش، بیا برویم!» به او گفتم: «وقتی به آنجا رسیدیم، باید از من حمایت کنی. تنها دلیل رفتنم روشنگری حقایق و نجات مردم است. شما در حال کمک به من هستی، اما در واقع نه تنها به من کمک میکنی بلکه تمام کارهایی که انجام میدهی به خودت برمیگردند و برایت خوب است. بنابراین نباید جلوی مرا بگیری.» چیزی نگفت.
وقتی رسیدیم، بدون توجه به اینکه به چه کسی معرفی شدم، حقایق را برای آن شخص روشن کردم و به آنها گفتم فالون دافا خوب است. شب افراد بیشتری وارد شدند و حقایق را برای آنها روشن کردم.
یکی از اقوام همسر برادرزاده مطالب روشنگری حقیقت را خوانده بود و از من حمایت کرد. بعد از پایان صحبت او، از اعضای خانواده یکی یکی خواستم که از سه سازمان اصلی کمونیست (حزب کمونیست، لیگ جوانان کمونیست و پیشگامان جوان کمونیست) خارج شوند.
سپس شوهرم گفت: «همه شما باید از حزب خارج شوید. همین حالا این کار را انجام دهید من قبلاً از حزب خارج شدهام.» با شنیدن این حرف همه موافقت کردند که از حزب خارج شوند. شوهرم از صمیم قلب میدانست که دافا خوب است و از دافا حمایت کرد.
فرزندانم برکت مییابند
من دو بار ازدواج کردم و چهار فرزند دارم: دو فرزند بیولوژیکی و دو پسر خوانده. در زیر ماجراهای آنها آورده شده است.
دخترم
بعد از اینکه حکچ (حزب کمونیست چین) آزار و شکنجه فالون دافا را آغاز کرد، من شبها بیرون میرفتم تا مطالب روشنگری حقیقت را توزیع کنم. هوا تاریک بود و میترسیدم، از دخترم خواستم همراهم بیاید. او جسور بود و مطالب را سریعتر از من توزیع میکرد. او هر وقت به ملاقاتم میآمد ، همیشه مقداری مطالب روشنگری حقیقت برای توزیع در روستای خود میبرد.
بعداً، خانواده دخترم به ویهای، استان شاندونگ نقل مکان کردند. سال بعد دخترم بیمار شد و چندین کیست در کلیه و سنگ کلیه تشخیص داده شد. پس از جراحی، بیماری بهسرعت پیشرفت کرد و دکتر گفت این بیماری غیر قابل درمان است.
دخترم ناامید شده بود و گریه میکرد. او آنقدر بیمار بود که به سختی میتوانست بنشیند. به ذهنش رسید که تنها فالون دافا میتواند جان او را نجات دهد.
دخترم میخواست به خانه من بیاید و تمرینات را با من انجام دهد، بنابراین به خانوادهاش گفت: «میخواهم به خانه بروم و با مادرم فالون دافا را تمرین کنم و درمان خواهم شد.» خانواده شوهرش فریب دروغهای حکچ را خورده بودند و به دافا اعتقادی نداشتند. خانواده شوهرش و شوهرش به او اجازه نمیدادند نزد مادرش برگردد.
دخترم به شوهرش التماس کرد: «بیمارستان میگوید من نمیتوانم درمان شوم، و تو هنوز هم اجازه نمیدهی که به دیدن مادرم بروم؟ لطفاً با والدین خود صحبت کن و به من اجازه بده که بروم.» سرانجام، او با اتوبوس برگشت. در طول سفر، پیرمردی 70 ساله صندلی خود را به او داد تا بتواند در اتوبوس دراز بکشد.
صبح روز پس از آمدن دخترم، کمکش کردم تا بلند شود و او با من تمرین کرد. دافا واقعاً معجزهآسا است - در طی چند روز پس از مطالعه فا و تمرین با من، بیماریهایش از بین رفت.
بعداً، وقتی من و خالهاش به بازار رفتیم، دخترم بدون هیچ مشکلی دو کیف بزرگ ما را پشتش حمل کرد.
وقتی دخترم به ویهای بازگشت، بسیار پرانرژی شده بود. او در یک دستش رب سویای حدوداً 5 کیلویی و در دست دیگر یک کیسه بزرگ حمل کرد. چه کسی باور میکرد! وقتی نزد من آمد، حتی قادر به نشستن نبود.
وقتی دخترم تصمیم گرفت پیش من بیاید، پدر شوهرش به او گفت: «شوهرت تنها کسی است که در این خانواده پول درمیآورد. با بار مالی فرزندان و افراد مسنتر و بیماری تو، زندگی بسیار سخت است. کاری پیدا خواهم کرد.» دخترم گفت: «بابا، شما در حال حاضر 70 ساله هستی، دنبال کار نگرد. من با مادرم به تمرین فالون دافا را انجام خواهم داد و وقتی درمان شدم کار خواهم کرد.»
پدر شوهرش گفت: «این مزخرف است. اگر بیمارستان نتواند تو را درمان کند، فکر میکنی تمرین فالون دافا کمک خواهد کرد؟ » او حاضر به باور آن نشد. وقتی دخترم به خانه بازگشت، همه خانواده با دیدن او حیرت کردند. همه آنها گفتند که فالون دافا شگفتانگیز است.
وقتی بعداً به دیدن دخترم و خانوادهاش رفتم، والدین شوهرش گفتند: «این فالون دافا واقعاً معجزهآسا است! بیماری او قابل درمان نبود و همه خانواده نگران بودند. شوهرش در طول روز کار را رها میکرد تا به خانه بیاید و ببیند حال او چطور است. عروس ما گفت اگر به زادگاهش برگردد و با شما فالون دافا را تمرین کند، بهبود مییابد، اما ما اصلاً باور نکردیم. معلوم شد که آن حقیقت داشت!»
از آن زمان به بعد، تمام خانواده به دافا اعتقاد پیدا کردند و از دافا حمایت میکردند. به محض اینکه دخترم برای تهیه غذا وارد آشپزخانه شد، به او گفتند: «برو فا را بخوان و تمریناتت را انجام بده!»
فالون دافا به همه خانواده خوشبختی بخشیده است و آنها از دافا بسیار سپاسگزار هستند.
پسرم
نام پسر بیولوژیکی من شیائوچا است، و او به فالون دافا احترام میگذارد. میترسیدم که شبها برای پخش مطالب روشنگری حقیقت بیرون بروم، از او خواستم که با من بیاید. یک شب زمستانی، ما دو نفر برای توزیع مطالب بیرون رفتیم. او به من گفت این روستا را پوشش بده، و خودش رفت تا بخش فرمانداری را پوشش دهد.
پسرم سرباز بود، بنابراین ترسی نداشت. او با جسارت یک نسخه از مطالب روشنگری حقیقت را به درِ اداره پلیس آویزان کرد و نسخه دیگری را داخل ساختمان فرمانداری دائوبی قرار داد. سپس در زیر چراغهای روشن خیابان به سمت محوطه شهر خارج شد.
او سه یا چهار مأمور پلیس را دید که از اداره پلیس بیرون میآمدند و مطالب روشنگری حقیقت را که او بهتازگی آنجا گذاشته بود، در دست داشتند. وقتی آنها او را دیدند که از ساختمان فرمانداری بیرون میرود، هیچ کسی چیزی نگفت. او درست از کنار آنها عبور کرد.
یک سال زمستان، پسرم کمکم کرد تا مطالب روشنگری حقیقت را بدست آورم. او با تراکتور رانندگی میکرد اما جاده تقریباً صعب العبور بود. برف شدیدی جاده را مسدود كرده بود و عبور از آن غیرممكن بهنظر میرسید. بعداً او به من گفت: «این معجزهآسا بود! من فقط فرمان را تکان دادم و بهراحتی از آن عبور کردم.»
او از دافا محافظت کرد و همچنین به دافا اعتبار بخشیده است. یک روز، توزیع مطالب روشنگری حقیقت را به پایان رساند و در فروشگاه مواد غذایی در روستا در حال گپ و گفت بود. افراد زیادی در فروشگاه بودند و همه آنها دربارۀ فالون دافا صحبت میکردند. بعضیها حرفهای منفی میزدند زیرا با مطالب افتراءآمیز حکچ علیه فالون دافا گمراه شده بودند.
پسرم وقتی این حرف را شنید گفت: «فالون دافا چه مشکلی دارد؟ آیا تمرینکنندگان به کسی آسیب میرسانند؟» یک عمل درست صد اهریمن را فرومینشاند. وقتی گروه این را شنید، هیچ کسی حرفی نزد، و همه مات و مبهوت به او نگاه کردند. سپس آنها خندیدند، و هیچ کسی دربارۀ دافا حرف بدی نزد.
پسرم هر وقت سوار اتوبوس میشد یا جایی میرفت، حقایق مربوط به فالون دافا را به مردم میگفت. او از دافا تعریف و تمجید میکرد و به مردم میگفت که چگونه این تمرین به سلامتی من کمک کرده است. او همچنین توضیح داد که چرا حکچ به مردم اجازه تمرین نمیدهد.
پسرم در یک کارگاه ساختمانی در شهر بهعنوان داربستزن کار میکرد. هر روز هنگام کار هنگامی که از پله ها بالا میرود فریاد میزند: «فالون دافا خوب است! حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است!»
همکارانش از او دنبالهروی میکنند و فریاد میزنند: «فالون دافا خوب است! حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است!» همه آنها معتقدند که فقط فالون دافا میتواند از آنها محافظت کند.
دو پسرخواندهام
من دو پسر خوانده دارم بعد از ازدواج با پدرشان با آنها مثل فرزندان خودم رفتار کردم. با همسرانشان هم رفتار خوبی دارم. اگرچه من نامادری هستم، اما هیچ فاصلهای بین ما وجود ندارد. ازآنجاکه من یک تمرینکننده هستم و خودم را طبق معیارهای دافا تزکیه میکنم، آنها زیبایی فالون دافا را در من میبینند.
دو نوهام از کودکی دافا را با من تمرین میکردند. آنها میتوانند شعرهای زیادی را از هنگیین ازبربخوانند. وقتی مادرشان برای شام آنها را صدا میکرد و می دید که ما تمرینات را انجام میدهیم، در را می بست و منتظر میماند تا کارمان تمام شود.
وقتی پسر خوانده بزرگم برای کار بیرون میرفت، از من یک نشان یادبود دافا میخواست. همسرش به او یادآوری میکرد، «تو باید اغلب اوقات "فالون دافا خوب است، حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است" را تکرار کنی
پسر خوانده کوچکم تیز به من کمک میکرد تا شب مطالب روشنگری حقیقت توزیع کنم. او خیلی سریع آنها را توزیع میکرد. یکسال، او در یک محل ساخت و ساز کار میکرد و شخصی او را هل داد و زمین خورد. زانوهایش آسیب دید و متورم شد.
به دلیل وجود مایع در زانوها، دچار آماس غشای مفصلی شد. او برای مداوا به خانه آمد. اگرچه تورم کاهش یافت، اما راه رفتن برایش دردناک بود. پیشنهاد کردم که او تمرین فالون دافا را انجام دهد، اما او قبول نکرد. او علی رغم وضعیت زانوی خود دوباره به محل کار خود در محل ساخت و ساز بازگشت. در عرض چند روز، او بازگشت، و زانوانش به شدت متورم شده بود. آنقدر وزن کم کرد که زیر چشمانش گود افتاده بود
این بار که به او پیشنهاد کردم فالون دافا را تمرین کند، او موافقت کرد. جوآن فالون را خواندم و تمرینات را با او انجام دادم. حدود دو یا سه روز بعد، وقتی تمرین دو را انجام میدادیم، او به من گفت: »اوه مادر، بدنم مانند آتش داغ شده است.» گفتم: «این چیز خوبی است. استاد در حال تنظیم بدنت هستند.»
در عرض چند روز، بیماری او از بین رفت و دیگر هرگز از آن رنج نبرد.
فالون دافا واقعاً به تمام خانوادهام برکت داده است!
استاد مرا نجات میدهند، و من مردم را نجات میدهم. استاد به من زندگی دوباره بخشیدند و مرا نجات دادند. بهعنوان یک مرید دافا، فقط گرفتن از دافا قابل قبول نیست. باید به دافا اعتبار بخشید، حقایق مربوط به آزار و شکنجه را روشن کرد و مردم را نجات داد.
در روزهای اولیه، مطالب روشنگری حقیقت را توزیع میکردم. با پیشرفت تزکیهام، میخواستم حقایق را به صورت رو در رو روشن کنم و افراد روستاهای اطراف را نجات دهم.
وقتی برای اولین بار برای روشنگری حقایق به روستا رفتم، جرئت صحبت نداشتم، بنابراین به اسم فروش اجناسی مانند مانند لباس کودکان، لباس زنانه کتان، دستکش و جوراب و غیره از خانهای به خانه دیگر میرفتم.
در ابتدا کمی مردد بودم. خودم را تشویق و فکر کردم: «چرا از فروش اجناس میترسم؟» وقتی وارد حیاط شدم ، چیزی از فروش نگفتم، در عوض شروع به روشنگری حقایق کردم. به این ترتیب کم کم پیشرفت کردم.
بعداً، فروش اجناس را متوقف کردم. با مطالب روشنگری حقیقت مستقیماً به روستاها میرفتم. یک همتمرینکننده را دعوت کردم تا با من همکاری کند.
یک روز، من و همتمرینکنندهای وارد دهکده بزرگی شدیم. همین که گوشهای چرخیدیم، یک فروشگاه مواد غذایی بود که بیش از بیست نفر در مقابل آن ایستاده بودند. با دیدن بسیاری از مردم، لحظهای درنگ و فکر کردم: «با افکار درست با آن روبرو شو، ما نمیتوانیم آنها را پشت سربگذاریم.»
در قلبم از استاد خواستم که افکار درستم را تقویت کنند و به طرف جمعیت قدم برداشتم. آویزها و کتابچههای روشنگری حقیقت را به همراه داشتم. آنها را به یک نفر تحویل داده و حقایق را برای آنها روشن کردم. همتمرینکنندهام اسامی کسانی را که با خروج سه سازمان اصلی کمونیستی موافقت کردند، نوشت.
مرد جوانی با پیراهن سفید از بقالی خارج شد. کاملاً نجیبزاده بهنظر میرسید. افراد دیگر گفتند: «با او صحبت کنید، با او صحبت کنید.»
قلبم پر از عطوفت بود و با لبخند به او سلام کردم، «برادر کوچک، این یکی برای شماست.» یک آویز و یک کتابچه به او دادم. وقتی حقایق را برای او روشن کردم، او موافقت کرد از سه سازمان کمونیستی خارج شود.
برگشتم و ادامه دادم و حقایق را برای بقیه اعضای گروه روشن کردم. وقتی کارم را تمام کردم، مردی که کتابچهای را در دست داشت گفت: «تو ضد حزب هستی.»
دیدم که او در حال تضعیف تلاشهای من است، بنابراین به جمعیت گفتم: «من خیلی چیزها را توضیح دادهام، اما شما هنوز متوجه نشدی. بگذارید توضیح دهم که حکچ در حال انجام چه کاری است، و چرا از شما خواستم از سه سازمان اصلی کمونیست خارج شوید.» حقایق مربوط به فالون دافا و آزار و شکنجه را با جزئیات روشن کردم.
وقتی داشتم دور میشدم، ناگهان آن مرد جوان با پیراهن سفید دستش را بلند کرد و فریاد زد: «فالون دافا خوب است!» برگشتم و دستم را بلند کردم و فریاد زدم: «فالون دافا خوب است!»
طرف آگاه آن موجود منتظر نجات یافتن است!
من بهعنوان یک مرید دافا ، مسئولیت بزرگ خود را درک میکنم. در طول این سالها، جرئت نکردهام سست شوم. خودم را وقف نجات موجودات ذیشعور کردهام. برای روشنگری حقایق در روستا به در خانهها میرفتم و همچنین برای روشنگری حقایق در بازار با همتمرینکنندگان همکاری کردم. بعضی اوقات ما با موفقیت بیش از صد نفر را ترغیب به خروج از حزب کردیم و دفعات دیگر دهها نفر.
در محیط آزار و شکنجه چین، گرچه با خطرات مختلفی روبرو شدم، تحت حمایت استاد، موفق شدم از خطر در امان بمانم و بهطور مرتب آن را پشت سر بگذارم.
اگر فالون دافا را تمرین نمیکردم، بار سنگینی برای خانواده و جامعه میبودم. تمرین فالون دافا برای من و خانوادهام بسیار مفید بوده است و این استاد هستند که به ما جسمی سالم و زندگی شادی بخشیدهاند.
تمام خانواده ما از نجات نیکخواهانه استاد سپاسگزارند!
تمام مقالات، تصاویر یا سایر متونی که در وبسایت مینگهویی منتشر میشوند، توسط وبسایت مینگهویی دارای حق انحصاری کپیرایت هستند. چاپ یا توزیع مجدد محتوا برای مصارف غیرتجاری مشکلی ندارد، اما در این صورت ذکر عنوان مقاله اصلی و لینکش الزامی است.
کپیرایت ©️ ۲۰۲۳ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.