(Minghui.org) در منطقۀ ما یک پارک بازی کودکان است. بهخاطر اینکه برخی از کارمندان استعفاء دادند و نیاز به کمک داشتند، از من کمک خواستند.
این یک صنعت کاری جدید برای من بود، بنابراین در ابتدا تمایلی نداشتم و فکر میکردم که قادر نخواهم بود به خوبی این کار را انجام دهم. اما دوستی که دعوتم کرده بود بسیار مشتاق و صمیمی بود. نمیخواستم نه بگویم، بنابراین پیشنهاد کاری را پذیرفتم.
صاحب پارک بسیار خوشحال شد و تمام کارکنان (همچنین آنهایی که در شیفت شب بودند) را جمع کرد تا به من خوشامد بگویند. بااینکه قصد نداشتم مدت زیادی آنجا کار کنم، فکر کردم که در هر صورت بیشترین تلاشم را خواهم کرد.
قبلاً در دفتری ساکت و ساده کار میکردم. اینجا شلوغ و پرسروصدا بود که میتوانست برایم چالشبرانگیز باشد. علاوه براین، برای مدتی طولانی کودکان در اطرافم نبودند و از یک زندگی آرام لذت میبردم. اینجا باید هر روز با صدها کودک و پدر و مادر برخورد میداشتم. باید مواظب همه چیز میبودم و همه چیز را میدانستم و درعین حال محیط را تمیز و مرتب نگاه میداشتم.
درمقایسه با موقعیت مدیریتی که داشتم، اینجا مانند یک گارسون تازهکار بودم. حقوق دریافتی کم بود و فقط میتوانستم دو روز در ماه مرخصی بگیرم. این کار را دوست نداشتم و همچنین نگران بودم که در آنجا آشنا ببینم. سایر کارکنان و خودم نیز فکر نمیکردیم که زیاد دوام بیاورم.
با این وجود، بعداً در آنجا ماندم و در نهایت باسابقهترین کارمند پارک از زمان بازگشاییاش شدم. همچنین به سمت مدیر پارک ارتقاء یافتم. در ادامه برخی از ماجراهایم را بهاشتراک میگذارم.
یک دانشجو
وقتی آمدم که اینجا کار کنم، مدیر پارک مادری بود که دو بچه داشت و نمیتوانست در شیفت شب کار کند. درنتیجه، صاحب پارک حقوقش را کم کرد. با اینکه نرخ پاداشش بالاتر از سایر کارکنان بود، کل دریافتیاش فقط کمی بالاتر بود. او همچنین تندخو بود و اغلب با سایرین درگیر میشد.
کارمندان پارک شامل افراد روستایی و دانشجویانی بودند که برای کسب درآمد بهصورت نیمهوقت در آنجا کار میکردند. آنها با یکدیگر جنگ و دعوا و از زیر بار مسئولیت خود فرار میکردند. برای مثال، آنها با تلفنهای موبایل خود از اتفاقات پارک فیلم میگرفتند و ویدیوها را به صاحب پارک یا گروههای چت آنلاین کارکنان میفرستادند. مدیر پارک هر روز فیلمهای دوربینهای نظارتی و فیلمهای کارمندان را بررسی و اغلب از حقوق افرادی که اشتباه کرده بودند کسر میکرد. از آنجایی که او تحصیلات پایینی داشت، اغلب زودتر از محل کار میرفت و کارهای کثیف یا خستهکننده را برای سایرین میگذاشت، بهطوری که بیشتر کارکنان او را دوست نداشتند. آنها اغلب گزارش او را به صاحب پارک میدادند. صاحب پارک نمیتوانست کاری دربارۀ آن انجام دهد چراکه یافتن مدیری دیگر در زمانی کوتاه مشکل بود.
من که در این صنعت تجربه نداشتم، فقط آرام میماندم و یاد میگرفتم. سخت کار میکردم و وارد تضادها نمیشدم. اما مدیر کماکان به من سخت میگرفت. تقریباً همه افراد، مخصوصاً مدیر پارک، سختترین کارها را به من واگذار میکردند. تقریباً هر روز شیفت شب را به من میدادند. بسیاری از کارکنان غیبت میکردند. با اینکه من سالها در بخش منابع انسانی کار کرده بودم، این هنوز برایم چالشبرانگیز بود.
چند روز بعد، با گردش کار آشنا شدم و شروع به تمرکز بر مسئولیتهایم کردم. حتی برای تمیز کردن هم بیشترین تلاشم را صرف میکردم. به تدریج یکی از دانشجویان به نام وِی که در شیفت من بود، دست از آزار و اذیت من برداشت. در گذشته او به دیگران میگفت که کارها را انجام دهند درحالی که خودش پشت میز مینشست. اما با او بحث نمیکردم. پس از اتمام کار اغلب به او کمک میکردم.
چند روز بعد، ما از نزدیک با یکدیگر کار کردیم. وقتی مشتریان زیادی در اطراف نبودند، او همیشه میخواست دربارۀ موضوعی با او صحبت کنم، چراکه دریافته بود که مطالبی که میگفتم برایش جدید و جالب بود. او در زمینه رقص تخصص داشت، بنابراین ماجراهای شرکت هنرهای نمایشی شن یون و هنرمندانش، سقوط مقامات بلندپایه و سایر اخبار سانسورنشده را به او گفتم. او با دقت گوش میکرد. همچنین آهنگهایی از تمرینکنندگان فالون گونگ و همچنین ویدیوهایی از تلویزیون انتیدی دربارۀ فالون گونگ را دانلود کردم و به او دادم.
وِی تندخو بود و اغلب با دیگران جروبحث میکرد. او گفت هروقت میخواست جروبحث کند، به زودی آن را شروع میکرد. بنابراین سایر افراد از او میترسیدند. وقتی خواستم جزئیات بیشتری بگوید، گفت که شنیده است که نگه داشتن پرچم ملی چین میتواند به فرد کمک کند که ایمن باشد، درنتیجه او یک پرچم در خوابگاهش نگه داشته بود. اکنون میدانم که چرا هروقت با وِی مواجه میشدم، او مانند غریبه میشد؛ سنگدل و خشن و صورتش قرمز میشد. آن عناصر کمونیستی مرتبط با پرچم بود.
درخصوص فرهنگ سنتی چین و همچنین جایگاه و مسئولیتهای مرد در خانواده با او صحبت کردم. عناصر شرورانۀ کمونیسم در پرچم را برایش شرح دادم و اکیداً توصیه کردم که آن را دور بیندازد. همچنین ذکر کردم که چطور فرد میتواند با خروج از عضویت حزب کمونیست چین (حکچ) و سازمانهای جوانان آن ایمن بماند. علاوهبراین، براساس رشتۀ تخصصیاش که رقص بود، به او کمک کردم که برای آیندهاش برنامهریزی کند.
در پایان به آرامی به او گفتم: «میدانی، جنگیدن با دیگران خوب نیست. لطفاً از خودت و سایرین به خوبی مراقبت کن. همچنین خانوادهات نیز ممکن است به کمکت احتیاج داشته باشند.»
او که خجالتزده شده بود، سرش را پایین انداخت و لبخندی زد. گفت که والدینش بسیار سخت برای کسبوکار خانوادگیشان کار کردهاند و خواهر کوچکترش بسیار دوستداشتنی است. به من قول داد که دیگر با سایرین جنگ و دعوا نکند. درعوض سخت درس خواهد خواند تا یک معلم رقص شود. همچنین قبول کرد که از دو سازمان جوانان حکچ، لیگ جوانان و پیشگامان جوان خارج شود.
در آن زمان به افراد زیادی کمک کرده بودم که از عضویت سازمانهای حکچ خارج شوند. اما وِی چیزی منحصربهفرد بود. وقتی اعلام کرد که از آن سازمانهای حکچ خارج میشود، ناگهان عرق کرد و تیشرت سفیدش خیس عرق شد. پرسید که چه اتفاقی افتاد.
پرسیدم: «آیا میترسی؟»
پاسخ داد: «نه، درعوض جریان گرمی در درونم احساس کردم.»
توضیح دادم: «آن خوب است. حکچ شرور و تاریک است. وقتی از حکچ و سازمانهای جوانان آن خارج شوی، قوت و توانت را بازخواهی یافت.»
یک بار وِی دربارۀ تصادفی که پس از ترک سازمانهای حکچ با آن روبرو شده بود به من گفت. گفت: «خاله، آن روز سوار موتورسیکلت بودم که شخصی بیدلیل به من اصابت کرد. حالم خوب بود، اما کلاه ایمنی به زمین افتاد و دورتر پرت شد.»
در ادامه گفت: «وقتی به کلاه ایمنی نگاه کردم، احساس کردم اگر مورد محافظت قرار نگرفته بودم، سرم مانند آن کلاه روی زمین غلت میخورد. از شما بسیار متشکرم!»
همچنین گفت که پس از انداختن پرچم به سطل زباله، متوجه شد که خوابگاه بسیار روشنتر شده است. با نگاه به این مرد جوان که مثبت و تندرست بود، برایش بسیار خوشحال شدم.
یک سطل آب تمیز
ازآنجاکه اغلب سر کار با وِی گفتگو میکردم، یک بار پیشنهاد کردم که طرز فکرمان را عوض کنیم.
او با اشتیاق پرسید: «آنگاه چه باید بکنیم؟»
پاسخ دادم: «خوب، بیا دست از شکایت کردن یا مقصر دانستن دیگران برداریم. درعوضِ اینکه تحت تأثیر نفوذ منفی از سوی دیگران قرار بگیریم، بیایید آنها را با مثالهای مثبت هدایت کنیم. نظرت چیست؟»
قبول کرد. هر روز توصیههایی با جزئیات ارائه میکردم و او انجام میداد.
به این طریق، ما هر روز با خوشحالی کار میکردیم و هیچ نگرانی نبود. در پایان شیفت، او میکروفون را برمیداشت و از مشتریان خداحافظی میکرد و برایشان آرزوی روزی خوب میکرد. سپس حساب کتاب میکردیم و پول نقد را کنار میگذاشتیم و بعد تمیزکاری میکردیم و کسی شکایت نمیکرد. بعداً پیشنهاد دیگری داشتم: «پس از اینکه تمام این کارها انجام شد، میتوانیم یک سطل آب تمیز بیاوریم و عکس آن را به گروه چت کارمندان ارسال کنیم.
وِی پرسید چرا. گفتم کارکنان در شیفت صبح اغلب سخت تلاش میکردند که مشکلاتی در کار شیفت شب پیدا کنند. «اگر برایشان یک سطل آب تمیز بگذاریم، آنها آن را صبح اول وقت میبینند و روحیۀ خوبی پیدا میکنند. به این طریق ممکن است سطل آب کثیف را برای شیفت ما نگذارند.»
او سؤال کرد: «آنها ممکن است این را درک نکنند.»
گفتم: «اشکالی ندارد. امتحان کردنش بیضرر است.»
از آنجا که لازم بود همیشه کف را تمیز کنیم، چند زمینشوی داشتیم و دو سطل آب. هیچکس نمیخواست آب سطل را عوض کند چراکه فکر میکرد این کاری اضافه است. بنابراین همه سعی میکردند تا جایی که آب بوی بد نمیداد از آن استفاده کنند. با انجام پیشنهادم تا دیروقت ماندیم تا همه جا را تمیز کنیم. وقتی عکسها را به گروه چت فرستادیم، همه میتوانستند زمان قرار دادن عکسها را نیز ببینند.
از صاحب پارک گرفته تا کارکنان همه میدیدند که ما تا دیروقت کار و آب را عوض میکنیم. در روز اول صاحب پارک در گروه سؤال کرد: «در این سطل چیست؟» مطمئن نبودیم که آیا آن سؤال را عمداً پرسیده باشد.
وِی پاسخ داد: «آن آب تمیز است.»
او ادامه داد: «آیا این مسئولیت شیفت شب است؟»
ما جواب دادیم: «نه.»
پس از گذشت چند روز، مدیر هنگام تعویض شیفت گفت: «اوه، شاید امروز من بتوانم آب را عوض کنم.»
من با لبخندی پاسخ دادم: «لازم نیست. لطفاً زودتر بروید و بچههایتان را بردارید. ما میتوانیم بعداً این کار را انجام دهیم.»
سایر کارکنان نیز تغییر کردند. بهجای اینکه صرفاً زود به خانه بروند، بعد از تغییر شیفت تمیزکاری میکردند تا اینکه شیفت شب شاهد بههمریختگی نباشد.
طولی نکشید که وِی از این شغل استعفاء داد. علاوه بر کار مدرسه، معلم جایگزین در چند مدرسۀ رقص شد. اما سنت قرار دادن یک سطل آب تمیز برای شیفت بعد ادامه یافت.
مدیر شدن و تغییر فلسفۀ کاری
با اینکه صاحب پارک با کسبوکارهای دیگر مشغول بود، هر از گاهی برای بررسی امور سر میزد. همچنین از خانواده و دوستانش خواسته بود که بدون خبر قبلی گاهی به پارک سر بزنند. در پارک دوربینهای مداربسته نصب بود. اما با این وجود، اینها تمام مشکلات را برطرف نمیکردند، مخصوصاً سرقت پول نقد و ثبت نکردن عملیات پس از فروش کالا. همیشه کارکنانی بودند که از شکافها سوءاستفاده میکردند.
صاحب پارک از ابتدا به من اطمینان داشت. او میدانست که من یک تمرینکنندۀ فالون گونگ هستم و برخی از اقوامم نیز تمرینکننده هستند. او همیشه امیدوار بود که مسئول حسابداری بشوم. درنتیجه درست پس از اینکه استخدام شدم، از من خواست که هر شب حسابداری را انجام بدهم و به مدیر گفت که این مسئولیت را به من منتقل کند. ازآنجا که قصد نداشتم مدت زیادی آنجا بمانم، آن کار را پیگیری نکردم.
مدیر نیز نمیخواست مسئولیت حسابداری را به من منتقل کند. یک دلیل اجتناب از رسوایی بود و دلیل دوم این بود که با استفاده از این بهانه که مشغول کار حسابداری است، از انجام کارهای دیگر ممانعت کند؛ دلیل سوم این بود که میخواست کنترل کاملی بر فعالیتها داشته باشد و بداند چه چیزی را ثبت کند و چه زمانی آن را ثبت کند. از آنجا که صاحب پارک درست پس از استخدامم میخواست که من کارهای حسابداری را انجام بدهم، مدیر نگران این بود و حسادت میکرد.
با مشاهدۀ این چالشها، به فکر استعفاء افتادم. اما وِی رفته بود و هنگام تعطیلات تابستانی ما بسیار مشغول بودیم. بهعنوان یک تمرینکننده میدانستم که باید ملاحظۀ سایرین را بکنم. بنابراین تصمیم گرفتم که کمی بیشتر کار کنم و تا بعد از تعطیلات تابستانی صبر کنم و بعد استعفاء بدهم. اما صاحب پارک صمیمانه از من خواست که بمانم و بیش از یک ساعت تلفنی با من صحبت کرد.
روز بعد به دیدن یک تمرینکننده رفتم و وضعیت را برایش شرح دادم. آن تمرینکننده پرسید که آیا اتفاقی در پارک افتاده است که مرا به فکر استعفاء انداخته است. گفتم که اتفاقی نیفتاده است. میخواستم استعفاء بدهم اما صاحب پارک میخواست مرا نگه دارد و باعث شد که تصمیمگیری برایم مشکل شود.
آن تمرینکننده گفت: «فکر کنم باید بمانی.»
در ادامه گفتم: «اما صاحب پارک از من خواسته است که مسئولیت را بهعهده بگیرم و این برای مدیر فعلی بسیار ناگوار خواهد بود. علاوهبراین این مکان بسیار بههمریخته است.»
تمرینکننده توضیح داد: «این پارکی بزرگ با تعداد زیادی کودک است. اگر تو، یک تمرینکنندۀ فالون گونگ، مدیر بشوی، برای کسبوکار و کودکان خوب خواهد بود.»
موافقت کردم و تصمیم گرفتم که آن را امتحان کنم.
بهجز شلوغی و سروصدا، چیز دیگری که دوست نداشتم این بود که آنجا انواع و اقسام بازیهای ویدیوئی داشت، بهویژه اینکه آنها دارای خشونت، هیولاها و کشتن بودند. از آنجا که این بازیها سودآوری بیشتری داشتند و کودکان بهآسانی میتوانستند به آنها اعتیاد پیدا کنند، صاحب پارک این بازیها را توسعه داده بود.
گاهی با کودکانی که بازیهای ویدیوئی میکردند صحبت میکردم. آنها به من گفتند که این مسئلۀ مهمی نیست چراکه شخصیتهای بازیها دارای جان نامحدود بودند. اما اگر آنها به بازی ادامه میدادند، آیا آنها را با مردم واقعی اشتباه نمیگرفتند و آن منجر به رفتار خطرناکی از سوی آنها نمیشد؟ علاوهبراین برخی کودکان به بازیهای زامبی علاقمند بودند و هر روز میآمدند. برای اینکه امور را تحت کنترل داشته باشم، وقتی شیفت من بود، دستگاههای حاوی چنین بازیهایی را خاموش میکردم.
بهعنوان تمرینکننده، ما میدانیم که این بازیها برای کودکان یا هرکس دیگری مضر هستند. قبلاً دربارۀ این موضوع با صاحب پارک بازی صحبت کرده بودم و او گفت که باید با شریکش صحبت کند. بنابراین میدانستم که بعداً باید دوباره درخصوص این موضوع با او صحبت کنم، شاید از زاویۀ دیگری.
بازیهای ویدیوئی، اسباببازیها و کاردستیهایی که مرتبط با ارواح و خشونت بودند را شمارش کردم. تعدادشان بسیار زیاد بود. اگر مردم این وضعیت را میدانستند، احتمالاً تعداد بسیار کمی برای بازی با آنها میآمدند. میدانستم که برخی از کودکانی که به آنها حساس بودند، همیشه وقتی برای بازی با این ویدیوها میآمدند تب داشتند. برخی از کودکان نیز میترسیدند و جرأت نمیکردند که به پارک بیایند. برخی افراد میگفتند که بعضی از بچهها میتوانند چیزهایی در بعدهای دیگر ببینند که بزرگسالان نمیتوانند ببینند. البته ما تمرینکنندگان این را بهخوبی درک میکنیم.
با فکر کردن دربارۀ این چیزها، میدانستم که باید چهکار کنم. هرچه باشد، این تنها پارک بازی خوب کودکان در این منطقه بود. با یک سیاستگذاری تجاری خوب، حتی بدون این بازیهای خشونتآمیز، میبایست سود خوبی میداشتیم. علاوهبراین، این به کودکان زیادی در این منطقه نفع میرساند. بسیاری از کودکان کودکستانی همیشه به این پارک بازی میآمدند. همچنین با براندازی سیاست تکفرزندی، برخی از خانوادهها حتی سه فرزند داشتند. با چنین تعداد زیادی کودک در پارک بازی ما، آنچه ما ارائه میدادیم بر آنها تأثیر زیادی میگذاشت.
اگر این کودکان از دوران کودکی مسموم و به این بازیهای ویدیوئی معتاد میشدند، ذات خوب آنها ازدست میرفت. هم صاحب پارک و هم والدین کودکان مقصر میبودند. میدانیم که بعد از آمدن به این دنیا، افراد میتوانند از طریق تزکیه به اصل خود بازگردند. اما اگر آنها نابود و گمراه شوند، هرگز آنها نمیتوانستند آن کار را انجام دهند. بهنظر میرسد که بهطور تصادفی به این پارک بازی آمدم، اما قطعاً مأموریتی داشتم. با فکر کردن دربارۀ این مسئله، دیگر این را یک صنعت جدید درنظر نگرفتم؛ درعوض به خودم اطمینان داشتم.
بنابراین با صاحب پارک بازی تماس گرفتم و پس از شرح وضعیت به او گفتم که میخواهم بمانم. او هیجانزده شد و گفت که اخیراً بسیار نگران بوده است و حتی به فکر این افتاده است که از افراد بیشتری بخواهد که مرا قانع کنند که بمانم. سپس دربارۀ اینکه چطور وضعیت آنجا را بهبود بخشیم صحبت کردم. در کمال شگفتی او کاملاً حمایت کرد و گفت که میتوانم طرحم را اجرا کنم.
او شرح داد که راهاندازی یک کسبوکار راحت نبوده است و گفت:«در ابتدا فقط میخواستم سرمایهام را بازگردانم و زیاد فکر نمیکردم، هرچند به فرزندانم اجازه ندادم به اینجا بیایند. ننگ بر من!» گفت که یک بودیست بوده است و هر روز عود میسوزانده به این امید که برخلاف وجدانش درآمد کسب نکند. او همچنین از سازندگان بازیها خواست که بازیها و اسباب بازیهای سالم عرضه کنند که به کودکان کمک کند، اما آنها کماکان بازیهای خشونتآمیز میفرستادند. درواقع او حتی نمیدانست که اینقدر زیاد بازیهای زومبا و ارواح داشتیم.
در ادامه گفت: «خاله، آنچه گفتی درست است. برای اسباببازیهای بد، میتوانیم از سازندگان بخواهیم که آنها را تعویض کنند. دور انداختن دستگاههای بازی ویدیوئی بزرگ راحت نیست. هرکدام از آنها دهها هزار یوآن ارزش دارند و باید شریکم را قانع کنم که از شر آنها خلاص شویم.» او گفت که در آینده هنگام خریدن بازیها یا اسباببازیها، زمانی در شیفت کاری من را انتخاب خواهد کرد تا من بتوانم آنها را چک کنم. برای اسباببازیهای ناسالم، فقط میتوانستم آنها را روی هم بگذارم و از آنها عکس بگیرم. سپس او از سازندگان میخواست که بیایند و آنها را تعویض کنند.
در ادامه گفت: «همچنین شریکم سه ماه در خارج مانده است و من دربارۀ تو با او صحبت کردهام. او بسیار خوشحال است که تو پارک بازی را اداره کنی. گفتم که تو یک تمرینکنندۀ فالون گونگ هستی و در کارهای مالی و همچنین مدیریت مهارت داری. او از من خواست که در اسرع وقت با تو صحبت کنم و تو را نگه دارم.» او گفت که حقوق پایهام دو برابر مدیر قبلی میشود درحالی که میزان پاداش همانقدر خواهد ماند. او همچنین از من خواست که مسئولیت منابع انسانی و عملیات را بهعهده بگیرم. گفتم که مشکلی نیست اما نیاز به زمان برای یادگیری دارم. او قبول کرد.
چند روز بعد در کمال تعجب دیدم که صاحب پارک در چت گروهی پیامی دربارۀ جایگزین کردن مدیر با من فرستاد. او به من توضیح داد که شریکش ایدهام را دوست داشته است و آنها تصمیم گرفتند که این طرح را اجرا کنند. آنها حتی از قبل به مدیر سابق اطلاع ندادند. او در کمتر از نیم ساعت پس از اینکه پیام فرستاده شد، استعفاء داد.
فکر کردم که این ممکن است برای مدیر سابق بسیار شرمآور باشد. اما صاحب پارک نگران نبود. او گفت که مدیر سابق با فروش ژتون برای کسب درآمد برای خودش، بردن چیزهایی به خانه و تشکیل دستههایی برای راندن کارکنان خوب، سیاستها را نقض کرده است. تمام این چیزها بر درآمد شرکت تأثیر گذاشته است. براساس سیاستگذاری شرکت، هر کارمندی باید استعفاء خود را حداقل یک ماه قبل ارسال کند تا اطمینان حاصل شود که جابجایی کارکنان بدون مشکل انجام شود. اما مدیر سابق بلافاصله دست از کار کشید و حتی برخی از دادهها در کامپیوتر را پاک کرد.
کسبوکاری که مستحق خوبی است
به این طریق بدون آمادگی قبلی مدیر پارک بازی شدم. مدیر سابق صرفاً خودش را کنار کشید و هیچ کمکی به من ارائه نکرد. با این وضعیت بهگونهای برخورد کردم که گویی او هرگز کارمند ما نبوده است. اگر میخواست کاری انجام دهد، مسئولیتی به او واگذار میکردم؛ درغیراینصورت، هیچ کاری به او نمیدادم. جالب این بود که تمام کارکنان دیگر ناگهان بسیار فعال شدند. همچنین به همه چهار روز مرخصی در ماه پیشنهاد کردم. صاحب پارک آن را تصویب کرد و همه بهخاطر این هیجانزده بودند.
در تابستان یا تعطیلات برخی از کارکنان با وضعیتهای اضطراری در خانوادههایشان روبرو می٬شدند و نمیتوانستند سرکار حاضر شوند. وقتی هیچکسی نمیتوانست جای آنها کار کند، برخی آنقدر نگران میشدند که گریه میکردند. چند بار به آنها کمک کردم. قبلاً هیچکسی این کار را انجام نداده بود. درنتیجه درست پس از مدیر شدن، این تغییر را هم برای کمک به کارمندان و هم انگیزه دادن به آنها اعمال کردم.
به تمام شرکا و سازندگان توضیح دادم که اکثر مشتریان کودکان پیشدبستانی هستند که پدر و مادربزرگشان آنها را به پارک بازی میآورند. این کودکان کوچک و درحال یادگیری دربارۀ جهان هستند. پدربزرگها و مادربزرگها در سنین 50 یا 60 سالگی هستند و ارزشهای سنتی را دوست دارند، نه چیزهای نوین و عجیب و غریب را. برای کمک به کودکان هم در تفریح و هم در آموزش برای خاطرات خوب کودکی، ما امیدواریم که سازندگان بتوانند محصولاتی ارائه دهند که تمرکز بر یادگیری، علم یا ورزش داشته باشد. این محصولاتِ «خیلی خوب» که خشونتآمیز هستند برای کودکان کوچک مناسب نیستند و زومباها و ارواح مطلقاً غیرقابلقبولند. مخصوصاً صبحها مشتریان معمولاً کودکان زیر سه سال هستند و ما میخواهیم که جهان را به روشی مثبت به آنها نشان دهیم. چیزهایی که نمیخواهیم فرزندان خودمان با آن بازی کنند، نمیخواهیم که سایر کودکان نیز با آنها بازی کنند.
درنتیجه بیشتر از نیمی از اسباببازیها برداشته شد. یک نوع عروسک خوب درست شده بود، اما صورتش بهنظر تیره و پژمرده بود. برخی افراد ممکن بود آن را بهعنوان یک کادو بخرند و فکر کنند که آن یک محصول پیشرفته است. بررسی کردم و دریافتم که آن مرتبط با ارواح بود. بنابراین آن را نیز برداشتم.
یکی از کامپیوترهای بازی برای بزرگسالان است. پس از روشن شدن، گویی وارد غار ارواح میشدی. برخلاف آن، نقاشیهای دوران رونسانس دربارۀ عقاید مذهبی، مقدس و روشن بودند و آنها مردم را در جهت مثبتی هدایت میکنند. در حال حاضر، فساد اخلاقیات منجر به انحطاط هنری شده که وضعیتی ناراحتکننده است.
بهمنظور داشتن گزینههای بیشتری از محصولات و اجتناب از انحصاری بودن محصولات، با عرضهکنندۀ دیگری نیز تماس گرفتم. به این طریق میتوانستیم محصولات سنتی را که کودکان دوست دارند انتخاب کنیم. همچنین قیمت آنها کمتر بود. به این طریق در چند روز اولی که مدیر شدم، فقط با فروش اسباببازی بهتنهایی، شاهد افزایش درآمد زیادی بودیم.
بسیاری از بازیهای ویدیوئی جنگها یا دعوا کردنها را تقلید میکنند. قربانیان معمولاً در صحنهای خونآلود جیغ میکشند. این احتمالاً بچهها را به سمت بیرحمی و بیعاطفگی و ارزش نگذاشتن به زندگی هدایت میکند. این مشابه آن چیزی است که کارل مارکس گفت که یک انسان صرفاً مخلوطی از کربوهیدراتها است. همچنین بازیهایی هستند که زومباها و ارواح یا کرمهایی که جان نامحدود دارند را هدف قرار میدهند. کودکان اغلب به آن معتاد میشوند، دائماً ژتون میخرند و آنقدر بازی میکنند تا اینکه آنها را بکشند و شکست دهند. بیشتر این کودکان که بازیهای با تفنگ میکردند، دچار رفتارهای خشونتی شدند.
همچنین یک ماشین رقص وجود داشت. در ظاهر برای این بود که مردم تناسب اندام پیدا کنند و توانایی عکسالعملشان را بهبود بخشد. اما بیشتر آهنگها و موسیقیاش خوب نبود. آن مردم را تشویق میکرد که مانند دیوانگان به اطراف حرکت کنند. اینها نیز برای کودکان مناسب نبودند، بنابراین آنها را جایگزین کردم.
سازندگان معمولاً چنین محصولاتی را دوست دارند، زیرا میتوانند درآمد بیشتری از آنها کسب کنند، بنابراین باید برای تعویض آنها برایشان دلیل میآوردم. اصول و درآمد عملیاتیمان را به آنها توضیح دادم. آنها میدانستند که من نسبت به کودکان باملاحظه هستم و حقیقتاً میخواهم از بچهها مراقبت کنم، بنابراین بحث به آرامی پیش میرفت.
در پایان، محصولات تبدیل به یک ماشین بسکتبال، ماشین توپ پینگپونگ، دستگاه خاکبرداری، قفسهبندی، قطار راهآهن و ماشین آبنبات شد. علاوه بر ماشین متحرک و اسب متحرک، محصولات چرخشی و انواع دیگر را نیز اضافه کردیم. بسیاری از بچههای خردسال این وسایل نوسانی مانند گهواره را دوست داشتند. آنها خیلی دوست داشتند قبل از اینکه دستگاه دیگری را امتحان کنند، برای بیش از ده دقیقه آنجا بمانند.
خوشبرخورد بودن با مردم
صبحها درآمدمان خیلی پایین بود زیرا کودکان زیر سه سال زیاد چیزی نداشتند که با آن بازی کنند. آنها فقط میتوانستند دو بار ماشین متحرک را سوار شوند. در بهار و پاییز بسیاری از والدین و پرستاران بچهها را میآوردند تا از وسایل بالا بروند بدون اینکه پولی خرج کنند. اکنون برای آنها تعداد زیادی ماشین و اسب متحرک و گهواره داریم.
درنتیجه به صاحب پارک پیشنهاد دادم که برنامهای برای ارائۀ بلیط ماهیانه یا بلیط برای 10 بار ورود به قلعۀ شیطان ایجاد کنیم. در گذشته، والدین احساس میکردند که فرزندانشان برای بازی کردن خیلی کوچک هستند و نمیخواستند هزینه کنند. حالا پیشنهاد کردم که آنها برای ده دقیقه با کودکانشان وارد شوند و ابتدا به قلعۀ شیطان بروند. توضیح دادم که قلعۀ شیطان گزینۀ بسیار خوبی برای کودکان 2 تا 4 ساله در طول روز است، مخصوصاً برای کودکانی که تازه راه رفتن را یاد گرفتهاند. دلیلش این است که کف اسفنجی و نرم است، درنتیجه اگر کسی زمین بخورد، آسیب نخواهد دید. فضایش بزرگ است و کودکان میتوانند چهار دست و پا بروند یا راه روند. قبل از ساعت 4 عصر کودکان بزرگتر آنجا نخواهند بود، بنابراین تمام این زمان به کودکان تازه راهافتاده تعلق خواهد داشت. بلیط برای تمام روز است و آنها میتوانند صبح وارد شوند و بعد از صرف ناهار و چرت بعدازظهر دوباره برگردند. بلیط یک کودک میتواند همراه با والدینش یا پدربزرگ و مادربزرگش باشد، بنابراین این بسیار راحت است. همچنین بچهها میتوانند بازی کردن و ارتباط با سایر کودکان را یاد بگیرند. والدین و کودکان با ما دوست شدند.
من توانستم نام کودکان را بهخاطر بسپارم. وقتی نامشان را صدا میزدم، آنها بسیار شگفتزده و خوشحال میشدند.
آنها میپرسیدند: «چطور اسم مرا میدانی؟»
اغلب جواب میدادم: «چون تو ویژه هستی» یا «چون تو بسیار خوب هستی.»
دریافتم که این تشویق به کودکان کمک میکند که حتی بهتر رفتار کنند.
بعداً وقتی کودکان نسبتاً بزرگتر آمدند و رفتند، آنها اغلب در تمیز کردن کمک میکردند. وقتی در اطراف بازی میکردند و میدیدند که سایر کودکان زباله ریختهاند، آنها ممکن بود بیایند و پیشنهاد بدهند: «خاله باید برای تمیز کردن خیلی کار کند. چطور است که ما چیزها را مرتب کنار بگذاریم؟» همیشه بسیار تحت تأثیر آن قرار میگیرم. حتی اگر بهخاطر آنها دیرتر پارک را تعطیل کنم، فکر میکنم ارزشش را دارد.
این روزها صنعت خدمات خیلی آسان نیست. برخی از مشتریان زیرک هستند و فقط به دنبال دردسر میباشند. مشتریان چند بار به مدیر سابق پرخاش کرده بودند و او توانسته بود با شجاعت به کارش ادامه دهد. او بعداً عصبانیتش را جای دیگر خالی میکرد و باعث میشد که افراد بیشتری آسیب ببینند. اما وقتی کودکان این را میبینند، آنها چه یاد میگیرند و پس از بزرگ شدن چه خواهند کرد؟ درواقع، گاهی این مشتریان هستند که سیاست ما را نقض میکنند. اما برای ادامه دادن به فعالیت تجاری، سازمانهای اداری کسبوکار همیشه هنگامی که مشکلی ایجاد میشود، شرکتها را مقصر میدانند و بدون قید و شرط شرکتها را ملزم به عذرخواهی از مشتریان میکنند. حتی برخی از کارکنان اخراج میشدند.
بشریت بسیار فاسد شده است و تقریباً هیچ راه گریزی موجود نیست. این را بسیار زیاد دیدهام. اگر یک تمرینکننده نبودم که کلمات استاد لی (بنیانگذار فالون گونگ) را دنبال کند، این مشتریان احتمالاً بهطور بیانتهایی مرا اذیت میکردند و گزارشمان را به ادارۀ شرکتها میدادند.
استاد بیان کردند:
برای ما تزکیهکنندگان تضادها بهطور ناگهانی ظاهر میشوند. پس باید چه کار کنیم؟ اگر همیشه قلبی سرشار از نیکخواهی و محبت، و حالت ذهنی آرام و صلحجو داشته باشید، وقتی با مشکلات مواجه میشوید، آنها را بهخوبی اداره خواهید کرد زیرا به شما فضایی بهعنوان ضربهگیر خواهد داد. اگر همیشه با دیگران بامحبت و دوستانه باشید، اگر همیشه وقتی کاری انجام میدهید دیگران را درنظر بگیرید، و هرگاه مسائلی با دیگران دارید اول فکر کنید که آیا آنها میتوانند آنرا تحمل کنند یا آیا برای آنها باعث صدمهای نمیشود، آنگاه مشکلی نخواهید داشت. بنابراین وقتی تزکیه میکنید باید از استانداردهای بالا و حتی بالاتری پیروی کنید. (سخنرانی چهارم، جوآن فالون)
بهعنوان یک تمرینکننده، این طور نبود که سعی کنم عصبانیتم را سرکوب کنم. درعوض اصلاً عصبانی نشدم. وقتی قلبمان آرام و صلحجو باشد، طرف مقابل قادر نخواهد بود که موضوعات را بههم بریزد.
ملاحظۀ مشتریان
پس از اینکه مدیر شدم، صاحب پارک خیلی کم به پارک میآمد و فقط روی سایر کسبوکارها تمرکز میکرد. علاوهبراین به من کلمات عبور علیپی و ویچت را گفت تا بتوانم مستقیماً حقوق کارمندان را پرداخت کنم، خریدها را انجام دهم و سایر عملیات پولی را هدایت کنم. او قبلاً مسئول خریدها بود، اما اکنون تمام این کارها را من انجام میدهم و هم او و هم شریکش به من اعتماد دارند.
درآمد فروشم همیشه بسیار بالا است. یکی از کارکنان شگفتزده بود چراکه سخت تلاش کرده بود محصولات را به مشتریان توصیه کند، اما فروش هنوز خیلی خوب نبود. او اغلب دزدکی مرا تماشا میکرد تا یاد بگیرد. اما بهنظر میرسید که من صرفاً خیلی خودمانی با مشتریان گفتگو میکردم و آنها فقط اسباببازی و بلیط ماهیانه میخریدند. بنابراین او دلیلش را از من پرسید.
لبخند زدم و توضیح دادم که هرگز مشتریان را برای فروش تحت فشار قرار نمیدهم. درعوض صرفاً از دیدگاه آنها فکر میکنم. براساس وضعیت مالی وشرایط فرزندانشان، توصیههایی به آنها میکنم. گفتم: «برای آنها فکر میکنم، نه برای اینکه فروشم را بالا ببرم. اگر امکان برای پرداخت کمتر هست، به آنها یادآوری میکنم تا از مصرف مکرر یا هدر دادن پرهیز کنند. به این طریق آنها میدانند که ما سعی نمیکنیم پولشان را با فشار بگیریم، درعوض فقط میخواهیم به آنها کمک کنیم.»
او پاسخ داد: «اوه. متوجه هستم. هر بار که سخت تلاش میکردم چیزهایی بفروشم، آنها مرا باور نمیکردند. بنابراین بیشتر فشار وارد میکردم. و در انتها آنها میرفتند.»
پرسیدم: «خوب، فقط دربارۀ این فکر کن. اگر تو مشتری باشی و با چنین نمایندۀ فروشی مواجه شوی، آیا به او اطمینان میکنی؟»
سرش را تکان داد.
همچنین کلمات استاد لی را با او بهاشتراک گذاشتم:
«...در انجام هر کاری، نیاز دارید که با دیگران با مهربانی رفتار کنید و بهترین تلاش خود را برای درنظر گرفتن دیگران انجام دهید.» (آموزش فا و پاسخ به پرسشها در جینان، جوآن فالون فاجییه)
گفتم که هنگام کار در اینجا یا تبلیغ محصولات، بر این تمرکز میکنم که چقدر این را برای مشتریان راحتتر و مقرونبهصرفهتر کنم، درست مانند باملاحظه بودن نسبت به خودمان. وقتی اینطور فکر کنیم، نتایج اغلب خوب میشوند.
بعداً صاحب پارک شرکت را فروخت و من برای گنگ، صاحب جدید، کار کردم. گنگ که تازه آمده بود از شنیدن نظراتم خوشحال میشد.
او همچنین در صنایع دستی تبحر دارد و تلاش زیادی برای بهبود تجارت می کند. با دیدن جوان بودنش، غالباً در مورد فردی خوب بودن صحبت میکردم و اینکه انجام کارهای خوب به نفع خانوادهها و نسلهای آینده است. او توانست نصیحتم را بپذیرد. او همچنین هنگام خرید دستگاههای جدید یا شروع برنامههای جدید به نظراتم گوش میداد.
یک روز صبح، در ساعت اول بیش از 4000 یوان محصول فروختم. این یک موفقیت برای رکورد شخصی من بود. گنگ با توجه به ارتباط خوب من با مشتریان، علاقهمندی با بچهها و اعتماد مشتریان به من، امیدوار بود که بتوانم کارهای بیشتری انجام دهم. بنابراین کسی را استخدام کرد که کارهای نظافت را انجام دهد تا ما بتوانیم روی عملیات تمرکز کنیم. هنگام مواجهه با مشتریان دشوار، او اغلب برای کمک به من مراجعه میکرد.
در گذشته در شیفت صبح کار نمیکردم. اکنون که در شیفت روز کار میکنم، توانستم با این مشتریان روز صحبت کنم. حتی بعضی از آنها به عنوان مشاور روانشناسی با من رفتار میکردند و در مورد همه مشکلاتشان با من صحبت میکردند. من آنچه را که از فالون گونگ آموختم برای آنها توضیح دادم و به آنها کمک کردم. نتایج اغلب بسیار خوب است.
یک بار چند روز مرخصی داشتم و وقتی برگشتم صاحب پارک بسیار سپاسگزار بود. دلیل این امر این بود که بسیاری از کودکان، والدین، کارمندان و حتی خانم تمیزکننده مرتباً هر روز از او میپرسیدند که آیا من استعفا دادهام.
«شما واقعاً شگفتانگیز هستید!» گنگ به من گفت، «اگر کمی بیشتر در خانه بمانی، ممکن است همه ما دیوانه شویم!»
ما بیش از ده بلندگو در سقف و دیوارها داریم و صدا بسیار خوب است. من چند موسیقی و آهنگ ساخته شده توسط تمرینکنندگان فالون گونگ پخش کردم. به خصوص وقتی مشتریهای زیادی وجود دارند، برخی از آهنگهای کودکان و ماجراهای تمرینکنندگان را انتخاب میکردم. با دیدن رقصیدن بچهها با موسیقی، احساس کردم که چند سال گذشته کارم در اینجا ارزش داشته است.
در اینجا برای همه کودکان و والدین آنها در کنار پدربزرگ و مادربزرگها آیندهای شاد، ایمن و سعادتمند آرزومندم!
تمام مقالات، تصاویر یا سایر متونی که در وبسایت مینگهویی منتشر میشوند، توسط وبسایت مینگهویی دارای حق انحصاری کپیرایت هستند. هنگام چاپ یا توزیع مجدد محتوا برای مصارف غیرتجاری، لطفا عنوان اصلی و لینک مقاله را ذکر کنید.
کپیرایت ©️ ۲۰۲۳ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.
مجموعه سفرهای تزکیه