(Minghui.org) همانطور که گفته میشود: «یک پلنگ نمیتواند خالهایش را تغییر دهد.» تغییر خصوصیات اخلاقی دشوار است حتی اگر شخص واقعاً سخت تلاش کند. میخواهم این مسئله را به اشتراک بگذارم که چگونه فالون دافا مرا از دختری سرکش و همسری تندخو و غرغرو به فردی تبدیل کرد که همیشه نسبت به سایرین باملاحظه است.
دخترکی که شبیه پسرها بود و همیشه میجنگید
من در سال 1969 متولد شدم. والدینم انتظار داشتند من، دختر اولشان، دختر خوبی باشم، بنابراین خیلی متعجب بودند که بسیار سرکش هستم و به هیچ وجه به سایرین اهمیت نمیدهم. من هم نمیدانستم چرا اینگونه هستم.
با شروع تحصیلم در مدرسه ابتدایی، همیشه درگیر دعوا میشدم. با داشتن موهای کوتاه، کاملاً شبیه پسرها بودم حتی اگرچه بهخاطر سنم و لاغری، قدم کوتاه بود. اما هرگز از جنگ و دعوا نمیترسیدم. از هر آنچه که دم دستم بود، حتی آجر، سنگ و چوب، استفاده میکردم. سایر کودکان را کتک میزدم و به آنها ناسزا میگفتم. پدر و مادرم سرزنشم میکردند و کتکم میزدند، اما هرگز گریه نمیکردم یا طلب بخشش نمیکردم. اما در ذهنم پدر و مادرم را سرزنش میکردم که مرا کتک میزنند زیرا میدانستم این کار اشتباه است.
در مدرسه راهنمایی، حتی خشنتر شدم. حتی گاهی همزمان با چند کودک دعوا میکردم. والدینشان اغلب به خانهمان میآمدند تا به پدر و مادرم شکایت کنند. درست بعد از رفتن آنها، پدر و مادرم کتکم میزدند، به این امید که تغییر کنم. ولی چنین چیزی اتفاق نمیافتاد.
بهرغم رگ پرخاشگرم، کتابهای زیادی میخواندم، مانند کلاسیکهای سفر به غرب، رؤیای عمارتهای قرمز، سه پادشاهی و اعطای نشان به خدایان. درواقع از کودکی سؤالات زیادی داشتم: «چرا مردم میمیرند؟ پس از مرگ به کجا میرویم؟ آیا بعد از مرگ دوباره متولد خواهیم شد؟ آیا راهی برای جاودانه شدن وجود دارد؟»
هیچکسی نمیتوانست به سؤالاتم پاسخ دهد. مادرم سرم فریاد میکشید و میگفت: «چرا وقتت را صرف فکر کردن به چنین مزخرفاتی میکنی؟... همین که غذای خوبی برای خوردن داشته باشید، ما خوشحالیم. همین و بس.» با این حال خواندن افسانهها و شرح حال جاودانها را دوست داشتم. وقتی شخصی در روستا فوت میشد، برای زندگی مختصر انسانها گریه میکردم.
زندگی مشترک دشوار
در حومه شهر، دخترها معمولاً پس از 20سالگی ازدواج میکردند. پس از رد شدن در امتحان ورودی کالج، در خانه ماندم و تا 24سالگی شوهری پیدا نکردم. مادرم اغلب بهخاطر اینکه بیشازحد ایرادگیر بودم، سرزنشم میکرد. ناراحت میشدم و در پاسخ میگفتم: «بسیار خوب، لطفاً دیگر سرم فریاد نکش. با اولین کسی که پیشنهاد ازدواج بدهد، اگر لنگ یا کور نباشد، ازدواج میکنم.»
در سال 1993، شخصی لِی، کهنهسربازی با 182 سانتیمتر قد، را برای ازدواج به من معرفی کرد. با این حال، او تحصیلکرده نبود و پس از بازنشستگی از ارتش، کار باثباتی نداشت و خانوادهاش فقیر بودند. به همین دلیل، مادرم بهشدت مخالف بود که با او قرار دیدار بگذارم. مادر لی هم رک بودن مرا دوست نداشت. اما بهرغم مخالفت آنها، من و لی سه ماه بعد ازدواج کردیم و من شیربها نخواستم.
بعد از ازدواج متوجه شدم که لی درواقع اصلاً شغلی ندارد. تمام کاری که انجام میداد قمار بود و تمام روز دعوا میکرد. دو برادر بزرگتر و یک خواهر بزرگترش قبلاً ازدواج کرده بودند و خواهر کوچکترش که هنوز مجرد بود، با والدینش در یک خانه ییلاقی دواتاقه زندگی میکردند. بنابراین به خانه بزرگترین برادرش نقلمکان کردیم زیرا نمیتوانستیم خانهای اجاره یا خریداری کنیم.
لی طبق معمول به قمار ادامه داد. مادرم قبل از ازدواج 400 یوان به من داده بود، اما لی روز بعد از ازدواجمان آن را از من گرفت و در قمار آن را از دست داد. اگر در قمار میبٌرد، غذا میخرید. در غیر این صورت، دست خالی به خانه برمیگشت.
لِی بهندرت با من صحبت میکرد و در خانه به سؤالاتم جواب نمیداد. اگر چند کلمه با او حرف میزدم عصبانی میشد. گاهی شبها به خانه نمیآمد و اگر سؤال میکردم که کجا بود، خشمگین میشد. هر روز پس از بازگشت به خانه، الکل مینوشید و هرگز از من نمیپرسید که حالم چطور است.
مادرشوهرم به مهربانی و وراجی شهرت داشت. همیشه لبخند میزد و همیشه آماده بود به همسایگانش کمک کند، اما هر وقت مرا میدید، از قصد نادیدهام میگرفت. از طرف دیگر، پدرشوهرم با من مهربان بود. بدتر اینکه مادرشوهرم اغلب جلوی لِی چیزهای بدی درباره من میگفت که او هم به نوبه خود هر از گاهی با من بحثوجدل میکرد. این جریان ناراحتم میکرد و دیگر به دیدار مادرشوهرم نرفتم.
متعاقباً بهسرعت باردار شدم. میل به خوردن میوه داشتم، اما از آنجا که لی میوه دوست نداشت، میوهای برایم نمیخرید. در حالی که ناامید شده بودم، دیگر سعی نمیکردم رابطهمان را بهبود ببخشم. از این گذشته، ما همدیگر را بهخوبی نمیشناختیم تا از آن بهعنوان نقطه شروع استفاده و بتوانم رابطهمان را بهتر کنم. حالا مانند دشمن یکدیگر بودیم. هر وقت همدیگر را میدیدیم، مجادله میکردیم. درنهایت موافقت کردیم پس از به دنیا آمدن فرزندمان، از هم جدا شویم. اگر نوزادمان پسر بود، حضانتش به او میرسید. اگر دختر بود مال من میشد.
محل اقامتمان حدود 64 کیلومتر با محل زندگی پدر و مادرم فاصله داشت و مادرم هر از گاهی به دیدارم میآمد. اما نمیتوانستم درباره درد و رنجم به او شکایت کنم. هرچه بود، خودم تصمیم به ازدواج گرفته بودم. همچنین نمیخواستم پدر و مادرم همچنان نگران من باشند چراکه پیر شده بودند. در حالی که بهندرت کسی را داشتم که با او صحبت کنم، بسیار افسرده شده بودم و برای طلاق روزشماری میکردم.
وقتی دخترم در سال 1995 یکساله شد، من و لی تصمیم گرفتیم روز بعد برای طلاق اقدام کنیم. با این حال، صبح روز بعد یکی از همسایگانمان بهدلیل کمردردش دچار مشکل تنفسی شد. وقتی لی او را برای عکسبرداری با اشعه ایکس به بیمارستان برد، خودش نیز عکسی با اشعه ایکس گرفت، زیرا یکی از اقوامش در آنجا کار میکرد و بنابراین رایگان بود. حال همسایهمان خوب بود، اما لی به سل مبتلا بود. پزشک میگفت که مدتی است به این بیماری مبتلا است.
وقتی لی از بیمارستان به خانه برگشت، وضعیتش فلاکتبار بود زیرا نمیتوانست سیگار بکشد، الکل بنوشد، عصبانی شود یا کار سنگین انجام دهد. علاوه بر این، باید خوب غذا میخورد. با دیدن وضعیتش، تصمیم گرفتم ابتدا به او کمک کنم و بعداً طلاق بگیریم.
افراد مبتلا به سل به داروهای روزانهای احتیاج دارند که به کبد و کلیهها آسیب میرساند. شوهرم برای مقابله با عوارض جانبی داروها، مجبور بود خوب غذا بخورد اما پول زیادی نداشتیم. تصمیم گرفتم سر کار بروم. از مادرشوهرم خواستم وقتی سر کار هستم از دخترم مراقبت کند، اما او قبول نکرد. چارهای نداشتم جز اینکه دخترکم را به خانه پدر و مادرم بفرستم. از آنجا که آنها خیلی از ما دور بودند، فقط در تعطیلات یا روزهایی که از کار مرخصی میگرفتم میتوانستم فرزندم را ببینم. دخترم تا هفتسالگی با پدر و مادرم زندگی میکرد. از مادرشوهرم خیلی رنجش به دل داشتم و با خودم فکر میکردم: «چگونه میتوانی هر روز مایونگ بازی کنی، اما به نوهات کمک نمیکنی؟»
با کمک همسایهای، در بازار عمدهفروشی کفش، به فروشندگی کفش مشغول شدم. دهه 1990 بود و درکل درآمد مردم پایین بود. هر ماه 600 یوان درآمد داشتم و باید ناهار هم میخریدم. 11 ساعت در روز، از ساعت 6:30 صبح تا 5:30 بعدازظهر، کار میکردم. بسیار سخت بود. برای پسانداز کردن، بهجای استفاده از اتوبوس، با دوچرخهای قدیمی که لی برایم پیدا کرده بود رفتوآمد میکردم. سرعتم در دوچرخهسواری بالا بود و میتوانستم فاصله 8کیلومتری بین خانه و محل کارم را نیمساعته طی کنم.
در طول آن سالها، در تابستان خیلی باران میبارید. حتی با یک بارانی بازهم خیس میشدم، بنابراین سردم میشد و گرسنه بودم. در زمستان جاده یخزده و لغزنده بود. اغلب زمین میخوردم و بدنم کبود میشد. برای صرفهجویی در هزینهها، نانهای بخارپز یکیوانی و ترشی 50سنتی میخریدم. به این ترتیب، هر ماه 100 یوان برای هزینه ناهارم نگه میداشتم و باقی 500 یوان درآمدم را به لی میدادم تا بتواند غذاهای خوبی را که دوست دارد بخرد. لی خیلی تحت تأثیر قرار میگرفت و در عرض سه سال، بهطور کامل بهبود یافت.
در محل کارم با افراد زیادی آشنا شدم. بهتدریج ذهنم بازتر شد. اما ناسزا گفتن به مشتریان برایم چیزی عادی بود و گاهی با آنها دعوا میکردم.
تمرینکننده فالون گونگ شدم
یک روز صبح در سال 1997، تمیز کردن کفشها در غرفهام را به پایان رساندم و سپس همکار فروش دیگری به نام ژو را درحال خواندن کتابی دیدم. از آنجا که از کودکی مطالعه را دوست داشتم، از او پرسیدم که آیا میتوانم کتابش را قرض بگیرم.
او در حالی که سرش را تکان میداد، گفت: «ببخش، اما این کتاب مناسب تو نیست. این یک تمرین نزکیه است. اما تو تندخو هستی و اغلب بدوبیراه میگویی. این روی تو اثر ندارد.»
دوباره گفتم: «کوتاه بیا، همه در خانواده من به بودا اعتقاد دارند. ممکن است آن را بخوانم؟»
اما ژو دوباره سرش را تکان داد و من چیزی نگفتم.
صبح روز بعد، پس از تمیزکردن کفشهایم، دستانم را تمیز کردم و برای گرفتن کتاب به غرفه ژو رفتم.
گفتم: «لطفاً کتاب را به من قرض بده. اگر نمیدهی، پس خودت هم باید فکر خواندنش را کنار بگذاری.»
او پاسخ داد: «بسیار خوب. بفرما. میتوانی آن را بخوانی... اما اگر باورش نداری، لطفاً دربارهاش چیز بدی نگو. چون برایت خوب نیست.»
در پاسخ گفتم: «متشکرم. چیز بدی نمیگویم.»
نام کتاب فالون گونگ بود. کتاب ضخیمی نبود و آن روز صبح مشتری زیادی نداشتم، بنابراین خواندن کتاب را قبل از ظهر به پایان رساندم.
وقتی کتاب را به همکارم برمیگرداندم، گفتم: «این کتاب عالی است. من هم میخواهم فالون گونگ را یاد بگیرم.»
ژو گفت: «تو همیشه به مردم ناسزا میگویی. چگونه میتوانی این را تمرین کنی؟»
در پاسخ گفتم: «تغییر میکنم. به من اعتماد کن.»
نُه روز متوالی، هر روز به خانه ژو رفتم تا بتوانم سخنرانیهای ویدئویی نهروزه استاد لی، بنیانگذار فالون گونگ، را تماشا کنم. پنج تمرین را یاد گرفتم و کتاب فالون گونگی برای خودم تهیه کردم.
از آموزههای دافا یاد گرفتم که تقوا مهم است، زیرا برای تزکیه به آن احتیاج داریم. بهخصوص برای کسی مانند من که در صنعت خدمات کار میکند، فرد با دشنام دادن، دعوا کردن و حتی نگاه بد به کسی، تقوا از دست میدهد. بنابراین مجبور بودم تمام این رفتارهایم را اصلاح کنم. آموزههای فالون گونگ کشتن را نیز ممنوع میداند، بنابراین از آن پس از خرید ماهی زنده و خوردنشان اجتناب کردم و فقط ماهی منجمد خوردم.
استاد لی همچنین بیان کردهاند که خانمها باید ملایم باشد و به شوهرشان اهمیت دهند. درواقع، بهعنوان تمرینکننده، باید با همه مهربان باشم. حتی اگر کسی با من بدرفتاری میکند، ممکن است از گذشته به او بدهی کارمایی داشته باشم. با توجه به این موضوع، پشیمان شدم که در گذشته با شوهرم بد رفتار کرده بودم.
استاد در آموزهها همچنین اشاره کردهاند كه مردم از همه اقشار جامعه میتوانند دافا را تمرین كنند. به نظرم معنایش این است: باید در برابر همه اعضای خانوادهمان مسئول باشیم، در شغلمان با جدیت کار کنیم، با سایرین رقابت نکنیم و در کارمان از دیگران سوءاستفاده نکنیم. با بیشتر فکر کردن درباره آن، فهمیدم که این تمرین واقعاً عالی است. هم به مقامات و هم به مردم عادی کمک میکند افراد بهتری شوند. این تمرین بدون در نظر گرفتن نژاد، سن یا وضعیت مالی، برای همه رایگان و راحت است. بهعلاوه، تا زمانی که فرد تلاش و خالصانه تزکیه کند، به کمال خواهد رسید. این واقعاً شگفتانگیز است!
با گذشت زمان چیزهای بیشتر و بیشتری را درک کردم. برای مثال، تزکیه به معنای رها کردن وابستگیها و عقاید و تصورات بشری است. از سوی دیگر، بیماری ناشی از کارمای خود فرد است. پاسخ سؤالاتی را که از کودکی داشتم پیدا کردم. تا زمانی که طبق فالون گونگ تزکیه کنم، استاد از همهچیز مراقبت خواهند کرد.
با نگاه به گذشته، حتی خودم هم شگفتزده هستم. در طول سالها، والدینم سرزنشم میکردند و بارها کتکم زدند، اما نتوانستند مرا تغییر دهند. با این حال، پس از شروع تمرین فالون گونگ، همیشه لبخند به لب دارم و با دیگران بهخوبی رفتار میکنم. علاوه بر این، سرشار از انرژی و روحیه خوب هستم. نگرشم نسبت به لی و مادرشوهرم بهطرز چشمگیری بهتر شده و تمام رنجشم از بین رفته است.
وقتی برای سال نو چینی به دیدار والدینم رفتم، سمینارهای سخنرانی نهروزه استاد را برای اقوام و همسایگانم پخش کردم که بشنوند. پدرم و خواهر کوچکم شروع به تمرین دافا کردند و برخی از اقوام هم همینطور. وقتی برخی از روستاییان از تغییرات من شگفتزده میشدند، به آنها میگفتم: «این فالون گونگ است که کمک میکند فرد خوبی باشم.»
رشد خصوصیات اخلاقی
مدت کوتاهی پس از شروع تمرین، با آموزنهایی برای رشد شینشینگ مواجه شدم. یک روز، درست بعد از تمیز کردن کفشها، مشتریای آمد و یکی پس از دیگری کفشها را امتحان کرد؛ تقریباً تمام کفشهای مردانهای که داشتم. سرم با پیدا کردن کفش برایش شلوغ بود و بررسی میکردم که آیا آنها برایش راحت هستند یا خیر. او درنهایت بدون خرید هیچ کفشی آنجا را ترک کرد.
سایر همکاران فروش با مشاهده این ماجرا چیزهایی میگفتند. یکی از آنها گفت: «به او نگاه کنید. فکر نمیکنم اصلاً برای خرید کفش آمده باشد.» در حالی که به کفشها و جعبهها که همهجا پخش شده بودند نگاه میکردم، اصلاً ناراحت نبودم و صرفاً آنها را سر جایشان گذاشتم. درواقع، خودم هم از اینکه میتوانستم اینقدر آرام باشم شگفتزده بودم. اگر این اتفاق در گذشته افتاده بود، به او بدوبیراه میگفتم و احتمالاً وارد درگیری فیزیکی با او میشدم. اما همه این تمایلات از بین رفته بودند. برخی از همکاران فروش در بازار منتظر بودند که دعوای بزرگی را شروع کنم، اما هیچ اتفاقی نیفتاد.
هر روز خوشحال بودم. وقتی کسی اطرافم نبود، حتی گاهی از خوشحالی بالا و پایین میپریدم. صبحها بعد از تمرینات گروهی به سر کار میرفتم و بعد از مطالعه گروهی فا به خانه برمیگشتم.
با بهبود طرز فکرم، محیط اطرافم نیز تغییر کرد. لی کاملاً درمان شد و به کار برقکاری مشغول شد. به خانوادهمان اهمیت میداد و هر از گاهی برای خانه اسبابواثاثه میخرید. مادرشوهرم هنوز با من خوب نبود، اما نمیگذاشتم رفتارش اذیتم کند و با او خوب رفتار میکردم. هر از گاهی برایش میوه میبردم و برایش آشپزی میکردم. پدرشوهرم هر بار از من تشکر میکرد. با گذشت زمان، مادرشوهرم هم هنگام برخورد با من لبخند میزد. خواهر کوچکتر شوهرم نیز به من علاقهمند شد و گاهی هدایای کوچکی مانند لباس به من میداد.
وقتی شوهرم با کهنهسربازان همدورهاش برخورد میکرد، اغلب به آنها میگفت: «لطفاً از همسرانتان بخواهید که از همسر من بیاموزند. وقتی فالون گونگ را یاد بگیرند، با شما دعوا نخواهند کرد و شما هم لازم نیست نگران باشید که روابط خارج از ازدواج دارند یا خیر.»
یکی از همسایگانمان به من گفت: «مادرشوهرت میگوید حالا فرد بهتری شدهای و برای حمایت از خانوادهات کار میکنی و پول درمیآوری.»
در پاسخ گفتم: «همه ما باید از فالون گونگ تشکر کنیم.»
وقتی در خیابان با مادرشوهرم برخورد میکردم، دیگر با من احوالپرسی میکرد، در حالی که در گذشته واقعاً نادیدهام میگرفت. او اغلب به دیگران میگوید: «اگر همه فالون گونگ را تمرین کنند، جهان مکان بسیار بهتری خواهد شد. حتی نیازی به پلیس نداریم زیرا همه بسیار خوب خواهند بود.»
در آن زمان، رشد خصوصیات اخلاقی برایم نسبتاً آسان بود. اما انجام مدیتیشن نشسته در وضعیت لوتوس برایم سخت بود. پاهایم سفت بود و باید سخت تلاش میکردم تا بتوانم در آن حالت مدیتیشن کنم. یک سال طول کشید تا بتوانم پاهایم را در آن حالت روی هم بگذارم.
سر کار، تمام روز خوشحال بودم. دیگر با کسی دعوا و مجادله نمیکردم. حتی کلمات بدی را که در گذشته بر زبان میآوردم فراموش کردم. برخی از همکاران با دیدن من که همیشه لبخند میزدم دلیلش را میپرسیدند. در پاسخ میگفتم: «همینطو است، من حالا تمرینکننده فالون گونگ هستم و این تمرین مرا سالم و خوشحال میکند. چرا نباید شاد باشم؟»
با مطالعه مداوم آموزههای فالون گونگ، کاملاً تغییر کردم و توجه بیشتری به لی داشتم. او هم تغییر کرد. وقتی در خانه بود، خانه را مرتب میکرد، لباس میشست، زمین را تمیز میکرد، مواد غذایی میخرید و آشپزی میکرد. از تمرین من هم خیلی حمایت میکرد و این باعث خوشحالیام بود.
اما همیشه به این راحتی نبود. یک بار که با هم غذا میخوردیم، لی ناگهان دو سیلی به صورتم زد. نمیدانستم چرا و با گریه از اتاق بیرون آمدم. از کودکی تا بزرگسالی، من بودم که همه را کتک میزدم، اما بعد از اینکه شروع به تمرین دافا کردم، دیگران مرا میزدند. با این حال به اهمیت بردباری، حتی زمانی که خیلی دشوار است، پی بردم. بنابراین اشکهایم را پاک کردم و به داخل رفتم تا میز را تمیز کنم.
بعداً لی گفت که نمیداند چرا به من سیلی زد. درواقع حتی نمیدانست چه اتفاقی افتاده است. فهمیدم این استاد بودند که امتحانم میکردند و در عین حال کمک میکردند ازطریق لی رشد کنم.
در دورهای، هر روز قبل از رفتن به سر کار، برای پدرشوهر و مادرشوهرم صبحانه آماده میکردم. خواهر مادرشوهرم از رابطه هماهنگ ما خوشحال بود و در همان زمینی که خانه دواتاقه پدرشوهر و مادرشوهرم در آنجا بود، با پول خودش خانهای سهاتاقه ساخت. او دوست داشت خواهر و برادرشوهرش سالهای آخر زندگیشان را با ما بگذرانند. لی از من پرسید که آیا با این برنامه مشکلی ندارم و من گفتم که مشکلی نیست. بنابراین پدرشوهر و مادرشوهرم، دختر کوچکترشان و یک نوه با هم در خانه نوساز زندگی میکردند، در حالی که من و شوهرم در خانه قدیمیِ پدر و مادرش زندگی میکردیم. خانواده بزرگمان همه وعدههای غذایی را با هم میخوردند.
یک روز مادرشوهرم گفت که صبحانه را آماده کرده است زیرا زودتر از خواب بیدار شده است. خیلی تشکر کردم و صبح روز بعد، طبق معمول بیدار نشدم. وقتی بیدار شدم در کمال تعجب شنیدم که مادرشوهرم در اتاق کناری به لی شکایت میکند و میگوید: «همسرت خیلی تنبل است. او مجبور نبود برای درست کردن صبحانه بیدار شود، اما حالا که من صبحانه را آماده میکنم میخوابد.» از خودم دفاع نکردم و فقط به آماده کردن صبحانه برای خانواده ادامه دادم. مادرشوهرم بالاخره دست از شکایت برداشت. لی نیز بهتر شد؛ بدون توجه به اینکه مادرش درباره من چه میگفت، دیگر با من مجادله نمیکرد.
کسی که درباره شینشینگ بزرگترین چالش را برایم ایجاد کرد، لیانگ، دومین برادر بزرگ لی بود. او یک کابین سهچرخه داشت و از آن مقداری کسب درآمد میکرد. اما حتی یک ریال هم برای غذا خرج نمیکرد. هر روز برای خوردن صبحانه میآمد، اما حتی بعد از اینکه مادرشوهرم از او خواست 30 یوان در ماه کمک کند، هرگز یک ریال هم کمک نکرد. همچنین از من خیلی گلایه میکرد: «غذای امروز خیلی بیمزه است. آن غذا خیلی شور یا تند است. برنج خیلی نرم است، سوپ خیلی ساده است، سبزیجات درست خرد نشدهاند و غیره.» وقتی مادرشوهرم میپرسید چرا در خانه خودش غذا نمیخورد، میگفت غذای ما بهتر است.
از زمانی که با لی ازدواج کردم، هر بار که لیانگ را میدیدیم درباره من بد میگفت. گاهی میگفت من خیلی احمقم و حتی کودکی سهساله از من باهوشتر است. بعد از اینکه شروع به تمرین فالون گونگ کردم، دوباره گفت که احمق هستم. این وضعیت 20 سال ادامه داشت. فکر میکردم در زندگی قبلی باید خیلی اذیتش کرده باشم.
مادرشوهرم یک باغ سبزی داشت که مساحتش حدود یکسوم جریب بود. او قصد داشت آن را به ما بدهد تا بتوانیم در آن خانهای بسازیم. اما لیانگ خانهاش را فروخت و هر روز درخواست میکرد که آن زمین را به او بدهند. درنهایت زمین به او رسید. سپس تصمیم گرفت خانههای بیشتری در آن زمین بسازد، با این فکر که وقتی دولت تصمیم گرفت زمینهای خصوصی را برای توسعه شهری تصاحب کند، بتواند غرامت بیشتری از دولت بگیرد. از آنجا که پولی نداشت، به اهالی روستایمان گفت که هر کسی برای ساخت خانهها سرمایهگذاری کند، بعداً 50 درصد غرامت را دریافت میکند. اما هیچکس با پیشنهادش موافق نبود. من و لی برای اینکه آبروی لیانگ حفظ شود، تمام پساندازمان را به او دادیم. او یک خانه، یک گاراژ و یک انبار ساخت. او و همسرش قول دادند که بعداً نیمی از غرامت دولت را به ما بدهند.
هم من و هم لی خوشحال بودیم و فکر میکردیم پول زیادی به دست میآوریم. میخواستیم با آن پول آپارتمانی بزرگ و اتومبیلی برای دخترمان بخریم. اما وقتی دولت واقعاً زمین را تصاحب کرد و به لیانگ و همسرش غرامت پرداخت کرد، آنها بدون اطلاع ما همه مدارک را امضا کردند، پول را گرفتند و بهسرعت به مکان دوری نقلمکان کردند.
من و لی هر دو عصبانی بودیم زیرا حتی یک ریال هم نگرفته بودیم. در آن زمان، بسیاری از خانوادهها بهدلیل مسائل مربوط به غرامتهای دولت، درگیر دعواهای خانودگی بودند. میدانستم که تمرینکننده بودن به معنای رها کردن وابستگی به شهرت و منافع مادی است. اما وقتی نوبت به چنین مقدار زیادی پول (نزدیک به یکمیلیون یوان) میرسید، غلبه بر آن واقعاً سخت بود. در همین حین، مجبور بودم لی را هم متقاعد کنم: «نگران نباش. ما پولی نمیخواهیم. تا زمانی که همگی در امان باشیم مشکلی نیست.» قبلاً اینگونه نبودم. حتی به قیمت جان خودم، برای پول میجنگیدم.
لن، خواهر کوچکتر لی، نیز خیلی آزمایشم میکرد. او فرد بدی نیست، اما تندخو است. نگرشش میتوانست فوراً تغییر کند، حتی سریعتر از ورق زدن یک کتاب. همه اقوام و همسایهها از او میترسیدند.
اگر فالون گونگ را تمرین نمیکردم، یک روز هم در این خانواده دوام نمیآوردم. هیچکسی در خانواده جرئت اظهارنظر درباره لن را نداشت. او همچنین چیزهایی را پرتاب میکرد، مثل قیچی، چاقوهای آشپزی، هر چیزی که میدید. وقتی احساس بدی داشت، دنبال کسی میگشت که اذیتش کند. تا زمانی که خسته نمیشد دست برنمیداشت. اغلب من هدفش بودم.
یک بار که سر کار نبودم درحال صحبت با مادرشوهرم بودم که لن صدایمان را شنید و اصرار داشت که من دربارهاش بدگویی میکردم در حالی که اصلاً به او اشاره نکرده بودم. شروع کرد به ناسزا گفتن به من و پرسید که آیا دربارهاش چیزهای بدی گفتهام یا خیر. به او گفتم که این کار را نکردهام. او حرفم را باور نکرد و به ناسزا گفتن ادامه داد، حتی درباره پدر و مادرم و سایر افرادی که میشناختم چیزهای بدی گفت. او چیزهایی را به میان آورد که سالها قبل اتفاق افتاده بود. مادرشوهرم دیگر طاقت نیاورد و شهادت داد که درباره او بدگویی نمیکردم. اما لن کوتاه نیامد و گفت که حرفهای مادرش درباره او مغرضانه است.
سپس گفت: «تو تمرینکننده فالون گونگ هستی و از حقیقت، نیکخواهی، بردباری پیروی میکنی. اگر نمیتوانی تحمل کنی، تمرینکنندهای قلابی هستی.»
وقت لی آن شب به خانه آمد، لن با او صحبت کرد و از او خواست که «مرا ادب کند.»
لی با لبخند گفت: «نیازی نیست. مطمئنم که خودت میتوانی همهچیز را حل کنی.»
لن پس از مدتی طولانی ناسزا گفتن، بالاخره خسته شد و از من پرسید: «به من بگو، آیا با تو ناعادلانه رفتار شد؟»
لبخندی زدم و گفتم: «نه، اینطور نیست، نباید پشت سر دیگران بدگویی میکردم.» تازه در آن زمان بود که عصبانیتش فروکش کرد.
لن 20 سال با ما زندگی کرد. وقتی ضعیف عمل میکردم، بلافاصله به آن اشاره میکرد. وقتی خوب عمل میکردم، فالون گونگ را تحسین میکرد. وقتی بهخاطر ایمانم مورد آزارواذیت قرار گرفتم، او ایستادگی و تمام تلاشش را کرد که از من محافظت کند. وقتی مجبور شدم از خانه دور باشم، او از خانواده بزرگمان مراقبت کرد.
(ادامه دارد.)
دیدگاههای ارائهشده در این مقاله بیانگر نظرات یا درک خود نویسنده است. کلیۀ مطالب منتشرشده در این وبسایت دارای حق انحصاری کپیرایت برای وبسایت مینگهویی است. مینگهویی بهطور منظم و در مناسبتهای خاص، از محتوای آنلاین خود، مجموعه مقالاتی را تهیه خواهد کرد.
کپیرایت ©️ ۲۰۲۳ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.
مجموعه سفرهای تزکیه