(Minghui.org) یک روز صبح در ماه نوامبر بعد از اتمام تمرینات، آماده شدم تا برای روشنگری حقیقت بیرون بروم. اما، برف زیادی روی زمین نشسته بود.

24 ساعت تمام مدت برف باریده بود و عمق آن به یک متر رسیده بود. هیچکس بیرون نبود. مدرسۀ آن طرف خیابان نیز تعطیل شده بود. صحنه‌ای زیبا بود، اما نمی‌دانستم که چگونه بیرون بروم و حقیقت را درباره فالون دافا برای مردم روشن کنم. از خودم پرسیدم که آیا لازم است بیرون بروم؟

با یک تمرین‌کننده محلی برای انجام این کار برنامه‌ریزی کرده بودم، اما با این همه برف، آیا تمرین‌کننده می‌توانست بیاید؟ آیا اتوبوس‌ها حرکت می‌کردند؟ باید چه کار می‌کردم؟ سؤالات زیادی ذهنم را درگیر کرده بود.

وقتی قبل از انجام تمرینات برای استاد عود روشن کردم از ایشان پرسیدم: «آیا باید برای نجات مردم بروم؟» دو کلمه در ذهنم ظاهر شد: «چرا که نه؟»

بعد از کلی اما و اگر آوردن برای خودم، بالاخره تصمیم گرفتم بروم. فکر ‌کردم حتی اگر بتوانم به یک نفر کمک کنم حقیقت را درک کند خوب خواهد بود.

حدود دوازده عدد تقویم، هفته نامه مینگهویی و چند نشان یادبود را در کیفم گذاشتم و راه افتادم. راه رفتن از میان برف سخت بود، اما خودم را به ایستگاه اتوبوس رساندم.

اشعار استاد را در اتوبوس با خودم تکرار می‌کردم و با آرامش از منظره پوشیده شده از برف لذت می‌بردم. اتوبوس به‌آرامی حرکت می‌کرد.

وقتی به بازار رسیدیم، فقط یک پتوی سفید از برف دیدم که حتی یک روح در آن دیده نمی‌شد.

به امید نجات فقط یک نفر

وقتی پیاده شدم، یک نفر را دیدم که آن طرف خیابان منتظر اتوبوس است. فکر کردم خوب است اگر بتوانم فقط یک نفر را نجات دهم. به آنطرف خیابان رفتم و یک تقویم به او دادم. معلوم شد که او هم‌تمرین‌کننده‌ای بود که برای نجات مردم آنجا بود.

سپس با هم سوار اتوبوس شدیم تا به خانه برویم. از او پرسیدم: «خواهر، تو باید بالای 60 سال داشته باشی.» او پاسخ داد: «من 76 ساله هستم.» با خودم گفتم، «چه تمرین‌کننده فوق‌العاده‌ای.»

وقتی پیاده شدم، ده نفر منتظر اتوبوس بودند. چند تقویم و نسخه از هفته نامه مینگهویی بین آنها توزیع کردم و به تعدادی از آنها نشان یادبود دادم.

از آنها خواستم که به خاطر بسپارند «فالون دافا خوب است، حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است.» یک نفر از حزب کمونیست چین (ح‌ک‌چ) و دیگری از لیگ جوانان و دو نفر از پیشگامان جوان خارج شدند.

از آنجایی که آمدن اتوبوس طول کشید، کمی بیشتر با آنها وقت گذراندم و به آنها گفتم که چگونه این مصیبت را به سلامتی بگذرانند.

ناهار را در خانه خوردم و دوباره بیرون رفتم. این بار با اتوبوس به سوپرمارکت بزرگی رفتم. چهار پنج نفر در ایستگاه اتوبوس منتظر بودند و چند تقویم بین آنها پخش کردم. دو نفر از آنها از لیگ جوانان خارج شدند.

در سوپرمارکت، چند تقویم دیگر توزیع کردم. یک نفر پیشگامان جوان را ترک کرد. جاده به‌خاطر یخبندان لغزنده بود و من لیز خوردم و افتادم. دو دانش‌آموز دختر به من کمک کردند تا بلند شوم.

یکی از آنها با من عقب‌تر به‌آهستگی راه می‌رفت تا کمکم کند. او به من گفت که باید مراقب باشم. فکر ‌کردم او باید فردی با رابطه‌ای از پیش تعیین شده باشد که استاد لی (بنیان‌گذار دافا) این ملاقات بین ما را ترتیب داده‌اند.

گفتم: «تو خیلی مهربان و زیبا هستی. در آینده شانس خوبی خواهی داشت. اجازه بده یک نشان یادبود به تو بدهم.»

«روی آن نوشته است: «فالون دافا خوب است، حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است» این تضمینی برای دور ماندن از همه‌گیری خواهد بود.»

حقایق مربوط به فالون دافا را به او گفتم و از او خواستم که لیگ جوانان و پیشگامان جوان را ترک کند. او یک فارغ‌التحصیل جدید کالج بود و می‌دانست که تمرین‌کنندگان دافا همه افراد خوبی هستند.

بعد از مدتی به خانه برگشتم. دوباره حدود دوازده نفر در ایستگاه اتوبوس منتظر بودند. برخی از آنها گفتند مدت زیادی منتظر هستند اما اتوبوس نیامده است. فکر کردم شاید منتظر من بودند تا آنها را نجات دهم.

تقویم‌ها و نسخه‌های هفته‌نامه مینگهویی را به آنها دادم و حقایق دافا را برای آنها روشن کردم. دو نفر از آنها لیگ جوانان را ترک کردند.

وقتی از اتوبوس پیاده شدم، مطالب دیگری از دافا را توزیع کردم. یک نفر از حزب کمونیست چین و دو نفر از لیگ جوانان خارج شدند. بیشتر مردم حقیقت درباره دافا را پذیرا بودند.

در مجموع، به 13 نفر کمک کردم تا از ح‌ک‌چ و سازمان‌های جوانان وابسته به آن خارج شوند، تقویم و ده‌ها نسخه از هفته‌نامه مینگهویی توزیع کردم. نتیجه بهتر از حد معمول بود.

متشکرم استاد از همراهی‌تان!

تمام مقالات، تصاویر یا سایر متونی که در وب‌سایت مینگهویی منتشر می‌شوند، توسط وب‌سایت مینگهویی دارای حق انحصاری کپی‌رایت هستند. هنگام چاپ یا توزیع مجدد محتوا برای مصارف غیرتجاری، لطفاً عنوان اصلی و لینک مقاله را ذکر کنید.