(Minghui.org) در سال 1998 تمرین فالون دافا را شروع و در سال 2007 از چین به بریتانیا نقل مکان کردم. دو سال و نیم پیش، از طریق یک آگهی استخدام در یک نانوایی به سبک چینی در جایی نه چندان دور از محل زندگی‌ام شغلی پیدا کردم. کار کردن در آنجا در طول همه‌گیری به من فرصتی عالی داد تا به روشنگری حقیقت بپردازم و خود را تزکیه کنم.

رهایی از عقاید خودخواهانه

وقتی پاندمی در اوایل سال 2020 شیوع پیدا کرد، دیگر اجازه نداشتیم غرفه روشنگری حقیقت‌مان را در منطقه توریستی محلی حفظ کنیم. نانوایی‌ای که در آن کار می‌کردم نیز باید موقتا تعطیل می‌شد و یکباره وقت آزاد زیادی پیدا کردم. در پلتفرم RTC فعال‌تر شدم و به‌منظور روشنگری حقیقت، با چین تماس‌های تلفنی برقرار می‌کردم و به سرعت بخشیدن به کار افراد جدید در این پلتفرم نیز کمک کردم. روزهایم شلوغ اما پربار بود.

یک روز در اواخر ماه مه، صاحب نانوایی تماس گرفت و پرسید که آیا می‌توانم به سر کار برگردم، حتی اگر هیچ کس دیگری نباشد. گفتم: «نگران نباشید. من به شما در گذر از این دوران سخت کمک خواهم کرد.» او بسیار تحت تاثیر صحبتم قرار گرفت و به من قول افزایش حقوق داد.

به‌عنوان یک تزکیه کننده، می‌دانم که باید همیشه اول از همه دیگران را در نظر بگیرم. نخواستم از این موقعیت بهره ببرم، بنابراین گفتم: «نیازی به پرداخت پول اضافی به من نیست. فقط همان مبلغی را که قبلاً به من می‌دادید، بپردازید. نمی‌دانم با توجه به شرایط فعلی، کسب و کار خوب پیش می‌رود یا نه. نمی‌خواهم پول از دست بدهید.» مالک نانوایی گفت: «خیلی خوشحالم که اینطور فکر می‌کنی. روزی 100 یورو به شما می‌دهم؛ چرا که تو تنها فردی خواهی بود که مغازه را اداره می‌کند، ساعت‌های طولانی بدون وقفه کار خواهی کرد.»

اوایل ژوئن به سر کار برگشتم. کسب و کار بهتر از آن چیزی بود که فکر می‌کردم و ازدیاد مشتریان باعث شد که مشغول باشم. برای پاسخگویی به تقاضاها، مالک ساعات کاری فروشگاه را چند برابر افزایش داد. ابتدا فقط سه روز در هفته کار می‌کردم، سپس چهار روز. چند روز بعد، دوباره آن را پنج روز در هفته در نظر گرفت و ساعت‌ها طولانی‌تر و طولانی‌تر شدند. حتی دو هفته شش روز کار کردم.

چند بار اول که کارفرمایم ساعات کار را افزایش داد، چندان اهمیتی ندادم. اما، زمانی که او این کار را دوباره و دوباره انجام داد، خیلی اذیت شدم. علت اصلی این احساس منفی‌ام را در خودم جستجو کردم، آن رنجش بود. احساس می‌کردم که کار خیلی وقتم را می‌گیرد. از ساعت‌های طولانی کار آن هم برای پنج یا شش روز در هفته خسته شده بودم.

اما آیا همه اینها ناشی از افکار خودخواهانه‌ام نبود؟ در واقع، هر بار که کارفرمایم ساعات کار را برنامه‌ریزی می‌کرد، همیشه آن را با من هماهنگ می‌کرد و مطمئن می‌شد که با آن مشکلی ندارم. اگر قبول کرده‌ام پس باید به قولم عمل کنم و کار را به خوبی انجام دهم. وقتی این را درک کردم، احساس آرامش کردم.

نانوایی پلتفرم روشنگری حقیقت من شد

وقتی پذیرفتم سر کار برگردم، زیاد به آن فکر نکردم. از ابتلا به ویروس نمی‌ترسیدم و می‌خواستم به کارفرمای خود کمک کنم. این تصمیمی ساده بود.

بعد از چند روز تنها کار کردن در نانوایی، فرصتی طلایی دیدم. آنجا تنها بودم و هر بار فقط یک مشتری اجازه ورود داشت. آیا این موقعیتی عالی برای روشنگری حقیقت نبود؟ زمانی که چند نفر در فروشگاه کار می‌کردند، هرگز این امکان را نداشتم که با مشتریان در مورد دافا صحبت کنم. اگر حتی کمی زمان بیشتری را صرف گفتگو با مشتری می‌کردم، همکارانم ناراحت می‌شدند.

این فرصت گرانبها به سختی به‌دست آمد. بروشورهای انگلیسی و چینی برای روشنگری حقیقت تهیه و شروع به ارائه آنها به مشتریان کردم. وقتی انگلیسی‌زبانان مهربان وارد می‌شدند، به آنها بروشورهای به زبان انگلیسی می‌دادم. اگر مشتریان آسیایی به نظر می‌رسیدند، ابتدا جویا می‌شدم که اهل کجا هستند. اگر آنها اهل چین بودند، قبل از دادن کتابچه‌ای در مورد همه‌گیری یا ارائه نسخه‌ بین‌المللی مینگهویی، سعی می‌کردم قدری با آنان صحبت کنم. بیشتر آنها می‌پذیرفتند و از من تشکر می‌کردند.

صادقانه بگویم، در مورد بروشور دادن به مشتریان نگرانی‌هایی داشتم، زیرا از کارفرمایم اجازه نگرفته بودم. در سرتاسر فروشگاه دوربین‌های امنیتی نصب شده بود، از جمله دوربینی که مستقیماً روی صندوق فروش متمرکز بود. کارفرمایم به آن توجه داشت. این نگرانی، آزمایش شین‌شینگی را برایم به همراه آورد.

روزی یک مشتری با لهجه فوجیان (یک استان جنوبی در چین) آمد. وقتی خریدش را حساب کردم، یک کتابچه روشنگری حقیقت به او دادم. صفحات آن را ورق زد و پرسید: این چیست؟ به او گفتم درباره فالون دافا است. چهره‌اش درهم رفت. او کتابچه را روی پیشخوان انداخت و گفت: «تو مخالف حزب کمونیست چین (ح‌ک‌چ) هستی. می‌دانی من کجا کار می‌کنم؟» از او پرسیدم کجا؟ او کارتش را به من نشان داد، به نظر می‌رسید که او در بریتانیا برای یک آژانس دولتی کار می‌کرد.

بعد از رفتن او نگرانی به سراغم آمد و به این فکر کردم که آیا او قصد دارد به کارفرمایم شکایت کند؟ فوراً خودم را جمع و جور کردم و بلافاصله شروع به پاکسازی افکارم کردم: «من نمی ترسم.کار درستی انجام می‌دهم.»

خیلی زود همه بروشورها و کتابچه‌هایم را به مردم دادم.

تبلیغ اپک تایمز

تمرین‌کنندگان محلی نسخه‌های رایگان ویژه‌نامه اپک تایمز را بالای جعبه روزنامه‌های چینی درست بیرون نانوایی می‌گذاشتند. آنها منبعی عالی برای مردم بودند تا در مورد منشاء کرونا و حقایق دافا آگاه شوند. اما نمی‌توانستم این روزنامه‌ها را به داخل فروشگاه بیاورم. باید چکار می‌کردم؟

یک روز فکری به ذهنم رسید: «فقط درباره روزنامه‌ها به مردم اطلاع‌رسانی خواهم کرد.» چه ایدۀ خوبی! با چند جمله ساده که تمرین‌کننده دیگری آنها را برایم به انگلیسی ترجمه کرده بود، اپک تایمز را به مردم معرفی می‌کردم. هر وقت مشتریان انگلیسی زبان وارد می‌شدند، درباره روزنامه توضیح می‌دادم و به آنها می‌گفتم که از کجا می‌توانند یک نسخه بردارند.

بیشتر مردم از دریافت ویژه‌نامه‌ها خوشحال می‌شدند. پس از برداشتن یک نسخه، برخی از آنها در حالی که در کنار نانوایی قدم می‌زدند، به نشانه تایید دست تکان می‌دادند و برخی نیز روزنامه را به سمتم تکان می‌دادند انگار می‌گفتند: «متشکرم». وقتی مشتریان روزنامۀ دیگری را اشتباهی برمی‌داشتند، آنها را می‌گرفتم و به جعبه برمی‌گرداندم و ویژه‌نامه‌‌های اپک تایمز را به آنها نشان می‌دادم. روزانه دست کم سی چهل مشتری روزنامه می‌گرفتند.

هرگاه بروشورهایم تمام می‌شد، راه خوبی برای روشنگری حقیقت برای مشتریان چینی به ذهنم نمی‌رسید. همیشه این نگرانی را داشتم که وقت کافی برای روشنگری حقیقت برای مشتریان نداشته باشم. اکثر مشتریان از زمانی که وارد فروشگاه می‌شوند، تا وقتی خریدشان را انتخاب و پول پرداخت می‌کنند، تنها چند دقیقه طول می‌کشد. این زمان برای روشنگری حقیقت به‌طور عمیق و بنیادی، کافی نبود.

روزی یک مرد چینی پرحرف وارد شد. وقتی خریدش را حساب کردم، به این فکر افتادم که حقیقت را برای او روشن کنم، اما نتوانستم راه خردمندانه‌ای برای شروع پیدا کنم. مرد بعد از پرداخت پول رفت. من که از خودم ناامید شده بودم، از استاد کمک خواستم: «لطفا به من کمک کنید، استاد. لطفا به من خرد ببخشید.»

با کمک استاد ایده‌ای به ذهنم رسید. برای شروع گفتگو و روشنگری حقیقت از بیان این نکته که «سلامت و ایمنی مهمترین مسئله در طول همه‌گیری است» استفاده کردم. همچنین از چینی‌ها می‌خواستم که ح‌ک‌چ و سازمان‌های جوانان آن را ترک کنند. در روزهای بعد، با تک تک مشتریانی که به فروشگاه می‌آمدند صحبت کردم. تمام این صحبت کردن‌ها باعث شد در انتهای روز دهانم خشک شود.

اما یک روز ناگهان متوقف شدم. حوصله صحبت با مشتریان یا روشنگری حقیقت برای آنها را نداشتم. متوجه شدم که این مداخله است. شیطان نمی‌خواست دهانم را باز کنم و مردم را نجات دهم. نمی‌توانستم بگذارم ادامه پیدا کند. دوباره خودم را جمع و جور و با مردم صحبت کردم.

در طول پنج هفته‌ای که تنها در نانوایی کار می‌کردم، به بیش از ده‌ها مشتری کمک کردم تا حزب و سازمان‌های جوانان آن را ترک کنند.

روشنگری حقیقت برای صاحب نانوایی

در ژانویه 2021 نوعی از ویروس کووید در بریتانیا شناسایی شد. همکارانم نگران شدند و دوباره درخواست مرخصی دادند. آنها بر تصمیم‌شان پافشاری داشتند و کارفرما را رها کردند. کارفرمایمان ناامید و عصبانی بود. درک می‌کردم که چرا او چنین احساسی داشت. او مجبور بود هر ماه بیش از 3000 یورو اجاره پرداخت کند. اگر نانوایی بسته می‌شد، باز هم باید اجاره می‌پرداخت و این ضرر مالی بسیار زیادی به همراه داشت.

کارفرمایم پرسید آیا می‌توانم مانند دفعه قبل ساعات بیشتری کار کنم؟ به او گفتم: «نگران نباشید. به شما کمک خواهم کرد.» خیالش راحت شد و گفت مثل قبل روزی 100 یورو به من می‌دهد. با مهربانی این پیشنهاد را رد کردم: «متشکرم. اما کسب و کار در چند هفته گذشته بسیار راکد بوده است. ما تقریباً 30 درصد از فروشمان را از دست داده‌ایم. مطمئن نیستم که اگر باز بمانیم چگونه پیش خواهیم رفت.» کارفرمایم از اینکه من مصلحت نانوایی را در نظر داشتم سپاسگزار بود. او گفت: «تو تنها کسی هستی که به من کمک می‌کند. در این روزهای سخت، تو تنها کسی هستی که می‌توانم روی او حساب کنم.»

در طول دو ماه بعدی زمان بیشتری را با کارفرمایم گذراندم و او را بیشتر شناختم. در حین گفتگو با او، حقیقت را برای او آشکار کردم و درباره دافا به او گفتم. او گفت: «وقتی برای اولین بار کار در اینجا را شروع کردی، شخصی به من گفت که فالون دافا را تمرین می‌کنی. پاسخ من این بود، «خب که چه؟» اما من از شما، تمرین‌کننده فالون دافا، انتظار نداشتم که در این دوران سخت به من کمک کنی. تو آدم خوبی هستی و پول را خیلی سبک می‌گیری.»

هر بار که کارفرمایم از من تعریف می‌کرد، به خودم یادآوری می‌کردم که من آنجا نیستم تا به خودم اعتبار بدهم، بلکه برای اعتباربخشی به فا است. به او گفتم: «همه اینها به این دلیل است که فالون دافا را تمرین می‌کنم. فالون دافا به من آموخت که از اصول کیهانی حقیقت، نیکخواهی، بردباری پیروی کنم و انسان خوبی باشم. آن به من آموخت که همیشه ابتدا دیگران را در نظر بگیرم.»

کارفرما با تمامی چیزهایی که درباره دافا به او می‌گفتم موافق نبود. او فکر می‌کرد که من خوب هستم چون ذاتاً فردی خوب هستم. او این گونه فکر می‌کرد زیرا دانش او در مورد دافا بسیار محدود بود. با این حال، چندین بار به من گفت که با هیچ مذهبی مخالف نیست، به این معنی که او مخالف فالون دافا نیست. نامه‌ای به کارفرمایم نوشتم و در آن به او گفتم که چگونه در چین به خاطر ایمانم مورد آزار و اذیت قرار گرفتم. بعد از خواندن آن به من گفت: «حرفت را باور می‌کنم. پدرم در شانگهای صاحب کسب و کار بود و ح‌ک‌چ خانه ما را غارت کرد.»

زمانی که تازه در آنجا مشغول به کار شده بودم، نسخه‌هایی از این نامه را به چند نفر از همکارانم داده بودم، اما جرات نداشتم نسخه‌ای از آن را به کارفرمایم بدهم. تصمیم گرفتم بر ترسم غلبه کنم. می‌خواستم مالک فروشگاه بداند ح‌ک‌چ چقدر شرور است. می‌خواستم که او از حقیقت آزار و شکنجه آگاه شود و بداند که تمرین‌کنندگان دافا چقدر رنج کشیده‌اند.

یک بار از کارفرما پرسیدم که احساسش نسبت به اینکه من چند بروشور دافا را روی پیشخوان بگذارم چیست. گفت: «کار، کار است. خیلی پیچیده‌اش نکنیم. اما با این موضوع که در مورد آن به مردم بگویی مخالف نیستم.» فهمیدم که او نگرانی‌هایی دارد. حداقل با من مشکلی نداشت که در مورد دافا با مشتریان صحبت می‌کردم.

«قدردان تو هستم. تو در روزهای سخت به من کمک کردی.»

مالک فروشگاه در بیمارستان بستری شد. به او گفتم تمام تلاشم را می‌کنم تا نانوایی را نگه دارم و برایش آرزوی بهبودی سریع کردم. آن روز در راه بازگشت به خانه، به این فکر کردم که کارفرمایم 70 ساله است و بیش از یک دهه با سرطان مبارزه کرده است. باوجود وضعیت نامناسب سلامتی‌اش، او برای کسب و کارش سخت کار می‌کرد. با فکر کردن به سختی‌های زیادی که او در زندگی با آن روبرو شده، گریه کردم. دلم برایش می‌سوخت. مراقبت از نانوایی فقط به او در امور کسب و کارش کمک می‌کرد، اما گفتن حقیقت در مورد دافا سبب می‌شد این موجود نجات یابد و او را به سوی آینده‌ای روشن سوق می‌داد.

برای کارفرمایم آهنگ «آرزو» که تمرین‌کننده‌ای تصنیف کرده بود و لینکهای سخنرانی‌های فای استاد را فرستادم. به او پیشنهاد کردم که به آنها گوش دهد و به او گفتم که چگونه دافا قبل از آزار و شکنجه در چین آنقدر گسترش یافته بود. بعد از گوش دادن به آهنگ به من گفت زیباست. او همچنین سه بار به سخنرانی‌های فای استاد گوش داد و گفت که استاد خوب صحبت می‌کنند.

اغلب به این فکر می‌کردم که چگونه بایستی نه صرفاً برای پول درآوردن، بلکه برای ارتباط با افراد مقدر شده و گفتن حقیقت در مورد دافا، در این نانوایی کار کنم. چگونه به آنها کمک کنم تا حقیقت دافا را درک کنند؟ معتقدم بهترین راه این است که در تعامل با دیگران به گفتار و کردار خود توجه کنم و کار را صادقانه و استوار انجام دهم. مردم عادی ممکن است جوآن فالون را نخوانند، اما می‌توانند از طریق رفتار ما درباره دافا بدانند.

مالک نانوایی بعداً دو نیروی کمکی استخدام و مرا مسئول آموزش آنها کرد. زمانی که با او گفتگو می‌کردم، به من گفت: «سپاسگزار تو هستم. تو در شرایط سخت به من کمک کردی. نمی‌خواهم دیگر هیچ یک از آن کارکنان باتجربه را نگه دارم. آنها بیش از حد زرنگ هستند و برای منافع خودشان تلاش می‌کنند. وقتی شرایط دشوار می‌شود، هرگز دیگران را در نظر نمی‌گیرند. من به تو این اعتماد را دارم که از این به بعد فروشگاه را مدیریت کنی.»

به کارفرمایم گفتم: «خانم مدیر خیلی توانمند است. او می‌تواند در بسیاری از زمینه‌ها کمک بزرگی باشد. دو کارمند دیگر نیز باتجربه هستند و کارشان را بلدند. نگه داشتن آنها باعث صرفه‌جویی در زمان و منابع شما می‌شود.»

رفع رنجشم نسبت به همکار

کارفرمایمان حدود دو ماه بعد با من تماس گرفت: «مدیر می‌خواهد به سر کار برگردد. می‌خواهم نظرت را بدانم.» به او گفتم: «قربان، شما باید کاری را که فکر می‌کنید درست است انجام دهید. من به تصمیم شما احترام می‌گذارم.» راستش من نمی‌خواستم مدیر باشم. اینکه مدیر می‌خواست برگردد اصلاً برایم ناراحت‌کننده نبود.

طی دو ماه بعد ساعات کاری فروشگاه ما به تدریج به حالت عادی بازگشت. دو ماه بعد، مدیر به دلیل اختلاف نظر با مالک استعفا داد. پنج نفر باقی مانده بودیم، دو کارمند باتجربه، دو کارمند جدید و من. زمانی که مسئولیت مدیریت را به عهده گرفتم، بسیاری از پندارهای بشری که به طور عمیقی در من مدفون شده بودند، به سطح آمدند. وقتی در کنار بقیه به‌خصوص دو همکار باتجربه کار می‌کردم، آن پندارها آشکار شدند.

از زمانی که در نانوایی کارم را شروع کردم، سخت کار می‌کردم و به منافع شخصی اهمیت نمی‌دادم. با همکارانم رفتار دوستانه‌ای داشتم و با دیگران به خوبی کنار می‌آمدم. گهگاه وقتی تضادی ایجاد می‌شد، با نگاه کردن به درون و بررسی خودم آن را اداره می‌کردم.

اما یکی از همکارانم خانمی مسن اهل مالزی بود که به نظر می‌رسید اصلا از من خوشش نمی‌آید. او همیشه از من گله و شکایت می‌کرد و مرا به انجام کارهای اشتباه متهم می‌کرد. او به صورتی تحقیرآمیز با من صحبت می‌کرد و دوست داشت بگوید: «تو مرا آنقدر عصبانی می‌کنی که دلم می‌خواهد بمیرم.» بعضی روزها چندین بار تاحد «مرگ» از دستم عصبانی می‌شد. کار کردن در یک شیفت با او رنج‌آور بود.

این بانوی مالزیایی رویارویی با مشکلات را دوست ندارد و تا حد امکان از مسئولیت فرار می‌کند. او با دقت از منافع خود محافظت می‌کند. بعد از شروع کارم در آنجا، او همیشه نسبت به من شک داشت که پشت سرش با مدیر صحبت می‌کنم و به همین دلیل از من متنفر بود. همچنین رابطه بدی با مدیر قبلی داشت.

او بسیار سلطه‌گر است، اما چون بقیه افراد از او با سابقه‌تر بودند، در مقابل آنان بسیار محتاط بود. اغلب می‌گفت: «من فقط به‌خاطر دستمزد تحمل می‌کنم.» اما به‌خاطر این که من تازه‌وارد بودم دوست داشت آن حرف را جلوی من بیان کند. با اینکه هیچ‌وقت با وی بحث نکردم، اما احساسی منفی داشتم و عمیقاً از او رنجیده خاطر بودم. سعی کردم وابستگی‌هایم را پیدا کنم و از شر آنها خلاص شوم، اما آنها هر از گاهی برمی‌گشتند.

وقتی مدیر شدم، رفتار این خانم 180 درجه تغییر کرد. او در مورد هر چیز کوچکی نظر و اجازه مرا می‌خواست. وقتی سعی داشت فروشی را انجام دهد، از من پرسید که مبلغش چقدر می‌شود. چیزی باعث می‌شد که مدام با هم اصطکاک داشته باشیم. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و با غرولند گفتم: «فقط همان کاری را که قبلاً هنگام فروش انجام می‌دادی انجام بده. من و شما هر دو کارمند این فروشگاه هستیم. مجبور نیستی هر چیز کوچکی را با من چک کنی.» بعد از اینکه این موضوع را به زبان آوردم، پشیمان شدم که اینقدر تند صحبت کردم.

آن روز در راه خانه، از خود پرسیدم که چرا با او اینطور رفتار کردم. یک وابستگی قوی در خودم پیدا کردم: تلافی‌جویی. فکرم این بود: «تو قبلاً مرا مورد آزار و اذیت قرار دادی و با من بد رفتاری کردی. حالا چگونه می‌خواهی با من روبرو شوی.» وقتی این وابستگی پلید را پیدا کردم، به خودم گفتم: «من این وابستگی را نمی‌خواهم. آن را از بین خواهم برد.»

از این خانم ناراحت شده بودم زیرا هرگز بر اساس فا به ارتباطمان نگاه نکرده بودم. بله، او ممکن است مرا اذیت کرده باشد، اما بر طبق فا هیچ چیزی بدون نظم و ترتیب یا بدون دلیل نیست. او در این زندگی با من بدرفتاری کرد، شاید به این دلیل که من در زندگی قبلی با او چنین رفتاری داشتم. آیا استاد مدتها پیش این اصل فا را در جوآن فالون توضیح ندادند؟ نتوانستم آن را از سطح بالاتری درک کنم و مانند یک فرد عادی با این موضوع برخورد کردم.

یکشنبه‌ها، کارمندان فهرستی از لوازم و مواد مورد نیازمان را به مالک نانوایی می‌دهند تا او بتواند آنها را برای هفته بعد سفارش دهد. من یکشنبه‌ها کار نمی‌کنم، برای همین خانم مالزیایی مسئول تهیه فهرست است. او اغلب اشتباه می‌کرد و کارفرمای‌مان از این موضوع ناراحت بود. پس از صحبت کارفرما با او، آن خانم حتی بیشتر گیج و دستپاچه می‌شد.

کارفرما تماس گرفت و از من خواست کمکش کنم. بعد از قطع تماس، فکر کردم: «من ایده بهتری برای تهیۀ فهرست نیازهای هفته دارم. چرا به او پیشنهاد کمک نکردم؟ می‌توانم به او یاد دهم که چگونه موجودی‌ها را شمارش کند و این گونه به فهرست ملزومات می‌رسیم. آیا از او کینه به دل دارم و هنوز از او رنجیده‌خاطرم؟» همچنین متوجه شدم که در محل کارم بهترین عملکردم را انجام نمی‌دهم. هنوز این فکر خودخواهانه را در سر داشتم که وقتی مجبور به تهیه فهرست نیستم، یک موضوع کمتر برای نگرانی دارم. تهیه فهرست بایستی وظیفه من باشد. از آن زمان به بعد هر هفته به آن خانم کمک کردم تا فهرست را تهیه کند.

من فقط سه روز در هفته کار می‌کنم، برای همین خانم مالزیایی مسئولیت ثبت نقدینگی صندوق را در روزهای تعطیلی من بر عهده دارد. مالک نانوایی چند بار به او یاد داد، اما او همچنان مرتباً اشتباه می‌کرد. مالک از من خواست که دوباره به او یاد دهم. چند تکنیک و ترفند را که یاد گرفته بودم به او یاد دادم. او اکنون اشتباه‌های بسیار کمتری مرتکب می‌شود.

با تزکیه خودم احساس می‌کنم ماده کینه کمتر شده است. الان بیشتر به او توجه دارم.

تزکیه خود به عنوان مدیر فروشگاه

به‌غیر از خانم مالزیایی، یک همکار دیگر هم داریم که 13 سال است در نانوایی کار می‌کند، بیشتر از بقیه. او اغلب به من دستور می‌دهد و به من ریاست می‌کند.

ما یک واحد انبار هم در فاصله ده متری فروشگاه داریم. قبلاً، وقتی می‌خواستیم چیزی را از انبار برای فروشگاه بیاوریم، همکار مرد آشپزخانه همیشه آن را برای ما می‌آورد. اما چند باری که او مرخصی بود و ما به چیزی نیاز داشتیم، هیچ یک از ما نمی‌دانستیم از کجا و چگونه وسایل را از انبار بیاوریم.

به همین دلیل به کارکنان گفتم: «برای این که راحت‌تر بتوانیم کمبودهای فروشگاه را از انبار بیاوریم، همگی باید نحوه دسترسی به انبار را یاد بگیریم.» پس از پیشنهاد من، همه یاد گرفتند که چگونه چیزها را از انبار تهیه کنند، به جز این کارمند که هیچ تلاشی نکرد. در ابتدا واقعا اذیت شدم، اما وقتی بیشتر فکر کردم، متوجه شدم که باید وابستگی‌ام را به این که می‌خواهم همه به حرف من گوش دهند از بین ببرم. در واقع، اهمیتی ندارد که این کارمند بداند محل انبار کجاست و چگونه می‌تواند چیزهایی را از آنجا بیاورد.

مردم عادی ضرب‌المثلی دارند که می‌گوید: «سه زن یک نمایش خلق می‌کنند». در این نانوایی پنج زن با هم کار می‌کنند و مکرراْ آزمون‌های شین‌شینگ پیش می‌آید. برای اینکه بتوانم با آنها به خوبی رفتار کنم، باید متواضع‌تر باشم و صبر و تحملم را افزایش دهم. نباید خودنمایی کنم و فقط به این دلیل که کارفرمای‌مان به من اعتماد دارد، در مقابل دیگران به خودم اعتبار ببخشم. وقتی واقعاْ به این هدف دست پیدا کنم، گذراندن آزمون‌ها آسان‌تر می‌شود.

دیدگاه‌های ارائه‌شده در این مقاله بیانگر نظرات یا درک خود نویسنده است. کلیۀ مطالب منتشرشده در این وب‌سایت دارای حق انحصاری کپی‌رایت برای وب‌سایت مینگهویی است. مینگهویی به‌طور منظم و در مناسبت‌های خاص، از محتوای آنلاین خود، مجموعه مقالاتی را تهیه خواهد کرد.