(Minghui.org) استاد از ماه مه تا اوت1993 در شهر گوئیژو در استان گویی‌یانگ سه سخنرانی داشتند. من از نیمه دومین سخنرانی در کلاس‌ها حضور یافتم و فقط سه روز آخر از کلاس‌ها باقی مانده بود. با این حال، با فقط سه روز گوش‌دادن به سخنرانی ایشان، زندگی‌ام متحول شد.

زندگی در ناامیدی مطلق

گرفتار بیماری

قبل از اینکه سفر فالون دافا را آغاز کنم، گرفتار بیماری‌هایی بودم و عذاب می‌کشیدم، اگرچه فقط حدود 30 سال داشتم. بدنم دائماً به‌دلیل بیماری‌های زنانگی خارش داشت، چشمانم همیشه متورم بود و درد می‌کرد و مشکلات قلبی زندگی‌ام را تهدید می‌کرد و غیره.

نزدیک‌بینی شدید داشتم و چشمانم درد می‌کرد و برای زمان‌های طولانی متورم بود. انواع‌و‌اقسام داروهای چینی و غربی را امتحان می‌کردم اما هیچ‌کدام از آنها مشکلات چشمی‌ام را درمان نمی‌کردند. به شانگهای، گوانگژو، فوجیان و مکان‌های دیگری می‌رفتم تا درمانی برای چشمانم بیابم. در گوئیژو با پزشکی محلی آشنا شدم. دارویی که تجویز کرد ‌توانست ناراحتی‌ام را کاهش دهد، اما اگر مصرفش را کنار می‌گذاشتم یا طبق زمان‌های تجویزشده مصرفش نمی‌کردم، درد بلافاصله عود می‌کرد. عذاب‌آور بود! علاوه بر این، مجبور بودم دوز دارو را مدام افزایش دهم تا بدنم با دارو سازگار شود. مشکل چشمی‌ام باعث می‌شد نتوانم زندگی عادی داشته باشم.

بیماری قلبی‌ام حتی بدتر بود. وقتی عود می‌کرد، نفس کم می‌آوردم و ضعیف می‌شدم، و هر لحظه احساس می‌کردم در حال مرگ هستم! هر زمان، چه هوا خوب بود، چه بارانی بود یا وقتی ناراحت می‌شدم، ممکن بود دچار حمله قلبی شوم. اگر علائم خفیف بود، پس از مصرف قرص خوب می‌شدم. بنابراین مجبور بودم همیشه قرص‌ها را همراهم داشته باشم. اگر علائم شدید بود، قرص‌ها اثر نداشتند و برای نجات جانم لازم بود به‌سرعت به بیمارستان بروم!

در مارس1993 دچار حمله قلبی و به بیمارستان استان منتقل شدم. هشیاری‌ام را از دست دادم و سه روز طول کشید تا پزشکان توانستند مرا به زندگی برگردانند. پس از دوازده روز ماندن در بیمارستان، مجبور شدم به خانه بروم، زیرا دیگر پولی برای پرداخت هزینه‌های بیمارستان نداشتم. آنقدر ضعیف بودم که نمی‌توانستم از پله‌ها بالا بروم تا به آپارتمانم در طبقه پنجم برسم. به‌آرامی ‌با کمک نرده از پله‌ها بالا رفتم و بعد از گام‌برداشتن روی هر پله، استراحتی می‌کردم.

مواجهه با بدهیِ ناشی از زیان‌های تجاری

در اواسط دهه 1980 تجارت پوشاک را شروع کردم. در ابتدا مقداری سود کسب کردم، و همه چیز نسبتاً بدون مشکل پیش می‌رفت.

در اوایل دهه 1990 فروش به میزان قابل‌توجهی کاهش یافت و در ضرر افتادم. نمی‌توانستم سهامی‌ را که برای سودش خریداری کرده بودم بفروشم و در نهایت به تأمین‌کنندگانم بدهکار شدم. بعداً، به‌دلیل بیماری‌هایم، نتوانستم کسب‌وکارم را مدیریت کنم. تنها کاری که می‌توانستم هر روز انجام دهم این بود که به‌دنبال درمان بیماری‌ام باشم، دارو بخرم و دارو مصرف کنم.

اختلافات با شوهرم

من و شوهرم به‌دلیل تفاوت در خصوصیات اخلاقی و اختلاف نظر، اغلب سر مسائل کوچک با هم مجادله و دعوا می‌کردیم. پس از تولد دخترم، بدترین مشکل در روابط ما هزینه‌های بزرگ‌کردن و تربیت فرزندمان بود. کسب‌وکار من هیچ درآمدی نداشت و برای درمان بیماری‌ام به پول نیاز داشتم. خانواده سه‌نفره ما به دستمزدی وابسته بود که شوهرم به‌عنوان یک پلیس معمولی دریافت می‌کرد. پس از بدترشدن وضعیت مالی‌مان، دعواها با شوهرم بیشتر و شدیدتر شد. ما با کلمات ناخوشایند یکدیگر را می‌آزردیم!

وقتی کسب‌وکار من دچار ضرر‌وزیان شد و در بدهی افتاد و فشار اقتصادی روی خانواده‌مان افزایش یافت، شوهرم سکوت کرد. دیگر با من مجادله نمی‌کرد. معلوم شد که می‌خواهد از من جدا شود زیرا هیچ شغلی نداشتم، بیمار بودم و خانواده به پول احتیاج داشت. از اینکه به رابطه‌مان بی‌توجه بود و تمایلی نداشت با هم بر مشکلات غلبه کنیم، ناراحت بودم.

به‌دنبال مکانی آرام برای گذراندن باقی عمرم، به‌تنهایی به معبد رفتم. با این حال، صحنه‌ای را دیدم که باعث شد متوجه شوم معبد سرزمین پاک نیست! درحالی‌که هیچ راه نجاتی نداشتم، به این فکر افتادم که بمیرم تا به تمام بدبختی‌هایم پایان دهم. با این حال، نمی‌توانستم این را تحمل کنم که دختر خردسالم را تنها بگذارم. اگر استاد تمرین دافا را برایم نظم و ترتیب نمی‌دادند، تاکنون چند بار ‌مرده بودم!

تجربیات فوق‌العاده

در اواخر مه1993، در روزنامه‌‌ای خواندم که استاد لی هنگجی (بنیانگذار فالون دافا) در گوئیژو کلاسی برگزار می‌کنند. جستجو کردم، اما اطلاعات بیشتری پیدا نکردم!

یک روز صبح در ماه ژوئن در پارک با خاله ژو آشنا شدم. او گفت: «کلاس اول تمام شده است. من به تمرین فالون دافا روی آوردم؛ او قبلاً سایر تمرینات چی‌گونگ را مطالعه می‌کرد. عجله کن و به این کلاس برو!» با این حال، کلاس دوم هم فقط 3 روز آخرش باقی مانده بود.

با عجله به محل برگزاری کلاس‌ها رسیدم. همه صندلی‌های جلو اشغال شده بودند. در نقطه‌ای در پشت 20 ردیف صندلی نشستم. پس از مدت کوتاهی همه صندلی‌های سالن اشغال شدند. آنهایی که دیر رسیده بودند فقط می‌توانستند در فضاهای خالی در مسیر عبورومرور بایستند و به کلاس گوش دهند.

استاد در میان تشویق حضار به پشت تریبون رفتند. سپس کل مکان ساکت شد!

درست از همان ابتدا که استاد شروع به سخنرانی کردند به خواب رفتم و با پایان سخنرانی از خواب بیدار شد. با کمال تعجب، همه سخنرانی ایشان را شنیدم! بعداً هنگام خواندن جوآن فالون، فهمیدم به این دلیل بود که به بیماری مغزی مبتلا و در آستانه فروپاشی بودم و به مسائل اطرافم توجه نداشتم. چیزها را فراموش می‌کردم و صحبت‌هایم منسجم نبود. درحالی‌که بدن قانون استاد مغزم را متعادل می‌کردند، خوابم برد. با این حال، از نظر شنوایی مشکلی نداشتم و حتی یک کلمه را هم از دست ندادم.

بعد از اینکه استاد مغزم را درمان کردند، روز دوم و سوم کلاس سرشار از انرژی بودم. با دقت گوش می‌دادم، و تا امروز، 28 سال بعد، وضعیت سلامت ذهنی‌ام عالی است!

وقتی استاد سخنرانی‌شان را به پایان رساندند، بیدار شدم. دختری، احتمالاً پنج یا شش‌ساله، که کنار من نشسته بود به مادربزرگش گفت: «دیدم که استاد روی سن به بودایی عظیم‌الجثه تبدیل شدند! بدن بودا خیره‌کننده است و کل سِن را روشن کرده بود. فالون‌های رنگارنگ، طلایی و درخشان (چرخ‌های قانون) بزرگ و کوچک را دیدم که در همه‌جا می‌چرخیدند!»

بعد از شنیدن روایت دخترک از صحنه‌های زیبایی که با چشم آسمانی‌اش دیده بود، مصمم شدم بعد از کلاس، استاد را ببینم. بیرون سالن منتظر ماندم و در این حین یکی از دوستان نزدیکم را دیدم. او نیز منتظر استاد بود! چند لحظه بعد، استاد آمدند و چند شاگرد به‌سمت ایشان رفتند. آنها از استاد خواستند کتاب فالون گونگ را برایشان امضا کنند.

بعد از رفتن آنها به‌سرعت نزد استاد رفتم. در آن زمان همه استاد را «معلم لی» صدا می‌زدند. وقتی از نزدیک با استاد روبرو شدم، با گفتن «استاد» با احترام به ایشان سلام کردم. گفتم: «استاد، مدت‌ها منتظر شما بودم! شما یک بودای زنده هستید!» استاد لبخند زدند.

در روز دوم و سوم کلاس، به‌دلیل نزدیک‌بینی شدید، نمی‌توانستم تمرین‌کنندگانی را ببینم که حرکات تمرینات را روی سِن آموزش می‌دادند. در نتیجه، زودتر به کلاس رفتم تا جایی در ردیف اول پیدا کنم. در روز آخر، تمرین پنجم، مدیتیشن نشسته، به ما آموزش داده شد. نمی‌توانستم در وضعیت لوتوس کامل بنشینم. وقتی با پای ضربدری می‌نشستم، پاهایم بالا می‌ماند و نمی‌دانستم چگونه حرکات دست را انجام دهم. همانطور که آن تمرین‌کننده حرکات را روی سِن به ما نشان می‌داد، استاد پایین و به اطراف سالن آمدند و حرکات شاگردان را یکی‌یکی اصلاح کردند. وقتی استاد حرکات را به من می‌آموختند، گفتند: «وقتی تمرینات را انجام می‌دهی، عینکت را بردار!» از آن زمان، عادت کرده‌ام قبل از انجام تمرینات عینکم را بردارم.»

پس از تمرین دافا زندگی‌ام کاملاً متحول شد

قدرت دافا: سلامتی‌ام بهبود یافت، رابطه‌ام با شوهرم هماهنگ شد، تجارتم رونق گرفت

زندگی‌ام از لحظه ورود به کلاس استاد، شروع به تغییر کرد.

انوع‌واقسام بیماری‌هایم، ازجمله بیماری‌ قلبی که زندگی‌ام را تهدید می‌کرد، بیماری‌های زنانگی و غیره، بهبود یافتند. از آن زمان به بیمارستان نرفته‌ام و هیچ دارویی مصرف نکرده‌ام.

شوهرم وقتی دید که چگونه بعد از حضور در اولین روز کلاس وضعیت سلامتی‌ام تغییر کرده است، حیرت‌زده بود. وقتی چیزهای خارق‌العاده‌ای را که در کلاس رخ داده بود برایش تعریف کردم، حتی شگفت‌زده‌تر ‌شد. از آن زمان، 28 سال است که من و شوهرم هرگز با هم مشاجره و دعوایی نداشته‌ایم. او مسئولیت همه کارهای خانه را نیز بر عهده گرفته است. در تزکیه‌ام و احیای کسب‌وکارم نیز از من کاملاً حمایت کرده است.

بعد از تمرین دافا من تغییر کردم و شوهرم نیز تغییر کرد. همه همکاران شوهرم می‌دانستند که من فالون دافا را تمرین می‌کنم و حقایق دافا را برای همه روشن می‌کردم. آنها می‌دانند که من و شوهرم چگونه با هم رفتار می‌کنیم و همگی از ما محافظت می‌کنند؛ ما تحت آزار و شکنجه قرار نمی‌گیریم.

با بهبود وضعیت سلامتی‌ام، خانواده‌ام هماهنگ شد و هر از گاهی با آزمون‌های شین‌شینگی روبرو می‌شدم. وضعیت کسب‌وکار پوشاکم نیز کم‌کم بهبود یافت.

آزمون‌های شین‌شینگی

وقتی به گوانگژو رفتم تا برای تجارتم لوازم بخرم، آزمون‌هایی شین‌شینگی را تجربه کردم. وقتی برای خرید لباس به کارخانه رفتم، درست مقابل چشمانم رقبایم اجناسم را بردند، هرچند قبل از آنها سفارشم را ثبت کرده بودم. هشت نفر در خانه‌ای با سه اتاق و یک اتاق نشیمن زندگی می‌کردند، آنجا شلوغ بود و علاوه بر آن، افراد سر مسائل کوچک با یکدیگر درگیر می‌شدند. در چنین محیطی، آن واقعاً یک آزمون شین‌شینگ بود. آموختم که تحمل کنم و با دیگران نجنگم. یاد گرفتم رها کنم، امکانات زندگی را به اشتراک بگذارم و کارهای کثیفی، مانند رفع گرفتگی توالت، جاروکردن اتاق خواب‌ها و اتاق نشیمن، را انجام دهم. در خانه قادر به مطالعه تعالیم یا انجام تمرینات نبودم و مجبور بودم بیرون بروم تا مکان مناسبی برای انجام این کارها پیدا کنم.

بهبود محیط تزکیه

طی مدت زمانی که در گوانگژو بودم، پس از گذراندن آزمون‌های شین‌شینگی، در تزکیه‌ام پیشرفت کردم. یک روز، در قلبم به استاد گفتم: «استاد، می‌خواهم محیط بهتری پیدا کنم تا بتوانم فا را مطالعه کنم و تمرینات را انجام دهم.» در واقع، استاد نظم و ترتیبی دادند که دو دختر جوان با من هم‌خانه شوند. ما سه نفر مکانی بازسازی‌شده را اجاره کردیم و آنجا بسیار آرام بود. هر روز، غیر از رفتن به بازار پوشاک برای درک وضعیت بازار، فا را مطالعه می‌کردم و تمرینات را انجام می‌دادم.

وقتی استاد نظم و ترتیبی دادند که با تمرین‌کنندگان محلی در ارتباط باشم، بیشتر سپاسگزار استاد شدم. خانه اجاره‌ای‌ام بسیار نزدیک به پارکی بود که مکان تمرینی را در آنجا پیدا کردم. هر روز صبح برای انجام تمرینات به پارک می‌رفتم. پس از آشنایی بیشتر، به جلسات مطالعه گروهی فای تمرین‌کنندگان پیوستم. ده‌ها نفر در این جلسات بودند و تمرین‌کنندگان از همه اقشار جامعه بودند، خلبانان، هنرمندان و غیره. همه فا را مطالعه می‌کردند، تمرینات را انجام می‌دادند و درک‌هایشان را به اشتراک می‌گذاشتند. زمانی فراموش‌نشدنی بود!

رونق‌گرفتن کسب‌وکارم

اصول دافا را دنبال می‌کردم. اگرچه سختی‌های زیادی را متحمل شدم، اما از اصول حقیقت، نیک‌خواهی و بردباری دافا پیروی می‌کردم. کسب‌وکارم به‌تدریج بهبود یافت و رونق گرفت. از گوانگژو جنس می‌خریدم، سپس آنها را به کسب‌وکارهای کوچک در سراسر کشور می‌فروختم. بسیاری از برندهای معروف پوشاک را نیز می‌فروختم که بسیاری از کسب‌وکارها در صنعت من از انجام این کار می‌ترسیدند. تجارت پوشاک من در شهرم، شماره یک شد و اعتبار خوبی به دست آورد. استاد خردم را باز کردند. وقتی بسته‌ای جنس را دیدم، فوراً می‌فهمیدم که چگونه آن را بفروشم.

در واقع، پس از تمرین دافا، سرنوشتم کاملاً متحول شد.

دافا دختر و شوهرم را نجات داد

دخترم به زندگی بازگشت

دخترم و شوهرم در 22ژوئن1999 دچار یک سانحه رانندگی شدند. دخترم دچار خونریزی مغزی شد، درحالی که شوهرم دو دنده‌اش شکست. با شنیدن این خبر ذهنم خالی شد. پس از مدت کوتاهی، تمرین‌کنندگان و چند دوستم مرا به محل سانحه بردند. همه جا شیشه‌های خردشده دیده می‌شد و کفش‌های دخترم نیز آنجا افتاده بود. باران می‌بارید و صاحب مشروب‌فروشی آن طرف جاده به ما گفت که آنها به بیمارستان منتقل شده‌اند. وقتی به بیمارستان رسیدیم، دخترم تازه از بخش اورژانس بیرون آمده بود. لب‌هایش کبود و پاهایش سرد و بی‌هوش بود. چند تمرین‌کننده فوراً زانو زدند و از استاد کمک خواستند.

مادر فردی که با دخترم تصادف کرده بود، حدود 70 سال داشت. او زانو زد و درخواست بخشش کرد. او را بلند کردم و گفتم: «من فالون دافا را تمرین می‌کنم، استاد دخترم را نجات می‌دهند، نگران نباش!» سپس در گوش دخترم که بی‌هوش بود، گفتم: «دخترم، تو تصادف کردی. این مصیبت بزرگی است، مقدار زیادی کارما را از بین می‌بری! اگرچه دافا را تمرین نمی‌کنی، اما دختر من هستی و در تزکیه‌ام از من حمایت می‌کنی و می‌دانی که دافا خوب است. از استاد می‌خواهم نجاتت دهند!» همانطور که از استاد کمک می‌خواستم، دخترم مقداری خون سیاه‌رنگ تف کرد. رنگ لب‌های کبودش طبیعی شد و گرما به پاهایش برگشت.

دخترم به‌سرعت بهبود ‌یافت

دخترم 9ساله بود که تمرین تزکیه را شروع کردم. او دافا را تمرین نمی‌کرد، اما هرجا می‌رفتم او را همراهم می‌بردم. او به دافا اعتقاد دارد. بعد از این سانحه، ایمان داشتم که استاد دخترم را نجات می‌دهند و او بهبود می‌یابد.

اصرار داشتم روز و شب، چه او هشیار بود یا نه، جوآن فالون را برایش بخوانم. کتاب را بارها و بارها برایش خواندم. اگرچه آزار و شکنجه یک ماه بعد آغاز شد و تلویزیون، رادیو و مجلات خارج از بیمارستان به‌طور مداوم اخباری افتراآمیز را درباره دافا پخش می‌کردند، همچنان جوآن فالون را برای دخترم می‌خواندم.

همه اطرافیانش از بیماران گرفته تا پرستاران، پزشکان و سایرین شاهد اتفاقاتی بودند که برای دخترم رخ داد؛ از هیچ امیدی به زندگی تا به‌هوش‌آمدن. روز‌به‌روز بهتر می‌شد. همه آنها با سکوت از دافا محافظت می‌کردند.

دخترم چهار ماه در بیمارستان ماند. چهار ماه فا را برایش می‌خواندم. هنگام مرخص‌شدن و خداحافظی، معاون رئیس بیمارستان گفت: «خیلی عجیب است. مادربزرگم بیماری قلبی دارد و من نتوانستم بیماری‌اش را درمان کنم. شما گفتید پس از یادگیری فالون دافا بیماری قلبی‌تان درمان شد. ما دیدیم که آموزه‌های دافا را برای دخترتان می‌خواندید. او در طول درمان‌ها، خیلی خوب بهبود یافت، نمی‌توانم بگویم ربطی به این دارد که جوآن فالون را برایش می‌خواندید. اگرچه این حقیقت است، نمی‌توانم آن را بپذیرم.» رئیس نیز گفت: «پدرم یک پزشک ارتش است. در خانواده من پزشکان زیادی هستند. با چشمان خودم دیدم که چگونه چهار ماه کامل جوآن فالون را برای فرزندتان خواندید. دخترتان دچار خونریزی مغزی شده بود. اکنون، بهبود یافته و می‌تواند به خانه برگردد! این در واقع پدیده‌ای خارق‌العاده است که علم مدرن نمی‌تواند توضیحش دهد.»

دخترم به مدرسه بازگشت و وارد دانشگاهی معتبر شد و نمره‌اش در امتحان ورودی دانشگاه، 30 نمره بالاتر از نمرات مورد نیاز بود. پس از فارغ‌التحصیلی، در آزمون تافل شرکت کرد و برای تحصیل رایگان در خارج از کشور 5 امتیاز کم داشت. بعداً به من در تجارت پوشاک ملحق شد و شرکت خودش را تأسیس کرد. دخترم اهل مطالعه و باانگیزه است. اکنون تحصیلات تکمیلی خود را در دانشگاهی در هنگ کنگ دنبال می‌کند.

به شوهرم که او نیز تصادف کرده بود گفتم: «خوب می‌شوی! از شر کارما نیز خلاص می‌شوی، این چیز خوبی است!» یک دستگاه کوچک پخش نوار آماده و سخنرانی‌های ضبط‌شده استاد را برایش پخش کردم تا گوش دهد. او طی مدت کوتاهی بهبود یافت. در ابتدا، درحالی‌که هنوز مشغول به کار بود و دخترم تازه وارد سال دوم دبیرستان شده بود، می‌خواست بعد از اینکه دخترمان به دانشگاه رفت، تزکیه را شروع کند. سپس آزار و شکنجه آغاز شد.

مراقبت از سایرین، درحالی‌که دخترم در بیمارستان بود

یک روز، وقتی داشتم فا را برای دخترم می‌خواندم، صدای بیماری را شنیدم که از درد ناله می‌کرد. نظافتچی گفت که این فرد با یک اتومبیل نظامی ‌تصادف کرده است. در این سانحه خودرو با دو نفر برخورد کرد. یکی از آنها در دم جان باخت و مصدوم دیگر به بیمارستان منتقل شد. راننده 5000 یوآن گذاشت و رفت. نتوانستند پیدایش کنند. بیمار هیچ غذایی نخورده و تنها بود.

به نظافتچی گفتم: «من تازه صبحانه خریدم و هنوز وقت نکردم آن را بخورم. لطفاً آن را بیاور و به او بده.» نظافتچی غذا را گرفت و گفت: «شما تمرین‌کنندگان فالون دافا، مردم مهربانی هستید!» از آن روز به بعد تا مرخص‌شدن آن مرد، هر روز برایش غذا می‌بردم. شوهرم حتی نودل و غذای دیگری برایش آورد. وقتی اطرافیانمان رفتار ما را دیدند، مهربانی‌مان را تحسین کردند و تحت‌تأثیر قرار گرفتند. پس از بهبودی آن مرد، بیمارستان به‌منظور خرید بلیت برای رفتن به خانه، برایش پول جمع‌آوری کرد.

کمک به سایر تمرین‌کنندگان

اجاره یک خانه برای تولید مطالب اطلاع‌رسانی دافا

حوالی سال 2000، همراه تمرین‌کننده دیگری به یک مکان تهیه مطالب رفتم. شاهد بودم که تمرین‌کنندگان در آنجا هر روز سیب‌زمینی می‌خورند. وقتی به خانه رفتم و برنامه‌هایی برای ارسال پول برای آنها داشتم، خبر رسید که آن مکان کشف شده است و دیگر نمی‌تواند کار کند. اما تجارت من در آن زمان تازه شروع به رونق‌گرفتن کرده بود و به پول احتیاج داشت. تصمیم گرفتم مکانی اجاره کنم و برای راه‌اندازی یک مکان جدید تهیه مطالب، غذا خریدم.

تمرین‌کننده‌ای آمد و گفت سه تمرین‌کننده نه هیچ مکانی برای ماندن دارند و نه هیچ پولی. آنها می‌خواستند مکانی برای تولید مطالب دافا پیدا کنند. گفتم همه چیز را آماده کرده‌ام. بنرهای کوچک و بزرگی آماده کردیم. علاوه بر دادن آنها به تمرین‌کنندگانی که به آنها نیاز داشتند، من و چند تمرین‌کننده با هم بیرون می‌رفتیم تا بنرها را آویزان کنیم.

کمک به تمرین‌کنندگان در دوران سختی

دخترم پس از فارغ‌التحصیلی از دانشگاه در مدیریت تجارتم به من ملحق شد. پس از مدت کوتاهی رئیس خودش شد و شرکت پوشاک خودش را راه‌اندازی کرد.

یک بار، در خواب دید که استاد اشاره می‌کنند: «به تمرین‌کنندگانی که نمی‌توانند به خانه بروند و در اطراف سرگردان هستند کمک کنید!» برخی از تمرین‌کنندگان پس از آزادی از زندان نمی‌توانستند شغلی پیدا کنند. دخترم آنها را می‌پذیرفت و ترتیبی می‌داد که در خانه‌اش بمانند و در شرکت او کار کنند. گاهی بسیاری از تمرین‌کنندگان را به‌طور همزمان جذب می‌کرد. یکی از تمرین‌کنندگان هنگام بازداشت به‌شدت شکنجه شد. پاهایش ورم کرده بود و نمی‌توانست از خودش مراقبت کند. دخترم ابتدا او را به خانه برد و او به‌دلیل مطالعه فا و نیز انجام تمرینات بهبود یافت. سپس در شرکت دخترم به‌عنوان دفتردار کار ‌کرد. او سه سال آنجا ماند.

تمام مقالات، تصاویر یا سایر متونی که در وب‌سایت مینگهویی منتشر می‌شوند، توسط وب‌سایت مینگهویی دارای حق انحصاری کپی‌رایت هستند. هنگام چاپ یا توزیع مجدد محتوا برای مصارف غیرتجاری، لطفاً عنوان اصلی و لینک مقاله را ذکر کنید.